با هم ادامه آخرین قسمت داستان شیرین ولادت حضرت حجت را می خوانیم

نرگس پاسخ مي‏دهد: بله عمه جان! آنچه را مولايم به شما خبر داده بود احساس مي‏كنم.

حكيمه قرائت «انا انزلناه» را از سر مي‏گيرد كه ناگهان جنين مبارك از بطن نرگس با او همنوا مي‏شود و پس از قرائت سوره بر عمه سلام  مي‏دهد!

حكيمه از شدت بهت از آنچه شنيده، فرياد مي‏كشد.

امام حسن عسكري‏عليه السلام مي‏فرمايند:

از كار خداي تعجب مكن كه خداوند تبارك و تعالي ما امامان را در كودكي به حكمت گويا مي‏سازد و در بزرگسالي حجت خود در زمينش  قرارمان مي‏دهد.

هنوز اين سخنان به پايان نرسيده كه نرگس از نظر حكميه پنهان و غيب مي‏شود، مانند آن كه حجابي بين او و نرگس افتاده باشد. حكيمه وحشت زده فرياد مي‏كشد و به طرف امام مي‏دود.

امام با همان آرامش هميشگي مي‏فرمايند: عمه جان! باز گرد كه چون برگردي نرگس را در جايي كه قبلاً بود خواهي يافت. حكيمه حيرت زده و بنا به امر امام به اتاق باز مي‏گردد كه ناگهان احساس مي‏كند اتاق را نور خيره كننده‏اي فرا گرفته است.  نوري كه از  نوزادي ساطع مي‏شود كه چهره و مواضع سجده را بر خاك نهاده است و مسيح وار لب به سخن گشوده چنين مي‏گويد:

«أَشْهَدُ أَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللَّهُ وَ اَنَّ جَدّي‏ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه وَ اَنَّ أبي‏ أَميرَالْمُؤْمِنينَ...» و يك يك امامان را مي‏شمارد تا به نام خود مي‏رسد آن گاه مي ‏فرمايد:

خداوندا! آنچه را كه به من وعده فرموده‏اي محقق ساز. كارم را به انجام رسان و قدم‏هايم را استوار ساز و زمين را توسط من از قسط و داد  پر ساز!

[ستاره‏اي بدرخشيد و ماه مجلس شد

دل رميده ما را رفيق و مونس شد

نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت‏

به غمزه مسأله‏آموز صد مدرّس شد]

امام حسن‏عليه السلام با شادماني مي‏فرمايند:

عمه! كودكم را بپيچان و نزد من آر.

حكيمه نوزاد را كه در پاكي و نظافت، گل را به رشك مي‏كشاند در پارچه‏اي قرار داده، خدمت امام مي‏آورد و چون در مقابل امام مي‏ايستد، نوزاد  بر پدر سلام مي‏دهد.

امام حسن‏عليه السلام با تبسم شيرين خود، كودك را در آغوش مي‏كشند و زبان مبارك را در دهان وي قرار مي‏دهند. سپس مي‏فرمايند:  كودكم را به مادرش بسپاريد تا شيرش دهد و دوباره او را نزد من آوريد.

صبح هنگام حكيمه براي عزيمت به خانه آماده شده است، براي وداع به حضور امام مي‏رسد. مي‏خواهد تا يك بار ديگر ديده از جمال نوزاد  خجسته، روشن سازد. پرده‏اي را كه در پس آن نوزاد را خوابانيده بودند مي‏گشايد و ليكن نوزاد نيست.

حكيمه با تعجب به امام حسن‏عليه السلام مي‏گويد: فدايت شوم، آقا كجايند؟!

امام با طمأمينه مي‏فرمايند: عمه جان! او را به كسي امانت داديم كه مادر موسي، موسي را به او سپرد.

نرگس با شنيدن اين جمله، بر وصالي كه خيلي زود به فراغ مبدل گشت مي‏گريد.

[اي غايب از نظر به خدا مي‏سپارمت‏

جانم بسوختي و زجان دوست دارمت‏

تا دامن كفن نكشم زير پاي خاك‏

باور مكن كه دست زدامن بدارمت‏

خواهم كه پيش ميرمت اي بي وفا طبيب‏

بيمار باز پرس كه در انتظارمت‏]

امام حسن عسكري‏عليه السلام مي‏فرمايند:

آرام باش كه اين فرزند تنها از سينه تو شير مي‏نوشد و آن چنان كه موسي‏عليه السلام به مادرش باز گشت، دوباره به تو باز خواهد گشت  و اين همان فرموده الهي است كه: «فَرَدَدْناهُ إِلي‏ أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ»(5)

نرگس با شنيدن اين سخنان آرام مي‏گيرد. پس امام به حكيمه رو كرده مي‏فرمايند:

عمه جان! هفتمين روز تولد پسرم [براي ديدنش‏] به نزد ما بيا.

حكيمه خدا حافظي نموده به خانه باز مي‏گردد...

(عليهم السلام)  (عليهم السلام)  (عليهم السلام)

... روز هفتم است. اين هفت روز بر حكيمه بسيار طولاني و سخت گذشت. لحظه‏اي صورت قائم آل محمدعليه السلام را فراموش نمي‏سازد و  حال از شوق ديدار آن كودك الهي سر از پا نمي‏شناسد. گويي در وجودش زهرا و علي‏عليهما السلام را مي‏ديد. گويي اين كودك عصاره آباء  طاهرينش بود. گويا اين كودك از هر يك از ستارگان درخشان آسمان ولايت نشاني با خود حمل مي‏كرد:

از علي شجاعت، از حسن حلم، از حسين قيام، از سجاد عبادت، از باقر علم، از صادق صداقت، از كاظم فرو خوردن خشم، از رضا غربت، از جواد  جود، از هادي روشن گري و از پدر تقيه. و ايثار و فداكاري زهرا نيز جلابخش تمامي اين‏ها است.

آري، حكيمه امروز به ديدار عصاره تقوا و فضيلت و علم و ولايت مي‏رود.

چون به خانه برادر زاده وارد مي‏شود بر در اتاق امام ايستاده سلام مي‏دهدو مي‏نشيند. امام مي‏فرمايند: پسرم را نزد من بياور.

حكيمه خرسند از اين اجازه با اشتياق به طرف جايگاه كودك مي‏شتابد و نگاه بر خورشيد رويش مي‏دوزد و او را - در حالي كه در پارچه‏اي  قرار دارد - در آغوش گرفته خدمت امام مي‏آورد.

امام همان گونه كه هفت روز پيش اسرار درون خويش را از طريق زبان پاك خويش به نوزاد منتقل ساخت، اينك نيز زبان در كام كودك نهاده  است و آن فرزند والامقام، زبان پدر را آن چنان مي‏مكد كه گويي شير يا عسل مي‏نوشد.

سپس امام مي‏فرمايند: پسرم! سخن گوي.

يك بار ديگر دهان شِكَر ريز كودك به ذكر شهادتين و صلوات بر پدران بزرگوارش‏عليهم السلام گشوده مي‏گردد و چون به نام پدر مي‏رسد  اين آيه را تلاوت مي‏فرمايد:

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ (عليهم السلام) وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ (عليهم السلام) وَ  نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ».(6)