شیعه و اتهامات ناروای علمای اهل تسنن

امروز می خواهیم بررسی نماییم آیا اتهاماتی را که علمای اهل تسنن در مورد شیعیان می گویند و در مجالس اهل تسنن نقل مجلسها شده درست هست یا نه؟ در این مقاله فعلا به بررسی شبهات سه تا از استوانه های علمی اهل تسنن می پردازیم و به آنها پاسخ می دهیم

 

تهمت های ابن حزم اندلسی

 

تهمت های ابن عبد ربه 

 

تهمت های ابن تیمیه

 

آیا رواياتى كه در زمينه فضائل على(عليه السلام) وارد شده است، جعلى و ساختگى است!!

 سؤال: آيا همان طور كه ابن تيميه مى گويد، رواياتى كه در زمينهفضائل على(عليه السلام) وارد شده است، جعلى و ساختگى است!!


جواب: او مى گويد:
علاّمه حلّى رافضى، از عمرو بن ميمون روايت كرده است: على بن ابى طالب داراى ده خصلت است كه ديگران فاقد آنند :
1 ـ فرمايش پيامبر درباره او: «
لأبعثنَّ رجلاً لا يخزيه الله أبداً ، يحبُّ الله ورسوله ، ويحبّه الله ورسوله» [ اكنون مردى را مأمور خواهم كرد كه هرگز خدا او را خوار نسازد، او به خدا و پيامبرش مهر مىورزد و خدا و پيامبرش نيز به او مهر مىورزند ]. در اين هنگام همه گردن كشيده ، منتظر بودند تا ببينند كه پيامبر چه كسى را اراده كرده است، ناگهان پيامبر فرمود : «أينَ عليّ بن أبي طالب؟» [على بن ابى طالب كجاست؟]. گفتند: چشمانش درد مى كند و با اين حال در آسياب آرد تهيّه مى كند ـ و هيچ يك از آنها آرد نمى كرد! ـ عمرو بن ميمون مى گويد : على با چشمان دردمند كه جايى را نمى ديد آمد . و پيامبر در چشمان او دميد ، سپس پرچم را سه بار به احتزاز در آورده و به او داد، طولى نكشيد كه برگشت و صفيّه دختر حيىّ را براى پيامبر آورد(1) .
2 ـ پيامبر(صلى الله عليه وآله) ابوبكر را مأمور اعلان سوره برائت ساخت ، ولى به دنبالش على را فرستاد تا آن را از او گرفته، خود اعلان نمايد و در اين باره پيامبر فرمود : «
لا يذهب بها إلاّ رجلٌ هو منّي وأنا منه» [ اين مأموريت را فقط كسى كه از من و من از اويم بايد انجام دهد ] .
3 ـ پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عمو زادگانش فرمود : «
أيّكم يواليني في الدنيا والآخرة ؟» [كدام يك از شما مى خواهد در دنيا و آخرت همراه من گردد؟] . همه خوددارى كردند به جز على كه در آنجا نشسته بود و گفت : «أنا اُواليك في الدنيا والآخرة» [من مى خواهم در دنيا و آخرت همراه شما باشم] . پيامبر به او چيزى نگفت. دوباره پيامبر(صلى الله عليه وآله)به يك يك آنها خطاب كرد و فرمود : كدام يك از شما ولايت مرا در دنيا و آخرت مى پذيرد؟ باز آنان پاسخ ندادند و دوباره على(عليه السلام)سخنش را تكرار كرد. آنگاه پيامبر به على فرمود : «أنت وليّي في الدنيا والآخرة» [تو ولىّ و جانشين من در دنيا و آخرت هستى] .
4 ـ على پس از خديجه اوّلين كسى است كه اسلام را پذيرفت .
5 ـ پيامبر جامه خود را گرفته بر سر على و فاطمه و حسن و حسين كشيد و فرمود :
(إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا)(2) [خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملاً شما را پاك سازد ] .
6 ـ على با پوشيدن لباس پيامبر و خوابيدن در جاى او جان خود را فداى پيامبر كرد .
7 ـ مشركان على را سنگباران مى كردند.
8 ـ هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى جنگ تبوك حركت كرد على(عليه السلام) به آن حضرت عرض كرد: آيا من نيز با شما بيايم؟ حضرت فرمود : نه . على(عليه السلام) گريه كرد ولى حضرت به ايشان فرمود : «
أما ترضى أن تكون منّي بمنزلة هارون من موسى إلاّ أ نَّك لستَ بنبيّ ؟ لا ينبغي أن أذهب إلاّ وأنت خليفتي» [ آيا راضى نيستى كه تو نسبت به من مانند هارون نسبت به موسى باشى ، جز اينكه تو پيامبر نيستى ، و سزاوار نيست من بروم مگر اينكه تو جانشين من باشى ] .
9 ـ و فرمود : «
أنت وليّي في كلّ مؤمن بعدي» [پس از من تو ولىّ همه مؤمنان خواهى بود] . نيز فرمود : «من كنت مولاه فعليّ مولاه» [هر كس من مولاى او هستم على نيز مولاى اوست] .
10 ـ رسول خدا(صلى الله عليه وآله) درهاى مسجد را به جز در خانه على ، بست ، و على با حالت جنابت از مسجد عبور مى كرد ، و خانه او راهى به جز از مسجد نداشت(3) .
سپس ابن تيميّه در ادامه اين سخن مطالبى مى گويد كه چكيده اش چنين است :
اوّلاً: چنين روايتى از عمرو بن ميمون نرسيده است . ثانياً : بر فرض هم بپذيريم ، روايت سند ندارد و مرسله است . ثالثاً: مطالبى در آن وجود دارد كه نسبت دادن آنها به پيامبر دروغ محض است ; مانند : «
لا ينبغي أن أذهب إلاّ وأنت خليفتي» [سزاوار نيست من مدينه را ترك كنم مگر اينكه تو جانشين من باشى]; زيرا پيامبر(صلى الله عليه وآله)بارها مدينه را ترك كرد ولى على را جانشين خود قرار نداد بلكه افراد ديگرى را به جانشينى خود برگزيد .
آنگاه او از چند نفر نام مى برد كه جانشين پيامبر در مدينه شده اند . و سپس مى گويد :
و جانشينى پيامبر در مدينه هنگام عزيمت به سوى جنگ تبوك ، تنها بر زنان ، بچه ها ، معذورين از جنگ ، و آن سه نفرى كه از جهاد سرباز زدند يا متّهم به نفاق بودند ، بوده است و بس ; زيرا مدينه در آن روزها از امنيت و آرامش كامل برخوردار بوده و ساكنانش با خاطرى آسوده زندگى مى كرده اند و جانشين پيامبر در آن مدت ، نيازى به جنگ و جهاد و دفاع از مدينه نداشته است . و همچنين قضيه بستن درها و بازگذاشتن درِ خانه على ، از روايات موضوعه و جعلى است كه شيعه آن را براى مقابله با روايت صحيحى كه ابوسعيد خدرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل كرده ، وضع و جعل نموده است . در آن روايت آمده است : حضرت در لحظات آخر عمرش فرمود : «
إنَّ أمَنَّ الناس عليَّ في ماله وصحبته أبوبكر ، ولو كنتُ متّخذاً خليلاً غير ربِّي لاتّخذْتُ أبابكر خليلاً ، ولكن اُخوّة الإسلام ومودّته ، لايبقينَّ في المسجد خوخة إلاّ سُدّت إلاّ خوخة أبي بكر» [ ابوبكر در صرف مال و همراهيش براى من از همه مردم امين تر است ، و اگر تصميم داشتم كه غير از پروردگارم دوستى را انتخاب كنم هر آينه ابوبكر را انتخاب مى كردم، البتّه برادرى و دوستى دينى ، و هيچ پنجره اى به درون مسجد باز نماند مگر دريچه(4) خانه ابوبكر . . .] و ابن عبّاس نيز در صحيحين اين روايت را نقل كرده است .
و حديث «أنت وليّي في كلّ مؤمن بعدي» [پس از من تو ولىّ همه مؤمنان هستى] نيز به اجماع اهل معرفت ، حديثى ساختگى است .
آنگاه خرافات و چرنديّاتى چند ، در اختصاص نداشتن اين مناقب به على(عليه السلام)، سلسلهوار به هم بافته است.(پايان سخن ابن تيميّه).
و امّا پاسخِ ما: اوّلين گزافه گويى او اين است كه مى گويد : حديث ، مرسل است نه مسند . گويا بر روى چشمان او پرده كشيده اند و حتّى از ديدن «مسند» امامِ مذهب خويش نيز ناتوان است و نمى بيند كه احمد بن حنبل اين روايت را از يحيى ابن حمّاد از ابو عوانه از ابو بلج از عمرو بن ميمون از ابن عبّاس نقل كرده است(5) . و رجال سند غير از ابو بلج كه نزد حافظان حديث ثقه است ، همگى صحيح هستند .
و آن را نسائى در «خصائص» ، و حاكم در «مستدرك» با سند صحيح كه همه رجال آن ثقه هستند ، نقل كرده اند(6) .
عذر و بهانه ابن تيميّه در مرسل شمردن حديث و انكار سند متّصلِ صحيح و ثابت آن چيست؟! آيا با وديعه هاى نبوّت اين گونه رفتار مى كنند؟! آيا دست امانت، با سنّت و علم و دين اين گونه بازى مى كند؟!
شگفت انگيزتر از همه اين است كه او پس از همه اينها به بخشهايى از حديث پرداخته ، سعى مى كند آنها را ردّ كرده ، دروغ بشمارد ; مثل سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) : «
لا ينبغي أن أذهب إلاّ وأنت خليفتي» ; به اين بهانه كه پيامبر بارها مدينه را ترك كرد و غير على را خليفه خود قرار داد .
اگر كسى از زاويه اى كه بيان مى كنيم به متن اين واقعه نگاه كند ، خواهد فهميد كه اين ، يك واقعه خاصّ بوده است و چنين خصوصيّتى تنها در جريان تبوك وجود دارد و در غير آن يافت نمى شود ; و آن اينكه : اوّلاً : پيامبر(صلى الله عليه وآله) از عدم وقوع جنگ با خبر بوده است . ثانياً : مدينه نياز شديد به خليفه اى مانند امير مؤمنان(عليه السلام) داشته است ، چون عظمت هرقل پادشاه روم و ارتش قدرتمند و تا بن دندان مسلّح او ، ترس و وحشت به جان مردم مدينه انداخته بود و بر اين باور بوده اند كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) و همراهانش تاب مقاومت در برابر آنان را ندارند ، و منافقانى كه از همراهى با پيامبر و شركت در جنگ خوددارى كرده بودند ، به همين جهت در مدينه ماندند ، بنابراين حركت و فعاليّت منافقان براى تضعيف پيامبر و خيانت و همكارى آنها با نماينده متجاوز پادشاه روم ، پس از غيبت پيامبر، قريب به يقين بود . از اين رو پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى پيشگيرى از اين خطر بزرگ و شرارتِ در كمين ، مى بايست كسى را جانشين خود قرار مى داد كه در ديدگان مردم داراى هيبت بوده ، و نزد انسانهاى سركش داراى عظمت باشد ، و او جز اميرمؤمنان(عليه السلام)نمى توانست باشد; زيرا مردم او را به بى باكى و شجاعت شديد و كوبندگىِ قدرتمندانه و قاطعانه مى شناختند . وگرنه اميرمؤمنان(عليه السلام)به جز جنگ تبوك از هيچ جنگ و غزوه اى كه پيامبر حضور داشتند ، باز نمانده است(7) . و بنابر گفته سبط ابن جوزى در «تذكره»(8) ، سيره نويسان در اين مطلب اتّفاق نظر دارند .
پس از روشن شدن مطالب ياد شده ، نكته اى كه نبايد فراموش كرد اين است : در جمله : «لا ينبغي أن أذهب إلاّ وأنت خليفتي» لفظ عامّى كه همه غيبت هاى پيامبر از مدينه را شامل شود ، وجود ندارد تا كسى آن را مورد نقض و اشكال قرار دهد ، بلكه معناى خاصّى دارد كه تنها به جريان تبوك اختصاص دارد و بس ; از اين رو اشكال وى كه پيامبر چندين بار ديگران را جانشين خود قرار داده است ، از ريشه باطل است ; زيرا هنگام جانشينى و خلافت ديگران اثرى از خطر ياد شده كه مدينه را تهديد مى كرد ، وجود نداشته است ، و بر عكس جنگها در زمان جانشينى افراد ديگر ، به وجود اميرمؤمنان(عليه السلام) نياز شديد داشته اند و وجود هيچ فرد ديگرى برطرف كننده آن نبوده است ; به خاطر اينكه كسى همچون اميرمؤمنان توان شكستن شوكت و صولت پهلوانان ، و ايستادگى در برابر لشكرها را نداشته است ، بنابراين عمل پيامبر(صلى الله عليه وآله)در هر دو مورد بر اساس مصلحت قوى تر بوده است . ابن تيميّه پس از آن براى كوچك نمايى اين خلافت اميرمؤمنان(عليه السلام)مى گويد : «هنگامه تبوك ، جانشينى تنها براى زنان و كودكان و  . . . بوده است و بس» ، لكن اگر كسى عينك كاوش و پژوهش را بر چشم بزند از جهات گوناگونى بزرگى و عظمت آن را درك خواهد كرد :
نخست : سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) : «أما ترضى أن تكون منّي بمنزلة هارون من موسى؟!» [ آيا راضى نيستى كه براى من همچون هارون نسبت به موسى باشى؟!] . اين سخن به جز نبوّت ، همه ويژگيهاى پيامبر را همچون رتبه و مقام و عمل و قيام و حكومت و فرمانروايى و سيادت را براى امير مؤمنان(عليه السلام) ثابت مى كند ، آن گونه كه ويژگيهاى موسى براى هارون ثابت بود; از اين رو هدف پيامبر(صلى الله عليه وآله) از گفتن اين سخن آن گونه كه خيال بافان گمان كرده اند ، مجرّد انتصاب و به كارگيرى على(عليه السلام) نيست ; زيرا پيش از او عدهّ اى را به حاكميّت مدينه و عدهّ اى را به حاكميّت شهرهاى ديگر و مردانى را نيز به فرماندهى جنگها منصوب كرده بود، لكن درباره هيچ يك از آنها چنين كلامى را نفرموده است ، بلكه هدف پيامبر تعيين خليفه خود ، و على را به منزله خود قرار دادن است . و اين ويژگى تنها به امير مؤمنان(عليه السلام)اختصاص دارد و بس .
دوّم : سخن سعد بن ابى وقّاص : «
والله لاَن يكون لي واحدة من خلال ثلاث أحبُّ إليَّ من أن يكون لي ما طلعت عليه الشمس . لاَن يكون قال لي ما قال له حين ردّه من تبوك : «أما ترضى أن تكون منّي بمنزلة هارون من موسى؟ إلاّ أ نَّه لا نبيَّ بعدي» ، أحبّ إليَّ من أن يكون لي ما طلعت عليه الشمس»(9) [به خدا سوگند ! اگر يكى از اين سه ويژگى را من داشتم از همه دنيا برايم محبوب تر بود ; يكى آن سخن كه پيامبر هنگام رفتن به تبوك درباره او گفت : «آيا خشنود نيستى كه تو نسبت به من مانند هارون نسبت به موسى باشى جز اينكه پيامبرى پس از من نخواهد بود» و اگر اين سخن را درباره من گفته بود ، از همه دنيا برايم عزيزتر بود] . مسعودى در «مروج الذهب»(10) پس از ذكر اين حديث مى گويد :
سعد وقتى كه اين سخن را نزد معاويه گفت ، خواست كه از جاى خود برخيزد ، در اين هنگام معاويه باد معده اى صدا دار از خود خارج كرده به سعد گفت : «
اقعد حتّى تسمع جواب ما قلت . ما كنتَ عندي قطّ ألأم منك الآن ; فهلاّ نصرته؟! ولِمَ قعدتَ عن بيعته؟! فإنّي لو سمعتُ من النبيّ(صلى الله عليه وآله)مثل الّذي سمعتَ فيه ، لكنتُ خادماً لعليٍّ ما عشت»! [بنشين تا پاسخ سخنت را بشنوى . اكنون نزد من بدتر از تو كسى نيست ، پس چرا ياريش نكردى؟! چرا از بيعت با او خوددارى كردى؟! همانا من اگر سخنى كه تو از پيامبر درباره او شنيده اى ، شنيده بودم هر آينه تا زنده بودم نوكرى او را مى كردم] . سعد گفت : به خدا سوگند من بر مسندى كه تو نشسته اى شايسته ترم . معاويه جواب داد : بنو عذره زير بار تو نمى روند . در ميان مردم شايع بوده كه سعد [زنا زاده و ]پدرش مردى از بنى عذره بوده است .
سوم : سخن امام ابو بسطام شعبة بن حجّاج درباره اين حديث :
هارون برترين فرد امّت موسى بود ; از اين رو براى صيانت اين حديثِ صحيحِ صريح ، بايد على برترين فرد امّت محمّد(صلى الله عليه وآله) باشد ; زيرا موسى به برادرش هارون گفت : (
اُخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَأَصْلِحْ)(11)(12) [جانشين من در ميان قومم باش ، و (آنها) را اصلاح كن !] .
بخش ديگرى از حديث را كه ابن تيميّه تكذيب كرده است : جمله : «
وسدّ الأبواب إلاّ باب عليٍّ» است كه مى گويد : اين جمله را شيعه در برابر صحيحه ابو سعيد ، جعل كرده است . . . .
به نظر مى رسد براى نسبت دادن جعل اين حديث به شيعه، انگيزه اى جز بى شرمى وگزافه گويى و ياوه گويى و پوشاندن حقايق ثابت با هياهو وغوغا و جار و جنجال يافت نمى شود; زيرا كتاب هاى اهل سنّت به ويژه مسند امامش احمد ، در برابر ديدگان او بوده است و آنان در اين كتاب ها اين حديث را با سندهاى گوناگون كه برخى صحيح و برخى حسن مى باشد ، از جمع كثيرى از اصحاب كه تعدادشان به حدّ تواتر مى رسد ، نقل كرده اند ; مانند :
1 ـ زيد بن أرقم ; وى مى گويد : درِ خانه گروهى از اصحاب به مسجد باز مى شد و راه عبور و مرور آنان از آنجا بود . روزى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به آنان فرمود : «
سدّوا هذه الأبواب إلاّ باب عليٍّ»(13) [همه اين درها را ببنديد به جز درِ خانه على] .
2 ـ عبدالله بن عمر بن خطّاب مى گويد : «
لقد اُوتي ابن أبي طالب ثلاث خصال ، لاََن تكون لي واحدة منهنَّ أحبُّ إليَّ من حمر النعم : زوّجه رسول الله(صلى الله عليه وآله) ابنته فولدت له ، وسدّ الأبواب إلاّ بابه في المسجد ، وأعطاه الراية يوم خيبر»(14)[ سه خصلت به فرزند ابوطالب داده شده كه اگر يكى از آنها براى من بود از شتران سرخ موى برايم عزيزتر بود : اوّل : پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)دخترش را به همسرى او درآورد و مادر فرزندانش شد . دوم : درهايى كه به مسجد باز مى شد همه را بست به جز درِ خانه على . سوم : در جنگ خيبر ، پرچم را به دست او سپرد] .
3 ـ عمربن خطّاب ; ابو هريره از عمر نقل كرده است : «
لقد اُعطي عليُّ بن أبي طالب ثلاث خصال ، لاَن تكون لي خصلة منها أحبّ إليَّ من أن اُعطى حمر النعم . قيل : وما هنَّ يا أمير المؤمنين؟ قال : تزوّجه فاطمة بنت رسول الله ، وسكناه المسجد مع رسول الله يحلُّ له فيه ما يحلُّ له ، والراية يوم خيبر»(15)[ سه خصلت به على بن ابى طالب عطا شده كه اگر يكى از آنها به من داده مى شد ، از اينكه شتران سرخ موى به من داده شود برايم عزيزتر بود . پرسيدند يا امير المؤمنين آنها چيست؟ گفت : ازدواج او با فاطمه دختر پيامبر خدا ، سكونتش در مسجد به همراه پيامبر كه هر چه براى پيامبر حلال بود براى او نيز حلال بود ، و سپردن پرچم به دست او در جنگ خيبر].
و امّا صحيح دانستن حديث دوستى ابوبكر و باز بودن دريچه خانه او به مسجد [حديث خلّه وخوخه] : آن گونه كه ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه»(16) گفته است : اين حديث در برابر حديث ياد شده ، ساخته و پرداخته شده است ; وى مى گويد:
حديثِ بستن درها مخصوص على(عليه السلام) است ولى طرفداران ابوبكر [بكريّه] در آن دست برده و به نام ابوبكر تغيير داده اند .
و نشانه هاى جعل در آن پيداست و بر اهل تحقيق پوشيده نيست ; به برخى نشانه ها توجّه كنيد :
1 ـ دقّت در احاديث مربوطه نشان مى دهد كه هدف از بستن درهاى مذكور پاك نگه داشتن مسجد از آلودگى معنوى وظاهرى بوده است ; و به همين جهت جنب نبايد از آن ها عبور كند ، و نيز نبايد كسى در آنجا جنب شود . امّا باز گذاشتن در خانه خودش و امير مؤمنان(عليه السلام) به خاطر اين است كه طبق آيه تطهير ، آن دو بزرگوار از هر نوع آلودگى معنوى و ظاهرى پاك مى باشند ، حتّى جنابت در آن دو بزرگوار، آلودگى و خباثت معنوى ـ كه در مردم عادى ايجاد مى كند ـ ايجاد نمى كند .
براى آگاهى بيشتر از مطلب ياد شده توجّه شما را به پاره اى از روايات جلب مى كنيم :
امير مؤمنان(عليه السلام) در حال جنابت وارد مسجد مى شد(17) . و در حال جنابت از آن عبور مى كرد(18) . و در حال جنابت رفت و آمد مى كرد(19) . و روايت أبو سعيد خدرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه حضرت خطاب به على(عليه السلام) مى فرمايد: «لا يحلُّ لأحد أن يجنب في هذا المسجد غيري وغيرك»(20) [جنب شدن در اين مسجد براى احدى جز من و تو جايز نيست] .
و سخن ديگر پيامبر : «
ألا لا يحلُّ هذا المسجد لجُنب ولا لحائض إلاّ لرسول الله وعليّ ، وفاطمة ، والحسن ، والحسين ، ألا قد بيّنت لكم الأسماء أن لا تضلّوا»(21) [ آگاه باشيد كه ورود به اين مسجد براى جنب و حائض جايز نيست ، جز براى پيامبر خدا و على و فاطمه و حسن و حسين . بدانيد كه من اين نام ها را مخصوصاً ياد آور شدم تا گمراه نشويد] .
و روشن تر از همه اينها آن است كه : باز گذاشتن آن در ، و اعطاى اذنى كه خدا به پيامبرش داده به آنان ، همگى طبق آيه تطهير مى باشد كه آنان را از هر گونه رجس و پليدى پاك مى داند .
2 ـ مقتضاى اين روايات آن است كه پس از جريان بستن درها ، به جز در خانه پيامبر خدا و پسر عمويش ، در ديگرى باز نمانَد . امّا حديث باز بودن دريچه ابوبكر ، تصريح دارد كه غير از دريچه در آنجا درهايى براى عبور و مرور وجود داشته است ، و ميان اين دو جريان فاصله زيادى وجود دارد .
برخى براى جمع ميان احاديثى كه بر باز ماندن درِ خانه على دلالت مى كنند ، با احاديثى كه بر وجود دريچه ابوبكر دلالت مى كنند ، توجيهى را به كار بسته و گفته اند : واژه «باب» به معناى درب ، در احاديث مربوط به امير مؤمنان(عليه السلام) در معناى حقيقى به كار رفته ، ولى در حديث مربوط به ابوبكر در معناى مجازى به كار رفته ، و از «باب» معناى دريچه اراده شده است . و نيز گفته اند(22): وقتى مردم مأمور شدند درها را ببندند ، همه درها را بستند ولى هر كدام براى خود دريچه و روزنه اى باز كردند و از آنجا وارد مسجد مى شدند و بعداً دستور داده شد كه آن را نيز ببندند; امّا اين توجيهات و جمع ها قابل قبول نيست; چون اينها جمع استحسانى و تبرّعى است(23) و هيچ دليل و شاهدى براى آنها وجود ندارد . بلكه توجّه به هدف و انگيزه بستن درها اين توجيهات را ردّ مى كند; زيرا هدف از بستن درها اين بود كه مسجد محل عبور نباشد و آنان از اين درها وارد مسجد نشوند، بنابراين چگونه ممكن است در برابر ديدگان پيامبر و بر خلاف دستور او، راه عبور براى خود ايجاد كنند؟! و اين كاملاً مخالف با هدف شارع مقدّس و مبغوض او مى باشد; از اين رو پيامبر حتّى به دو عموى بزرگوار خود حمزه و عبّاس كه مى خواستند راهى مشترك براى آن دو باقى بگذارد، و يا به عدهّ اى كه مى خواستند فقط پنجره اى مشرف بر مسجد باز نمايند، اجازه نداد; زيرا حكم واحدى كه غرض واحد دارد با تعدّد نامِ موضوع، تغيير پيدا نمى كند . و مجرّد اراده دريچه از واژه «باب»  ، نه مانع را برطرف مى كند و نه موضوع را تغيير مى دهد .(24)

 


1 ـ [يعنى امير المؤمنين در جنگ خيبر بر يهوديان بنى نضير پيروز شد و صفيّه دختر حىّ بن أخطب را كه پادشاه خيبر بود به اسارت گرفت و براى پيامبر آورد ، و پيامبر وى را كه از اولاد هارون بن عمران(عليه السلام) بود از بين غنائم براى خود برگزيد و پس از آزاد كردن وى با او ازدواج كرد و مهريه اش را همين آزادى اش قرار داد ، و صفيّه همسر پيامبر از بنى اسرائيل بود] . 2ـ أحزاب : 33 .
3 ـ منهاج السنّة 3 : 8 .
4 ـ [«خوخه» : دربى كوچك بين دو خانه كه بسان پنجره اى بزرگ است ; لسان العرب 3/14] .
5 ـ مسند أحمد 1 : 331 [1/544 ، ح 3052] .
6 ـ خصائص أمير المؤمنين : 7 [47 ، ح 24] ; و در السنن الكبرى [5/112 ، ح 8409] ; و المستدرك على الصحيحين 3 : 132 [3/143 ، ح 4652] .
7 ـ الاستيعاب (حاشيه الإصابة) 3 : 34 [الاستيعاب / القسم الثالث / 1097 ، شماره 1855] و الرياض النضرة 2 : 163 [3/105] و الصواعق : 72
[ص 120 ]والسيرة الحلبيّة 3 : 148 [3/133] .
8 ـ تذكرة الخواصّ : 12 [ص 19] .

9 ـ خصائص النسائي : 32 [خصائص أمير المؤمنين(عليه السلام) : 37 ، ح 11 ، و در السنن الكبرى 5/107 ، ح 8399] .
10 ـ مروج الذهب 2 : 61 [3/24] .

11 ـ أعراف : 142 .
12 ـ حافظ كنجى در الكفاية : 150 [ص 283 ، باب 70] .

13 ـ مسند أحمد [5/496 ، ح 18801] .

14ـ مسند احمد 2 : 26 [2/104 ، ح 4782] .
15 ـ المستدرك على الصحيحين 3 : 125 [3/135 ، ح 4632] .
16 ـ شرح نهج البلاغة 3 : 17 [11/49 ، خطبه 203] .
17 ـ مراجعه شود : خصائص أمير المؤمنين(عليه السلام) ، نسائى [ص 46 ، ح 43] ; و السنن الكبرى [5/119 ، ح 8428] .
18 ـ مراجعه شود : المعجم الكبير ، طبرانى [2/246 ، ح 2031] .
19 ـ مراجعه شود : فرائد السمطين [1/205 ـ 206 ، شماره 160] .
20 ـ ترمذى در جامع خود 2 : 214 [5/597 ، ح 3727] ، و بيهقى در سنن خود 7 : 66 ، و ابن عساكر در تاريخ خود [12/185 ، و در ترجمة الإمام علىّ بن أبي طالب(عليه السلام) ـ چاپ تحقيق شده ـ : شماره 331] ، و ابن حجر در صواعق [ص 123] ، و ابن حجر در فتح الباري 7 : 12 [7/15] ، و سيوطى در تاريخ الخلفاء : 115 [ص161] ، آن را نقل كرده اند .
21 ـ سنن بيهقى 7 : 65 .
22 ـ اين عبارت را مى توان در فتح الباري 7 : 12 [7/15] ، وعمدة القاري 7 : 592 [16/176] ، ونزل الأبرار : 37 [ص 74 ]ملاحظه نمود .
23 ـ [جمع استحسانى و تبرّعى آن است كه شاهد و دليلى براى آن وجود نداشته باشد] .
24ـ شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 316.

آيا همان طور كه ابن تيميه مى گويدجنگهاى على(عليه السلام)به فرمان پيامبر(ص) نبوده است؟!!

سؤال: آيا همان طور كه ابن تيميه مى گويد جنگهاى على(عليه السلام) به فرمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) نبوده است؟!!


جواب: او مى گويد:
جنگ على(رضي الله عنه) در جمل و صفّين به فرمان پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) نبوده بلكه بر پايه رأى و نظر خودش بوده است(1).
جواب: ما انگيزه او را مى دانيم، انگيزه او تحريف حقّ و فريب مردم است; زيرا عقيده اهل سنّت در باب رأى و اجتهاد آن است كه هر مجتهدى چه ديدگاهش موافق با حكم خدا باشد و چه مخالف، ثواب مى برد ، لكن كسى كه ديدگاهش موافق با واقع باشد دو ثواب، و كسى كه ديدگاهش بر خلاف واقع باشد يك ثواب مى برد .
و او با توجّه به اين عقيده و نظريّه، آن جنگ خونين را محصول رأى و اجتهاد مى شمارد تا بدين وسيله القاء كند كه امير مؤمنان(عليه السلام) اوّلاً : طبق راى و اجتهادش جنگيده است. و ثانياً : در رأى و اجتهاد با آنان مساوى است; زيرا هر دو مجتهد بوده و به رأى خود عمل كرده اند، پس هر دو حقّند و اجر و ثواب دارند . غافل از اينكه قلم حقّ ، هرگز مردم را به حال خود رها نمى سازد، بلكه پرده از روى حقيقت برداشته به آنها اعلام مى كند كه اجتهاد آنها ـ به فرض صحّت خوابهاى آشفته آنان ـ اجتهاد در برابر پرتو درخشان نصّ پيامبر(صلى الله عليه وآله)است. متحيّرم كه چگونه چنين مسأله اى مى تواند براى كسى نامعلوم باشد؟! و يا چگونه مى توان با وجود گفتار مشهور پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)خطاب به همسرانش تجاهل كرد (خود را جاهل وانمود كرد)؟! آنجا كه مى فرمايد : «
أيّتكنَّ صاحبة الجمل الأدبب ـ وهو كثير الشعر ـ تخرج فتنبحها كلاب الحوأب ، يُقتل حولها قتلى كثير ، وتنجو بعد ما كادت تُقتل ؟!»(2)[  كدام يك از شما صاحب شتر پرمو بوده خروج خواهد كرد و سگان حوأب به سوى او هجوم آورده برايش پارس خواهند نمود و در پيرامون او انسانهاى بسيارى كشته شده و خودش نيز ناگهان هنگامى كه در يك قدمى مرگ قرار مى گيرد نجات مى يابد ؟!] .
و نيز خطاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عايشه: «
يا حميراء! كأ نِّي بكِ تنبحكِ كلاب الحوأب ، تقاتلين عليّاً وأنتِ له ظالمة !»(3)[  اى  عايشه! گويا مى بينم كه سگ هاى حوأب براى تو پارس مى كنند و تو با على ظالمانه به نبرد برخاسته اى ] .
و يا فرمايش پيامبر(صلى الله عليه وآله) : «
سيكون بعدي قوم يقاتلون عليّاً ، على الله جهادهم فمن لم يستطع جهادهم بيده فبلسانه ، فمن لم يستطع بلسانه فبقلبه ، ليس وراء ذلك شيء» [به زودى پس از من گروهى با على مى جنگند، در اين هنگام به خاطر خدا بايد با آنان جنگيد، و اگر كسى با دست نتواند او را يارى كند بايد با زبان، و اگر با زبان نتواند پس با قلب خود، و بالاتر از آن چيزى نيست] .
اين روايت را طبرانى(4) نقل كرده و در «مجمع الزوائد» و «كنز العمّال» نيز آمده است .
طبرى و ديگران نقل كرده اند(5): هنگامى كه عايشه(رضي الله عنه) در راه، پارس سگ ها را شنيد، پرسيد: اينجا كجاست؟ گفتند : حوأب . گفت : «
إنّا لله وإنّا إليه راجعون ، إنّي لَهِيَه ! قد سمعتُ رسول الله(صلى الله عليه وآله)يقول وعنده نساؤه : «ليت شعري أيّتكنَّ تنبحها كلاب الحوأب ؟» [«ما از آن خداييم وبه سوى او باز مى گرديم» همانا آن زن من هستم; زيرا از پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)خطاب به همسرانش شنيدم كه مى فرمود : اى كاش مى دانستم كه سگهاى حوأب به سوى كدام يك از شما پارس مى كنند؟] . در اين هنگام عايشه خواست باز گردد، امّا عبدالله بن زبير با تكذيب فردى كه گفته بود اينجا حوأب است، عايشه را از بازگشت منصرف كرد و او نيز به راه خود ادامه داد .
امينى مى گويد : (
وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْماً بَعْدَ إِذْ هَدَاهُمْ حَتَّى يُبَيِّنَ لَهُم مَّايَتَّقُونَ)(6) [چنان نبود كه خداوند قومى را، پس از آن كه آنها را هدايت كرد (و ايمان آوردند) گمراه (و مجازات) كند; مگر آنكه امورى را كه بايد از آن بپرهيزند، براى آنان بيان نمايد ]. (لِّيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَن بَيِّنَة وَيَحْيَى مَنْ حَىَّ عَن بَيِّنَة وَإِنَّ اللَّهَ لَسَمِيعٌ عَلِيمٌ)(7) [تا آنها كه هلاك (و گمراه) مى شوند، از روى اتمام حجّت باشد; و آنها كه زنده مى شوند (و هدايت مى يابند)، از روى دليل روشن باشد ; و خداوند شنوا و داناست] . (وَكَانَ الاِْنسَانُ أَكْثَرَ شَىْء جَدَلا)(8) [ولى انسان بيش از هر چيز، به مجادله مى پردازد] . (بَلِ ا لاِْنسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ * وَلَوْ أَلْقَى مَعَاذِيرَهُ)(9) [بلكه انسان خودش از وضع خود آگاه است، * هر چند (در ظاهر) براى خود عذرهايى بتراشد] .
و در روايتى صحيحه از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه به زبير فرمودند: «إنَّك تقاتل عليّاً وأنت ظالم له» [تو از روى ستم با على جنگ خواهى كرد] .
به همين جهت در روز جنگ جمل امير مؤمنان(عليه السلام) در برابر زبير به اين حديث احتجاج كرده فرمود : «
أتذكر لمّا قال لك رسول الله(صلى الله عليه وآله) : إنَّك تقاتلني وأنت ظالم لي ؟» [ آيا فرمايش پيامبر خدا را آنگاه كه خطاب به تو فرمود : اى زبير! تو با من ظالمانه جنگ خواهى كرد به ياد دارى؟] . زبير پاسخ داد : بار خدايا آرى .
اين روايت را حاكم با تأييد صحّت آن در «مستدرك» ، و طبرى در تاريخ خود نقل كرده اند(10) .
و اين است سخنان اصحاب كه در لا به لاى صفحات كتاب ها و معاجم يافت مى شود . اينها همه نشان مى دهد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) اصحاب خود را براى يارى امير مؤمنان(عليه السلام)در اين جنگهايى كه پيش خواهد آمد تشويق كرده، و آنها را براى نبرد در كنار آن حضرت فرا خوانده است، و براى مبارزه با ناكثين و قاسطين و مارقين به اعيان و بزرگان اصحاب فرمان داده است ; مانند :
1 ـ ابو ايوّب انصارى، آن صحابى عظيم الشأن(11) .
2 ـ ابو يقظان عمّار بن ياسر; كه مى گويد : «
أمرني رسول الله(صلى الله عليه وآله) بقتال الناكثين والقاسطين والمارقين»(12) [پيامبر به من دستور داد كه با ناكثين و قاسطين و مارقين بجنگم] .
و امّا اينكه جنگ امير مؤمنان(عليه السلام) به فرمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوده ، نه اينكه اجتهاد و رأى شخصى باشد، روايات زير حقيقت را روشن مى كند :
1 ـ عمّار ياسر در سخنى خطاب به ابو موسى اشعرى مى گويد : «
أما إنّي أشهد أنَّ رسول الله(صلى الله عليه وآله)أمر عليّاً بقتال الناكثين ، وسمّى لي فيهم من سمّى ، وأمره بقتال القاسطين ، وإن شئت لاُقيمنَّ لك شهوداً يشهدون أنَّ رسول الله(صلى الله عليه وآله)إنَّما نهاكَ وحدك وحذّرك من الدخول في الفتنة»(13) [من با تمام وجود شهادت مى دهم كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) خود دستور نبرد با ناكثين را براى على صادر كرد و نام برخى از آنها را براى من معيّن نمود، و نيز به جنگ با قاسطين فرمان داد، و اگر بخواهى من شاهدانى را حاضر مى كنم كه همگى شهادت بدهند كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) شخص تو را نهى كرده و از وارد شدن در فتنه بر حذر داشته است] .
2 ـ عبد الله بن مسعود مى گويد : «
أمر رسول الله(صلى الله عليه وآله) عليّاً بقتال الناكثين والقاسطين والمارقين»(14)[ پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)على(عليه السلام) را مأمور ساخت كه با ناكثين و قاسطين و مارقين بجنگد] .
3 ـ ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه»(15) مى گويد : اين كلام پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) قطعى است: «تقاتل بعدي الناكثين والقاسطين والمارقين» [تو پس از من با ناكثين و قاسطين و مارقين نبرد خواهى كرد ] .(16)

 

 

1 ـ منهاج السنّة 2 : 231 .

2ـ اين حديث را اين افراد نقل كرده اند: بزّار، و ابونعيم، و ابن أبي شيبه [15/265 ، ح 19631]; ماوردى در الأعلام : 82 [أعلام النبوّه/136] ; زمخشرى در الفائق 1 : 190 [1/408]; ابن اثير در النهاية 2 : 10 [2/96]; فيروزآبادى در قاموس 1 : 65 [ص 106]; كنجى در الكفاية : 71 [ص 171 ، باب 37] ; قسطلانى در المواهب الدنيّة 2 : 195 [3/566]; و سيوطى در جمع الجوامع آن گونه كه در كنز العمّال 6 : 83 [11/333 ، ح 31667] آمده است .
3 ـ العقد الفريد 2 : 283 [4/135] .
4 ـ المعجم الكبير [1/321 ، ح 955]; مجمع الزوائد 9 : 134; كنز العمّال 6 : 155; 7 : 305 [11/613 ، ح 32971 ; و 15/102 ، ح 40266] .
5 ـ تاريخ طبرى 5 : 178 [4/469 ، حوادث سال 36 ه]; تاريخ أبي الفداء 1 : 173 .
6 ـ توبه : 115 .
7 ـ أنفال : 42 .

8 ـ كهف : 54 .

9 ـ قيامت : 14 ـ 15 .
10ـ المستدرك على الصحيحين 3 : 366 [3/413 ، ح 5574 و 5575]; تاريخ الاُمم والملوك 5 : 200 و 204 [4/502 ، 509 ، حوادث سال 36 ه] ; و . . . .4 ـ ر.ك: تاريخ ابن عساكر 5 : 41; تاريخ ابن كثير 7 : 306 [7/339 ، حوادث سال 37 ه]; كنز العمّال 6 : 88 [11/352 ، ح 31720].
11ـ  مراجعه شود:  تاريخ ابن كثير 7 : 305 [7/339 ، حوادث سال 37 ه].

12 ـ مراجعه شود:  شرح نهج البلاغة 3 : 293 [14/15 ، نامه 1] .
13ـ طبرانى [در المعجم الكبير 10/91 ، ح 10054] ، و حاكم در «اربعين» با دو سند آن را نقل كرده اند .
14 ـ شرح نهج البلاغة 3 : 245 [13/183 ، خطبه 283] .
15ـ شفیعی شاهرودی،  گزيده اى جامع از الغدير، ص 314.

 

آيا طبق گفته ابن تيميه، روايت «هذا فاروق امّتى»، جعلى و ساختگى است؟!!


 سؤال: آيا طبق گفته ابن تيميه، روايت «هذا فاروق امّتى»، جعلى و ساختگى است؟!!


جواب: او مى گويد:
روايت پيامبر درباره على: «
هذا فاروقُ اُمّتي ، يفرقُ بين أهلِ الحقِّ والباطلِ» [على معيار تشخيص امّت من است ، و اهل حقّ را از اهل باطل جدا مى سازد] و سخن ابن عمر كه مى گويد : «ما كنّا نعرف المنافقين على عهد النبيِّ(صلى الله عليه وآله) إلاّ ببغضهم عليّاً» [در زمان پيامبر معيار شناخت منافق از غير منافق براى ما بغض ورزيدن آنان نسبت به على(عليه السلام) بود]، هر دو حديث جعلى است و به دروغ به پيامبر نسبت داده شده است و هيچ يك از آن دو سند ندارد و در كتب معتبر نقل نشده است(1) .
در پاسخ مى گوييم: جامع ترين جمله اى كه با اين غفلت زده نادان مطابقت دارد ، اين جمله است كه پيش از او درباره شخص ديگرى گفته شده است : «اُعطي مقولا ولم يعط معقولا» [قدرت حرف زدن به او داده اند، ولى عقل به او نداده اند].
و لذا مى بينيد كه وى در كتابش بدون تعقّل حرف مى زند و بى ربط جواب مى دهد ; مثلاً آيت الله علاّمه حلّى جمله : «
ما كنّا نعرف المنافقين على عهد النبيِّ(صلى الله عليه وآله) إلاّ ببغضهم عليّاً» را از ابن عمر نقل مى كند، ولى ابن تيميّه مى گويد : اين حديث دروغ است و به دروغ به پيامبر نسبت داده شده است، و اصلاً به عقلش نرسيده كه راوى ، اين سخن را به پيامبر نسبت نداده است و حقّش آن بود كه اين آقا آن را به ابن عمر نسبت مى داد نه به پيامبر . از آن گذشته اين سخنى نيست كه فقط ابن عمر گفته باشد ، بلكه گروهى ديگر از اصحاب نيز در اين كلام با ابن عمر همراهند ; مانند :
1 ـ ابوذر غفارى; وى گفته است : «
ما كنّا نعرف المنافقين على عهد رسول الله(صلى الله عليه وآله) إلاّ بثلاث : بتكذيبهم الله ورسوله ، والتخلّف عن الصلاة ، وبغضهم عليَّ بن أبي طالب» [ما در عهد رسول خدا(صلى الله عليه وآله)منافقان را با سه ويژگى مى شناختيم: 1 ـ تكذيب خدا و پيامبر 2 ـ تخلّف از نماز 3 ـ بغض على بن ابى طالب ] .
اين روايت را خطيب در «متّفق»، و محبّ الدين طبرى در «رياض»(2)، و جزرى در «أسنى المطالب»(3) ـ وى مى گويد : تصحيح اين روايت از حاكم نقل شده است ـ و سيوطى در «الجامع الكبير» و ترتيب آن،(4) نقل كرده اند .
2 ـ جابر بن عبد الله انصارى; وى مى گويد :«
ما كنّا نعرف المنافقين إلاّ ببغض ـ أو ببغضهم ـ عليِّ بن أبي طالب» [ما منافقان را تنها با دشمنى و بغض آنها نسبت به على بن ابى طالب مى شناختيم] .
اين روايت را احمد در «مناقب»(5)، و ابن عبدالبرّ در «استيعاب»(6) و در حاشيه «إصابه»، و حافظ محبّ الدين در «رياض»(7)، و حافظ هيثمى در «مجمع الزوائد»(8) نقل كرده اند .
3 ـ ابو درداء مى گويد : «
إن كنّا نعرف المنافقين ـ معشر الأنصار ـ إلاّ ببغضهم عليَّ بن أبي طالب» [ما گروه انصار، منافقان را از راه دشمنى آنان با على بن ابى طالب مى شناختيم].
آن گونه كه در «تذكره»(9) ابن جوزى آمده ، ترمذى اين روايت را نقل كرده است .
و اين سخنان ، بى پايه و دليل نيست بلكه پشتوانه اين سخنان كلمات پيامبر(صلى الله عليه وآله) درباره على(عليه السلام)است ; كه ما برخى از آنها را ذكر مى كنيم :
1 ـ از امير مؤمنان(عليه السلام) نقل شده است: «
والّذي فلق الحبّة وبرأ النسمة ، إنّه لعهد النبيّ الاُميّ إلىّ : أنّه لايحبّني إلاّ مؤمن ، ولا يبغضني إلاّ منافق» [سوگند به خدايى كه دانه را شكافت، و انسان را آفريد، همانا پيامبر امّى با من عهد بست كه كسى جز مؤمن مرا دوست نداشته باشد و كسى جز منافق با من دشمنى نورزد ] .
مصدر و مدرك اين روايت :
اين روايت را اين بزرگان اهل سنّت ذكر كرده اند: مسلم در «صحيح» ـ آن گونه كه در «كفايه» آمده است ـ ترمذى در جامع خود ولى بدون جمله قسم ، گفته است : «اين روايت حسن و صحيح است»; احمد در «مسند»; ابن ماجه در «سنن»; نسائى در «سنن» و «خصائص»; ابن حجر هيتمى در «صواعق»; ابن حجر عسقلانى در «فتح الباري»; و سيوطى در «جمع الجوامع» و «ترتيب آن» و . . .(10) .
شكل ديگر از اين روايت :
امير مؤمنان(عليه السلام) مى فرمايد : «
لو ضربتُ خيشوم المؤمن بسيفي هذا على أن يبغضني ما أبغضني ، ولو صببت الدنيا بجَمّاتها(11) على المنافق على أن يحبّني ما أحبّني ; و ذلك أ نَّه قضى فانقضى على لسان النبيّ الاُمّي(صلى الله عليه وآله)أ نَّه قال : يا عليُّ! لايبغضك مؤمنٌ ، ولايحبّك منافقٌ» [ مؤمن هرگز به من بغض نورزد گرچه بينى او را با اين شمشيرم قطع كنم، و منافق نيز هرگز به من مهر نورزد گرچه تمام دنيا را به او بدهم; زيرا اين حكمى حتمى بود كه بر زبان پيامبر امّى جارى شد و فرمود: يا على! مؤمن هرگز به تو بغض نورزد و منافق نيز هرگز به تو مهر نورزد ] .
اين روايت در «نهج البلاغه»(12) است ، و ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه»(13) مى گويد :
غرض حضرت از اين فصل آن است كه سخن پيامبر درباره او را به ياد آنان بياورد .
2 ـ از امّ سلمه نقل شده است : رسول خدا مى فرمود : ««
لا يحبّ عليّاً منافقٌ ولا يبغضه مؤمن»(14)[ هيچ منافقى به على مهر نورزد و هيچ مؤمنى او را دشمن ندارد ] .
3 ـ پيامبر(صلى الله عليه وآله) در خطبه اى مى فرمايد : «
يا أيّها الناس اُوصيكم بحبِّ ذي قرنَيها ، أخي وابن عمّي عليِّ بن أبي طالب ، فإنّه لايحبّه إلاّ مؤمن ولا يبغضه إلاّ منافقٌ»(15) [ اى مردم! شما را به محبّت ذوالقرنينِ اين امّت سفارش مى كنم، برادرم و پسر عمويم على بن ابى طالب، چرا كه تنها مؤمن او را دوست مى دارد و تنها منافق به او كينه مىورزد ] .
4 ـ از ابن عبّاس نقل شده است: پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) نگاه كرد و فرمود : «
لايحبّك إلاّ مؤمن ولا يبغضك إلاّ منافق»(16) .
و اين ، از جمله رواياتى است كه امير مؤمنان(عليه السلام) در روز شورا به آن استدلال كرده ، و فرمود : «
أَنشُدُكم بالله هل فيكم أحدٌ قال(صلى الله عليه وآله) له : لا يحبّك إلاّ مؤمن ولا يبغضك إلاّ منافق غيري؟ قالوا : اللّهم لا»(17) [ شما را به خدا سوگند مى دهم : آيا در ميان شما كسى هست كه پيامبر درباره او فرموده باشد : «تنها مؤمن او را دوست مى دارد ، و تنها منافق به او كينه مىورزد» ، همگى گفتند : بار خدايا ، نه] .
با اين وصف سزاوار است كه آتش فشان عقده هاى ابن تيميّه از اين حديث منفجر گردد ، و اين حديث را هدف آماج تيرهاى تهمت قرار داده وبراى ناقص جلوه دادن مطلب و خدشه وارد كردن در آن، آن را برانداز و بالا وپايين نمايد .
آرى ، پس از ملاحظه اين روايات به ارزش گفتار بلكه سخن دروغ و من درآوردى ابن تيميّه پى خواهيم برد، آنجا كه مى گويد : «أنَّ الحديثين لم يُروَ واحد منهما في كتب العلم المعتمدة ، ولا لواحد منهما إسناد معروف» [هيچ يك از اين دو روايت در كتاب علمى مورد اعتماد نقل نشده و سند معروفى ندارد] .
براى كسى كه روايات صحيحه امامان و حافظان حديث را غير معتبر، و صحاح و مسانيد خودشان را غير علمى و غير قابل اعتماد مى داند، همين بس كه نشانِ نهايتِ جهل او، و بالاترين ننگ و عار براى هم فكرانش باشد . واقعاً انسان متحيّر است كه او و همفكرانش با وجود چنين عقيده پست و سبكى در اثبات مذهب خود به چه چيزى مى خواهند چنگ بزنند؟!
(
ضَعُفَ الطّالِبُ وَالْمَطْلُوب)(18)[ضعيف اند طلب كننده و آنچه طلب شده(19)].

 

 

1 ـ منهاج السنّة 2 : 179 .
2 ـ الرياض النضرة 2 : 215 [3/167] .
3 ـ أسنى المطالب : 8 [ص 57] .
4 ـ كنز العمّال 6 : 390 [13/106 ، ح 36346] .
5 ـ مناقب علي، أحمد بن حنبل [ص 143 ، ح 208] .
6 ـ الاستيعاب 3 : 46 [ القسم الثالث/1110 ، شماره 1855] .
7 ـ الرياض النضرة 2 : 214 [3/167] .
8 ـ مجمع الزوائد 9 : 132.

9ـ تذكرة الخواصّ : 17 [ص 28] .
10 ـ صحيح مسلم [1/120 ، ح 131 ، كتاب الإيمان] ; كفاية الطالب [ص 68 ، باب 3] ; سنن الترمذي 2 : 299 [5/601 ، ح 3736] ; مسند أحمد 1 : 84 [1/135 ، ح 643] ; سنن ابن ماجه 1 : 55 [1/42 ، ح 114] ; السنن الكبرى 8 : 117 [5/47 ، ح 8153] ; خصائص أمير المؤمنين : 27 [118 ، ح 100] ; الصواعق المحرقة : 73 [ص 122] ; فتح الباري 7 : 57 [7/72] ; كنز العمّال 6 : 394 [13/120 ، ح 36385] .
11 ـ [واژه «جمّات» در لغت عرب جايى از كشتى را گويند كه آبهايى كه از تخته هاى آن مى پاشد در آنجا جمع مى شود، و اين واژه ، جمع «جمّ» است و «جمّ» به معنى «بسيار» آمده و منظور از آن در روايت اين است كه اگر همه دنيا را در دامن او بريزم او . . .] .
12 ـ نهج البلاغة : 477 ، حكمت 45 ; شرح نهج البلاغة [18/275 ، حكمت 108] .
13 ـ شرح نهج البلاغة 4 : 264 .
14ـ مراجعه شود : سنن ترمذى 2 : 213 [5/594 ، ح 3717] ، او صحّت روايت را تأييد كرده است; المصنّف ، ابن أبي شيبه [12/77 ، ح12163] ; المعجم الكبير [23/375 ، ح 886]; الرياض النضرة [3/166]; كنز العمّال [11/599 ، ح 32884 ; 622 ، ح 33026] .
لايحبّه إلاّ مؤمن ولا يبغضه إلاّ منافقٌ»(1) [ اى مردم! شما را به محبّت ذوالقرنينِ اين امّت سفارش مى كنم، برادرم و پسر عمويم على بن ابى طالب، چرا كه تنها مؤمن او را دوست مى دارد و تنها منافق به او كينه مىورزد ] .

15ـ مناقب عليّ ، احمد بن حنبل [ص 214 ، ح 292] ; الرياض النضرة [3/166] ; شرح نهج البلاغة [9/172 ، خطبه 154] ; تذكرة الخواصّ [ص 28] .

16 ـ مراجعه شود: مجمع الزوائد حافظ هيثمى 9 : 133.
17 ـ مراجعه شود: حديث مناشده [سوگند دادن حضرت آنان را در مناقب خوارزمی : 217[ ص 313، ح 314]. فرائد السمطین، امام حموینی [ 1/319، ح 251]. و شرح نتهج البلاغه، ابن ابی الحدید 2: 61[ 6/167] خطبه 73.

18ـ حج: 73
19ـ شفیعی شاهرودی،   گزيده اى جامع از الغدير، ص 311.

 

آيا طبق گقته ابن تيميه، روايت «يا فاطمه ان الله يغضب لغضبك»،جعلى و ساختگى است؟!!


 سؤال: آيا طبق گقته ابن تيميه، روايت «يا فاطمه ان الله يغضب لغضبك»،جعلى و ساختگى است؟!!


جواب: او مى گويد:
روايت منقول از پيامبر(صلى الله عليه وآله): «
يا فاطمةُ إنّ اللهَ يَغضِبُ لِغَضَبِكِ ويَرضى لِرضاكِ» [ اى فاطمه! خدا به سبب غضب تو غضبناك و با رضايت تو راضى مى شود] دروغ است، راويان ، اين حديث را از پيامبر نقل نكرده اند ، و در كتابهاى معروف حديث نمى توان آن را يافت، و سند صحيح و يا مقبولى كه به پيامبر برسد ، ندارد(1) .
در جواب مى گوييم: اى كاش مى دانستم كه چه چيزى او را در اين پرتگاه نابودى انداخته است؟! آيا جهل بى پايان و آگاهى اندكش از كتابهاى حديث ، به گونه اى كه او را مجبور مى سازد هر حديثى را كه او نديد تكذيب نمايد؟! و يا كينه نكبت بارش نسبت به خاندان وحى ، كه سبب مى شود فضايل آنان را مورد تاخت و تاز قرار دهد؟! به نظر مى آيد هر دو بيمارى در وجود او ريشه دوانده است .
امّا حديث ياد شده ، نزد حفّاظ و بزرگان حديث، از احاديث معروف و مشهور است كه عده اى آن را صحيح و برخى حسن دانسته و آن را با سند از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل كرده اند ; مانند :
1 ـ امام ابوالحسن على بن موسى الرضا(عليه السلام) در مسندش ، آن گونه كه در «ذخائر»(2) آمده است .
2 ـ حافظ عبدالله حاكم نيشابورى ، متوفّاى (405)، در «مستدرك»(3) با تأييد صحّت آن .
3 ـ حافظ ابوالقاسم ابن عساكر، متوفّاى (571)، در تاريخ شام(4) .
4 ـ حافظ ابوالعبّاس محبّ الدين طبرى، متوفّاى (694)، در «ذخائر»(5) .
5 ـ حافظ ابوالفضل ابن حجر عسقلانى، متوفّاى (852)، در «إصابه»(6) .(7)

1 ـ منهاج السنّة 2 : 170 .
2 ـ الذخائر : 39 .
3 ـ المستدرك على الصحيحين 3 : 154 [3/167 ، ح 4730] .
4 ـ تاريخ مدينة دمشق [1/434 ; و در مختصر تاريخ دمشق 2/269] .
5 ـ الذخائر : 39 .
6 ـ الإصابة 4 : 378 .
  شفیعی شاهرودی،  گزيده اى جامع از الغدير، ص 311.

 

آيا طبق گفته ابن تيميه روايت «علىٌ مع الحق والحقّ معه»، جعلى و ساختگى است؟



سؤال: آيا طبق گفته ابن تيميه روايت «علىٌ مع الحق والحقّ معه»، جعلى و ساختگى است؟!


جواب: او مى گويد:
اين حديث كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفته است : «
عليٌّ مع الحقِّ والحقُّ معه يدورُ حيثُ دارَ ولن يَفتَرِقا حتّى يَرِدا عليَّ الحوضَ» [على با حقّ و حقّ با على است ، هر كجا على باشد حقّ همانجاست ، و هرگز از هم جدا نمى شوند تا هر دو در حوض كوثر بر من وارد شوند] ، از بزرگترين دروغ ها و نادانى هاست ; زيرا أحدى اين روايت را خواه به سند صحيح يا ضعيف از پيامبر نقل نكرده است . آيا دروغگوتر از راوى آن ـ يعنى علاّمه حلّى ـ يافت مى شود كه آن را به اصحاب و علما نسبت مى دهد در حالى كه از هيچ يك از آنان چنين روايتى نقل نشده است؟! پس اين از آشكارترين دروغ هاست . باز اگر گفته مى شد كه بعضى از اصحاب آن را نقل كرده اند ، و ممكن است صحيح باشد، امكانش هست ، ولى چنين چيزى وجود ندارد بلكه دروغى است كه به پيامبر نسبت داده شده و حضرت از آن منزّه است(1) .
در پاسخ پاسخ مى گوييم: امّا حديث ياد شده : آن را محدّثان و بزرگان زيادى نقل نموده اند ; از جمله : خطيب در «تاريخ» ; حافظ ابن مردويه در «مناقب» ; سمعانى در «فضائل الصحابة» ; ابن قتيبه در «الإمامة والسياسة» ; زمخشرى در «ربيع الأبرار»(2) . و با توجّه به اينها وى چگونه ادعا مى كند كه اصلاً كسى از اصحاب و علما آن را نقل نكرده است؟!
از او مى پرسيم چرا اين كلام نمى تواند صحيح باشد؟! آيا در آن محالى عقلى ـ همچون اجتماع نقيضين يا ارتفاع آن دو يا اجتماع ضدّين و يا اجتماع مثلين ـ وجود دارد؟!
گويا به زعم او حقيقت علوى شايستگى آن را ندارد كه حقّ دائر مدار او و او دائر مدار حقّ باشد .
(
كَبُرَتْ كَلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ)(3) [سخن بزرگى از دهانشان خارج مى شود!].
و با سند صحيح اين فرمايش پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) ثابت شده(4) است كه روز غدير خم فرمود : «
اللّهمّ والِ مَن والاه وَعَادِ مَن عَاداه . . . وأدِرِ الحقَّ مَعَهُ حيثُ دَارَ» [خدايا دوست بدار دوستدار او را و دشمن بدار دشمنان او را . . . و حق را دائر مدار او قرار بده] .
و رازى در تفسيرش(5) مى گويد :
و امّا اينكه على بن ابى طالب «بسم الله الرحمن الرحيم» را بلند مى گفته ، به تواتر ثابت شده است و هر كس در دينش به على بن ابى طالب اقتدا كند به راستى هدايت شده است ، و دليل اين سخن فرمايش پيامبر(صلى الله عليه وآله)است كه فرمود : «
اللّهمّ أدرِ الحقَّ مع عليّ حيثُ دارَ» [خدايا حقّ را هر جا كه على مى گردد ، بگردان] .(6)

 

1 ـ منهاج السنّة 2 : 167 ، 168 .
2 ـ تاريخ بغداد 14 : 32 ; الإمامة والسياسة 1 : 68 [1/73] ; ربيع الأبرار [1/828] .   6 ـ كهف : 5 .
3 ـ مراجعه شود : الفروق اللغویة و شهرستانى در نهاية الاقدام : 493 آن را با همين لفظ روايت كرده است .
4 ـ تفسير الكبير 1 : 111 [1/205] .
5ـ شفیعی شاهرودی،  گزيده اى جامع از الغدير، ص 310.

 

آیا روايت «حرمت آتش بر فاطمه(عليها السلام) و فرزندانش» جعلى و ساختگى است؟


سؤال: آيا طبق گفته ابن تيميه، روايت «حرمت آتش بر فاطمه(عليها السلام) و فرزندانش» جعلى و ساختگى است؟


جواب: او مى گويد:
حديثى را كه علاّمه حلّى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل كرده كه : «
إنّ فاطمة أحصنتْ فَرْجها فحرَّمَها اللهُ و ذرَّيَّتها على النّارِ» [فاطمه ، پاكدامنى پيشه كرد ، پس خداوند آتش را بر او و فرزندانش حرام كرد] ، به اتّفاق حديث شناسان دروغ است . و دروغ بودنش براى ديگران نيز اكنون آشكار خواهد شد ; اين كلام كه «فاطمه پاكدامنى پيشه كرد و خدا آتش را بر او و فرزندانش حرام كرد» ، قطعاً باطل است ; چون ساره نيز پاكدامن بود ولى خدا آتش را بر همه فرزندان او حرام نكرد ، و همچنين صفيّه عمّه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) با وجود پاكدامنيش ، فرزندانش برخى خوب و نيكوكار و برخى ظالم و ستمگر شدند .
خلاصه ، زنان پاكدامن بى شمارند و عددشان را تنها خدا مى داند و فرزندان آنها بعضى نيكوكار و بعضى فاسد ، بعضى مؤمن و بعضى كافر هستند ; پس مزيّت و برترى فاطمه به خاطر پاكدامنى او نيست ; زيرا او در اين ويژگى با بيشتر زنان مؤمنان يكسان است(1) .
در پاسخ مى گوييم:
شگفتا از اين مرد كه گمان مى كند اجماع و اتّفاق به ميل و اراده اوست كه هر گاه از آيه يا حديثى ، يا مسأله يا عقيده اى خوشش نيامد به جامعه علمى دستور بدهد كه اتّفاق كنيد ، و مرده و زنده نيز بلافاصله مى گويند لبّيك لبّيك و اجماع مى كنند و آنگاه او به اجماعشان استدلال مى كند ! به خدا سوگند! اگر انسان از دروغگويى و بيهوده گويى نهى نشده بود ، بيش از آنچه اين مرد گفته ، نمى توانست بگويد .
اى كاش مى دانستيم چگونه حديثى كه بسيارى از حفّاظ و آگاهان به حديث همچون حاكم ، خطيب بغدادى ، بزّاز ، ابويعلى ، عقيلى ، طبرانى ، ابن شاهين ، ابو نعيم ، محبّ طبرى ، ابن حجر ، سيوطى ، متّقى هندى ، هيثمى ، زرقانى ، صبّان و بَدَخشى(2) نقل كرده و صحّت آن را تأييد نموده اند ، بر دروغ بودن و بطلانش اجماع وجود دارد؟! اى كاش او به چند نفر از كسانى كه ادّعا مى كند حكم به كذب آن نموده اند اشاره مى نمود و ما را با آثار و سخنان آنان آشنا مى ساخت.
آيا دور از عقل نيست كه با يك سرى توهّمات و خيالبافى ها و شبهه اندازى ها حديثى را كه صحّتش ثابت و مورد تأييد است ، مورد بحث و نقد و جدال قرار داد؟! آرى، اصلاً عادت او در برابر فضايل اهل بيت كه ناخوشايند اوست، همين است . بايد پرسيد كه ميان عفّت و پاكدامنى و حرام بودن آتش براى فرزندان چه ملازمه اى وجود دارد كه بتوان با امثال ساره و صفيّه و زنان مؤمنه ديگر آن را نقض كرد؟ بلكه اين فضيلت ، ويژه سرور زنان ، فاطمه(عليها السلام) است ، و چه بسيارند فضايلى كه به آن حضرت اختصاص دارند و زنان با فضيلتى چون ساره و مريم و حوّا و ديگر زنان از آنها بى بهره اند ; بنابراين اگر امتياز خاصّى به فرزندان او اختصاص داده شود مشكلى ايجاد نخواهد كرد و از اين قبيل امتيازات براى آنان كم نيست .
و علاّمه زرقانى مالكى در ردّ اين ملازمه خيالى ، در «شرح المواهب» مى گويد :
اين حديث را ابويعلى و طبرانى و حاكم از ابن مسعود نقل كرده اند ، و حاكم آن را صحيح دانسته است ، و براى آن شواهد زيادى است . و مترتّب كردن حرمت آتش بر ذرّيه آن حضرت ، بر صفت پاكدامنى با اشاره به حضرت مريم براى اين است كه اوّلاً : مزيّت و برترى او را در پاكدامنى آشكار سازد . و ثانياً : صفت پاكدامنى را مدح كرده و اهمّيت آن را آشكار سازد ، وگرنه آن حضرت به حكم نصوص فراوان ، بر آتش حرام است(3) .
و اين حديث با احاديث فراوان ديگر تأييد مى شود ; مانند حديث ابن مسعود : «
إنّما سُمِّيَتْ فاطمة لأنَّ الله قد فَطَمَها وذُرِّيتها عن النار يوم القيامة»(4) [ او فاطمه ناميده شده است ; زيرا خداوند در روز قيامت، او و فرزندانش را از آتش بريده و جدا كرده است (خدا آتش را بر او و فرزندانش حرام كرده است)] .
وسخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) خطاب به فاطمه : «
إنّ اللهَ غيرُ معذِّبِكِ ولا أحداً من وُلدكِ»(5) [خداوند تو و أحدى از فرزندانت را عذاب نخواهد كرد] .
و سخن حضرت خطاب به على(عليه السلام) : «
إنّ اللهَ قَد غَفَر لك وَ لذُرّيَّتِك»(6) [خدا تو و فرزندانت را بخشيده است] .
و سخن حضرت : «
وَعَدني ربّي في أهل بيتي من أَقَرَّ منهم بالتوحيد و لي بالبلاغ أ نّه لا يُعذِّبُهم»(7)[ پروردگارم وعده داده است كه اهل بيت من چنانكه به يگانگى خدا و پيامبر بودن من اقرار داشته باشند ، آنان را عذاب ننمايد]. (8)

 


1 ـ منهاج السنّة 2 : 126 .
2 ـ مراجعه شود:  مستدرك حاكم [3/152] ; تاريخ بغداد [3/54] ; مسند بزّاز [5/223 ، ح 1829] ; وابويعلى نيز اين روايت را در مسند كبير خود [ آن گونه كه در المطالب العالية 4/70 ، ح 3978 آمده است] نقل كرده است; والمعجم الكبير، طبرانى [22/406 ، ح 1018]; والثغور الباسمة، سيوطى: 46 و... .
3 ـ شرح المواهب زرقانى 3 : 203 .
4 ـ تاريخ ابن عساكر [17/770 ; و در مختصر تاريخ دمشق 26/286] ; الصواعق : 96 [ص 160] .
5 ـ اين حديث را طبرانى [در المعجم الكبير 11/210 ، ح 11685] با سندى كه راويانش ثقه اند نقل كرده ، و ابن حجر در الصواعق : 96 و 140 [ص 160 و 235] صحّت آن را تأييد كرده است .
6 ـ الصواعق : 96و139و140[161و232و235].
7 ـ حاكم در مستدرك 3 : 150 [3/163 ، ح 4718] ، و جمع ديگرى همچون سيوطى آن را نقل كرده اند [ الجامع الصغير ، سيوطى 2/716 ، ح 9623 ; كنزالعمّال 12/96 ، ح 34156] .
8 ـ شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 308..

 

آیا روايت پيوند برادرى ميان على(عليه السلام) و پيامبر(صلى الله عليه وآله) جعلى است؟

 

 سؤال: آيا همان طور كه ابن تيميه مى گويد روايت پيوند برادرى ميان على(عليه السلام) و پيامبر(صلى الله عليه وآله) جعلى است؟

جواب: او مى گويد:
امّا حديث مؤاخات يعنى پيوند برادرى ميان پيامبر و على ، باطل و جعلى است ; زيرا پيامبر نه كسى را به برادرى خود برگزيد ، و نه ميان مهاجران با يكديگر ، و نه ميان انصار با يكديگر عقد برادرى بست ، بلكه آنچه مسلّم است ، عقد برادرى ميان مهاجران و انصار است ; مانند عقد برادرى ميان سعد بن ربيع و عبدالرحمن بن عوف، و ميان سلمان فارسى و ابو درداء ; چنانكه در روايتى صحيح ثابت شده است(1).
در پاسخ مى گوييم: باطل دانستن حديث برادرى كه ميان همه مسلمانان بدون استثنا ثابت و قطعى مى باشد يا نشان دهنده نهايت جهل او به حديث وسيره است، و يا به جهتِ نهايت كينه و دشمنى او با اميرمؤمنان(عليه السلام) است كه راهى جز انكار فضايل و برترى هاى آن حضرت براى او باقى نگذاشته است . گويا با خود عهد بسته و قسم خورده است كه همه فضايل او را يا انكار و يا تضعيف كند ، هر چند با ادّعايى پوچ و بى دليل . كه ماجراى برادرى دو بار انجام گرفته است :
1 ـ ميان اصحاب پيش از هجرت .
2 ـ ميان مهاجران و انصار پس از هجرت . و در هر دو بار ، پيامبر(صلى الله عليه وآله) با على(عليه السلام) پيوند برادرى بست .
سخن آتشين ابن حجر عسقلانى در «فتح الباري»(2) براى خاكستر كردن افكار پوشالى او بس است . وى در آنجا پس از يادآورى هر دو مورد عقد برادرى و برخى از احاديث آن مى گويد :
«ابن تيميّه در كتاب ردّ (3) بر ابن مطهّر رافضى (علاّمه حلّى) ، ايجاد پيوند برادرى ميان مهاجران به ويژه ميان پيامبر و على را منكر شده و مى گويد : حكمتِ ايجاد برادرى آن است كه برخى از آنان به برخى ديگر كمك كنند و دلهايشان به هم نزديك شود ، بنابراين عقد برادرى پيامبر با كسى يا مهاجرى با مهاجر ديگر بيهوده است . لكن اين كلام ابن تيميّه ردّ نص به وسيله قياس ، و غافل كردن ديگران از حكمت و مصلحت پيوند برادرى است ، به خاطر اينكه بعضى از مهاجران از جهت مال و عشيره و نيرو از بعض ديگر تواناتر بودند ، بنابراين پيامبر ميان قوى و ضعيف عقد برادرى بست تا ميان آنها رفاقت و دوستى برقرار شده و افراد ناتوان از افراد توانمند بهرمند گردند .
و با توجّه به اين واقعيّت بود كه ميان خود و على پيوند برادرى بست ; زيرا او از كودكى پيوسته با پيامبر بوده و به دست آن حضرت پرورش يافته بود».(4)

 

1 ـ منهاج السنّة 2 : 119 .
2 ـ فتح البارى 7 : 217 [7/271] .
3 ـ مراد وى ، همين كتاب منهاج السنّة است .
 شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 308.

 

آيا همان طور كه ابن تيميه مى گويد آيه مودّت در مورد اهل بيت(عليهم السلام) نيست؟


 سؤال: آيا همان طور كه ابن تيميه مى گويد آيه مودّت در مورد اهل بيت(عليهم السلام) نيست؟


جواب: او مى گويد:
سخن علاّمه حلّى كه مى گويد: «طبق آيه: (
قُل لاَّ أَسْـئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ ا لْمَوَدَّةَ فِى ا لْقُرْبَى)(1) [بگو: من هيچ پاداشى از شما بر رسالتم درخواست نمى كنم، جز دوست داشتن نزديكانم (اهل بيتم) ]دوستى و مودّت اهل بيت واجب است»، اشتباه است ; زيرا اين آيه مكّى است و در زمان نزول آن نه على با فاطمه ازدواج كرده بود و نه فرزندى داشته اند(2).
و مى گويد(3):
سخن علاّمه حلّى كه مى گويد: خدا آيه : (
قُل لاَّ أَسْـئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ ا لْمَوَدَّةَ فِى ا لْقُرْبَى)[بگو: من هيچ پاداشى از شما بر رسالتم درخواست نمى كنم جز دوست داشتن نزديكانم (اهل بيتم)] را در شأن آنان نازل كرده ، سخنى دروغ است ; زيرا اين آيه در سوره شورى قرار دارد و اين سوره بدون شكّ مكّى است و قبل از ازدواج على با فاطمه و تولّد حسن و حسين نازل شده است .
تا اينكه مى گويد :
و عدّه اى از نويسندگان اهل سنّت وجماعت ، و شيعه اعمّ از پيروان احمد و ديگران نقل كرده اند : وقتى اين آيه نازل شد، از پيامبر پرسيدند: اى پيامبر خدا اهل بيت كيست؟ فرمود: «
عليٌّ وفاطمة وابناهما» [على و فاطمه و دو فرزند آنان] ، ولى بايد گفت اين روايت به اتّفاق حديث شناسان دروغ است ; به دليل اينكه اين آيه به اجماع اهل علم در مكّه نازل شده چون تمام آيات سوره شورى مكّى است، بلكه همه سوره هاى حميم (سوره هاى كه با حم شروع مى شود) مكّى هستند.
آنگاه مفصّلاً به تشريح تاريخ ولادت امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) پرداخته است تا مقدار علم و آگاهيش از تاريخ را به رخ اهل علم بكشد.
امّا پاسخ اين سخنان : اگر در كتاب ابن تيميّه غير از ننگ و عارى كه در اين جمله هاست از حقّ كُشى و وارونه كردن حقّ نسبت به اجر صاحب رسالت ، و تهمت و بهتان و بيهوده گويى ، هيچ عيب و نقص و ننگ و عار ديگرى نبود ، همين براى او تا ابد بس بود .
امّا مكّى بودن آيه : حتّى يك نفر هم صريحاً نگفته است كه آيه مكّى است ، تا چه رسد به اتّفاق دروغينى كه وى ادّعا كرده است . او با حدس و گمان جاهلانه از اطلاق جمله علما كه گفته اند سوره مكّى است، چنين برداشتى كرده است .
و اينكه علما، چهار آيه: (
أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِباً)(4)[  آيا مى گويند: «او بر خدا دروغ بسته است»؟! ]تا (خَبِيرُ بَصِيرٌ)(5) [نسبت به بندگانش آگاه و بيناست]، را استثنا كردند و نيز برخى علما، آيات: (وَالَّذِينَ إِذَ آ أَصَابَهُمُ ا لْبَغْىُ)(6)[ و كسانى كه هرگاه ستمى به آنها رسد، (تسليم ظلم نمى شوند) !] تا (مِن سَبِيل)(7) كه چندين آيه است را استثنا كردند، تا چه رسد به آيه مودّت ، همگى ادّعاى مكّى بودن همه آيات سوره شورى را تكذيب مى كند(8) . و طبق تصريح قرطبى(9) ، و نيشابورى(10) ، و خازن(11) در تفسيرشان ، و شوكانى(12) در «فتح القدير» ، و ديگران از ابن عبّاس و قتاده ، چهار آيه آن ، از آيه : (قُل لاَّ أَسْـئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً) به بعد مدنى است و بقيّه مكّى .
امّا حديث شأن نزول آيه و وجوب مودّت اهل بيت : بايد دانست كه تنها آيت الله علاّمه حلّى و پيروانش نبوده اند كه اين حديث را نقل نموده اند ، بلكه همه مسلمانان به جز چند نفر اُموى صفت مانند ابن تيميّه و ابن كثير ، بر صحّت حديث اتّفاق نظر دارند . و خواننده گرامى به نشانه اى از اتّفاق نظر دروغين ابن تيميّه كه به حديث شناسان نسبت داده است ، برنخورده و هرگز برنخواهد خورد . اى كاش اين مرد چند تن از اين اجماع كنندگان يا آثارشان و يا پاره اى از كلماتشان را معرفى مى كرد . و امام شافعى در اين باره سخن مشهورى دارد ، مى گويد :
يا أهلَ بيت رسولِ اللهِ حبُّكُمُ *** فرضٌ من اللهِ في القرآنِ أنزلَهُ
كفاكمُ من عظيمِ القدرِ أ نّكمُ *** مَن لم يُصلِّ عليكم لا صلاةَ لهُ
[ اى اهل بيت پيامبر ، خدا در قرآن محبّت شما را واجب كرده است . همين مقدار براى عظمت شما كافى است كه هر كس بر شما صلوات نفرستد نمازش صحيح نيست] .
امّا مسأله ازدواج على(عليه السلام) با فاطمه(عليها السلام) و لزوم مقدّم بودن آن بر نزول آيه :
ازدواج على با فاطمه (عليهما السلام) در مدينه انجام شده، و بر فرض كه از اين شخص بپذيريم كه اين آيه در مكّه نازل شده است مى گوييم :
چنانكه كه ميان نزول آيه و مؤخّر بودن ولادت فرزندانشان ـ اگر بپذيريم كه مؤخّر بوده ـ منافاتى نيست، ميان نزول آيه و مقدّم بودن ازدواج بر آن نيز ملازمه اى نيست; زيرا آنچه كه قطعى است و هيچ شكّى در آن راه ندارد ، اين است كه آن دو بزرگوار از اقربا و نزديكان رسول الله هستند; على(عليه السلام) به سبب عمو زادگى ، و فاطمه(عليها السلام) به واسطه فرزندى. و امّا فرزندانشان همچنان كه ازدواج على(عليه السلام) با فاطمه(عليها السلام) در دفتر قضاى الهى ثبت شده بود، همچنين در علم ازلى، آفرينش حسنين(عليهما السلام) از آن دو بزرگوار مقدّر شده بود. و در ثبوت قانونى كه به ملاك عموميّت، حال و آينده را شامل مى شود شرط نيست كه هنگام قانون گذارى همه افراد آن موجود باشند ، بلكه هر يك از آنان در هر زمانى و در هر مكانى و به هر نحوى به وجود بيايند، حكم درباره او جارى مى شود .
علاوه بر آن، ممكن است كه آيه در مكّه ولى در سال حجّة الوداع (آخرين سفر حجّ پيامبر) نازل شده باشد و در آن هنگام ، هم آنها ازدواج كرده و هم امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) متولّد شده بودند، و بين نزول آيه در مكّه و اينكه آيه بايد قبل از حجرت باشد، هيچ ملازمه اى نيست .(13)

 

 

1 ـ شورى : 23 .
2 ـ منهاج السنّة 2 : 118 .
3 ـ منهاج السنّة 2 : 250 .
4 ـ شورى : 24 .
5 ـ شورى : 27 .
6 ـ شورى : 39 

7 ـ شورى : 41 .
8 ـ مراجعه شود: تفسير الخازن 4 : 49 [4/90] ; الإتقان 1 : 27 [1/44] .
9 ـ الجامع لأحكام القرآن [16/3] .
10 ـ غرائب القرآن [مج 11/ ج 25/35] .
11 ـ تفسير الخازن 4 : 49 [4/90] .
12 ـ فتح القدير 4 : 510 [4/524] .
13ـ شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 306.

 

آيا همان طور كه ابن تيميه مى گويد، آيه اطعام در مورد اهل بيت(عليهم السلام) نيست؟


سؤال: آيا همان طور كه ابن تيميه مى گويد، آيه اطعام در مورد اهل بيت(عليهم السلام) نيست؟


جواب: او مى گويد:
علاّمه حلّى دروغهايى را نقل مى كند كه برجهل نقل كننده آنها دلالت دارد، مثلاً مى گويد: سوره «هل اتى» در حقّ اهل بيت نازل شده است. و اين سخن وى دروغ است; زيرا هل اتى به اجماع علما در مكّه نازل شده است، و ازدواج على با فاطمه پس از هجرت در مدينه انجام گرفته، و حسن و حسين پس از نزول هل اتى متولّد شده اند; پس دروغ بودن سخن وى بر آگاهان به نزول آيات و سيره آن بزرگواران پوشيده نيست(1) .
در پاسخ مى گوييم:
نا آگاهى و نادانى اين شخص منحصر به يك باب نيست ، بلكه او جاهل به عقايد، جاهل به فِرَق و مذاهب گوناگون، جاهل به سيره ، جاهل به احكام، جاهل به حديث، و همچنين جاهل به علوم قرآن است، به اندازه اى جاهل است كه مطالب زير را نفهميده است :
1 ـ مكّى بودن سوره با مدنى بودن برخى از آيات آن و بر عكس هيچ منافاتى ندارد و اين امر در سوره هاى قرآن امرى عادّى است(2) . و اين همان قول ابن حصّار است كه مى گويد:
گاهى آيه اى از سوره مكّى ، مدنى است و آيه اى از سوره مدنى، مكّى است(3).
2 ـ مطمئن ترين راه براى تشخيص مكّى يا مدنى بودن سوره آن است كه درباره شأن نزول آن روايات مستفيضه وجود داشته باشد نه روايات بى سند و منقطع ، بنابراين شيعه حديث را جعل نكرده تا بر جهل ناقل آن و علاّمه حلّى دلالت كند، بلكه بسيارى از بزرگان اهل سنت اين حديث را نقل كرده اند و چنانچه اشكالى در آن باشد مشايخ اهل سنّت با علاّمه حلّى در آن يكسان خواهند بود .
3 ـ ادّعا مى كند كه علما بر مكّى بودن آن اتّفاق دارند ; اين سخن حقيقت ندارد ، بلكه اكثريّت خلاف آن را گفته اند; چنانكه خازن در تفسيرش(4) از مجاهد و قتاده و بسيارى از راويان اهل سنّت نقل كرده است .
4 ـ افرادى چون حسن و عكرمه و كلبى و ديگران با اينكه به مكّى بودن آيه يا آياتى از اين سوره قائلند ، صريحاً گفته اند آياتِ مربوط به إطعام ، مدنى است .
5 ـ و سخن او كه هر سوره اى مكّى باشد حتماً پيش از هجرت نازل شده است، سخن درستى نيست; زيرا ممكن است پس از هجرت و در آخرين سفر پيامبر (حجّة الوداع) نازل شده باشد . به ويژه با توجّه به قول ابن جبير و حسن و ضحّاك و عكرمه و عطاء و قتاده كه گفته اند : (وَأَسِيراً) همه مؤمنان را دربر مى گيرد حتّى بردگان را ، و ابن جرير و ديگران نيز بر اين باورند .(5)

 

 

1 ـ منهاج السنّة 2 : 117 .
2ـ الغدیر 1: 255و 288.
3 ـ الإتقان 1 : 23 [1/38] .
4 ـ تفسير الخازن 4 : 356 [4/337] .
5 ـ شفیعی شاهرودی،  گزيده اى جامع از الغدير، ص 305.

 

آيا همان طور كه ابن تيميه مى گويد شيعه مسيلمه كذّاب را دوست مى دارد؟


 سؤال: آيا همان طور كه ابن تيميه مى گويد شيعه مسيلمه كذّاب را دوست مى دارد؟


جواب: او مى گويد:
«مسيلمه كذّاب و پيروانش از معروف ترين مرتدّان بودند، با اين حال شيعيان آن گونه كه بسيارى از بزرگانشان مانند ـ علاّمه حلّى ـ و ديگران مى گويند، اين مرتدّان را دوست مى دارند و معتقدند كه آنان برحقّند و ابوبكر به نا حقّ با آنان جنگيد»(1).
در پاسخ مى گوييم:
اى كاش يك نفر در آنجا بود و از او مى پرسيد كه چه كسى به او خبر داده كه شيعه ، مسيلمه و هم مسلكان وى را دوست مى دارد ، مگر نه اين است كه شيعه هميشه او را كذّاب و دروغگو دانسته و افتضاحات او را نقل نموده است و كتابهاى شيعه از آغاز تا پايان افشاگر انديشه هاى باطل اوست ، و شيعه با تمام وجود معتقد است كه نبوّت منحصر به خاتم الأنبياء محمّد(صلى الله عليه وآله) بوده و هست . و هر كس غير از او ادّعاى مقام نبوّت كند كافر است .
اى كاش اين بزرگان را كه او ادّعا مى كند به ما معرّفى مى كرد و مى گفت كه آيا با آنها درباره ديدگاهشان شفاهاً گفت وگو كرده است؟! پس چرا نام آنها را ذكر نمى كند؟! آيا در كتابهاى آنها ديده است؟! پس آن كتابها كدام است؟! او كه از علاّمه نام مى برد هم اكنون كتابهاى كلامى و عقيدتى وى ، برخى خطّى و برخى چاپى در دسترس است ، ملاحظه نماييد كه در كدام يك از آنها اين نسبت هاى ناروا وجود دارد !(2)

 

 

1ـ منهاج السنّة 2 : 102 .
2ـ شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 304.

 

آيا ادعاى ابن تيميه در باره جعلى بودن شأن نزول آيه ولايت نزد شيعه صحيح است؟


  سؤال: آيا ادعاى ابن تيميه در باره جعلى بودن شأن نزول آيه ولايت نزد شيعه صحيح است؟


جواب: او مى گويد :
بعضى از جاعلان درباره آيه : (
إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ)(1)[سرپرست و ولىّ شما، تنها خداست و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده اند; همانها كه نماز را برپا مى دارند، و در حال ركوع، زكات مى دهند ]حديث دروغى وضع كرده ، مى گويند : اين آيه درباره «على» هنگامى كه انگشترش را در نماز صدقه داد نازل شده است ، در حالى كه اين حديث به اجماع محدّثانِ آگاه ، دروغ محض است(2) .
آنگاه وى با يك سرى حرفهاى پوچ و بيهوده كه زياد اينگونه سخنان را در برابر نصوص در كتاب «منهاج السنة» خود تكرار مى كند و نمونه اش در مبحث ردّ شمس، و بحث آيه تطهير(3) ، و آيه مودّت(4)، و حديث مؤاخات و غيره نيز آمده، بر جعلى بودن اين حديث استدلال كرده آن را ردّ مى نمايد .
در پاسخ مى گوييم: تصور نمى شود كه بى شرمى و وقاحت ، انسان را به جايى برساند كه همه حقايق را زير پا گذارد و روايتى كه سندش به امير مؤمنان ، ابن عبّاس ، ابوذر ، عمّار ، جابر انصارى ، ابورافع ، انس بن مالك ، سلمة بن كهيل ، و عبدالله بن سلام منتهى مى شود ، و امامان و حافظان حديث آن را نقل كرده اند ، را دروغ پنداشته و در خيال باطل خود بر جعلى بودن آن ادّعاى اجماع كند . آرى ، اين اجماع نيز مانند اجماع هاى ديگرش بى پايه و دور از صدق و راستى است .
نمى دانيم او چگونه مى گويد : اهل علم ، بر دروغ بودن آن اجماع دارند ، در حالى كه آنان در دو جا به اين آيه شريفه و اين حديث استدلال كرده و آن را از آيات الأحكام(5) شمرده اند : يكى : در احكام نماز كه آيا نماز با انجام كارهاى كوچك باطل مى شود يا نه؟ دوم : در صدقه مستحبى كه آيا زكات ناميده مى شود يا خير؟ و اينها به صراحت نشان مى دهند كه آنان در صحّت حديث اتّفاق نظر دارند .
و همچنين متكلّمانى كه خواسته اند آن را مورد نقد و بررسى قرار دهند ، بدون خدشه در سند ، تنها پيرامون دلالتش بحث كرده اند ، حتّى برخى با وجود نقدى كه بر دلالتش دارند گفته اند : اصل حديث نزد همه مفسّران ثابت است و اگر بحثى هم هست تنها درباره معناى آن است . همه اينها به خوبى نشان مى دهد كه صحّت حديث نزد همه مفسّران و متكلّمان و فقها پذيرفته شده است .
علاوه بر اينها، محدّثان و حافظان حديث در آثار و تأليفاتشان آن را آورده و در برابر آن تواضع و خشوع كرده و آن را نقل كرده اند ، حتّى برخى از آنها به صحّت آن تصريح كرده اند . با توجّه به اينها ، اين پرسش مطرح مى شود كه اجماع ابن تيميّه از كجا پيدا شده و اهل اجماعِ او از كدام نقطه زمين روييده اند؟! در اينجا تعدادى از راويان يا قبول كنندگان حديث را بر مى شماريم:
1 ـ ابو جعفر إسكافى معتزلى ، متوفّاى (240) ; وى اين حديث را در رساله اى كه در ردّ جاحظ نگاشته ، آورده است(6) .
2 ـ حافظ ابو عبدالرحمن نسائى، صاحب سنن، متوفّاى (303)، در «صحيح» خود.
3 ـ ابن جرير طبرى ، متوفّاى (310); وى در تفسير خود حديث را با چندين طريق نقل كرده است(7) .
4 ـ حافظ ابوبكر جصّاص رازى ، متوفّاى (370)، در «أحكام القرآن» با چندين طريق(8) .
5 ـ ابو القاسم جار الله زمخشرى حنفى ، متوفّاى (538); وى در تفسير «كشّاف»(9) حديث را آورده و مى گويد :
اگر كسى اشكال كند كه واژه به كار رفته ، يعنى «مؤمنين»، جمع است ، پس فرد نمى تواند مراد باشد! در پاسخ مى گويم: اگر چه صدقه دهنده و سبب يك نفر بوده است ، لكن به صورت جمع آورده شده تا ديگران را براى انجام چنين كارى و رسيدن به ثواب آن تشويق نمايد.
6 ـ حافظ ابو القاسم ابن عساكر دمشقى، متوفّاى (571)، با طرق متعدّد در تاريخ شام(10) .
7 ـ عزّ الدين ابن ابى الحديد معتزلى، متوفّاى (655)، در «شرح نهج البلاغه»(11) .
8 ـ قاضى ناصر الدين بيضاوى شافعى، متوفّاى (685)، در «تفسير» خود(12) .
9 ـ جلال الدين سيوطى شافعى ، متوفّاى (911)، در «الدرّ المنثور»(13) با چندين طريق .(14)

 

 

1ـ مائده : 55 .
2ـ منهاج السنّة 1 : 156 .
3ـ أحزاب : 33 ;
4ـ شورى : 23 .

5 ـ چنانكه جصّاص در أحكام القرآن [2/446] و ديگران [مانند نسفى در تفسير خود 1/289 ، والكيا طبرى در أحكام القرآن 3/84] بيان كرده اند .
6ـ نقض العثمانيّة [ص 319] .
7ـ جامع البيان 6 : 186 [مج 4/ ج 6/288] .
8ـ أحكام القرآن 2 : 542 [2/446] .
9ـ الكشّاف 1 : 422 .
10 ـ تاريخ مدينه دمشق [12/305 ; و در ترجمة الإمام عليّ بن أبي طالب(عليه السلام) ـ چاپ تحقيق شده ـ شماره 915 ; و در ترجمة عمر بن عليّ] .

11 ـ شرح نهج البلاغة 3 : 275 [13/277 ، خطبه 238] .
12ـ تفسير بيضاوى : 345 [1/272] .
13ـ الدرّ المنثور 2 : 293 [3/105] .
14. شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 299.

آیا شيعه به مساجد بى احترامى نموده و به جاى حج به مشاهد مشرفه مى رود؟


سؤال: آيا همان طور كه ابن تيميه مى گويد، شيعه به مساجد بى احترامى نموده و به جاى حج به مشاهد مشرفه مى رود؟


جواب: او مى گويد :
شيعه مساجدى را كه به فرمان خدا بايد تعظيم نموده و ذكرش در آن گفته شود ، تعطيل كرده است و در آن نه نماز جمعه اى بر پا مى دارند و نه نماز جماعتى ; بلكه نزد آنان از ارزش و احترامى برخوردار نيست ، و احياناً اگر نمازى هم در مسجد بخوانند به صورت فُرادا مى خوانند . و به عكس ، حرم بزرگانشان را بسيار تعظيم نموده و بسان مشركان در آنجا اعتكاف مى كنند و مانند حاجيانِ خانه خدا در آنجا حجّ بجا مى آورند و برخى از آنها حجّ در آنجا را از حجّ كعبه مهم تر مى دانند ، بلكه به كسى كه حجّ آنجا را كافى از حجِّ كعبه و نماز جمعه و جماعت نمى داند دشنام مى دهند ، و اين از جنس دين مسيحيّت و مشركان است(1) .
و مى گويد:
درحالى كه خدا و پيامبر، بناى مَشاهد [ساخت گنبد و بارگاه] را حرام كرده اند ولى آنان اين اماكن رابه منزله بت خانه قرار داده، آباد و آراسته مى كنند، و بعضى از آنان زيارت آنجا را مانند حجّ مى دانند چنانكه شيخ مفيد يكى از تأليفاتش را «مناسك حجِّ المشاهد» ناميده و در آن، شرك و كذبى از نوع شرك و كذب مسيحيّت وجود دارد(2).
در پاسخ مى گوييم:
مساجدِ آبادِ شهرهاى پيشرفته و غير پيشرفته حتى روستاها و دهات شيعه در برابر ديدگان همه است. و شيعه كسى است كه بى اندازه براى مسجد احترام قائل است و حرمتش را لازم و نجس كردنش را حرام و طاهر نمودنش را واجب مى داند، نماز پيش از برطرف كردن نجاست را در صورت علم به آن باطل دانسته، و توقف جنب و حائض و نفساء در آن، و نيز بردن نجاست به داخل آن را ـ در صورت هتك حرمت ـ جايز نمى داند، و معامله و سخن پيرامون دنيا را در آنجا مكروه مى داند.
و روايت امامان شيعه از پيامبر(صلى الله عليه وآله): «
لا صلاة لجار المسجد إلاّ في المسجد» [براى همسايه مسجد نماز نيست جز در مسجد]، و احكامى كه درباره مسجد در فقه شيعه آمده ، و نمازهاى جماعتى كه در آنجا برگزار مى شود ، براى كسانى كه به مناطق شيعه سفرى كرده يا اطّلاعات اندكى دارند، چون روز روشن است.
امّا بزرگداشت مشاهد: هيچ شباهتى ميان شيعيان و عمل مشركان وجود ندارد; زيرا شيعه صاحبان قبر را عبادت نمى كند ، بلكه با زيارت و ستايش آنان به خدا تقرّب مى جويد ; چون آنان ولىّ و محبوب خدايند . و شاهد اين ادّعا روايات و متن زيارتهايى است كه از امامان خود نقل مى كنند و صريحاً گواهى مى دهند : ( ...
عِبَادٌ مُّكْرَمُونَ * لاَ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُم بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ)(3)[ بندگان شايسته اويند . هرگز در سخن بر او پيشى نمى گيرند; و (پيوسته) به فرمان او عمل مى كنند] .
امّا دشنام بر افراد ياد شده : اين ، از دروغترين سخن هايى است كه از خود درآورده و به شيعه نسبت مى دهد ; زيرا تمام شيعيان بدون استثنا ، از امامانشان نقل مى كنند : «
إنّ الاسلام بني على خمس الصلاة والزكاة والحجّ و الصوم والولاية» [ اسلام بر پنج اصل نهاده شده است : نماز ، زكات ، حجّ ، روزه و ولايت] ، و احاديث شيعه در اين زمينه فراوان است .
همچنين شيعه بر اين باور است كه تأخير حجِّ واجب از سال وجوبش گناه كبيره است و به ترك كننده آن هنگام مرگ گفته مى شود : «
مُت إن شئت يهوديّاً وإن شئت نصرانيّاً» [ اكنون يا يهودى بمير و يا نصرانى] .
آيا با توجّه به اين عقايد و احاديث و مطابقت فتواى علما با آنها كه برگرفته از قرآن و سنّت مى باشد ، معقول است كه شيعه به كسى كه زيارت را كافى از حجّ نمى داند دشنام دهد ؟!
امّا كتاب شيخ مفيد : تنها نكته موجود در كتاب اين است كه آن را «منسك الزيارات» ناميده ، و «منسك» به معناى عبادت و اداى حقّ خداست، و در شرع معناى خاصّى كه مختصّ حجّ باشد ندارد، گرچه در زبان مردم در حجّ به كار مى رود . بنابراين هر عبادتى در هر جايى و در هر لحظه اى كه مورد پسند خدا باشد را مى توان «منسك» ناميد. پس به كار بردن واژه «نسك» و «منسك» براى زيارت مشاهد مقدّسه و آداب و دعاهاى رسيده ، بدون سجده بر قبر و نماز به سوى آن و بدون درخواست از خود صاحب قبر ، چه مانعى دارد؟!
ادّعاى وجود شرك و كذب در آن كتاب نيز ادّعايى بى دليل است ، لكن ابن تيميه به دليل شدّت دشمنيش، به پيامدهاى خطرناك دروغهايش توجّه ندارد و بى دليل سخن مى گويد . مطالب آن كتاب درباره ائمّه طاهرين جز اثبات مقام بندگى و فروتنى در برابر قدرت پروردگار و نفى مراتبى كه براى آنان نيست و يادآورى قرب و منزلتى كه نزد خدا دارند ، چيز ديگرى نيست و كتاب ، اكنون موجود بوده و در دسترس مى باشد ; (
فَمَالِ هَـؤُلاَ ءِ ا لْقَوْمِ لاَيَكَادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً)(4)[ پس چرا اين گروه حاضر نيستند سخنى را درك كنند؟!] .(5)

 

 

1ـ منهاج السنّة 1 : 130 .
2 ـ منهاج السنّة 2 : 39 .
3 ـ أنبياء : 26 ـ 27 .

4ـ نساء : 78 .
 شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 298.

آيا اتهامات ابن تيميه مبنى بر بطلان عقايد شيعه در اصول دين صحت دارد؟


سؤال: آيا اتهامات ابن تيميه مبنى بر بطلان عقايد شيعه در اصول دين صحت دارد؟


جواب: او مى گويد :
اصول دين نزد شيعه اماميّه چهار تاست : توحيد ، عدل ، نبوت و امامت كه آخرين اصل است ، و توحيد و عدل و نبوّت پيش از آن است. و مسأله «نفى صفات» و «مخلوق بودن قرآن» و «عدم رؤيت خدا در آخرت» را جزء مسائل توحيد مى شمارند ، و مسأله نفى و تكذيب قدرت خدا را در مبحث عدل مطرح مى كنند و معتقدند كه خداوند نه قدرت بر هدايت كسى دارد و نه قدرت بر گمراهى او و نه قدرت بر انجام كارى ; چون غالباً كارى را كه مى خواهد انجام نمى گيرد و كارى را كه نمى خواهد انجام مى گيرد ، و مسائلى از اين دست; بنابراين به خالقيّت و قادريّت و مشيّت او اعتقادى ندارند(1) .
در پاسخ مى گوييم: به اندازه اى اين مرد جاهل است كه فرق بين اصول دين و اصول مذهب را تشخيص نمى دهد و بدون آشنايى با عقايد ديگران آن را مورد نقد و بررسى قرار مى دهد ، و معاد كه از اصول دين است و تك تك شيعه به آن معتقد است را از قلم انداخته است . وانگهى ، اگر كسى امامت را از اصول دين بداند ، بى راهه نرفته است; چون خداى سبحان در آيه : (
إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُواْ . . .)(2)[ سرپرست و ولىّ شما ، تنها خداست و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده اند] ولايت امير مؤمنان(عليه السلام) را در كنار ولايت خود و ولايت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) قرار داده ، و مراد از «مؤمنين» در آيه على(عليه السلام) است .
و همچنين در آيه : (
الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ ا لاِْسْلامَ دِيناً)(3)[  امروز، دين شما را كامل كردم; و نعمت خود را بر شما تمام نمودم; و اسلام را به عنوان آيين (جاودان) شما پذيرفتم] خداوند كمال دين را ولايت آن حضرت قرار داده است ، و اين ، معنا ندارد مگر آنكه امامت از اصول دين شمرده شود ، به گونه اى كه بدون آن دين ناقص ونعمتهاى خدا براى بندگان نا تمام خواهد بود ، و تنها با آن ، دين مورد پسندِ خدا يعنى اسلام به كمال خود مى رسد .
ونيز بر اساس آيه :
(يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِنْ لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ)(4)[  اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، كاملاً (به مردم) برسان! و اگر نكنى، رسالت او را انجام نداده اى! خداوند تو را از (خطرات احتمالى) مردم، نگاه مى دارد] مقام ولايت نزد خدا به اندازه اى اهميّت دارد كه اگر پيامبر آن را اعلام نكند در واقع وظيفه تبليغ رسالت خود را انجام نداده است.
و ولايت اهل بيت(عليهم السلام) شرط قبولى اعمال است و معناى اصل بودن آن ، چيزى جز اين نيست ، و اصل بودن توحيد و نبوّت نيز به همين جهت است ، و هيچ فرعى از فروع دين اين ويژگى را ندارد . و گويا نزد قدماى اصحاب اين معنا بديهى بوده است ; از اين رو وقتى دو نفر نزد عمر بن خطّاب نزاعى را مطرح كردند او [عمر ]گفت: اين مرد (على) مولاى من و همه مؤمنان است و كسى كه او مولايش نباشد مؤمن نيست(5). و اين نيز بديهى بوده است كه بُغض او ـ صلوات الله عليه ـ نشانه نفاق و كفر ، و وجودش پس از پيامبر معيار شناخت مؤمن از غير مؤمن ، و دشمنى با او نشانه بى ايمانى است.
و از اينكه بسيارى از احكام توحيد و نبوّت در امامت جارى است ، اصل شمردن آن به واقع نزديكتر است ، و عدم جريان اندكى از احكام آن دو به جهت حكمت و مصلحت اجتماعى ، مانع اصل بودنِ ولايت نخواهد بود .
امّا مسأله نفى صفات : اگر منظورش همان معنايى است كه شيعه اراده كرده يعنى عين ذات بودن صفات و نفى زائد بودن آن بر ذات ، اين عين توحيد است . و امّا اگر منظورش نظريه نامربوط «معطّله»(6) باشد يقيناً شيعه از آن بيزار بوده و هست و عقيده زلال شيعه از اين آلودگى ها پاك مى باشد .
و امّا مسأله مخلوق بودن قرآن : در كتابهاى عقايد با برهانِ صادق ، مفصّلاً ثابت شده است كه قرآن هميشه با خدا نبوده تا در قديم بودن شبيه خدا باشد .
امّا مسأله نفى رؤيت : نفى رؤيت همان نفى جسميّت از خدا است كه برهان راستين با پشتوانه قرآن و سنّت ، قاطعانه بر آن گواهى مى دهند.
و امّا ساير مسائلى كه او به شيعه نسبت داده (نفى قادريت، خالقيت و مشيّت الهى) همگى دروغ محض است و شيعه از آغاز پيدايش تا كنون ، قائلان به آن را گمراه دانسته و مى داند .(7)

 

 

1ـ منهاج السنّة 1 : 23 .
2ـ مائده : 55 .
3ـ مائده : 3 .

4ـ مائده : 67 .   
5ـ ر. ك: كتاب الرياض النضرة 2: 170[ 3/115] ; ذخائر العقبى محبّ طبرى : 68 ; مناقب خوارزمى: 97 [ص 160، ح 191] ; الصواعق المحرقه : 107 [ص 179] . و در الفتوحات الاسلاميّة 3 : 307 آمده است : «روزى على(عليه السلام) درباره مردى اعرابى قضاوت كرده حكمى صادر فرمود ، ولى اعرابى راضى نشد . عمر بن خطّاب او را فراخواند و به او گفت : «ويلك إنّه مولاك ومولى كلّ مؤمن ومؤمنة» [واى بر تو مگر نمى دانى كه او مولاى تو و مولاى هر مرد و زن مؤمنى است] .
6ـ [«معطّله» : در اصطلاح اشاعره ، عبارتند از معتزله ; زيرا ذات خداوند را از توصيف به صفات تعطيل مى كنند . و بر كسانى كه عقل را از معرفت و تحصيل معارف تعطيل مى دانند ، نيز اطلاق مى شود ; دليل اينها اين است كه خداوند ، عقل را براى اقامه عبوديّت به انسان داده است نه براى ادراك ربوبيّت ، واگر كسى آنچه را كه براى اقامه ربوبيّت به او داده شده (عقل) ، را در ادراك ربوبيّت مشغول كند ، هم عبوديّت را از دست مى دهد و هم به ربوبيّت نمى رسد ; ر . ك : رسائل و مقالات ، آيت الله سبحانى/265] .
7. شفیعی شاهرودی،  گزيده اى جامع از الغدير، ص 296.

 

آيا همان طور كه ابن تيميه مى گويد شيعيان به دروغگويى شهره هستند؟


سؤال: آيا همان طور كه ابن تيميه مى گويد شيعيان به دروغگويى شهره هستند؟


جواب: او مى گويد:
همه علما يكپارچه معتقدند كه دروغ در ميان شيعه نسبت به ساير مسلمانان بيشتر رواج داشته و آشكارتر است ; به همين دليل صاحبان صحاح همچون بخارى از هيچ يك از قدماى شيعه مثل عاصم بن ضمرة و حارثِ أعور و عبدالله بن سلمة و امثال آنها با اينكه بهترين هاى شيعه و برگزيدگانشان مى باشند ، روايتى نقل نكرده اند(1) .
در جواب مى گوييم: به راستى كه با مراجعه به كتاب «منهاج السنّة» و كتاب «الفِصَل» و كتابهايى كه در سِخافت مانند اين دو كتاب مى باشند، براى ما با برهان صادق آشكار مى گردد كه كداميك از دو گروه دروغش فراوان تر است، ما يا آنها؟
و شگفت انگيزترين دروغ اين آقا اين است كه مى گويد : صاحبان صحاح از شيعه روايت نكرده اند ، در حالى كه ـ آن گونه كه در جاى خود اشاره شده(2) ـ سراسر صحاح ششگانه اهل سنّت پر از روايات قدماى شيعه از صحابى گرفته تا تابعان و مشايخ ديگر مى باشد .(3)

 

 

1 ـ منهاج السنّة 1 : 15 .
2 ـ سيد عبدالحسين شرف الدين، المراجعات، نامه شانزدهم
3. شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 296.

 

آيا تهمت ابن تيميه و تابعانش به شيعه در رابطه با زيد شهيد اساس و مدركى دارد؟


سؤال: آيا تهمت ابن تيميه و تابعانش به شيعه در رابطه با زيد شهيد اساس و مدركى دارد؟


جواب: ابن تيميه در منهاج السنّة مى گويد: رافضيان زيد بن على بن حسين و هر كه او را دوست بدارد را خارج از دين دانسته و عليه او به كفر و فسق گواهى مى دهند(1).
و سيّد محمود آلوسى در رساله اى كه در كتاب «السنّة و الشيعة»(2) چاپ شده از ابن تيميّه در اين لغزش پيروى كرده و نوشته است :
مَثَل رافضيان مَثَل يهود است; آنها افراد زيادى از اولاد فاطمه(عليها السلام) را دشمن مى دارند بلكه به آنها دشنام مى دهند مانند زيد بن على، در حالى كه وى در علم و زهد در جانب بزرگى قرار داشت .
و قصيمى اين دروغ را از او گرفته و در كتاب خود «
الصراع بين الاسلام و الوثنيّة» تكرار كرده است.
اينها اين نسبت ساختگى را در شمار بدى هاى شيعه به آنها نسبت داده اند و بر آنها تاخته اند. آيا كسى نيست كه از آنها  بپرسد شيعه چه زمانى اين سخنان را گفته است؟ و چه كسى آن را نقل كرده است؟ و مستند اين سخن آنها چه كتابى است؟ و حال كه كتابها از اين سخنان خالى است آيا از كسى به طور شفاهى اين سخنان را شنيده اند؟
آرى اينان هدفى ندارند جز اينكه با اين سخنان بى ارزش، منزلتِ شيعه را كم كنند، ولى پرده از ننگ دروغ پردازى خود برداشته اند .
و كسانى ـ بسان اين نويسندگان ـ كه درباره گروهى مى نويسند ، ولى چيزى از حالات و نشانه هاى آنان نمى دانند، يا مى دانند ولى تحريف مى كنند، مصداق اين ضرب المثل عربى هستند: «
حَنَّ قِدحٌ ليس منها»(3).
و گويا اين دفاع كنندگانِ از ساحت مقدّس زيد، گمان مى كنند كه خوانندگان، به تاريخ اسلامى جاهل هستند و چيزى از آن نمى دانند، و حقيقت اين سخن با دروغِ زينت شده، بر آنها پوشيده مى ماند.
آيا كسى نيست كه از اينها بپرسد اگر زيد نزد آنها و نزد قوم آنها در جانب بزرگى از علم و زهد است، پس با كدام كتاب يا كدام سنّت، گذشتگانِ آنها با او جنگيدند و او را كشتند و به صليب كشيدند و سوزاندند و سر او را در شهرها چرخاندند؟!
آيا يوسف بن عمر كه امير دشمنان او و قاتل او بود ، از آنها و از قوم آنها نيست؟!
آيا فرمانده لشكر او ، عبّاس بن سعد از آنها نيست؟!
آيا قطع كننده سر شريف او ، فرزند حكم بن صلت، از آنها نيست؟!
آيا حجّاج بن قاسم كه به يوسف بن عمر بشارت كشته شدن زيد را داد، از آنها نيست؟!
آيا خراش بن حوشب كه جسد زيد را از قبر بيرون آورد (و نبش قبر كرد) از آنها نيست؟!
آيا وليد يا هشام بن عبد الملك كه به سوزاندن بدن زيد دستور داد، از خلفاى آنها نيست؟!
آيا زهرة بن سليم كه سر زيد را به نزد هشام آورد از آنها نيست؟!
آيا هشام بن عبد الملك كه سر زيد را به مدينه فرستاد و نزد قبر پيامبر يك شبانه روز به دار آويخته بود از خلفاى آنها نيست؟!
آيا هشام بن عبد الملك نبود كه به خالد قسرى نامه نوشت و او را سوگند داد كه زبان و دست كميت شاعر اهل بيت را به خاطر قصيده اى كه در رثاى زيد بن على و پسرش سروده است و بنى هاشم را ستايش كرده، قطع كند؟!
آيا كار گزار خليفه آنها در مدينه ، محمّد بن ابراهيم مخزومى نبود كه محفلهايى را در مدينه به مدّت هفت روز بر پا كرد و خطيبان در آنجا حاضر مى شدند و على و حسن و حسين و زيد و شيعيان آنها را لعن مى كردند؟!
آيا حكيم بن اعور از شاعران قوم آنها نيست كه مى گويد:
صَلَبنا لكم زيداً على جذعِ نخلة *** ولم نَرَ مهديّاً على الجِذعِ يُصلَبُ
وقِستُم بعثمان عليّاً سفاهةً
*** وعثمانُ خيرٌ من عليٍّ وأطيبُ!!
] ما براى شما زيد را بر تنه درخت خرما به صليب كشيديم، و ما مهدى را نديديم كه بر تنه درخت خرما به صليب كشيده شود. و از روى سفاهت على را با عثمان مقايسه كرديد در حالى كه عثمان بهتر و پاكيزه تر از على بود[ .(4)

 

1 ـ منهاج السنّة 2 : 126 .
2 ـ السنّة والشيعة : 52 .
3 ـ ] «حَنَّ» : صدا كرد ، «قِدح» : تير ; اگر در تيردان تيرانداز تيرى مخالف تيرهاى ديگر وجود داشته باشد ، اين تير هنگام پرتاب شدن صدايى متفاوت با ساير تيرها دارد و معناى عبارت مذكور اين است : «تيرى كه از نوع ساير تيرها نيست صدا كرد» ، اين ضرب المثل درباره كسى بكار مى رود كه به قبيله اى كه جزء آنها نيست ، افتخار مى كند ، يا به چيزى كه در او نيست مدح و ستايش مى شود ; ر . ك : مجمع الأمثال 1/341 ، شماره 1018 ; و شرح نهج البلاغة ، شيخ محمّد عبده 3/30 ـ 31[ .
4. شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 266.
 

آيا شيعه گوشت شتر را حرام مى داند؟


سؤال: آيا شيعه گوشت شتر را حرام مى داند؟

جواب: در پاسخ مى گوئيم:
كاش مى دانستيم گناه شتر نحر شده چيست كه حكمش از حيوانات حلال گوشت خارج شده است؟! و يا اين حيوان
 نزد شيعه چه كرامتى دارد تا به خاطر آن از ذبحش خوددارى كند؟!
ما كه از اينها بى خبريم [نه گناهى براى اين حيوان بيچاره سراغ داريم و نه كرامتى] و شايد سازنده اين روايت ، فلسفه اى مترقّى براى اين نسبت ناروا و ننگين سراغ داشته باشد . و سخن نهايى در اين معضل را كشتارگاه ها و ساطور قصّابها و فروشگاهها و مغازه هاى شيعيان در سراسر جهان مى زنند.(1)

 

 

1. شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 276.

آيا ادعاى بغض شيعه نسبت به جبرئيل اساسى دارد؟

سؤال: آيا ادعاى بغض شيعه نسبت به جبرئيل اساسى دارد؟

جواب: صاحب كتاب العقد الفريد مى گويد: يهود بُغض جبرئيل را در دل دارد و مى گويد : جبرئيل دشمن ما از فرشتگان است ، و شيعه نيز چنين است و مى گويد : جبرئيل در اينكه وحى را براى محمّد آورد و على بن ابى طالب را رها كرد اشتباه كرده است.
در پاسخ: به اين ادعاى بى اساس مى گوئيم:
شايد وى در خوابهاى پريشان خود خيال مى كند پيرامون امّت منقرض شده اى كه روزگار آثارش را محو ساخته و مدافعى براى آنها باقى نمانده ، سخن مى گويد و گمان نمى كند زمانه افشاگر به زودى كسى را بر مى انگيزد تا از او بپرسد شخصى كه سخن خداوند : (
مَن كَانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَمَلآئِكَتِهِ وَرُسُلِهِ وَجِبْرِيلَ وَمِيكَالَ فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِّلْكَافِرِينَ)(1)[  كسى كه دشمن خدا و فرشتگان و رسولان او و جبرئيل و ميكائيل باشد (كافر است); و خداوند دشمن كافران است ]را در قرآن مى خواند چگونه با جبرئيل دشمنى دارد؟!
چه زمانى در انديشه شيعى شكِّ در نبوّت محمّد(صلى الله عليه وآله) خطور كرده است ، و يا به ذهن شيعه اى فكر نبوّت اميرالمؤمنين(عليه السلام) افتاده است ، تا به اشتباه كردن جبرئيل حكم كند؟! شيعه اى كه در طول شب و روز اين آيات را مى خواند : (
وَمَامُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ)(2) [محمّد(صلى الله عليه وآله) فقط فرستاده خداست; و پيش از او، فرستادگان ديگرى نيز بودند].
(
مَّا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَـآ أَحَد مِّنْ رِّجَالِكُمْ وَلَـكِنْ رَّسُولَ اللَّهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ)(3)[محمّد(صلى الله عليه وآله) پدر هيچ يك از مردان شما نبوده و نيست; ولى رسول خدا و ختم كننده و آخرين پيامبران است].
(
وَ آمَنُواْ بِمَا نُزِّلَ عَلَى مُحَمَّد وَهُوَ ا لْحَقُّ مِن رَّبِّهِمْ)(4)[و به آنچه بر محمّد(صلى الله عليه وآله) نازل شده ـ و همه حقّ است و از سوى پروردگارشان ـ نيز ايمان آوردند].
(
مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ)(5)[محمّد(صلى الله عليه وآله) فرستاده خداست].
(
وَمُبَشِّراً بِرَسُول يَأْتِى مِن بَعْدِى اسْمُهُ أَحْمَدُ)(6)[و بشارت دهنده به رسولى كه بعد از من مى آيد و نام او احمد است].
و چگونه شيعه اى كه در هر نماز واجب و مستحب ، و در اذان و اقامه ، و در دعاهاى فراوانِ رسيده از امامانش ، به رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) گواهى مى دهد ، به اشتباه كردن جبرئيل در وحى عقيده دارد؟!
و كتاب هاى شيعه در فقه و حديث و كلام و عقايد و ملل و نحل گواه بر اين ادّعاست .
آيا آن گونه كه در اين تهمت مطرح شد أساساً ممكن است شيعه گمان كند كه خداوند سبحان بنا داشت امير مؤمنان على(عليه السلام) را به پيامبرى مبعوث كند امّا به مجرّد اينكه جبرئيل وحى را بر محمّد(صلى الله عليه وآله) نازل كرد ، آن را پذيرفت و امضا كرد [و نبوّت به سبب خطاى جبرئيل از على(عليه السلام) به محمّد(صلى الله عليه وآله) منتقل شد]؟!
آيا أساساً يك انسان سبك مغز زود باور چنين سخنى را مى گويد؟! تا چه رسد به شيعه كه داراى شخصيّتهايى برجسته هستند; (
فَمَا لهَـؤُلاَ ءِ ا لْقَوْمِ لاَيَكَادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً)(7)[پس چرا اين گروه حاضر نيستند سخنى را درك كنند؟!].(8)

 

 

1 ـ بقره : 98 .
2 ـ آل عمران : 144 .
3 ـ أحزاب : 40 .
4 ـ محمّد : 2 .
5 ـ فتح : 29 .
6 ـ صفّ : 6 .
7 ـ نساء : 78 .
8. شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 275.

آيا شيعه خون هر مسلمانى را مباح مى داند؟

سؤال: آيا شيعه خون هر مسلمانى را مباح مى داند؟


جواب: صاحب كتاب العقد الفريد مى گويد:
يهود خون هر مسلمانى را مباح مى داند، و شيعه نيز چنين است.
در پاسخ به اين تهمت مى گوييم:
آيا اين مرد منبعى براى اين نسبتش از كتاب هاى شيعه و علما و بزرگان آنها ، و بلكه از افراد معمولى و عوام شيعه سراغ دارد؟!
شيعه كسى است كه در دل شب ها و طول روزها قرآن مى خواند ، و اطمينان دارد كه آيات آن وحى است و از سوى خداوند بر سيّد انبيا نازل گرديده است، و در آن آياتى وجود دارد كه انسان را از قتل مؤمن بر حذر مى دارد و قاتل را براى هميشه گرفتار جهنّم مى داند، و نيز در آن آيه قصاص وجود دارد.
و علاوه بر آن ، روايات پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و امامان شيعه پر است از نهى از قتل مؤمن و مجازات آن و احكام مترتّب بر آن بسان قصاص و ديات . و قرار دادن دو باب قصاص و ديات در كتابهاى فقهى شيعه ، رايج است .
با وجود اينها يقين حاصل خواهد شد كه اين نسبت و تهمت شرم آور هيچ پايه و اساسى جز خيال پوچ ناشى از شدّت دشمنى و تعصّب احمقانه ندارد .(1)

 

 

1. شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 275.

آيا شيعه معتقد به تأخير نماز مغرب تا طلوع ستارگان است؟!!!

 

سؤال: آيا شيعه معتقد به تأخير نماز مغرب تا طلوع ستارگان است؟!!!


جواب: ابن عبد ربّه مى گويد:
يهود نماز مغرب را به تأخير مى اندازد تا ستارگان طلوع كنند ، و شيعه نيز چنين مى كند .
قبل از پاسخ به اين ادعا بايد از يهود پرسيد كه آيا اصلاً از چنين مسأله اى خبر دارند؟! و آيا أساساً با اين مسائل كه به آنان نسبت داده مى شود ، آشنايى دارند؟!
و معلوم نيست كه آيا اين شخص مطلب ياد شده را پس از مراجعه به فقه شيعه و احاديث امامان آنها ، نگاشته است؟! در روايتى از امام صادق(عليه السلام) رسيده است : «
من ترك صلاة المغرب عامداً إلى اشتباك النجوم(1) ، فأنا منه بريء» ]من از هر كسى كه عمداً نماز مغرب را تا زمان نمايان شدن انبوه ستارگان تأخير اندازد ، بيزارم[.
به آن حضرت عرض شد : مردم عراق نماز مغرب را تا طلوع ستارگان به تأخير مى اندازند .
حضرت فرمود:«
هذا من عمل عدوّ الله أبي الخطّاب»(2)]اين كار از كارهاى دشمن خدا ، ابوالخطّاب است[ .
چرا اين شخص در نقل خود دروغ مى گويد؟! و شايد هم پيش از مراجعه ، غيب گويى مى كند و اين بر خلاف رسم امانتدارى و تحقيق است .
و شايد لازم شمردن اين مسأله (يعنى تحقق وقت نماز مغرب پس از طلوع ستارگان) از گروه گمراه خطّابيّه ـ كه اصحاب أبو الخطّاب هستند ـ به گوش وى رسيده باشد ، لكن آنان كجا و شيعه كجا؟!
وهمه شيعيان بدون استثنا، اين گروه را تكفير كرده وگمراه دانسته اند و روايات امامان شيعه آثار فساد آنها را خنثى كرده اند .
از اين رو نسبت دادن اين شبهات به شيعه در حالى كه آنان و امامانشان از آنها تبرّى جسته اند ، تهمتى نارواست.(3)

 

 

1 ـ ]زمان مغرب، پس از محو شدن سرخى پديد آمده در سمت مشرق (ذهاب حمره مشرقيّه) و پيش از نمايان شدن انبوه ستارگان است. طبق برخى روايات، «اشتباك نجوم» ، پايان وقت فضيلت نماز مغرب است و تأخير بدون عذر آن تا زمان ظاهر شدن انبوه ستارگان، مكروه و تأخير آن به قصد اين كه وقت فضيلت مغرب، هنگام اشتباك است ، حرام مى باشد ; ر . ك : وسائل الشيعة 4/176 ـ 177 و 187; جواهر الكلام 7/151; رياض المسائل 3/64; فرهنگ فقه فارسى 1/499[ .
2 ـ مراجعه شود : من لايحضره الفقيه ]1/220 ، ح 661[ ; وتهذيب شيخ الطائفة ]2/33 ، 100 و 102[ .
3. شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 271.

آيا عقيده شيعه كه حكومت را ويژه آل على(عليهم السلام) مى داند همانند عقيده يهود است؟


سؤال: آيا عقيده شيعه كه حكومت را ويژه آل على(عليهم السلام) مى داند همانند عقيده يهود است؟


جواب: ابن عبد ربّه در كتاب العقد الفريد مى نويسد: بلاى شيعه همانند بلاى يهود است ; يهود مى گويد : حكومت و پادشاهى ويژه آل داود است ، شيعه نيز مى گويد : حكومت و مُلك ويژه آل علىّ بن ابى طالب است .
در پاسخ بايد گفت، اگر اين سخن شيعه پيامد بدى دارد، اين پيامد به كسى ]پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)[ متوجّه است كه با اين حديث صحيحِ قطعىِ متواتر و مورد اتّفاق، آل على را جانشين خويش قرار داده است: «
إنّى تاركٌ ـ أومخلِّفٌ ـ فيكم الثقلين ـ أوالخليفتين ـ ما إنْ تمسّكتم به لن تضلّوا بعدي ، كتاب الله و عترتي أهل بيتي ، وإنّهمالن يفترقا حتّى يردا عليَّ الحوض» ]همانا من دو وجود گرانسنگ ـ يا دو جانشين ـ را در ميان شما از خود به يادگار گذاشتم ، پس از من تا زمانى كه به آن دو چنگ زنيد ، هرگز گمراه نمى شويد: كتاب خدا، و عترت من اهل بيتم. و اين دو، تا آنگاه كه در حوض كوثر بر من وارد شوند هرگز از هم جدا نمى شوند[.
به گفته نگارنده كتاب «الصواعق المحرقة»(1) بيست و چند نفر از اصحاب آن را روايت كرده اند . و پيامبر(صلى الله عليه وآله)، اين خطبه را آشكارا در جمع اصحاب كه بالغ بر صد هزار نفر بودند ايراد كرد . و در آن اجتماع عظيم ، از خلافت اهل بيت پاك خود كه على سيّد و پدر آنان است، خبر داد.
امام زرقانى مالكى در «شرح المواهب»(2) از علاّمه سمهودى نقل كرده است :
اين روايت نشان مى دهد كه در هر زمانى تا روز قيامت شخصى از خاندان پيامبر كه شايسته تمسّك و رهبرى و تبعيّت است ، وجود دارد تا تشويق موجود در اين روايت ، به پيروى از او و تمسّك به وى متوجّه شود . چنانكه قرآن نيز چنين  است ]كه تا روز قيامت قابل تمسّك است[ ; از اين رو آنان براى اهل زمين أمان هستند ، و اگر نباشند اهل زمين از بين خواهند رفت .
حال چه كسى مى تواند پس از شنيدن اين سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) ، از آل على(عليه السلام) پيروى نكند و آنان را راههاى خود به سوى خدا قرار ندهد ، يا به ديگران اقتدا كرده و از راه خدا گمراه شود ; هرگز چنين مباد. (
إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِراً وَإِمَّا كَفُوراً)(3)]ما راه را به او نشان داديم، خواه شاكر باشد و پذيرا گردد يا ناسپاس[.
و با وجود اين سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) گناه شيعه چيست: «
من سرّه أن يحيا حياتي ويموت مماتي ، ويسكن جنّة عدن غرسها ربّى ، فليوال عليّاً من بعدي ، وليوالِ وليّه ، وليقتد بأهل بيتي من بعدي ; فإنّهم عترتي خُلقوا من طينتي ، ورُزقوا فهمي وعلمي ; فويلٌ للمكذّبين بفضلهم من اُمّتي ، القاطعين فيهم صلتي، لا أنالهم الله شفاعتي»(4)] هر كه خوشنود مى شود كه بسان زندگى من زندگى كرده و مانند مرگ من بميرد و در بهشت جاودانى كه پروردگارم آن را غرس كرده جاى گيرد ، پس على را بعد از من دوست بدارد ، و دوستدارش را نيز دوست بدارد ، و بعد از من به اهل بيتم اقتدا كند ; زيرا آنها عترت من هستند و از طينت من آفريده شده اند و فهم و علم من به آنان داده شده است ; پس واى بر گروهى از امّت من كه فضليت ايشان را تكذيب و پيوندشان را با من قطع مى كنند ، خدا اين گروه را از شفاعت من بهره مند نسازد[ .
و با توجّه به سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) : «
إنّما مثلي ومثل أهل بيتي كسفينة نوح ، من ركبها نجا ، ومن تخلّف عنها غرق»(5)] من و اهل بيتم بسان كشتى نوح هستيم ، كه هر كس بر آن سوار شد نجات يافت و هر كسى بازماند غرق شد[ ، ديگر بر عقيده شيعه چه اشكالى وارد است؟!
چگونه شيعه اهل بيتى را كه در ميان امّت همچون پيامبرِ طاهر هستند ، خليفه نداند؟! و چگونه جايگاه آنها در محبّت اهل بيت مانند جايگاه يهود شمرده مى شود؟! و اين سخن دردناك و گزنده متوجّه چه كسى است؟!
آيا اين سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) از چشم ابن عبد ربّه دور مانده كه مى فرمايد : «
النجوم أمانٌ لأهل الأرض من الغرق ، وأهل بيتي أمانٌ لاُمّتي من الاختلاف ; فإذا خالفها قبيلةٌ اختلفوا فصاروا حزب إبليس»(6) ]ستارگان مانع غرق شدن اهل زمين ، و اهل بيت من مانع به وجود آمدن اختلاف در ميان امّتم هستند ; پس هر گروهى با آنها مخالفت كند در ميانشان اختلاف به وجود خواهد آمد و از حزب ابليس خواهند شد[ .
پس چگونه به اهل بيتى كه ستارگان هدايت و ستارگان امان مردم از گمراهى و ضلالت و اختلاف و تشتّت هستند ، اقتدا نمى شود؟! و عذر كسى كه از آنها روى گردان شده چيست؟!
و انتخاب اين خاندان كريم از سوى خداوند جز پس از حصول همه شايستگى هاى لازم براى احراز مقام ولايت مطلقه ، و مهارت لازم براى اداره امور در هر زمانى كه رهبرى بشر و مَسند حكومت به آنان سپرده شود ، صورت نگرفته است . امّا مخالفان اهل بيت يا از روى حسادت و يا به خاطر حرص و آز (و به طمعِ رسيدن به حكومت) ، خلافت و رهبرى را از آنان ستانده و جاى ديگر نهادند .و حكومت و رهبرى نزد شيعه آن گونه كه ابن عبد ربّه پنداشته ، سلطنت و پادشاهى نيست ، بلكه خلافتى الهى است.(7)



1 ـ الصواعق المحرقة : 136 ]ص 228[
2ـ شرح المواهب 7 : 8 .
3ـ انسان : 3 .
4ـ اين حديث را اينان نقل كرده اند : ابونعيم در الحلية 1 : 86 ]رقم 4[ ; و طبرانى ]در المعجم الكبير 5 / 194 ، ح 5067[ ; و رافعى طبق نقل ترتيب جمع الجوامع 6 : 217 ]كنز العمّال 12/103 ، ح 34198[ .
5ـ خطيب بغدادى در تاريخ خود 12 : 91 ]شماره 6507[ اين حديث را نقل كرده است . و نيز حاكم در المستدرك 3 : 151 ]3 / 163 ، ح 4720[ ; وى اين روايت را صحيح دانسته است .
6ـ حاكم اين روايت را در مستدرك 3 : 149 ]3/162 ، ح 4715[ نقل نموده و آن را صحيح دانسته است .

7. شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 270.

تفسير دروغ شيعه از آيه «و يطمعون الطعام...!!!».


سؤال: آيا سخن ابن حزم كه مى گويد منظور از آيه «و يطمعون الطعام...» على(عليه السلام) نيست، صحيح مى باشد؟


جواب: او مى گويد :
ما دروغ شيعه در تأويل و تفسير آيه : (
وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَيَتِيماً وَأَسِيراً)(1)[ و غذاى (خود) را با اينكه به آن علاقه (و نياز) دارند، به «مسكين» و «يتيم» و «اسير» مى دهند!] را قبول نداشته و از آن به دور هستيم ; زيرا مى گويند منظور اين آيه ، على(رضي الله عنه)است . و اين تفسير، درست نيست ، بلكه عموم و ظهور آيه شامل همه كسانى مى شود كه چنين كارى انجام مى دهند(2) .
در پاسخ به اين مى گوييم: آشناى به اين سخنان خنده دار ، جايگاه اين مرد را در حقّ پوشى كاملاً مى داند . او به خيال خود با اختصاص دادن تأويل آيه به شيعه و متّهم نمودن آنان به دروغگويى، مى تواند از ارزش حديث وارد شده در تفسير آن بكاهد . در حالى كه خود به يقين مى داند مفسّران و محدّثان بى شمارى اين حديث را با سند نقل كرده و در آثار خود ثبت نموده اند . و اگر اطّلاع ندارد پس اين خود مصيبتى بزرگ است .
اين حافظ ابو محمد عاصمى است كه كتابى در دو جلد در اين باره نگاشته و آن را «زين الفتي في تفسير سورة هل أتى» ناميده است .
آيا اين غفلت زده و ساده لوح گمان مى كند كه اين افراد و راويان نيز شيعه هستند؟! يا در حديث شناسى جاهلند؟! و يا وى به روايتى كه موافق با شيعه است گر چه سندش صحيح ترين سند باشد ، اعتنا نمى كند !
به هر صورت، برخى از راويان اين حديث كه همگى از بزرگان اهل سنّت اند از اين قرارند:
1 ـ ابوجعفر اسكافى ، متوفّاى (240)(3) .
2 ـ حكيم ابو عبدالله محمّد بن على ترمذى ، كه بنابر نقل «نوادر الاُصول» تا سال (285) زنده بوده است(4) .
3 ـ حافظ ابو جعفر محمّد بن جرير طبرى ، متوفّاى (310)(5) .
4 ـ ابو القاسم زمخشرى ، متوفّاى (538)(6) .
5 ـ ابو عبدالله فخر الدين رازى ، متوفّاى (606)(7) .
6 ـ عزّ الدين عبد الحميد مشهور به ابن ابى الحديد معتزلى ، متوفاى (655)(8) .
7 ـ قاضى ناصر الدين بيضاوى ، متوفّاى (685)(9) .
8 ـ حافظ ابن حجر ، متوفّاى (852)(10) .
9 ـ حافظ جلال الدين سيوطى ، متوفّاى (911)(11) .
وامّا متن حديث:
«ابن عبّاس مى گويد : (امام) حسن و حسين(عليهما السلام) مريض شدند . پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به همراه گروهى ، از آنان عيادت كرد . آنگاه به على گفت: اى ابا الحسن! براى بهبودى فرزندانت نذر كن . به دنبال آن على و فاطمه و فضّه ـ خادمشان ـ با هم نذر كردند كه اگر حسن و حسين سلامتى خود را باز يابند ، ما سه روز روزه خواهيم گرفت. پس از مدّتى آن دو بزرگوار بهبودى يافته و خوب شدند . لكن در آن هنگام دستشان خالى بود و چيزى در خانه نداشتند به ناچار على(عليه السلام) نزد شمعون يهودى رفته از او به مقدار سه صاع(12) (تقريبا 9 كيلو) جو قرض گرفت و به خانه آورد .
فاطمه(عليها السلام) يك صاع از آن را آرد نموده خمير تهيه كرد و پنج قرص نان به تعداد هر نفر يك نان پخته بر سر سفره آورد تا افطار كنند ، ناگهان در اين لحظه فقيرى آمده صدا زد : «
السلام عليكم يا أهل بيت محمّد»! سلام بر شما اى اهل بيت محمّد ، فقيرى هستم مسلمان و نيازمند، مرا اطعام كنيد كه خدا شما را از غذاهاى بهشتى بهره مند سازد. آن بزرگواران فداكارى كرده افطارى خود را به او بخشيدند و شب را گرسنه ، تنها با نوشيدن آب به سر بردند . و روز بعد نيز نيّت روزه  كردند و باز هنگام افطار همين كه خواستند افطار كنند، يتيمى آمد و كمك خواست. اين بار نيز غذاى خود را به يتيم دادند و مانند شب پيش گرسنه خوابيدند . و روز سوم نيز هنگام افطار اسيرى آمد و طلب غذا كرد و آن بزرگواران نيز مانند روزهاى قبل افطارى خود را به او دادند . و روز چهارم هنگامى كه صبح شد على (عليه السلام) دست حسن و حسين(عليهما السلام) را گرفته در حالى كه از شدت گرسنگى مانند جوجه مى لرزيدند، به حضور پيامبر خدا آورد . همين كه چشم حضرت به آنان افتاد و آن منظره را مشاهده كرد فرمود : «ما أشدّ ما يسوؤني ما أرى بكم!» [اين چه حالى است كه در شما مى بينم؟! چيزى براى من دردناك تر و زجر آورتر از آن نيست] .
پيامبر(صلى الله عليه وآله) به پا خواسته همراه آنان به سوى خانه فاطمه(عليها السلام) روان شد. وقتى وارد خانه شد ، فاطمه(عليها السلام) را در حال عبادت در محراب ديد كه از شدّت گرسنگى شكمش به پشتش چسبيده است(13) ، و چشمان مباركش در كاسه سر فرو  رفته (وگود افتاده) است ، پيامبر از مشاهده اين حالت به شدّت غمناك و محزون شد ، و در اين هنگام بود كه ناگهان جبرئيل از آسمان فرود آمد و به پيامبر عرض كرد : اى محمد! خداوند به تو درباره اهل بيتت تبريك مى گويد . آنگاه سوره انسان را براى پيامبر خواند». گروهى از مفسّران و محدّثان نامبرده، اين حديث را به اين شكل نقل كرده اند .(14)

 

1 ـ انسان : 8 .
2 ـ الفِصَل 4 : 146 .
3 ـ نقض العثمانيّة [ص 318] .
4 ـ نوادر الاُصول : 64 [1/154 ، اصل 44] .
5 ـ كفاية الطالب [ص 345 ، باب 97] .
6 ـ تفسير الكشّاف 2 : 511 [4/670] .
7 ـ التفسير الكبير 8 : 276 [30/244] .
8 ـ شرح نهج البلاغة [13/276 ، خطبه 238] .
9 ـ تفسير بيضاوى [2/552] .
10 ـ الإصابة 4 : 384 .
11 ـ الدرّ المنثور [8/371] .
12 ـ هر صاع تقريباً سه كيلو مى باشد .

13 ـ عبارت روايت اين گونه است : «التصق ظهرها ببطنها» .
14. شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 285.

آيا همان طور كه يهوديان از مسيحيان بيزارند شيعيان نيز از اسلام بيزارند؟



سؤال: آيا همان طور كه يهوديان از مسيحيان بيزارند شيعيان نيز از اسلام بيزارند؟


جواب: صاحب كتاب العقد الفريد مى گويد(1):
شيعه، يهود اين امّت است; زيرا همان گونه كه يهوديان از مسيحيان بيزارند شيعيان نيز از اسلام بيزارند ، و با آن دشمنى مىورزند.
در پاسخ به اين تهمت ناروا مى گوئيم:
چگونه مى توان اين سخن گزنده و دردناك را پذيرفت در حالى كه در قرآن مجيد آمده است : (
إِنَّ الَّذِينَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ أُوْلَئِكَ هُمْ خَيْرُ ا لْبَرِيَّةِ)(2)]همانا كسانى كه ايمان آوردند واعمال صالح انجام دادند، بهترين مخلوقات خدايند [واز پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيرامون اين آيه چنين وارد شده است كه خطاب به على(عليه السلام) فرمود: «هم أنت وشيعتك»(3) ]آنان (خير البريّة) تو وشيعيانت هستيد[؟!
و چگونه آن را بپذيرد در حالى كه پيامبر امين(صلى الله عليه وآله) در روايتى خطاب به على(عليه السلام) مى فرمايد : «
أنت وشيعتُك في الجنّة»(4)] تو و شيعيانت در بهشت هستيد[؟!
و نيز مى فرمايد : «
إذا كان يوم القيامة دُعي الناس بأسمائهم وأسماء اُمّهاتهم إلاّ هذا ـ يعنى عليّاً ـ وشيعته ; فإنّهم يُدعَون بأسمائهم وأسماء آبائهم لصحّة ولادتهم»(5)] در روز قيامت مردم با نامهاى خويش و نامهاى مادرانشان خوانده مى شوند ، مگر اين شخص ـ يعنى على ـ و شيعيانش كه با نامهاى خود و نامهاى پدرانشان خوانده مى شوند ; زيرا ولادتشان پاك و صحيح است[ .
و نيز فرموده است: «
يا علىّ! إنّ الله قد غفرلك ، ولذرّيّتك ، ولوُلدك ولأهلك ، وشيعتك ، ولمحبّي شيعتك»(6)] اى على! به راستى كه خداوند تو و ذرّيّه ، و فرزندان و خانواده و شيعيان و دوستداران شيعيان تو را بخشيده است[ .
و نيز فرموده است : «
إنّك ستقدم على الله أنت وشيعتك راضين مرضيّين»(7) ] (اى على!) تو به زودى بر خداوند وارد مى شوى در حالى كه تو و شيعيانت از خداوند راضى بوده و او نيز از شما راضى است[.
و فرموده است: «
أنت أوّل داخل الجنّة من اُمّتي، وأنّ شيعتك على منابر من نور ، مسرورون مبيضّة وجوههم حولي ، أشفع لهم فيكونون غداً في الجنّة جيراني»(8)]تو نخستين كسى هستى كه وارد بهشت مى شوى و شيعيانت بر منبرهايى از نور قرار داشته ، و سپيدرو پيرامون من هستند ، آنان را شفاعت مى كنم و فرداى قيامت در بهشت همسايه من هستند[ .
و فرموده است:«
أناالشجرة ، وفاطمة فرعها ، وعلىٌّ لقاحها ، والحسن و الحسين ثمرتها ، وشيعتنا ورقها ، وأصل الشجرة في جنّة عدن وسائر ذلك في سائر الجنّة»]من درخت هستم ، و فاطمه شاخه آن ، و على لقاح آن ، و حسن و حسين ثمره آن ، و شيعيان برگهاى آن ، ريشه و اصل اين درخت در بهشت عدن قرار دارد و ديگر بخشهاى آن در بخشهاى ديگر بهشت است[ .
و فرموده است:«
إنّ هذا ـ يعني عليّاً ـ وشيعته هم الفائزون يوم القيامة»(9)] همانا على و شيعيانش در روز قيامت رستگار و ظفرمندند[.
و در خطبه اى فرموده است:«
أيّها الناس من أبغضنا ـ أهل البيت ـ حشره الله يوم القيامة يهوديّاً ، مُثّل لي اُمّتي في الطين فمرّ بي أصحاب الرايات فاستغفرت لعلىّ وشيعته»(10) ]اى مردم! هر كس بُغض ما اهل بيت را در دل داشته باشد خداوند وى را در روز قيامت يهودى محشور خواهد كرد ; امّت من آنگاه كه در عالم طين (قبل از صورت گرفتنشان در عالَم طينت و ذر) بودند براى من متمثّل و مجسّم شدند و صاحبان پرچم ها (گروههاى گوناگون)(11) از برابر من عبور كردند و من در آنجا براى على و شيعيانش طلب مغفرت كردم[ .
و فرموده است:«
شفاعتي لاُمّتي ، من أحبّ أهل بيتي ، وهم شيعتي»(12)]شفاعت من ويژه آن گروه از امّت من است كه اهل بيت مرا دوست مى دارند، و آنانند شيعيان من[.(13)

 

1 ـ العقد الفريد 1 : 269 ]2 / 104[ .
2 ـ بيّنة : 7 .
3 ـ تفسیر جامع البیان، 30: 146]مج 15/ج، 30/264[

4 ـ تاريخ بغداد 12 : 289 .
5 ـ مروج الذهب 2 : 51 ]3/7[ .
6 ـ الصواعق : 96 و 139 و 140 ]161 و 232 و 235[ .
7 ـ نهايه ابن اثير 3 : 276 ]4/106[ .
8 ـ مجمع الزوائد 9 : 131 ; كفاية الطالب : 135 ]ص 265 ، باب 62[ .
9 ـ المناقب : 66،ص 111، ح 120؛ ص265 ، ح 247 و تذكرة السبط : 31 ]ص 54[ .
10ـ مجمع الزوائد 9 : 172 .
11ـ ]شايد اشاره است به اينكه : هر گروهى را با امام آنها و كسى كه عَلَم دار و پرچم بدست و پيشتاز آنان است ، مشاهده كرد ; چنان كه در روز قيامت نيز چنين است : (يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاس بِإِمَامِهِمْ)«(به ياد آوريد) روزى را كه هر گروهى را با پيشوايشان مى خوانيم»; إسراء/71[ .
12ـ تاريخ خطيب 2 : 146 .
13ـ شفیعی شاهرودی، گزیده ای جامع از الغدیر، ص 268.   

آيا سخن ابن حزم در مورد مسلمان نبودن شيعيان صحيح است؟


سؤال: آيا سخن ابن حزم در مورد مسلمان نبودن شيعيان صحيح است؟


جواب: او مى گويد:
«شيعيان مسلمان نيستند به خاطر اينكه اوّلين گروهشان (25) سال پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) پديد آمده است . و شروع آن با اجابت از دعوت منافقى بود كه خداوند او را خوار ساخت . و آنها در دروغگويى و كفر همچون يهود و نصارا هستند»(1).
پاسخ: به خدا سوگند! اينها سخنان دردناكى است كه چهره انسانيّت را غرق در عرق شرمسارى مى كند .
معلوم نيست او چگونه اسلام را از گروهى كه روبه قبله نماز مى خواند وكلمه شهادتين بر زبانش جارى و حافظ و عامل به قرآن و پيرو سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) است و به آن عمل مى كند و كتاب هاى عقايد و احكام او دنيا را پر كرده ، نفى مى كند .
و چگونه او مى تواند چنين حكم قاطعانه اى را صادر كند در حالى كه هزاران نفر از مشايخ و راويان صحاح ستّه و كتاب هاى مسند اهل سنّت، شيعه بوده، مرجع عقائد و احكامشان مى باشند ; همچون ابان بن تغلب كوفى ، ثابت ابو حمزه ثمالى ، طاووس بن كيسان همدانى ، عطيه بن سعد كوفى ، معروف بن خَرَّبُوذ كرخى ، هشام بن زياد بصرى، هشام بن عمّار دمشقى(2) و . . . .
و اگر شيعه ـ طبق توهّمات ابن حزم ـ خارج از اسلام باشد آنگاه اين كتابهاى صحاح ستّه و مسانيدشان چه ارزشى خواهد داشت .
آرى گناه نابخشودنى شيعه نزد ابن حزم آن است كه آنان طبق دستور قرآن و سنّت پيرو امامانى هستند كه امان براى اهل زمينند يعنى على و اولاد او(عليهم السلام) .
و امّا اينكه مى گويد: «آغاز پيدايش شيعه از فرد فريبكارى است كه خداوند خوارش ساخت» و او عبدالله بن سبأ معروف به ابن سوداء را اراده كرده است ، چه ربطى به شيعه دارد؟
مگر نه اين است كه على(عليه السلام) او را به خاطر سخنان كفر آميزش در آتش انداخته، سوزاند و شيعيان نيز بنابر پيروى از مقتدايشان على(عليه السلام) عبدالله را لعن كرده از او بيزارى جستند .
پس با اين وصف چگونه مى توان گفت : منشأ پيدايش شيعه عبدالله بن سبأ مى باشد؟! آيا در طول تاريخ شيعه اى را مى توان يافت كه خود را به او نسبت داده باشد؟! و اگر او با چشم باز به حقيقت نگاه مى كرد يقيناً مى فهميد كه بذر تشيّع را خود صاحب شريعت يعنى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) پاشيد ، آن روز كه دوستدار على را شيعه ناميد و مردم را به ولايت و پيروى از او فراخواند.(3)

 

 

1 ـ الفِصَل 2 : 78 .

2 ـ در شرح حال و تفصيل حديث آنان به كتاب المراجعات، سيّد مجاهد مرحوم حجّة الاسلام شرف الدين : ص 41 و 105 [ص 70 و 126] مراجعه شود .
3. گزيده اى جامع از الغدير، ص 280.

جواز ازدواج با نه زن و حرمت كلم پيچ!!!


سؤال: آيا همان طور كه ابن حزم مى گويد شيعه ازدواج با نه زن را حلال و سبزى كلم پيچ را حرام مى داند؟!!!


جواب: او مى گويد:
برخى از شيعيان اماميّه ازدواج با نُه زن را براى مرد جايز مى دانند، و برخى ديگر مى گويند: كلم پيچ حرام است; چون از خون حسين روييده است و پيش از شهادت او وجود نداشته است(8).
در پاسخ مى گوئيم : اى كاش او پيش از افترا بستنِ جواز ازدواج با نُه زن به شيعه ، به فقه اماميّه مراجعه مى كرد تا بداند كه همه شيعيان بدون استثنا ازدواج با بيش از چهار زن را جايز نمى دانند . و ازدواج با نُه زن را از اختصاصات پيامبر(صلى الله عليه وآله)و ويژه حضرت مى دانند، و در اين مسأله شيعه و سنّى با هم متّفق بوده و هيچ اختلافى ندارند . و نيز اى كاش پيش از نسبت دادن حرمت كلم پيچ به شيعه ، سفرى به شهرها و روستاهاى آنان مى كرد تا ببيند چگونه كلم پيچ را در كشتزارهاى خود مى كارند و از خوردن آن همراه با برنج ، و به صورت پخته شده با گندم (بلغور) ، لذّت مى برند و مى ديد كه عالِم و عامى، باسواد و بى سواد و مردم كوچه و بازار همگى اين كار را انجام مى دهند .
و تا كنون كسى از شيعه اى ممنوع بودن آن را نشنيده است، و از هيچ محدّث يا مورّخ يا لغوى يا داستان سرا و سبزى فروشى نقل نشده كه كلم پيچ از خون امام حسين(عليه السلام) روييده شده است!(9)

 

 

8 ـ الفِصَل 4 : 182 .
9. گزيده اى جامع از الغدير، ص 283.

آيا همان طور كه ابن حزم مى گويد شيعه معتقد به تحريف قرآن است؟



سؤال: آيا همان طور كه ابن حزم مى گويد شيعه معتقد به تحريف قرآن است؟


جواب: او مى گويد:
شيعه امامى از آغاز، معتقد به تحريف قرآن بوده و هست. مى گويد : بسيارى از آيات آن حذف ، و بسيارى برآن افزوده شده ، و بسيارى از آن نيز تحريف شده است. تنها يك نفر از آنها اين عقيده را نداشته كه او هم تظاهر به معتزلى بودن مى كرده; زيرا قائل به تحريف قرآن را كافر مى دانسته، و او على بن حسن(1)بن موسى بن محمّد است.
پاسخ: اى كاش او كتاب معتبرى از شيعه نشان مى داد كه چنين افترايى در آن باشد . ولى خواننده اگر تحقيق و پژوهش نمايد ، مى يابد كه بزرگان شيعه همگى منكر اين افترا هستند ; بزرگانى چون شيخ صدوق در كتاب «عقايد»(2) خود ، شيخ مفيد(3) ، شيخ طوسى در «تبيان»(4)، امين الإسلام طبرسى در «مجمع البيان»(5) ، علم الهدى سيّد مرتضى(6) كه خود نويسنده به آن اعتراف كرده ، و ديگران ; بنابراين آن گونه كه اين ساده لوح پنداشته، سيّد مرتضى در ميان شيعه تنها كسى نيست كه منكر تحريف مى باشد. و چطور شيعه چنين افترايى را قبول داشته باشد و حال آنكه در خود قرآن آيه اى دالّ بر محافظت قرآن از تحريف، آمده است.(7)

 

 

1 ـ در الِفَصل [4/182] نيز چنين آمده است ، و در كتاب هاى اهل سنّت نيز از خود او چنين نقل كرده اند ، و صحيح آن على بن حسين ، يعنى سيّد مرتضى علم الهدى مى باشد .
2 ـ الاعتقادات في دين الإماميّة [ص 59 ، باب 33] .
3 ـ أوائل المقالات [ص 93 ـ 95] .
4 ـ التبيان في تفسير القرآن [1/3 ، مقدمه] .
5 ـ مجمع البيان [6/508] .
6 ـ أمالي سيّد مرتضى [2/84] .
7. اشاره به آيه «
اِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ اِنّا لَهُ لَحافِظُون» ـ گزيده اى جامع از الغدير، ص 283.

دروغ بودن «رد شمس» براى على(عليه السلام)


 سؤال: آيا همان طور كه ابن حزم مى گويد حديث «رد شمس» براى على(عليه السلام) ساختگى است؟


جواب: شايد در ذهن خواننده تهمتهاى ابن حزم چنين نقش ببندد كه تنها شيعه قائل به «شمس» براى اميرالمؤمنين على(عليه السلام) است، در حالى كه بسيارى از ثقات و حافظان حديث با سندهاى بى شمارى آن را نقل كرده اند، و گروهى از استادان فنّ حديث، بخشى از سندها را صحيح دانسته ، و گروهى ديگر بخش ديگر را حسن دانسته اند . و گروهى از محدّثان نيز بر آن چهار نفر يعنى : ابن حزم ، ابن جوزى ، ابن تيميّه و ابن كثير كه روح خبيث اُموى را يدك مى كشند و حديث را تضعيف نموده اند ، سخت تاخته اند. و برخى ديگر از بزرگان كه انكار اين ويژگى نبوى و كرامت علوى بر ايشان سخت گران آمده ، اقدام به نگارش كتابى جدا گانه در اين باب نموده و كليه سندها و طريق هاى حديث را در آن گرد آورده اند ; همچون :
1 ـ ابو القاسم حاكم بن حذّاء حسكانى نيشابورى حنفى ، متوفّاى (490) به بعد ; وى رساله اى به نام «
مسألة في تصحيح ردّ الشمس و ترغيم النواصب الشُمْس»(1) درباره حديث نگاشته ، كه بخشى از آن را ابن كثير در «البداية والنهاية» آورده(2) ، و ذهبى نيز آن را در «تذكرة»(3) ياد آور شده است .
2 ـ حافظ جلال الدين سيوطى ، متوفّاى (911) ; او نيز رساله اى به نام «كشف اللبس عن حديث ردّ الشمس» درباره حديث نگاشته است .
و ما اكنون نمونه اى از حافظان و بزرگانى كه حديث را نقل كرده اند ، يادآور مى شويم ; برخى از اين افراد حديث را ذكر كرده اند بدون اينكه بر آن ايرادى وارد كنند ، و برخى نيز علاوه بر نقل آن پيرامونش بحث نموده و صحّت آن را تأييد كرده اند:
1 ـ حافظ ابوجعفر احمد بن صالح مصرى ، متوفّاى (248) ; وى از مشايخ بخارى در صحيح ، و ديگران است و همگى بر ثقه بودن او اتّفاق نظر دارند. و او با دو طريقِ صحيح ، اين روايت را از اسماء بنت عميس نقل نموده و مى گويد:
بر اهل علم واجب است كه حديث أسماء را كه از پيامبر براى ما روايت شده ، حفظ كنند; زيرا از بزرگترين نشانه هاى نبوّت است(4) .
2 ـ حافظ ابوالقاسم طبرانى، متوفّاى (360); وى اين حديث را در «المعجم الكبير»(5) خود نقل كرده و گفته است: «اين حديث، حَسَن است».
3ـحافظ ابوبكر بيهقى، متوفّاى (458); او در «الدلائل» آن را نقل كرده است; آن گونه كه در «فيض القدير»(6) مناوى آمده است.
4 ـ ابومظفّر يوسف قزأوغلى حنفى، متوفّاى (654); وى در «تذكره»(7) آن را روايت نموده، سپس ديدگاه جدّش ابن جوزى را ردّ كرده، و خلاصه آن اين است:
سخن جدّم مبنى بر جعلى بودن حديث ، سخنى بى دليل ، و خدشه وى در راويان آن غير وارد است ; به خاطر اينكه ما اين روايت را از راويانى روايت كرده ايم كه عادل و ثقه بوده و هيچ خدشه اى بر آنان وارد نيست . و منظور از برگرداندن خورشيد ، نگه داشتن آن از حركت عادى است نه برگشت دادن حقيقى ، گر چه برگشت حقيقى هم باشد هرگز جاى شگفتى نيست ; چرا كه در اين صورت معجزه اى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)و كرامتى براى على(عليه السلام)خواهد بود .
و متوقّف كردن آفتاب پديده بى سابقه اى نيست ، بلكه به اجماع ، خورشيد براى يوشع نيز متوقّف شده است ، و اين از دو حال خارج نيست : يا معجزه اى براى موسى است و يا كرامتى براى يوشع . در صورتى كه معجزه موسى باشد، پس پيامبر ما برتر از اوست، و چنانكه كرامتى براى يوشع باشد، پس على برتر از اوست; زيرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرموده است : «علماء اُمّتي كأنبياء بني اسرائيل» [علماى امّت من مانند پيامبران بنى اسرائيل هستند ]تازه اين سخن درباره همه علماست ، چه رسد به على(عليه السلام)كه برتر و افضل از همه آنهاست .
سپس وى برترى على(عليه السلام) بر انبياى بنى اسرائيل را با دليل و برهان اثبات كرده ، و آنگاه شعر صاحب بن عبّاد پيرامون ردّ شمس ، را آورده است .
5 ـ حافظ ابن حجر عسقلانى ، متوفّاى (852) ; وى حديث را در «فتح الباري»(8) آورده ، مى گويد :
طحاوى ، و طبرانى در «الكبير» ، و حاكم ، و بيهقى در «الدلائل» ، از اسماء بنت عميس نقل كرده اند : روزى پيامبر روى پاى على(عليه السلام) خوابيده بود و خوابش تا دَمِ غروب آفتاب به طول انجاميد ، و على(عليه السلام) به همين جهت نتوانست نماز عصر را بجا آورد ، و وقتى پيامبر از خواب بيدار شد و از قضيّه مطّلع گشت ، دعا كرد تا خورشيد باز گردد ، و على نماز عصر را در وقت خودش بجا آورد و پس از آن مجدّداً غروب كرد ; و اين از رساترين معجزات است . و در اينجا ابن جوزى و همچنين ابن تيميّه در كتاب «الردّ على الروافض» اشتباه بزرگى را مرتكب شده اند كه اين روايت را جزء روايات ساختگى برشمرده اند .
6 ـ حافظ سيوطى ، متوفّاى (911) ; وى در كتاب «جمع الجوامع» آنگونه كه در «ترتيب»(9) آن آمده است در ذكر معجزات پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن را از على(عليه السلام)روايت كرده است . و در كتاب «الخصائص الكبرى»(10) مى گويد :
هنگام نبرد يوشع با پادشاهان جبّار، خورشيد به خاطر او متوقّف شد ، و براى پيامبر ما نيز در شب معراج چنين شد . و شگفت انگيزتر از اين دو ، متوقّف شدن خورشيد براى على(عليه السلام) است ، آنگاه كه نماز عصرش قضا شده بود .
و امّا متن حديث:
از اسماء بنت عميس نقل شده است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) نماز ظهر را در منطقه صهباء واقع در خيبر بجا آورد . آنگاه على(عليه السلام) را در پى كارى فرستاد ، چون بازگشت ، پيامبر نماز عصر را نيز خوانده بود ، پس پيامبر سر خود را بر دامن او گذاشته و خواب رفت ، و على(عليه السلام) در مدّتى كه پيامبر خواب بود ، اصلاً حركت نمى كرد كه مبادا حضرت بيدار شود ، و آنگاه كه پيامبر بيدار شد خورشيد غروب كرده بود. به همين جهت دعا كرده و فرمود : «
أللّهم إنّ عبدك عليّاً احتبس نفسه على نبيّه فرُدَّ عليه شرقها» [خدايا بنده ات على ، خود را براى پيامبرت وقف كرده ، پس تو نيز روشنايى خورشيد را براى او باز گردان] .
اسماء مى گويد : در اين لحظه آفتاب برگشته تا بر سر كوه برآمد و على(عليه السلام) وضوء گرفته نماز عصر را خواند و پس از آن دوباره آفتاب غروب نمود .
و احتجاج امير مؤمنان به آن در روز شورا در برابر همه مردم كه فرمود : «
انشدكم الله أفيكم أحدٌ ردّت عليه الشمس بعد غروبها حتّى صلّى العصر غيري؟ قالوا : لا» [شما را به خدا سوگند! آيا در ميان شما غير از من كسى يافت مى شود كه خورشيد پس از غروب به خاطر او باز گردانده شده باشد تا او نماز عصرش را بخواند؟ همگى گفتند : نه] .
و اين نشان دهنده كمال شهرت اين حادثه غير مترقّبه در ميان ياران باسابقه پيامبر است .
و همچنين اين واقعه در شعر بسيارى از شعرا از قرن اوّل تا كنون آمده است .
حال با توجّه به اين دلايل و برهان ها ارزش ابن حزم و كتابش كاملاً براى ما آشكار مى شود . حيف كه براى آگاهى خوانندگان فرصت پرداختن به همه سخنان ننگ آور و مصيبت بار كتاب «الفِصَل» ، و حتّى بخش مهمّ آن را نداريم ; چون جميع مجلّدات آن به ويژه جلد چهارم پر است از زورگويى ، گزافه گويى ، تحريف و تغيير حقايق ، و حقّه بازى و بهتان و سخنان باطل . و علاوه بر آن ، دشنام هاى زشت و انواع تهمت هاى نارواى او كه بى نهايت است به گونه اى كه هيچ كسى حتّى وجود پيامبر بزرگوار از نيش زبان آلوده او چه در «الفِصَل» و چه در ديگر آثار او در امان نمانده است .
چنانكه در كتاب «الإحكام»(11)مى گويد :
«
قد غاب عنهم ـ يعني الشيعة ـ أنّ سيِّد الأنبياء هو ولد كافر وكافرة» [شيعه تا كنون نفهميده كه سرور انبيا از پدر و مادر كافر متولّد شده است!] .
چه چيزى او را در اين گفتار دردآور يارى نموده؟! ادب دينى؟! يا ادب نويسندگى؟! يا ادب علمى؟! يا ادب عفّت؟! كدام؟!(12)

 


1[واژه «شُمسْ» جمع شَموس است و آن سر سختى در دشمنى، و شدّت مخالفت با كسى كه به دشمنى بر خواسته است ، مى باشد] .
2ـ البداية والنهاية 6 : 80 [6/88] .
3 ـ تذكرة الحفّاظ [3/1200 ، شماره 1032
4ـ حافظ طحاوى در مشكل الآثار [2/11] اين روايت را از وى نقل كرده و گروه ديگرى نيز از او پيروى كرده اند ، چنانكه خواهد آمد .
5 ـ المعجم الكبير [24/145 ، ح 382] .
6 ـ فيض القدير 5 : 440 .
7 ـ تذكرة الخواصّ : 30 [ص 49] .
8 ـ فتح الباري : 1686 [6/222] .
9 ـ كنز العمّال 5 : 277 [12/349 ، ح 35353] .
10 ـ الخصائص الكبرى 2 : 183 [2/310] .
11ـ الإحكام في اُصول الأحكام 5 : 171 [5/160] .
12ـ شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 290.

 

آيا همان طور كه ابن تيميه مى گويد شيعه از عدد ده متنفر است؟


سؤال: آيا همان طور كه ابن تيميه مى گويد شيعه از عدد ده متنفر است؟


جواب: او مى گويد :
از حماقت هاى شيعه آن است كه نه تنها عدد ده را به كار نمى برند ، بلكه كارهاى مرتبط با ده را نيز انجام نمى دهند ، حتّى ساختمان داراى ده ستون يا ده گوشه هرگز نمى سازند ، و دليل آن اين است كه از عشره مبشَّره (ده نفرى كه به آنها مژده بهشت داده شده است) به جز على بن ابى طالب تنفّر داشته و نسبت به آنها دشمنى می ورزند(1) .
و مى گويد:
از تعصّبات شيعه آن است كه هرگز عدد ده را به زبان نمى آورند، بلكه به جاى آن مى گويند : نُه ويك(2)!
پاسخ : آيا بر كسى كه خود را شيخ الاسلام مى خواند ننگ و عار نيست كه در ميان مسلمانان با چنين سخنان بى مغز و سبُكى ، بذر فتنه و فساد پاشيده و آن را بارها و بارها در جاى جاى كتابش تكرار نمايد؟! گويا كه به پژوهشى ژرف ، و فلسفه اى مترقّى و حكمت بالغه اى رسيده ، و مى خواهد به مردم زندگى و حيات ببخشد!
به گونه اى از شيعه حرف مى زند كه گويا قرنها پيش منقرض شده اند و حوادث زمان ، آثارى از آنها به جا نگذاشته است ، و قابل شناسايى و دفاع نمى باشند.
و با وجود اين آيات در قرآن شيعه: (
تِلْكَ عَشَرَةٌ كَامِلَةٌ)(3) [ اين ، ده روز كامل است]، و (مَن جَآءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا)(4) [هر كس كار نيكى بجا آورد، ده برابر آن پاداش دارد] ، و (وَا لْفَجْرِ * وَلَيَال عَشْر)(5) [به سپيده دم سوگند، و به شبهاى دهگانه]، و (فَأْتُواْ بِعَشْرِ سُوَر مِّثْلِهِ)(6)[ شما هم ده سوره ساختگى همانند اين قرآن بياوريد] ، و با وجود دعاى عشرات كه هر جمعه خوانده مى شود ، و نمازهاى مستحبّى كه ده بار سوره در آن تكرار مى شود ، و ذكرهاى دهگانه يا ذكرهايى كه ده بار مستحبّ است تكرار شوند ، و يا مباحث عقول عشره ، و بحث جوهر و أعراض دهگانه ، و نامهاى دهگانه براى پيامبر ، و نيروهاى دهگانه كه خداوند به عقل عطا كرده ، و ده ويژگى از صفات امام ، و ده ويژگى على كه از پيامبر به ارث برده ، و ده ويژگى كه به شيعيان على(عليه السلام)بشارت داده شده ، و ده ويژگى در مسواك ، و با وجود قصرهاى سر به فلك كشيده و ساختمانهاى آباد و دژهاى استوار شيعه كه داراى ده ستون يا ده گوشه و زاويه مى باشند و خلاصه با وجود اين همه عدد ده كه در سخنان و ساختمانهاى آنها مشاهده مى شود ، سخنان ابن تيميّه با كدام عقل و منطق سازگارى دارند؟! آيا وجود اينها براى رسوايى و افتضاح و آشكار شدن اكاذيب او بس نيست؟! سخنان پوچى كه هرگز در ذهن بانيان اين ساختمانها خطور نكرده است!
از آن گذشته ، اصلاً شيعه براى مجرّدِ عدد بدون معدود ، ارزشى قائل نيست ; زيرا عدد تا زمانى كه به معدود مبغوض يا محبوبى ضميمه نشود، در هيچ فردى نسبت به آن عدد ، نشانى از حبّ و بغض نمى توان يافت و تنفّر از يك عددِ مجرّد، تصوّر ندارد.
در هيچ جاىِ جهان از شيعه اى شنيده نشده كه به جاى عدد ده بگويد : نُه و يك ; «
نعوذ بالله من هذه المجهلة» [ از اين جهل و نادانى به خدا پناه مى بريم] .(7)

 

 

1 ـ منهاج السنّة 1 : 9 .
2 ـ منهاج السنّة 2 : 143 .
3 ـ بقره : 196 .
4 ـ أنعام : 160 .
5 ـ فجر : 1 ـ 2 .
6 ـ هود : 13 .
7. شفیعی شاهرودی، گزيده اى جامع از الغدير، ص 294.