پيوند عميق فرهنگ عاشورا با فرهنگ انتظار

 پيوند عميق فرهنگ عاشورا با فرهنگ انتظار

«فرهنگ عاشورا»، پيوندي عميق و ارتباطي ناگسستني با «فرهنگ انتظار» دارد. واقعه عاشورا، زمينه‏ساز و مقدمه ظهور امام عصر (عج) است و معارف و حکمت‏هاي جاودان آن، در «ظهور مهدي موعود» متجّلي است. با بررسي و دقّت، در حديث قدسي «زيارت عاشورا» و «زيارات مربوط به امام زمان (عج)، در مي‏يابيم که «نينوا»، معبر «انتظاراست»؛ يعني، براي رسيدن به ظهور مهدي موعود، بايد از گذرگاه کربلا عبور کنيم. زيارت عاشورا نيز در واقع، تحليلي براي معبر بودن نينوا براي انتظار است. درس‏ها و پيام‏هاي عاشورا، چراغ‏هاي فرا راه شيعيان است تا با ديدي روشن و بصيرتي افزون، منتظر «ظهور» باشند و آماده قيام و مبارزه شوند. «السلام عليک يا ثار الله و ابن ثاره و الوتر الموتور؛ [1] سلام بر تو اي خون خدا و فرزند خونش، واي تنهاي رها شده»

حسين (ع)، خون خدا است که در «عاشورا» به جوشش در آمد و به شريان تاريخ انسان و اسلام، حرکت و حيات بخشيد. اين خون خدا از دشت گلگون نينوا، قلب‏هاي مؤمنان و عاشقان را به تپش درآورد و چنان آتش و شرري به جان‏ها زد که هرگز سردي و خاموشي نخواهد داشت: «انّ لقتل الحسين حرارة في قلوب المؤمنين لا تبرد ابداً». [2] اين رود جاري خون خدا، از آن دشت خونبار، براي هميشه قلب تاريخ را سيراب، زنده و متحرک خواهد ساخت و هرگز نخواهد گذاشت جهل و ناداني‏ها - هر چند مدرن - و حيرت در ضلالت و گمراهي، بندگان خدا را نابود سازد؛ بلکه سرور شهيدان تاريخ، جان خويش را در راه خدا بذل و بخشش کرد؛ تا بندگان او را از تمامي جهالت‏ها و سرگرداني‏ها رهايي بخشد: «و بذل مهجته فيک ليستنقذ عبادک من الجهالة و حيرة الضلالة». [3] و اين شور آفرينيِ آن اسوه عشق و آزادگي، هيچ خاموشي ندارد و اين حرارت حسيني، سرد يا منحرف نمي‏شود. دشمنان او، بارگاه نوراني‏اش را تخريب کردند و قبر مطهرش را به آب بستند؛ زائرانش را شهيد کردند و دست و پاي آنان را بريدند... ولي نتوانستند اين «گرمي و عشق» و «شور و شعور» را از بين ببرند.

اين شعله عشق و مشعل رهنماي تاريخ، جريان خود را در نهضت‏ها و انقلاب‏هاي ديني - به خصوص در انقلاب اسلامي ايران به خوبي نشان داده است و مي‏رود تا حسينيان با فريادهاي «اين الطالب بدم المقتول بکربلا» نداي امام حسين (ع) را پاسخ دهند و به جهانيان بنمايانند که ديگر سيدالشهدا (ع) تنها نيست.

«سلام بر تو و بر ارواحي که به آستان تو فرود آمده، و با تو دفن شدند؛ سلام و درود خدا از جانب من بر همه شما باد؛ سلامي پيوسته و هميشه تا زماني که باقي هستم و تا زماني که شب و روز باقي است. سلامي به فراخناي هستي و پهناي تاريخ».

اين «سلام»، زبان «گويا و ترجمان» همان حرارتي است که در دل‏ها افکنده‏اي و آتشي است که از عمق وجودمان شعله مي‏کشد.

سلام ما، معرفت به جايگاه والا و رفيع شما و محبتي سرشار از عشق به شما است و فرياد معرفت و محبت به شما است که «اسوه همه پاکي‏ها و خيرها» هستيد. سلام ما زمزمه «شناخت و عشق» از حجت خدا و تسليم بودن به آستان شما است. سلام ما بر شما، اسلام و مسلماني ما است که نمايانگر سه حيطه «شناخت»، «عشق» و «اطاعت» است و اين معرفت ما شيفتگان به پاکان هستي است.

ما معرفتي به ساحت مقدس شما يافته‏ايم و فهميده‏ايم که خداوند شما را پاک آفريده و از تمامي پليدي‏ها آراسته کرده است. اصل و اول و آخر تمامي خير و خوبي، شماييد و اين معرفت ما، ماندگار است، چون شما ماندگاريد و زبان گوياي معرفت ما به شما (سلام) نيز ماندگار و جاودانه باد. «و ما بقيت و بقي الليل و النهار». اي کسي که پيامبر خدا، «اباعبدالله» را بر قامتت صلا زد؛ زيرا تو پدر عبوديت هستي و در سايه پدري و ولايت و رهبري تو، مي‏توان به آستان عبوديت حقّ ره يافت. تو تاريخ بشر را که مي‏رفت در جهالت مدرن و سرگرداني و گمراهي غوطه ور شود، نجات دادي؛ ولي اين رهايي بشر و هدايت تاريخ، به بهايي بسيار گران تمام شد. «عزا و ماتم بزرگ»؛ و «مصيبت سترگ»، بر ما و تمامي اهل اسلام چيره گشت و آسمان‏ها و تمامي ساکنان آنها را فرا گرفت و سيه پوش ساخت، برسند دين به جز حب و بغض چيز ديگري نيست زيرا نمي‏توان فطرت پاک انسان‏ها را از پاکي‏ها جدا کرد و نمي‏توان به زشتي‏ها و پليدي‏ها، دلبند و مهربان ساخت. آن‏جا که سخن از «پاکي‏ها» است، کبوتر «سلام» بال مي‏گشايد و آن‏جا که سخن از «پليدي‏ها» است، آتش لعن شعله مي‏کشد. اينها، اموري طبيعي و فطري است و تعارف بر نمي‏تابد. هيچ کس با قاتل پدرش، نرد عشق نمي‏بازد و با کشنده پدر عبوديت و کشتي نجات بشر، سرآشتي ندارد. از اين رو «سلام» ترجمان تولي و «لعن» زبان تبرّي است. ايمان دو رو دارد: «تولّي و تبرّي و «حبّ و بغض». داستان لعن، ريشه در دشمن‏شناسي شيعه دارد و در نگاه آنان، دشمنان به لحاظ جامعه شناختي و روان شناختي، جايگاه و اقسام خاص خود را مي‏يابند.

مؤسسان ظلم و جور، از آن‏جايي که به جهت حقد، حسد و... تحمل پاکي‏ها را نداشتند، با طرّاري سير حقّ را به طور مداوم رصد کرده، در کمين نشستند؛ تا آن‏که در فرصت تاريخي، نقشه شوم و پليد خود را به تصوير کشيدند. آنان با رسول پاکي‏ها در بالين و بستر بيماري آن کردند که تنها آنان مي‏توانستند آموزه‏هاي شيطاني را اين‏گونه طراحي و طرّاري نمايند و نفس و جان رسول خدا را خانه نشين کنند.

«مؤسسان ظلم و جور»، با شگرد و شيوه شيطاني خود، وارد ميدان شدند و با همراهي يک جريان پليد، پاکان را از «مقام» بلند خود «دفع» کردند؛ يعني، اول جايگاه و مقام آنها را نشانه رفتند و تضعيف نمودند. در آن برهه، نقل احاديث نبوي ممنوع شد و اگر کسي اقدام به نشر احاديث مي‏کرد، با ضرب و شتم و تبعيد و قتل مواجه مي‏شد. آنان در ظرف اين مدت طولاني، روايات جعلي فراواني را در مدح دشمنان اهل بيت (ع) منتشر کردند. هدفت آنان اين بود که «مقام» امام علي (ع) را تنزل دهند و شخصيت حقيقي و حقوقي آن حضرت را ترور کنند و در مقابل، تمامي مناقب و ويژگي‏هايي را که پيامبر اکرم (ص) براي امير مؤمنان (ع) بيان فرموده بوده مشابه سازي کردند و براي اشخاص مورد نظر و دشمنان خاندان عصمت و طهارت نقل و منتشر نمودند، حتي وضع به گونه‏اي بود که آن افراد را، هم تراز و گاهي بالاتر از پيامبر (ص) مطرح مي‏کردند.

با اين راهبرد و شگرد، در صدد آن بودند که «مقام» و منزلت اين پاکان هستي را خدشه دار کنند و تنّزل دهند. وقتي از حيث شخصيتي ايشان را تخريب کردند، ديگر زمينه براي قتل و شهادت آنان سهل و آسان مي‏نمود. وضع به گونه‏اي گشت که حضرت علي (ع) را در محراب شهيد کردند و مردم با شگفتي مي‏پرسيدند: علي در محراب چه مي‏کرد؟ مگر او اهل نماز بود؟ اين جريان تا زمان امام حسين (ع) بسيار شديد ادامه داشت تا آن‏که جهالت مدرن، در جهان اسلامي سايه گسترد.

راهبرد و استراتژي دشمن آن بود که «پاکان» و «خاندان طهارت» را، از مقامشان دفع کنند و «مراتب» و رتبه‏هاي بلندي را که خداوند، براي آنان مقرر فرموده بود، از بين ببرند: «و لعن الله امة دفعتکم عن مقامکم و ازالتکم عن مراتبکم التي رتبکم الله فيها». در اين بستر سازي‏ها و در فاصله کوتاهي پس از رحلت نبي‏اکرم، جاهليت مدرن تحت لواي اسلام و به نام اسلام، «ارکان دين» را به شهادت رساندند. دست پليد آنان تا مرفق به خون خدا آغشته گشت:

گروه ديگر از دشمنان در نگاه شيعه «ممهّدين و زمينه سازان قدرت» ظلم و جور عليه اهل بيت مي‏باشند. آنان عده‏اي از خواص جامعه بودند که به جهت جيفه پست دنيا، از پاکان فاصله گرفتند و با «مؤسسان ظلم و جور» کنار آمدند. اين خواص آن زمان، با استفاده از وجاهت و سابقه خود، به تسلط شيطان ياري رساندند و زمينه سازان و مقّدمه‏چينان تمّکن و قدرت دشمنان براي قتل اولياي خدا شدند: «و لعن الله الممهدين لهم بالتمکين من قتالکم».

من پس از درک اين همه درد و رنج خوبان و پاکان، نمي‏توانم بي تفاوت باشم؛ از اين رو فرياد برائت بر مي‏کشم و به خداوند و به شما پاکان اعلام مي‏دارم که من از آنان (مؤسسان و ممّهدان) بيزارم و آماده جنگ با آنها هستم. من سر آنان را به سنگ خواهم کوفت و در اين راه، از جان و مال خود مايه خواهم گذاشت. من از «اشياع»، «اتباع» و «اولياي» آنها هم بيزارم و با آنان سر جنگ دارم. گروه ديگر از دشمنان،همين سه دسته ياد شده‏اند. دشمنان پاکان، گروه مؤسسين داشتند که با راهبرد «دفع مقام»و «ازاله مراتب»، دشمني خودرا کليد زده بودند و جاده صاف کنان و زمينه سازاني داشتند که «ظلم و جور» مؤسسان را مقدمه چيني و فرهنگ سازي مي‏کردند و نظريه‏پرداز آنان بودند. گروه آخر، شامل سه جريان اشياع، اتباع و اولياي آنها بود.

اينها بدنه مردمي را تشکيل مي‏دادند که «اشياع»، مقربين به مرکز ظلم و جور؛ «اتباع»، نيروهاي اشياع و دست پرورده آنان؛ و «اولياء»، بدنه پايين و توده تأثيرپذير از فرهنگ شرک و کفر بود. من از تمامي آنها برائت و بيزاري جسته، با آنان در جنگ مي‏باشم. بي‏تفاوت نيستم؛ زيرا قلب من حرارتي از خون خدا، در خود دارد که غيرت و آزادگي را در رگ‏هايم جاري مي‏کند و اين گونه است که «فرهنگ عاشورا» شکل و جريان مي‏يابد و عاشورائيان را به صحنه مي‏آورد.

آنان فرياد بر مي‏کشند: «يا اباعبدالله اني سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم الي يوم القيامة؛ [4] اي پدر بندگي و عبوديت! همانا من در صلح هستم، با کسي‏که شما با او در صلح هستيد و در جنگ هستم، با آن که شما در جنگ با او هستيد و اين راهبردي است هميشگي و تا قيامت يک جريان ايستا و محدود نمي‏باشد». تا زنده هستم، با اين استراتژي زيست مي‏کنم و آن را به فرزندان خود و ديگران، مي‏آموزم و توصيه مي‏کنم؛ زيرا من وظيفه دارم در مدار حقّ باشم و حقّ را به ديگران سفارش کنم و به آنان بگويم همواره بايد در مسير حفظ اين حقّ، صبر پيشه کنند: «تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر». [5] تا زنده هستيم و تا قيامت، اين معرفت، محبت و اطاعت همراه ما بوده و در برزخ و قيامت، شاهدي بر حقانيت ما خواهد بود.

بر اساس «فرهنگ عاشورا»، اين راهبرد را دست مايه عملي خود ساخته‏ام و «عنصرشناسي» را در ادامه دشمن‏شناسي خود، پي جويي مي‏کنم و نفرت و لعن خويش را اظهار مي‏سازم: «و لعن الله آل زياد و آل مروان و لعن الله بني امّيه قاطبة و لعن الله ابن مرجانة و لعن الله عمر بن سعد و لعن الله شمراً و لعن الله امة اسر‏جت و الجمت و تنّقبت لقتالک».

جاي جاي هر يک از عناصر را در تحليل دشمن‏شناسي خود، به خوبي برآورد مي‏کنم و وزن و جايگاه آنان را در ضربه زدن و دشمني نمودن ارزيابي مي‏کنم تا برائت و بيزاري‏هايم، مؤثر باشد و راه را براي حقّ باز نمايم. من بايد يار و ياور ولّي خدا باشم که شرط آن هوشياري است.

پدر و مادرم فدايت يا حسين! چه عظيم و بزرگ است مصيبت‏هاي شما بر من و اين درد بر من بسيار سنگيني مي‏کند. ناله‏اي جان سوز و بلند دارم و از خدايي که مقام بلند شما را گرامي داشت و مرا هم به واسطه شما کرامت فرمود، درخواست مي‏کنم که: «ان يرزقني طلب ثارک مع امام منصور من اهل بيت محمد (ص)؛ روزي من گرداند خون‏خواهي و انتقام‏گيري از خون تو را با امام پيروز و ياري شده از اهل بيت حضرت محمد». (ص) و تا زماني که اين انتقام محقق نشود، سنگيني مصيبت‏هاي تو، مرا بي‏تاب و بي قرار خواهد کرد. امام حسين (ع) با هدايت و رهبري ويژه خود حرکت تاريخ را عوض کرده، آن را از مرگ هميشگي نجات داد و بشريت را از هلاکت حتمي رهايي بخشيد. کاروان هدايت تاريخ، در جهت نتيجه بخشي و به هدف رسيدن در حال حرکت است؛ اما در اين حرکت و جريان، هنوز سختي و تلخي مصائب حسين (ع) را در جان و ذائقه خود احساس مي‏کنيم و تا بر آمدن شکوفه «فرج»، «مرارت انتظار» را تحمل مي‏نماييم.

امام صادق (ع) فرمود: «ان لصاحب هذا الامر غيبة التمسک فيها بدينه کالخارط لشوک القتاد بيده [6] ؛ براي صاحب اين امر (قائم آل محمد) غيبتي خواهد بود که متمسک به دين او کارش به قدري دشوار است که همانند آن ماند که بخواهد چوب خاردار بسيار سخت را، با دستانش بکشد و صاف کند».

در اين قسمت از زيارت عاشورا و حديث قدسي، به خوبي پيوند و گره خوردن «فرهنگ عاشورا» با «فرهنگ انتظار» را مي‏بينيم، به طوري که اين مضمون در قسمت ديگر زيارت عاشورا، تکرار شده است؛ يعني؛ در دو مورد از زيارت عاشورا اين عبارت آمده است. در دعاي ندبه هم مي‏خوانيم: «اين الطالب بدم المقتول بکربلاء». به راستي راز و رمز اين پيوند چه مي‏تواند باشد؟ چرا در عيدهاي فطر، قربان و...اين همه سفارش به دعاي ندبه و زيارت امام حسين (ع) شده است.

گويا بنا است، اين دو فرهنگ پيوسته و به صورت همگام و همراه، زنده باشد و در لايه‏هاي «انديشه»، «فرهنگ» و «عينيت» عموم مردم، جلوه گري کند. «وترَين موتورَين» [7] نيز هر دو با هم ياد شوند و يکي به عنوان پشتوانه فرهنگي و معبري براي آن ديگري باشد. پس مي‏توان گفت که: «نينوا، معبر انتظار است».

اين حقيقتي است که دشمنان هم به آن رسيده‏اند. آنها در مطالعات شيعه‏شناسي خود، اعلام داشته‏اند: شيعه با توجّه به «پرچم سرخ عاشوراي حسيني»، به عنوان پيشينه و عقبه فرهنگي خود و از طرف ديگر با «چشم انداز پرچم سبز مهدوي»، از فرهنگي پويا و بالنده برخودار است. آنها براي مبارزه و تخريب اين دو فرهنگ و شکستن اين دو پرچم، برنامه‏هاي راهبردي به پا ساخته‏اند؛ از جمله فيلم‏هايي مخصوص براي تضعيف فرهنگ ساخته‏اند. دشمن دريافته است که پيوندي خاص و راهبردي، بين فرهنگ انتظار و عاشورا وجود دارد و بر ما شيعيان است که از اين راز و پيوند، دريافت مناسب و به هنگام داشته باشيم و آن را به «پيام و بيان» مطلوب برسانيم. بر ما است که بدانيم چرا در حديث قدسي زد زيارت عاشورا «از سيدالشهدا (ع): و در «زيارات حضرت مهدي» از امام عصر به عنوان «وتر موتور» (تنهاي رها شده) ياد شده است. با دريافت درست از اين مفاهيم، مي‏توانيم نداي «اين الطالب بدم اثقتول بکربلا» را در فضاي جهان، به عنوان فرهنگ پويا مطرح نموده، فرياد کنيم و بناليم که: «عزيز علي أن ابکيک و يخذلک الوري؛ گران است بر من اين که براي تو گريه کنم و مردم تو را خوار و سبک بشمارند». [8] .

و با اين و شعور و شعور است که مي‏خواهيم نصرت و ياري خود را براي «مهدي تنها» آماده ساخته و فرياد «هل من ناصر» حسين تنها مانده را پاسخ دهيم.

در حديثي از عيسي الخّشاب آمده است: قال: قلت للحسين بن علي: انت صاحب هذا الامر؟ قال (ع): لا، و لکن صاحب هذا الامر الطريد الشريد الموتور بابيه المکني بعمه يضع سيفه علي عاتقه جانية اشهر». [9] .

بعد از ذکر عبارت «اَنْ يرزُقني طلب ثارک مع امامٍ منصورٍ من اهل بيت محمد (ص)»، از خداوند چنين مي‏خواهيم: خدايا! مرا در پيشگاه خودت به واسطه حسين (ع) در دنيا و آخرت آبرومند قرارده: «اللهم اجعلني عندک وجيهاً بالحسين (ع) في الدنيا و الآخرة». اگر مي‏خواهيم در پيشگاه خالق خويش آبرومند گرديم، راه آن، اين است که از «باب الله» به آستان ربوبي خداوند در آييم. اين گونه مي‏توان «وجهه» و آبرويي در بارگاه ايزدي به دست آورد. امام حسين (ع) «باب الله» است و مي‏توان با آن در نزد خدا کسب وجهه نمود. از خداوند مي‏خواهيم که خون‏خواهي خون خدا را، «رزق» و روزي ما قرار دهد؛ رزقي که به همراهي با امام منصور (مهدي) مي‏باشد و اين گونه مي‏خواهيم در درگاه الهي وجيه و آبرومند باشيم.

کساني که نتوانسته‏اند در رکاب حسين (ع) جان ببازند و در نزد خدا وجيه گردند و آبرويي يابند؛ بايد دعا کنند تا خداوند آنها را از اين رزق و روزي را از آنها محروم نسازد و «مرارت انتظار» را به جان بخرند و به «خيل منتظران» بار يايند. آنان بايد اين سرود عشق را زمزمه جان خويش سازند که: به حق حسين و آن کسي که مقامش را کرامت بخشيدي و از کرامتش مرا هم بهره‏مند نمودي، مراي روزي کن تا در معيّت مهدي فاطمه، خونخواه ثارالله باشم و بدين وسيله آبرويي در درگاه الهي کسب کنم؛ چون حسين رمز «وجاهت» و کليد «تقرّب الي الله» است.

داستان انسان، داستان «فوز و خوض» و همچون سَرو سر به آسمان برکشيدن است و يا به زمين فرو رفتن. کساني که در عصر عاشورا، هستي خود را به موج عشق سپردند و مستانه به راه افتادند، ميوه «فوز» را چيدند و رفتند و ماندگان در راه بايد در «خيل وصف منتظران»، به امامت و رهبري «امام منتظر» چشم بدوزند؛ تا آن امام هُمام از سفر باز آيد و اين در راه ماندگان «فوز عظيم» را به کاروان عاشورائيان برساند.

ما در حال «انتظار» به ذکر عشق آرام مي‏يابيم و مي‏ناليم: «وفُزْتم فوزاً عظيمآً، فياليتني کنتُ معکم فَافوزَ معکم»، «يا ليتني کنتُ معکم فافوز فوزاً عظيمآً». شما رستگار شديد به رستگاري بزرگي؛ اي کاش ما هم با شما مي‏بوديم و به همراه شما بدان نائل مي‏آمديم اين امام عصر و پيروزمند با نصرت خدا است که عقب ماندگانِ از کاروان «فوز و فائزان» را به مقصد مي‏رساند، تا از «باب الله» سيدالشهدا (ع) کسب آبرو کنند. اين جلوه‏اي از فلسفه خون‏خواهي «ثارالله» در رکاب فرزندش «مهدي فاطمه» است؛ زيرا «خون خدا» ريخته و به آن هتک حرمت شد. بايد در هستي حريم «خونِ خدا» پاسداري مي‏شد و بشود و تنها راه کسب «وجهه و آبرو» همين گرامي‏داشت و پاسداري از اين «حرم و حريم» مي‏باشد. کساني که مي‏خواهند به خيل آبرومندان در آيند، بايد دِل به درياي «انتظار» خون‏خواهي ثارالله بزنند؛ تا با خون‏خواهي او در رکاب مهدي موعود (عج) آبرومندِ بارگاه ايزدي گردند و به فوز و رستگاري نائل آيند.

از همين رو است که: «انتظار الفرج من اعظم الفرج؛ [10] انتظار، فرج خود از بزرگ‏ترين فرج‏ها است».

اي پدر بندگي و عبوديت (يا اباعبداللّه)! همانا من «تقرّب» مي‏جويم به خدا و به رسولش و اميرالمؤمنين و فاطمه و حسن و به تو اي حسين! به موالات و دوستي متقابل با تو حسين و به وسيله برائت از دشمنان شما.

«يا اباعبدالله اني اتقرّب الي الله و الي رسوله و الي اميرالمؤمنين و الي فاطمة و الي الحسن و اليک بموالاتک و بالبرائة [ممن قاتلک و...] ممن اسس...»

در اين جا بحث از تقرّب است: تقرّب به خدا و تقرّب به معصومين (ع)؛ زيرا اين نورهاي مقدس، اسماي حسناي الهي‏اند. اين تقرّب ورودگاهي مي‏خواهد که آن پدر بندگي و عبوديت (اباعبدالله) و خون خدا است. حتي تقرّب به خود سالار شهيدان، از همين منظر خواهد بود، بايد براي اين تقرّب‏ها، از موالات امام حسين (ع) دستمايه گرفت و به وادي تقرّب راه يافت. سيدالشهداء (ع) کليد آبرومندي و وجيه شدن در درگاه الهي است؛ زيرا ثارالله است و «حرم و حريم» الهي است و حرمت دارد.

کليد «فوز» و رستگاري، سر بر کشيدن بر آسمان عبوديّت و بندگي است. بايد با سعي تلاش، خود را به صف «منتظران» کاروان خون خواهان «ثارالله» برسانيم تا وجهه يافته، به خيل متقرّبان به خدا و امام حسين (ع) بپيونديم و اين گونه از ديار «نينوا»، معبري به کاروان خون خواهان حسيني بسازيم؛ چنان که قرآن مي‏فرمايد: «من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و مابدّلوا تبديلا»، در ميان مؤمنان مرداني‏اند که بر سر عهدي که با خدا بستند صادقانه ايستاده‏اند؛ برخي پيمان خود را به آخر بردند [و در راه او شربت شهادت نوشيدند] و بعضي ديگر در انتظارند؛ و هرگز تغيير و تبديلي در عهد و پيمان خود ندادند».

عاشورائيان پيمان خود را به آخر بردند و مهدويان در «معبر نينوا» چَشم انتظارند و آن عهدي را که با خداي خود بسته‏اند (پاسداري از «حرم و حريم» ثارالله و خون خدا) از ياد نبرده‏اند آنان هميشه با خود زمزمه مي‏کنند و هر صبحگاه، با امام عصرِ خويش و يوسف گمشده فاطمه، تجديد عهد مي‏نمايند و در «انتظارِ» فرج به سر مي‏برند؛ تا در رکابش به خون خواهي «حرم و حريم» الهي و «ثارالله» برخيزند.

راز و رمزِ «گره و پيوند» اين دو فرهنگ، اين گونه عقده مي‏گشايد و رُخ مي‏نمايد. منتظران عشق هرگز تغيير و تبديلي در عهد و پيمان خود راه نخواهند داد، همچنان که مردان سترگ عصر عاشورا چنين بودند.

روايتي از امام باقر (ع) نقل شده که در روز عاشورا اين گونه به همديگر تعزيت و تسليت بگوييد: «اعظم الله اجورنا بمصابنا بالحسين (ع) و جعلنا واياکم من الطالبين بثاره مع وليّه الامام المهديّ من آل محمد (ع)؛ [11] خداوند اجر ما و شما را در مصيبت حسين (ع) بزرگ گرداند و ما و شما را از کساني قرار دهد که به همراه وليّ او حضرت مهدي از آل محمد (ع)، طلب خون آن حضرت کرده و به خون خواهي او برخيزيم».

اين است که مسأله خون خواهي «ثارالله»، امري مهم و جدّي است و بايد از اين طريق در نزد خداوند کسب وجاهت و آبرو نموده، به درگاهش تقرّب جوييم و نزديکي به درگاه امام حسين (ع) را نصيب خود سازيم. براي اين خون خواهي و دستيابي به ثمراتش، به «انتظار» امام منصور و ياري شده از طرف خدا بمانيم.

آشکار است که «انتظار»، آداب و ادبيات لازم خود را مي‏طلبد؛ از اين رو بايد در حوزه پيام و بيان به تبيين و تبويب آن همّت گماريم و حوزه‏هاي انديشه، فرهنگ و عينيت جوامع شيعي و اسلامي را با عطرِ نجواي «اين الطالب بدم المقتول بکربلا» معطر سازيم و به هم پيوستگي اين دو فرهنگ را روشن کنيم. در آويخته‏اند.

در سايه «فرهنگ عاشورا»، دست مايه‏هاي غني‏اي از جريان‏شناسي «ظلم و جور» به دست مي‏آيد از يک طرف با «پاکان و پاکي‏ها» و از طرف ديگر با «تمامي پليدي‏ها و ناپاکان» مواجه هستيم در اين صورت وجود ما، مالامال از دوستي و موالات نيکان و برائت و بيزاري از ناپاکان مي‏شود. «پليدان تاريخ»، مؤسس «ظلم و جور» بودند و انتصاب خلافت و امامت و حياني را به استهزا گرفتند. بنيان حکومت خويش را بر اساس ظلم و جور بنا کردند. و ستم‏هاي فراواني به اهل بيت (ع) و شيعيان آنان، روا داشتند. «وبالبرائة ممن اسّس اساس ذلک و بني عليه بنيانه و جري في ظلمه وجوره عليکم و علي اشياعکم»؛ من برائت و بيزاري خود را از اين جريان سه گانه که به وسيله پليدانِ شيطان صفت به وجود آمده است اعلام مي‏دارم و تقرّب به خدا و سپس تقرّب به شما را مي‏طلبم و دوستي شما و دوستي دوستان‏تان را جويا هستم. فرهنگ «موالات»نمايانگر نشانه‏هايي است که ما را به دين رهنمون مي‏شود، و نيز عهده‏دارِ اصلاح تمامي حوزه‏هاي امور دنيوي ما است و مضامين و بيان مزبور در زيارت «جامعه کبيره» نوازشگر جان‏هاي عاشقان اهل بيت (ع) است: «و بموالاتکم علّمنا الله معالم ديننا و اصلح ما کان فسد من دنيانا»؛ در سايه موالات و دوستي متقابل شما پاکان هستي، معالم دين - که همان نشانه‏هاي رساننده به دين است - تعليم مي‏شود و تمامي فسادهاي دنيوي را - در شکل‏ها و نظام‏هاي مختلف آن اصلاح مي‏گرداند. با اين نگاه به موالات است که ما نه تنهانيازمند؛ بلکه ناچار و مضطرّ به موالات با شما هستيم و از تمامي بيگانگان و انديشه‏ها و جريان‏هاي غير وابسته شما، خود را جدا مي‏سازيم؛ کانون تلاش و کوشش ما، تنها در جهت بسطِ «فرهنگ موالات» با شما است. بااين نگاه آنچه مربوط به دشمنان شما و غير ازشماباشد، برنمي‏تابيم و برخود هيچ تسامح وتساهلي را روا نمي‏داريم بلکه با شدت تمام مي‏تازيم و در اين مسير جان مي‏بازيم. زيرا مجراي «فيض» الهي شماييد و در آستان شما «فوز» و «نجات» آشيانه گرفته است. و «من أتيکم نجي و من فارقکم ضلّ»، هر کس از شما جدا شود، گمراه مي‏گردد و تمامي هستي‏اش گم مي‏شود. اين همان «خوض» و به زمين فرو رفتن و در دل خاک گم شدن است. «بولايتکم فاز الفائزون»، يعني با ولايت شما پاکان هستي است که مي‏توان سر به آسمان عبوديت و قرب حقّ، ساييد و جام «قُرب حقّ» و «قُرب شما» را يک جرعه سر کشيد. اين ادبيات موجود در متونِ دعايي (همانندِ زيارت جامعه و حديث قدسي زيارت عاشورا) در جاي جاي وجود ما مي‏خلد و دعوت حقّ را با فطرت انسان عجين مي‏کند.

در اين صورت، حال تحمّل ديگران را ندارم؛ مرا چه رسد به دشمنان شما که «رگ غيرت ديني»ام را از جا مي‏کَند و هستي را بر من تنگ مي‏کند. آري ما «تولّي و تبرّي» داريم و با خود دروغ نمي‏گوييم و با ديگران مزاح نمي‏کنيم «و اتقرّب الي الله ثم اليکم بموالاتکم و موالاة وليکم، وبالبرائة من اعدائکم و الناصبين لکم الحرب، و بالبرائة من اشياعهم و أتباعهم، اني سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم ولي لمن والاکم و عدوّ لمن عاداکم». اين سان «فرهنگ عاشورا» بر آسمان دل ما مي‏بارد و گام به گام ما را به سمت و سوي فرهنگ سر سبز مهدوي روانه مي‏سازد؛ و ما را در اين معبر از «نينوا» تا «انتظار» همراهي مي‏کند. ما بايد از سرزمين گرم و خشک نينوا و دشت تفتيده وتکيده‏اش عبور کنيم و با کوله بار «فرهنگ عاشورا»، اُفق «انتظار» را نشانه رويم و غزل‏هايمان را اين گونه سر دهيم: «السّلام علي ربيع الانام و نَضرةِ الاَيّام؛ سلام بر بهار مردم و خرّمي روزگاران».[زيارت مهدي عج در مفاتيح‏]

«فأسأل الله الذي اکرمني بمعرفتکم و معرفة اوليائکم و رزقني البرائة من اعدائکم ان يجعلني معکم في الدنيا والاخرة».

وقت درخواست از خداوند فرا رسيده است؛ خدايي که معرفت شما و معرفت دوستان و اولياي شما را بر من کرامت فرموده و برائت و بيزاري جستن از اعدا و دشمنان شما را بر من روزي کرده است. در خواست و سؤال من اين است که خداوند، من را در دنيا و آخرت با شما «پاکان و مطهران» قرار بدهد. «معيت و همراهي» با شما در دنيا و آخرت، درخواست من است؛ زيرا پس از شناخت و معرفت از «پاکان» و «پليدان»، عشق و محبت من نمي‏تواند «کور و سرگردان» باشد و من جهت خود و سمت و سوي قرب و بُعد خود را مي‏يابم و شکل مي‏گيرم و از گم شدن خودم، رهايي مي‏يابم. مي‏خواهم «وجودي سرشار» و در حال «زياد» شدن و «فائز» گشتن بيابم. اين در صورتي ممکن است که با «پاکان آزاد» از هر گونه پستي‏ها و زشتي‏ها همراه باشم و وجود خويش را «وسعت و عمقي» بالنده و رشد يابنده دهم. اين حرکت را هم نهايتي نيست و محدوده‏اي او را نمي‏تواند در حصار کشد؛ بلکه جهتي مستمرّ و بي نهايت را نشانه گرفته است. از اين رو «معيت و همراهي» را در دنيا و آخرت و در «ظرف بي حصار» مي‏طلبم.

«وَ اَنْ يُثَبِّتَ في عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْقٍ في الدُّنيا والآخره»؛ درخواست ديگرم از خدا اين است که در دنيا و آخرت، ثبات مرا در پيشگاه شما «پاکان» عنايت فرمايد؛ به گونه‏اي که ثبات قدم صادقانه و حقيقي داشته باشم. در اين «معيت و همراهي» با شما،افراد بسياري بوده‏اند؛ ولي آن را درک نکرده‏اند و ثبات قدم صادقانه و حقيقي نداشته‏اند.

«وَ اَسألُهُ اَنْ يُبَلِّغَني المقامَ الَْْمُحمود لکم عند اللَّه»، و از خدا درخواست مي‏کنم که مرا به مقام پسنديده‏اي برساند که در پيشگاه خداوند براي شما وجود دارد. «و اَنْ يَرْزُقَني طَلَبَ ثاري کم مَعَ اِمامٍ هدًي ناطِقٍ بالحقّ مِنْکُمْ»؛ در خواست مي‏کنم به اين که خون‏خواهي شما را همراه با امام مهدي، رهبر و راهنماي ظاهر و گوياي به حقّ از خود شما روزي‏ام گرداند.

پس از بصيرت يافتن، در دو حوزه «دشمن‏شناسي» و «معرفت پاکان و اولياء» تعيين موضوع و شکل‏گيري ايمان (حبّ و بغض و سلام و لعن)؛ «فرهنگ عاشورا» به ما مي‏آموزد که از خداوند بخواهيم تا «معيت و همراهي»؛ «ثبات قدم صادقانه»؛ «مقام محمود» و «خون‏خواهي ثار اللَّه همراه با امام مهدي» را نصيب و بهره ما کند.

هم چنين بيان مي‏کند که نالايقان، چگونه حسين زهرا را در نينوا رها کردند و به طوفان «کَربْ» و «بلا» سپردند و دست از «معيت» او شستند و «ثبات قدم صادقانه» با وي نداشتند. نتيجه آن شد که «ثار اللَّه»، زمين را گلگون و زمان را شَفَق گون کرد. و در زير سنگ‏ها اشک عبيط و خون تازه جاري شد. سيدالشهدا (ع) با ياران اندک ولي با وفايش، پرده جهالت و تحيّر ضلالت را از رُخ تاريخ کنار زد و مشعل راه‏ياب گيتي شد همان‏گونه که سپاهيان امام حسين (ع) غربال شدند و تنها ياوران پاک، خالص و با وفاي او باقي ماندند؛ ياران حضرت مهدي نيز غربال خواهند شد. در حديثي از امام رضا (ع) آمده است: «والله لا يکون ما تمدون اليه اعينکم حتي تمحصّوا و تميزوا و حتي لا يبقي منکم الا الاَنْدر فالاَنْدر؛ به خدا قسم آنچه که چشم به راه آن داريد انجام نپذيرد تا آن که پاک شويد و تمييز يابيد و تا آن که نماند از شما مگر کمتر و باز کمتر». [12] .

امام باقر (ع) در پاسخ اين سؤال که فرج شما کي خواهد بود، فرمود: «هيهات، هيهات لا يکون فرجنا حتي تغربلوا، ثم تغربلوا، ثم تغربِلوا»، يعني، فرج و ظهور حضرت اتفاق نمي‏افتد، مگر آن که شيعيان به شدت در امتحان الهي شرکت کنند». [13] .

و در حديثي ديگر مي‏فرماييد»:«... هيهات، هيهات لا يکون الذي تمدّون اليه اعناقکم حتي تمحصوا، [هيهات‏] و لا يکون الذي تمدون اليه اعناقکم حتي تميزوا و لا يکون الذي تمدّون اليه اعناقکم حتي تغربلوا...؛

هرگز، هرگز، آنچه بدان گردن کشيده‏ايد و چشم انتظار آن هستيد (- قيام مهدي (ع)) انجام نخواهد گرفت تا آن که «پاک» شويد و آنچه بدان گردن کشيده و منتظرش هستيد، نخواهد شد تا آن که «تمييز» گرديد، و آنچه چشم براهش هستيد و گردن بدان کشيده‏ايد، نشدني است تا اينکه غربال» شويد [14] .

همچنان بايد مراقب احوال خود باشيم تا هجوم فتنه‏ها، شهوات و شبهات، رهزني نکند و همچون مدعياني نباشيم که گفتند: اي حسين! به کوفه در آي که ما سخت مشتاق ديدار و نصرت تو هستيم و همگان ديديم که چون يخ در مقابل دما و گرما، آب شدند و ذليلانه به خانه هايشان خزيدند و يا سفره‏هاي چرب، آنان را دين فروش ساخت.

«انتظار»، آماده باش بودن است و آداب خود را مي‏طلبد؛ از اين رو دراحاديث آمده است: «انتظار الفرج من اعظم الفرج؛ انتظار خود بزرگ‏ترين فرج است» [15] و «انتظار الفرج من الفرج؛ [16] انتظار جزئي از فرج مي‏باشد». زيرا منتظر در دوران انتظار مؤدب به آداب و ادبيات انتظار است و آن را تنها يک حالت نمي‏پندارد؛ بلکه مي‏داند انتظار، برترين اعمال است. «انتظار الفرج، افضل الاعمال». [17] منتظر کسي است که در حال آماده باش است. در روايتي آمده است «...کمن کان في فسطاط القائم؛ [18] هر کس که منتظر قائم آل محمد باشد، همانند کسي است که در خيمه جنگي حضرت در حال آماده باش است» گفتني است که در زيارت، حضرت مهدي (عج) نيز مانند امام حسين (ع) «وتر موتور» ناميده شده است از اين رو شخص منتظر، از فرهنگ عاشورا مي‏آموزد که و زمينه سازان قدرت ظلم و جور، از طريق فتنه، شبهات و شهوات، چگونه مردم آن عصر را رصد کرده و سالار شهيدان را تنها گذاشتند در نتيجه تصميم مي‏گيرد که مبادا همانند آن نامروتان، «مهدي زهرا» را تنها بگذارد و اسير فريب‏هاي زمينه‏سازان قدرت دشمن اهل بيت شود: «اللهم لا تجعلني من خصماء آل محمد؛ پروردگارا مرا از دشمنان آل محمد قرار نده».

زمينه سازان و مقدمه‏چينان قدرت ظلم و جور، به خوبي از شيطان آموخته‏اند که حوزه‏هاي وجودي آدمي را، چگونه در معرض شهوات قرار بدهند و به اعتياد و عادت برسانند و پس از آن شبهات را نصب و علم کنند که در اين صورت به خوبي نقشه آنان جواب مي‏دهد. حضرت سجاد (ع) اين شگرد شيطان را در «صحيفه سجّاديه» افشا مي‏کند: «يتعرض لنا بالشهوات و ينصب لنا بالشبهات». [19] .

امام حسين (ع) فرمود: «له غيبة يرتد فيها اقوام و يثبت علي الدين فيها آخرون فيؤذَون و يقال لهم متي هذا الوعد ان کنتم صادقين؛ اما ان الصابر في غيبته علي الأذي و التکذيب بمنز‏لة المجاهد بالسيف بين يدي رسول الله»؛ [20] براي امام مهدي (عج) غيبتي است. در اين غيبت برخي از دين بر مي‏گردند و برخي ثابت قدم مي‏مانند. هر که در اين غيبت صبر کند و بر مشکلاتي که از سوي دشمنان ايجاد مي‏شود و بر ايجاد شبهاتي از اين قبيل که اگر شما راست مي‏گوييد وعده ظهور کي خواهد بود؟ استقامت کند، به قدري از اجر خداوند بهره‏مند مي‏گردد که انگار در کنار پيامبر با شمشير بر دشمنان جنگيده است».

شياطين و زمينه سازان قدرت ظلم و جور، با ترفندهاي گوناگون و جاذبه‏دار در صدد رهزني ياران حضرت ولي عصر (عج) خواهند بود. بايد بر انواع اذيت‏ها، آزارها، تکذيب‏ها، فتنه گري‏ها و شبهه افکني‏ها صبر و استقامت داشت. دشمنان مي‏خواهند که حضرتش براي هميشه «وتر موتور» و تنها گذاشته شود. آنان طرح و نيت‏هايي دارند:

با آن حضرت عداوت‏ها و دشمني‏ها دارند.

«اللهم اذلّ کلّ من ناواه؛ خدايا هر که نيت بدي نسبت به او دارد، ذليل گردان».

و «و اهلک کل من عاداه؛ خدايا همه دشمنان او را هلاک گردان».آنان براي او

و مکر و کيدهايي در نظر دارند: «وامکر لمن کاده؛ خدايا با کساني که براي [مهدي‏] مکر و کيد مي‏کنند، خودت مکر بفرما».

منکرحقّ و حقانيت حضرت مي‏باشند: «واستأصل من جحده حق؛ خدايا ريشه کن فرما کسي را که منکر حقانيتش مي‏باشد».

و امرش را سبک مي‏شمارند: «واستهان بامره؛ خدايا! کسي که امر حضرت صاحب را سبک بشمارد ريشه کن فرما».

سعي و تلاش دارند که نورش را خاموش سازند: «و سعي في اطفاء نوره»

و مي‏خواهند که ذکر و ياد مهدي را به دست فراموشي بسپارند: «و اراد اخماد ذکره». [21] .

آنان همچنان که سالار شهيدان را با انواع طرح‏ها، تنها و بي ياور ساختند؛ مي‏خواهند امام عصر (عج) نيز تنها و بي‏ياور بماند. نبايد دل خوش داشت که ما دغدغه غيبت و آرزوي ظهورش را داريم؛ زيرا بسياري براي امام حسين (ع) نامه دعوت نوشتند و خيلي از او ياد کردند؛ اما در موقع نياز، آن حضرت را تنها گذاشتند!

امام صادق (ع) مي‏فرمايد: «اذا خرج القائم خرج من هذا الامر من کان يري انه من اهله و دخل فيه شبه عبدة الشمس و القمر؛ چون قائم قيام کند، کسي که خود را اهل اين امر مي‏پنداشته است، از اين امر بيرون مي‏روند، در مقابل، افرادي مانند خورشيد پرستان و ماه پرستان، به آن مي‏پيوندند». [22] .

پس«انتظار» [23] ثبات قدم مي‏خواهد: «ثبتنا علي مشايعته [24] ؛ خدايا ما را بر دنباله روي و شيعه بودنش، ثابت قدم بدار» مگر نه اين است که دشمنان امام حسين (ع) سابقه‏هاي ويژه‏اي داشتند و از خواص بودند؟!

آري «نينوا» معارف و عبرت‏ها را بر ما تمام کرده و اتمام حجت نموده است. بايد از خدا بخواهيم که: «و ثبت لي قدم صدق عندک مع الحسين و اصحاب الحسين الذين بذلوا مهجهم دون الحسين (ع)». [25] ثبات قدم صادقانه و با حسين بودن را و همانند اصحاب حسين بودن را بايد بخواهيم تا اين که اين جريان ادامه يابد و در رکاب فرزندش مهدي موعود جزء خون خواهان ثار الله باشيم و اين گونه نينوا را معبر انتظار سازيم.

منبع : صادق سهرابی

 [1] زيارت عاشورا.

[2] مستدرک الوسائل، ج 1، ص 218.

[3] زيارت اربعين امام حسين (ع).

[4] زيارت عاشورا.

[5] سوره والعصر.

[6] بحار الانوار، ج 52، ص 135، ح 39.

[7] وتر موتور؛ هم در خصوص امام حسين (ع)، و هم در خصوص حضرت مهدي در زيارات آمده است؛ و آن به معناي تنهايِ تنها گذاشته شده مي‏باشد.

[8] دعاي ندبه.

[9] موسوعة امام حسين، ص 667.

[10] بحار، ج 52، ص 122.

[11] مصباح المتهجد، شيخ طوسي، المحرم و شرح زيارةالحسين (ع)، ص 713 و 714، مفاتيح الجنان، زيارت عاشورا.

[12] کتاب الغيبة، شيخ طوسي، ص 208، ح 15.

[13] تاريخ عصر غيبت، ص 71؛ بحارالانوار ج 52، ص 133.

[14] کتاب الغيبه، شيخ طوسي، همان، ص 208، ح 16.

[15] بحار الانوار، ج 52.

[16] همان.

[17] همان. بحار ج‏52.

[18] بحار ج 52.

[19] صحيفه سجاديه، دعاي 25، دعاي در حقّ اولاد.

[20] تاريخ عصر غيبت، پورسيد آقايي، ص 271؛ بحار الانوار، ج 51، ص 133.

[21] در اعمال روز جمعه، مفاتيح.

[22] مجله انتظار، ص 158، غيبت نعماني، ص 424.

[23] مجله انتظار، ص 158، غيبت نعماني، ص 424.

[24] دعا در غيبت امام زمان عليه السلام.

[25] زيارت عاشورا.

مناظره امام با طبيب هندى‏(1)

مناظره امام صادق با طبيب هندى‏(1)

اين مناظره بخاطر اين در اينجا آمده است كه فقط به قطره اي ازدرياي علم اهلبيت اشاره شده باشد اميد است كه حتما اين مقاله زيبا وخواندني را بخوانيد

محمد بن ابراهيم طالقانى از حسن بن على عدوى از عباد بن صهيب از پدرش از جدش از ربيع همنشين منصور نقل مى‏كند كه او گفت: روزى امام صادق عليه السّلام در مجلس منصور حاضر شد و نزد او مردى از هند بود كه كتابهاى طبى را براى او مى‏خواند امام صادق عليه السّلام ساكت نشسته بود و گوش مى‏داد وقتى مرد هندى فارغ شد به او گفت: آيا از آنچه نزد من است، چيزى را مى‏خواهى؟ امام فرمود: نه چون آنچه نزد من است بهتر از آن است كه نزد توست. گفت: آن چيست؟ فرمود: من گرمى را با سردى و سردى را با گرمى وتر را با خشك و خشك را با تر مداوا مى‏كنم و كار را به خدا وامى‏گذارم و آنچه را كه از پيامبر اسلام صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم وارد شده به كار مى‏بندم كه فرمود:

بدان كه معده خانه درد است و پرهيز رأس هر دوايى است و به بدن خود آنچه را كه عادت كرده بده. مرد هندى گفت: آيا طب غير از اين‏ است؟امام فرمود: آيا گمان مى‏كنى كه من از كتب طب آموخته‏ام؟

گفت: آرى حضرت فرمود: نه به خدا قسم من غير از خدا از كسى ياد نگرفته‏ام اكنون بگو كه من به طب آگاهترم يا تو؟ هندى گفت: من. امام فرمود: از تو مى‏پرسم به من جواب بده. گفت بپرس.

امام فرمود: اى مرد هندى به من بگو چرا سر انسان داراى استخوانهاى متعددى است؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: بگو چرا موى سر در قسمت بالا قرار گرفته؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا پيشانى از مو خالى است؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا پيشانى داراى خطوط است؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا ابروها بالاى چشمها قرار گرفته؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا چشمان به شكل لوزى است؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا بينى در وسط دو چشم قرار گرفته است؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا بينى در وسط دو چشم قرار گرفته است؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا سوراخهاى بينى رو به پايين است؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا لب و شارب بالاى دهان قرار گرفت؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا دندانهاى كرسى پهن و دندان نيش تيز است؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا مردها ريش دارند؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا دو كف دست از مو خالى است؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا ناخن و مو احساس ندارند؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا قلب مانند صنوبر است؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا ريه‏ها دو قطعه‏اند و حركت آنها در محل خود انجام مى‏گيرد؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا كبد به شكل برآمده است؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا كليه به شكل لوبيا است؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا خميدگى زانو به پشت است؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود: چرا كف پا از داخل منحنى است؟

گفت: نمى‏دانم.

امام فرمود : ولى من مى‏دانم.

هندى گفت: پس پاسخ بده.

امام فرمود: اينكه استخوانهاى سر متعدد است براى آن است كه اگر يك چيز تو خالى استخوان يك تكه داشت زود درد مى‏كرد و اگر با استخوانهاى متعدد و با مفصلها باشد سردرد از آن دور مى‏شود.

لطفا براي خواندن ادامه اين مناضره بر روي گزينه ادامه مطلب كليك كنيد

ادامه نوشته

در راه وصال (قسمت آخر)

با هم ادامه آخرین قسمت داستان شیرین ولادت حضرت حجت را می خوانیم

نرگس پاسخ مي‏دهد: بله عمه جان! آنچه را مولايم به شما خبر داده بود احساس مي‏كنم.

حكيمه قرائت «انا انزلناه» را از سر مي‏گيرد كه ناگهان جنين مبارك از بطن نرگس با او همنوا مي‏شود و پس از قرائت سوره بر عمه سلام  مي‏دهد!

حكيمه از شدت بهت از آنچه شنيده، فرياد مي‏كشد.

امام حسن عسكري‏عليه السلام مي‏فرمايند:

از كار خداي تعجب مكن كه خداوند تبارك و تعالي ما امامان را در كودكي به حكمت گويا مي‏سازد و در بزرگسالي حجت خود در زمينش  قرارمان مي‏دهد.

هنوز اين سخنان به پايان نرسيده كه نرگس از نظر حكميه پنهان و غيب مي‏شود، مانند آن كه حجابي بين او و نرگس افتاده باشد. حكيمه وحشت زده فرياد مي‏كشد و به طرف امام مي‏دود.

امام با همان آرامش هميشگي مي‏فرمايند: عمه جان! باز گرد كه چون برگردي نرگس را در جايي كه قبلاً بود خواهي يافت. حكيمه حيرت زده و بنا به امر امام به اتاق باز مي‏گردد كه ناگهان احساس مي‏كند اتاق را نور خيره كننده‏اي فرا گرفته است.  نوري كه از  نوزادي ساطع مي‏شود كه چهره و مواضع سجده را بر خاك نهاده است و مسيح وار لب به سخن گشوده چنين مي‏گويد:

«أَشْهَدُ أَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللَّهُ وَ اَنَّ جَدّي‏ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه وَ اَنَّ أبي‏ أَميرَالْمُؤْمِنينَ...» و يك يك امامان را مي‏شمارد تا به نام خود مي‏رسد آن گاه مي ‏فرمايد:

خداوندا! آنچه را كه به من وعده فرموده‏اي محقق ساز. كارم را به انجام رسان و قدم‏هايم را استوار ساز و زمين را توسط من از قسط و داد  پر ساز!

[ستاره‏اي بدرخشيد و ماه مجلس شد

دل رميده ما را رفيق و مونس شد

نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت‏

به غمزه مسأله‏آموز صد مدرّس شد]

امام حسن‏عليه السلام با شادماني مي‏فرمايند:

عمه! كودكم را بپيچان و نزد من آر.

حكيمه نوزاد را كه در پاكي و نظافت، گل را به رشك مي‏كشاند در پارچه‏اي قرار داده، خدمت امام مي‏آورد و چون در مقابل امام مي‏ايستد، نوزاد  بر پدر سلام مي‏دهد.

امام حسن‏عليه السلام با تبسم شيرين خود، كودك را در آغوش مي‏كشند و زبان مبارك را در دهان وي قرار مي‏دهند. سپس مي‏فرمايند:  كودكم را به مادرش بسپاريد تا شيرش دهد و دوباره او را نزد من آوريد.

صبح هنگام حكيمه براي عزيمت به خانه آماده شده است، براي وداع به حضور امام مي‏رسد. مي‏خواهد تا يك بار ديگر ديده از جمال نوزاد  خجسته، روشن سازد. پرده‏اي را كه در پس آن نوزاد را خوابانيده بودند مي‏گشايد و ليكن نوزاد نيست.

حكيمه با تعجب به امام حسن‏عليه السلام مي‏گويد: فدايت شوم، آقا كجايند؟!

امام با طمأمينه مي‏فرمايند: عمه جان! او را به كسي امانت داديم كه مادر موسي، موسي را به او سپرد.

نرگس با شنيدن اين جمله، بر وصالي كه خيلي زود به فراغ مبدل گشت مي‏گريد.

[اي غايب از نظر به خدا مي‏سپارمت‏

جانم بسوختي و زجان دوست دارمت‏

تا دامن كفن نكشم زير پاي خاك‏

باور مكن كه دست زدامن بدارمت‏

خواهم كه پيش ميرمت اي بي وفا طبيب‏

بيمار باز پرس كه در انتظارمت‏]

امام حسن عسكري‏عليه السلام مي‏فرمايند:

آرام باش كه اين فرزند تنها از سينه تو شير مي‏نوشد و آن چنان كه موسي‏عليه السلام به مادرش باز گشت، دوباره به تو باز خواهد گشت  و اين همان فرموده الهي است كه: «فَرَدَدْناهُ إِلي‏ أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ»(5)

نرگس با شنيدن اين سخنان آرام مي‏گيرد. پس امام به حكيمه رو كرده مي‏فرمايند:

عمه جان! هفتمين روز تولد پسرم [براي ديدنش‏] به نزد ما بيا.

حكيمه خدا حافظي نموده به خانه باز مي‏گردد...

(عليهم السلام)  (عليهم السلام)  (عليهم السلام)

... روز هفتم است. اين هفت روز بر حكيمه بسيار طولاني و سخت گذشت. لحظه‏اي صورت قائم آل محمدعليه السلام را فراموش نمي‏سازد و  حال از شوق ديدار آن كودك الهي سر از پا نمي‏شناسد. گويي در وجودش زهرا و علي‏عليهما السلام را مي‏ديد. گويي اين كودك عصاره آباء  طاهرينش بود. گويا اين كودك از هر يك از ستارگان درخشان آسمان ولايت نشاني با خود حمل مي‏كرد:

از علي شجاعت، از حسن حلم، از حسين قيام، از سجاد عبادت، از باقر علم، از صادق صداقت، از كاظم فرو خوردن خشم، از رضا غربت، از جواد  جود، از هادي روشن گري و از پدر تقيه. و ايثار و فداكاري زهرا نيز جلابخش تمامي اين‏ها است.

آري، حكيمه امروز به ديدار عصاره تقوا و فضيلت و علم و ولايت مي‏رود.

چون به خانه برادر زاده وارد مي‏شود بر در اتاق امام ايستاده سلام مي‏دهدو مي‏نشيند. امام مي‏فرمايند: پسرم را نزد من بياور.

حكيمه خرسند از اين اجازه با اشتياق به طرف جايگاه كودك مي‏شتابد و نگاه بر خورشيد رويش مي‏دوزد و او را - در حالي كه در پارچه‏اي  قرار دارد - در آغوش گرفته خدمت امام مي‏آورد.

امام همان گونه كه هفت روز پيش اسرار درون خويش را از طريق زبان پاك خويش به نوزاد منتقل ساخت، اينك نيز زبان در كام كودك نهاده  است و آن فرزند والامقام، زبان پدر را آن چنان مي‏مكد كه گويي شير يا عسل مي‏نوشد.

سپس امام مي‏فرمايند: پسرم! سخن گوي.

يك بار ديگر دهان شِكَر ريز كودك به ذكر شهادتين و صلوات بر پدران بزرگوارش‏عليهم السلام گشوده مي‏گردد و چون به نام پدر مي‏رسد  اين آيه را تلاوت مي‏فرمايد:

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ (عليهم السلام) وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ (عليهم السلام) وَ  نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ».(6)

 

 

در راه وصال (3)

ادمه داستان شیرین ولادت را با هم می خوانیم

بشر: اما نرگس خاتون! چرا صاحبت تو را نرگس صدا مي‏كرد در حالي كه مي‏گويي نامت مليكه بوده است.

نرگس پاسخ مي‏دهد:

اين اسمي است كه من براي خودم انتخاب نمودم، زيرا در تمام اين مدت شخصيت خود و انتساب خويش به قيصر روم را پنهان مي‏ساختم و  وقتي صاحبم از اسمم جويا شد، ادعا كردم كه نامم نرگس است.

بشر: من با سؤال‏هاي پي در پي ملولت ساختم وليكن از اين ماجراي شگفت، براي من تنها يك نقطه ابهام باقي است و آن اين كه چگونه مي‏ تواني به عربي به راحتي سخن گويي؟

نرگس: جدم بسيار دوست داشت كه من زبان‏هاي خارجي را فرا گيرم. لذا زني مترجم را هر صبح و شام به نزدم مي‏فرستاد تا زبان عربي را  آموزشم دهد تا آن كه به تدريج توانستم به آن تكلم كنم و بر آن مسلط گردم.

بشر دست‏ها را به سوي آسمان مي‏گشايد و مي‏گويد:

اللَّه اكبر، خداوندا! براستي كه تو آيات و نشانه‏هايت را به روشني در ميان مردم برافراشتي تا براي كسي بهانه‏اي براي انكار تو و انحراف  از راهت باقي نماند!

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ، رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ.

حق نيز چنين است. امامي كه ولايت ظاهري و باطني مردم را بر دوش دارد و الگوي تمام عيار اسلام و قرآن است، بايد به علوم غيب و اسرار  جهان آگاه باشد و اين نوري است كه خداوند تعالي از علم بيكران خويش، بر دل اين خاندان پاك تابانده است.

بشر در حالي كه بر مي‏خيزد، به نرگس مي‏گويد:

بسيار خوب، من از حجره خارج مي‏شوم تا تو به راحتي نان و خرمايي را كه در آن دستمال پيچيده‏ام و در كنار اتاق نهاده‏ام تناول نمايي و  پس از قدري استراحت حركت نماييم كه ساعتي بيشتر به حركت كاروان نمانده است.

  (عليهم السلام)  (عليهم السلام)  (عليهم السلام)

در خلوت يار

نرگس و بشر در خدمت امام هادي‏عليه السلام نشسته‏اند.

امام رو به نرگس كرد و فرمود: خداوند عزت اسلام و ذلت نصرانيت و بزرگي مقام اهل بيت محمدصلي الله عليه وآله را چگونه بر تو  نماياند؟

نرگس پاسخ مي‏دهد: اي پسر رسول خداصلي الله عليه وآله! چگونه چيزي را وصف نمايم كه شما به آن داناتر از منيد؟

مي‏خواهم به تو بخششي نمايم، كداميك را بيشتر مي‏پسندي: ده هزار درهم پول يا مژده افتخاري جاودانه؟

البته شرف را مي‏خواهم.

پس تو را به فرزندي بشارت مي‏دهم كه شرق و غرب عالم از آن او است و زمين را آن چنان كه از ستم آكنده گشته، از عدل و داد سيراب  خواهد ساخت.

نرگس در حالي كه از شوق و شور سر از پا نمي‏شناسد عرض مي‏كند: از چه كسي؟

در فلان شب و فلان تاريخ، رسول خداصلي الله عليه وآله تو را از چه كسي خواستگاري كرد؟

از مسيح و جانشين او (شمعون).

مسيح و وصيش تو را به عقد چه كسي اجازت دادند؟

عقد پسر تو ابي محمدعليه السلام.

آيا او را مي‏شناسي؟

اشك در چشمان نرگس موج مي‏زند و عرض مي‏كند:

آيا از شبي كه به دست سرور زنان عالم مادرش، زهراي مرضيه‏عليها السلام اسلام آوردم، شبي بوده است كه او را زيارت نكرده باشم؟

امام به خادم خود رو كرده مي‏فرمايند: كافور! خواهرم حكيمه را به اين جا بخوان.

كافور: مولايم به ديده منت دارم.

زمان زيادي نمي‏گذرد كه حكيمه وارد اتاق مي‏شود: «السلام عليك يا مولاي يا أبالحسن يا بن رسول اللَّه!».

امام بر مي‏خيزد و دست بر گردن خواهر انداخته، مدت زيادي در گوش او رازهايي را بيان مي‏دارد. سپس مي‏فرمايند:

اي دختر رسول خداصلي الله عليه وآله! نرگس را به منزل ببر و واجبات و احكام را به او بياموز كه او همسر ابي محمد و مادر قائم‏عليه  السلام است.

حكيمه: مولايم امرتان مطاع است، آن گاه او به نرگس مي‏گويد: دخترم برخيز و همراه من بيا. نرگس برخاسته، همراه حكيمه از اتاق خارج  مي‏شود.

  (عليهم السلام)  (عليهم السلام)  (عليهم السلام)

ادامه نوشته

شيعه دوازده امامي و فلسفه امامت

از ديدگاه شيعه دوازده امامي اموري به عنوان اهداف و اغراض امامت مطرح شده است که به آن‏ها مي‏پردازيم:

الف) حفظ نظام اجتماعي مسلمانان:

علامه حلّي در اين باره مي‏فرمايد: «حفظ نظام نوع، يکي از اهداف و مقاصد امامت است؛ زيرا بشر مدنيّ الطبع است و به تنهايي از عهده حلّ مشکلات و تأمين نيازهاي خود بر نمي‏آيد، بلکه بايد هر کسي عهده‏دار مسئوليتي شود و کارها با مشارکت و تعاون به انجام رسد. حال ممکن است که برخي افراد از انجام دادن مسؤوليت خويش شانه خالي کنند و اين امر موجب اخلال نظام اجتماعي شود. براي جلوگيري از آن، وجود امام و پيشوايي لازم است که با متخلّف به گونه‏اي مناسب برخورد کند و از بروز اختلال در نظم اجتماعي جلوگيري نمايد.» [1] .

ب) برقراري عدالت اجتماعي.

ج) تکاليف اجتماعي:

در شريعت اسلام يک سلسله تکاليف و احکامي وجود دارد که به صورت فردي به انجام نمي‏رسد، بلکه اجراي آن‏ها در گرو اجتماع و بسيج و همکاري عمومي است که جهاد يکي از آن‏ها است. انجام اين‏گونه تکاليف نيازمند برنامه ريزي مشخص و روشن است، و لذا احتياج به تمرکز در برنامه‏ريزي به نحو مطلوب دارد، وجود امام و رهبري باکفايت و مدبّر و توانمند مي‏تواند صفوف مردم را متّحد و منسجم سازد تا به تکاليف اجتماعي عمل شود.

د) اجراي حدود الهي.

ه) جلوگيري از گناه.

و) امامت، لطف الهي.

مي‏دانيم که بشر نيازمند به لطف الهي است، و اين لطف به جز از طريق امامت به دست نمي‏آيد؛ زيرا بشر به جهت عدم عصمت از خطا و گناه، چه بسا تحت تأثير غرايز و تمايلات حيواني قرار گرفته حريم انسانيّت را شکسته و مرتکب گناه شود. تجربه تاريخي ثابت کرده است که وجود رهبرِ باکفايت و پرهيزکار در جامعه در التزام افراد به موازين ديني و اخلاقي نقش مؤثري دارد، و اگر اين چنين رهبري نباشد نتيجه معکوس خواهد بود.

نتيجه اين‏که: امامت يکي از مصاديق روشن لطف خداوند در حقّ مکلفان است. و چون لطف، مقتضاي حکمت خداوند بوده و امري واجب است، بنابراين امامت نيز واجب خواهد بود.

ز) پاسداري و تبيين شريعت:

از آن جهت که شريعت اسلامي شريعتي است ابدي و جاودانه، لذا همه افراد بشر تا روز قيامت مکلّفنند که به آن عمل کنند. و از طرفي عمل به شريعت در گرو آن است که شريعت و احکام آن نقل و حفظ شود و اين مهم با وجود امام معصوم تحقق خواهد پذيرفت.

نتيجه اين‏که: نقل و حفظ شريعت يکي از اهداف مهم امامت است.

حال بايد ديد که شريعت به وسيله چه فرد يا چيزي حفظ مي‏شود؟ احتمالاتي که در اين خصوص وجود دارند؛ عبارتند از: قرآن کريم، سنّت متواتر، اجماع، خبر واحد، رأي و قياس و امام معصوم.

فرض نخست نادرست است؛ زيرا:

اوّلاً: احکام تفضيلي شريعت در قرآن تبيين نشده است.

ثانياً: قرآن به خودي خود سخن نمي‏گويد، بلکه ديگران به عنوان فهم معارف و مفاهيم آن از زبان قرآن سخن مي‏گويند. و چه بسا آن‏ها در فهم قرآن کريم دچار خطا شوند. تشخيص خطاي آنان به معيار و ميزان ديگري نياز دارد. آن معيار و ميزان هر چه باشد در حقيقت همان است که سبب حفظ شريعت است.

فرض دوم نيز همان اشکال سابق را دارد مضافاً اين‏که نقل متواتر محدود است.

فرضيه سوّم نيز نادرست است؛ زيرا:

اوّلاً: اجماع به خودي خود بدون استناد به رأي معصوم حجّيت ندارد.

ثانياً: احکامي که مورد اجماع است. در شريعت اسلامي محدود مي‏باشد و دربر گيرنده همه احکام نيست.

فرضيه خبر واحد نيز تمام به نظر نمي‏رسد؛ زيرا خبرهايي که حجّتند. اندک به نظر مي‏رسند.

رأي و قياس نيز از نظر شيعه حجيّت شرعي ندارد و ظنّي و خطاپذيرند.

نتيجه اين‏که: يگانه فرضيه صحيح و درست اين است که شريعت با امام و پيشوايي معصوم بايد حفظ شود.

ز - بيان تفاصيل شريعت:

از آنجا که شريعت اسلامي و نيز ديگر شرايع به توسّط مشرّع آن به طور کلّي و تدريجي بيان شده، لذا احتياج به اماماني است تا تفاصيل شريعت را به تدريج تبيين نمايند. اميرالمؤمنين‏عليه السلام درخطبه‏اي، وظايف و مسؤوليت‏هاي امام را اين‏گونه بيان مي‏فرمايد:

1 - ابلاغ موعظه.

2 - کوشش در نصيحت.

3 - احياء سنّت.

4 - اقامه حدود بر کساني که مستحق آنند.

5 - سهم هرکسي را از بيت المال پرداختن. [2]

 

پي نوشت:

1)     الالفين ص8

2)     نهج البلاغه خطبه 104

در مورد دیدگاه ماتریدیه چه می دانید

در آغاز قرن چهارم، دو شخصيت در دو قطر و منطقه، سر بلند كردند و مكتبي را كه در حقيقت مكتب  معتدلي ميان اهل حديث و مكتب معتزله بود، پديد آوردند.

يكي از اين دو نفر ابوالحسن اشعري ( 260 – 324) است كه در عراق از مذهب اعتزال توبه كرد، و خود را يار و ياور احمد بن حنبل معرفي نمود، و در عين حال، در مذهب ابن حنبل تصرفاتي پديد آورد، و به تدريج مذهب رسمياهل سنت شد. همان طور كه مذاهب چهارگانة فقهي به تدريج مذهب اهل سنت گرديدند.

ديگري ابو منصور ماتريدي سمرقندي (250 – 333) كه در مشرق جهان اسلام، به جانبداري از اهل حديث برخاست، و درست همان كاري را انجام دارد كه همتاي او «اشعري» انجام داد، و عجيب اين كه اين دو بنيانگذار، در حالي كه در يك عصر ميزيستند و در يك مسير گام بر ميداشتند، از كار يكديگر آگاه نبودند.

منطقة شرق اسلاميدر آن روز، مركز بحثهاي كلاميبود، همان طور كه بصره زادگاه اشعري نقطة برخورد آراي عقايد مختلف به شمار ميرفت و افكار بيگانگان به هنگام فتوحات اسلامي، از كشورهاي مختلف به صورت افكار وارداتي به جهان اسلام منتقل شده بود.

از نظر فقهي مذهب حنفي در خراسان رواج كامل داشت، در حالي كه مردم بصره بيشتر شافعي بودند از اين جهت، حنفيها گرايش فراواني به ماتريدي پيدا كردند، در حالي كه شافعيها بيش از همه به اشعري گرويدند، ماتريدي قسمتي از انديشه‎هاي كلاميخود را از ابو حنيفه گرفته و از كتاب «فقه اكبر» او كه مربوط به عقايد است متأثر ميباشد، از اين جهت پيروان بيشتر ماتريدي در خراسان ميزيستند و در فقه، حنفي بودند مانند:

1 – فخر الإسلام محمد بن عبدالكريم بَزدَوي (493)

2 – أبو حفص عمربن محمد نسفي (573)

3 – سعد الدين تفتازاني (791)

4 – كمال الدين احمد بياضي (قرن 11)

5 – كمال الدين محمد بن همام الدين (861)

با دقت در تاريخ مكتب ماتريدي، به روشني ثابت ميشود كه او انديشه هاي كلاميخود را از ابو حنيفه گرفته، زيرا ابو حنيفه پيش از آنكه به فقه بپردازد، داراي حلقة كلاميبوده. آنگاه كه با «حماد بن أبي سليمان» رابطه برقرار كرد، بحث كلاميرا ترك كرد و به فقه پرداخت.

اين تنها ماتريدي نيست كه عقايد كلاميخود را از ابوحنيفه گرفته، بلكه معاصر او ابو جعفر طحاوي (321) مؤلف عقايد طحاوية، انديشه هاي كلاميخود را از ابو حنيفه گرفته، حتي در آغاز رسالة خود ميگويد: اين رساله عقيدة فقهاي امت اسلامياست، آنگاه از ابو حنيفه و دو نفر ديگر از تلاميذ معروف او به نامهاي: أبو يوسف و محمد بن حسن شيباني نام ميبرد. (شرح العقيدة الطحاوية/25)

عبدالقاهر بغدادي مؤلف كتاب «الفرق بين الفرق» در كتاب ديگر خود به نام «اصول دين» ياد آور ميشود كه ابو حنيفه كتابي به نام «الفقه الأكبر دارد كه در آنجا ردّي بر قدريه نگاشته است و در رسالة ديگر، قول اهل سنت در مسألهاي  (مقصود «تقارن قدرت با فعل يا تقدم آن بر فعل» است) را تأييد كرده است البته رسائل موروث از ابي حنيفه بيش از اين دو رساله است كه او يادآور شده است.

از آنجا كه مسائل كلاميدر رساله هاي ابو حنيفه فاقد نظم و انسجام بود، كمال الدين بياضي، در قرن يازدهم اسلامي به تنظيم اين مسائل پرداخت، و كتابي به نام «اشارات المرام من عبارات الإمام» نوشت، و در آن كتاب ميگويد: من اين مسائل را از كتابهاي: 1ـ الفقه الأكبر 2 ـ الرسالة 3 ـ الفقه الأبسط 4 ـ كتاب العالم و المتعلم 5 ـ الوصية كه همگي از ابو حنيفه به وسيلة مشايخ نقل شده است تنظيم نمودم. (اشارات المرام/21ـ 22)

از مجموع آنچه كه يادآور شديم، روشن ميشود كه ريشه هاي «مكتب ماتريدي» باسند خاصي به ما تريدي و به گونهاي  به ابو حنيفه ميرسد، اين مكتب، يك منهج معتدل ميان اهل حديث و اعتزال مي‎باشد. حتي اين مكتب، به شيوة تعقل و اعتزال نزديكتر است تا به مكتب اهل حديث.

فلسفه امامت به طور خلاصه از دیدگاه اهل تسنن

معتزله و فلسفه امامت

ديدگاه جبائيان از متکلمان معتزلي بر اين عقيده است که فلسفه وجوب امامت، اقامه حدود الهي است، و آن از وظايف و شؤون امام است نه ديگران. بنابراين بايد امامي در خارج باشد که به اين امر مهم اقدام نمايد.

ولي از کلام قاضي عبدالجبار معتزلي در «شرح الاصول الخمسه» استفاده مي‏شود که فلسفه وجوب امامت، تنها اجراي حدود الهي نيست، بلکه اجراي همه احکام شرعي که به امامت بستگي دارد غايت و فلسفه امامت است. [1] .

او هم‏چنين در جايي ديگر مي‏گويد: «همانا هدف و مقصود از وجود امام به جهت امور سمعي است، همانند اقامه حدود و تنفيذ احکام و امثال اين دو.» [2] .

ماتريديه و فلسفه امامت

اول آنكه ماتريديه چيست توضيحاتي درهمین قسمت مقالات داده ام به اين قسمت مراجعه كنيد

ابوحفس نسفي (م 537 ه.ق) در «العقائد النسفية» امور زير را به عنوان اهداف و اغراض امامت برشمرده است:

- تنفيذ احکام.

- اقامه حدود.

- محافظت مرزها.

- تجهيز لشکر.

- گرفتن صدقات.

- مقابله با متمرّدين و دزدان.

- اقامه نمازهاي جمعه و اعياد.

- حلّ منازعاتي که بين مردم اتفاق مي‏افتد.

- قبول گواهي‏هايي که بر حقوق اقامه مي‏شود.

- تقسيم غنايم.

اشاعره و فلسفه امامت

قاضي ابوبکر باقلاني (م 403 ه.ق) در پاسخ اين پرسش که هدف از نصب امام چيست؟ مي‏گويد:

- فرماندهي سپاه.

- پاسداري از مرزها.

- سرکوبي ستمگران.

- حمايت از مظلومان.

- اقامه حدود.

- تقسيم سرمايه‏هاي عمومي ميان مسلمانان و هزينه کردن آن در اموري مانند جهاد با دشمنان، اموري است که هدف از نصب امام را تشکيل مي‏دهد و به عنوان وظايف و مسؤوليت‏هاي او به شمار مي‏آيد. [3] .

پي نوشت

1)     شرح الاصول الخمسه ص509

2)     المغني ج1ص39

3)     تمهيد الاوائل و تلخيص الدلائلص477

به سوی حقیقت قسمت (2)

قسمت ۱ راکه قبلا برای شما بیان کردم کسانی که هم اکنون به جمع ما پیوستند می توانند قسمت اول این مقاله جالب را در ارشیو مهر ماه مطالعه کنندهم چنین بنا به در خواست شما محققین این مقاله یک هفته زودتر وارد سایت شد

عباسى به علوى گفت: يكى از بدعت هاى شما شيعيان اين است كه به قرآن اعتقادى نداريد.

علوى: نه، اين شماييد كه قرآن را قبول نداريد و اين يكى از بدعت هاى اهل سنت است. شاهد آن، اين است كه مى گوييد: قرآن را عثمان جمع آورى نمود.

از شما مى پرسم آيا پيامبر نسبت به خطر پراكندگى قرآن ناآگاه بود كه قرآن را جمع آورى نكرد تا آنكه عثمان آمد و بدين كار اقدام نمود. به علاوه، چگونه قرآن در زمان پيامبر جمع نشده بود در حالى كه پيامبر به اصحاب و پيروان خود دستور ختم قرآن داده و فرموده است: «هر كه قرآن را ختم كند براى او فلان مقدار اجر و ثواب است»!

آيا ممكن است به ختم قرآن دستور دهند با اينكه پراكنده است و هنوز جمع نشده است؟!

آيا مسلمانان ـ با در اختيار نداشتن تمام قرآن ـ در گمراهى بسر مى بردند تا اينكه عثمان آنها را نجات داد؟!

چون سخن بدينجا رسيد ملك شاه رو به وزير كرد و گفت: آيا اين گفته علوى صحيح است كه اهل سنت معتقدند قرآن را عثمان جمع آورى نمود؟

وزير: مفسران و تاريخ نويسان اين طور گفته اند.

علوى: اى پادشاه! بدان كه شيعه معتقد است قرآن در زمان پيامبر به همين صورت كه الان مى بينيد جمع آورى شده نه حرفى از آن كم شد و نه حرفى به آن اضافه شد. اما اهل سنت مى گويند: در قرآن، كم و زياد شد و آيات آن جابجا گشت و پيامبر آن را جمع نكرد و عثمان پس از آنكه امير شد و زمام امور را به دست گرفت، اقدام به جمع آورى آن كرد.

عباسى فرصت را غنيمت شمرد و گفت: اى پادشاه، شنيدى كه اين مرد، عثمان را خليفه نمى داند و او را امير مى نامد.

علوى بلافاصله جواب داد: آرى، عثمان خليفه نبود.

ملك شاه: چرا؟

علوى: چون شيعيان معتقدند خلافت ابوبكر و عمر و عثمان باطل
بوده است.

ملك شاه با تعجب پرسيد: براى چه؟

علوى: زيرا عثمان توسط شوراى شش نفره اى به خلافت رسيد كه عمر آنها را انتخاب كرده بود. البته همه آن شش نفر عثمان را انتخاب نكردند; بلكه دو يا سه نفر با انتخاب او موافق بودند. پس مشروعيت خلافت عثمان از جانب عمر است.(5) عمر هم با وصيت ابوبكر به خلافت رسيد. پس مشروعيت خلافت عمر به وصيت ابوبكر است، و به خلافت رسيدن ابوبكر هم به واسطه انتخاب گروه اندكى بود كه با شمشير و زورگويى بدين عمل اقدام كردند. پس مشروعيت خلافت ابوبكر هم به اسلحه و زور بود; به همين جهت عمر درباره او گفته است:

ادامه نوشته

در راه وصال

سال 254 هجري قمري است. بشر بن سليمان در بازار برده فروشان بغداد كنجكاوانه به پيش مي‏رود(2) و در اين حال براي چندمين بار  صحنه واگذاري مأموريتي را كه از امام هادي‏عليه السلام بر عهده داشت، به خاطر مي‏آورد:

ساعاتي از شب گذشته بود كه دَرِ خانه به صدا در آمد. با سرعت به جانب در رفتم و چون در را گشودم، كافور - خادم أبي الحسن علي بن  محمدعليه السلام - را در مقابل خويش ديدم. او را فرستاده بودند تا مرا به سوي ايشان بخواند.

لباسم را پوشيدم و رفتم. چون بر ايشان وارد شدم، مشاهده كردم كه با پسر بزرگوارش أبا محمد، امام حسن عسكري‏عليه السلام و خواهر  گرامي‏اش - حكيمه - مشغول گفت‏وگو است؛ وقتي نشستم، فرمود:

اي بشر! تو از فرزندان انصاري و اين ولايت همواره در خاندان شما از پدران به پسرانشان به ارث خواهد رسيد؛ زيرا شما مورد اعتماد ما  خاندان رسالتيد و لذا من تو را به فضيلتي مشرّف مي‏سازم كه صاحبان همت‏هاي بلند از شيعه براي آن، از هم سبقت مي‏گيرند و آن برتري،  سرّي است كه تو را به آن آگاه مي‏سازم و اختيار مي‏دهدم تا كنيزي را بخري.

چون سخن امام به اين جا رسيد، قلم و كاغذ برداشت و شروع به نوشتن نامه‏اي به خط و زبان رومي كرد، و پايان آن را به مُهر خويش  مزيّن ساخت.

سپس كيسه‏اي زرد رنگ را كه در آن دويست و بيست دينار بود در آورد و فرمود:

اينها را بگير و رو به سوي بغداد آر! پيش از ظهر فلان روز، در بغداد خواهي بود، در جاده كنار رود فرات قدم گذار! پس چون به قايق‏هاي  اسيران و بخش فروش كنيزان، رسيدي در ميان فروشندگان چشم بگردان. و كيلان بني عباس در خريد كنيز و دسته‏هاي كوچكي از جوانان  عراق را مشاهده مي‏نمايي. سپس نزديك رو و در كنار برده فروشي كه عمربن يزيد نام دارد قرار گير، آن گاه صبر كن تا زماني كه كنيزي با  صفاتي چند را كه مي‏گويم بياورند:

دو لباس حرير ضخيم بر تن دارد. از كشف حجابش و از اين كه به او دست زنند مي‏پرهيزد و چون كسي قصد مي‏كند كه او را از وراي نقاب  نازكي كه بر چهره زده بنگرد نگاه خود را به جانبي ديگر مي‏چرخاند. با اين كار، صاحبش [عصباني شده ]او را مي‏زند و او با فرياد به زبان  رومي چيزي بر زبان مي‏راند. بدان كه او مي‏گويد: «واي از هتك حجابم!...».

  (عليهم السلام)  (عليهم السلام)  (عليهم السلام)
ادامه نوشته

راهی به سوی حقیقت

 

مسأله امامت و جانشينى پيامبر، از مهم ترين و گسترده ترين موضوعاتى است كه در طول چهارده قرن گذشته، همواره مورد توجّه مسلمانان و محلّ بحثهاى فراوان بوده است.

تشكيل دو گروه عمده شيعه و سنى و به دنبال آن، بروز اختلاف نظرهاى فراوان در مسائل عقيدتى، فقهى، و... و نيز وقوع جنگها و درگيرى هاى فراوان و يا برگزارى جلسات و نشست هاى علمى و يا تأليف كتابها و مقالات بسيار، براى اثبات مدعاى هر يك از طرفين، از پيامدهاى همان اختلاف بر سر جانشين پيامبر است.

ملك شاه سلجوقى، جوانى آزادانديش و خواستار حقيقت بود و كوركورانه، از پدران خود پيروى نمى كرد و دوستدار دانش و دانشمندان بود. با اين حال، به سرگرمى و شكار و صيد، بسيار علاقه داشت.وزيرش نظام الملك نيز مردى دانشمند، بافضيلت، روى گردان از دنيا و داراى اراده اى قوى بود. نيكى و نيكوكاران را دوست داشت و پيوسته به دنبال حقيقت مى گشت و به اهل بيت پيامبر، عشق مىورزيد. مدرسه نظاميه بغداد را بنيان گزارد و براى دانشمندان و دانشجويان، حقوق ماهيانه قرار داد و بر نيازمندان و بيچارگان، مهر مىورزيد.روزى حسين بن على علوى، يكى از دانشمندان بزرگ شيعه، پيش ملك شاه آمد و با او به گفتگو پرداخت وقتى از نزد او خارج شد، يكى از حاضران وى را مورد تمسخر قرار داد.

ملك شاه پرسيد:ـ چرا او را مسخره نمودى؟

آن مرد در جواب گفت:ـ پادشاها! مگر نمى دانيد او از كافرانى است كه خداوند بر آنها خشم گرفته و نفرينشان كرده است؟

ملك شاه با تعجب پرسيد:ـ براى چه؟! مگر او مسلمان نيست؟!

ـ نه; او شيعه است.ـ شيعه يعنى چه؟ مگر شيعه يكى از فرقه هاى مسلمانان نيست؟

ـ نه; زيرا خلافت ابوبكر و عمر و عثمان را قبول ندارند.

ـ مگر مسلمانى هست كه خلافت آن سه نفررا قبول نداشته باشد؟

ـ آرى، آنها شيعيان هستند.

ـ وقتى خلافت آنها را قبول ندارند، چرا مردم آنها را مسلمان مى نامند؟

ـ به همين جهت گفتم كه آنها كافر مى باشند...

ملك شاه مدتى طولانى به فكر فرو رفته سپس گفت: بايد وزيرمان نظام الملك را حاضر كنيم تا حقيقت برايمان آشكار شود.

ملك شاه، نظام الملك را احضار كرد و از او پرسيد كه آيا شيعيان، مسلمانند؟

ـ اهل سنت در اين باب، اختلاف دارند. گروهى، شيعيان را مسلمان مى دانند. زيرا به يگانگى خداوند ورسالت پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) شهادت مى دهند و نماز را به پا مى دارند و روزه مى گيرند. گروهى ديگر، آنها را كافر مى دانند.

ـ تعداد شيعيان چقدر است؟

ـ تعداد دقيق آنها را نمى دانم; اما تقريباً نيمى از جمعيت مسلمانان را تشكيل مى دهند.

ـ آيا نيمى از مسلمانان كافرند؟!

ـ برخى آنها را كافر مى دانند; اما من اعتقادى به كفر ايشان ندارم.

ـ آيا مى توانى دانشمندان شيعه و سنى را گرد هم آورى تا به بحث و گفتگو بپردازند و حقيقت براى ما روشن شود؟!

ـ اين كار، سخت است و از عاقبت آن، بر شاه و مملكت بيمناكم.

ـ براى چه؟

ـ زيرا مسأله شيعه و سنى، مسأله ساده اى نيست; بلكه مسأله حق و باطل است كه به خاطر آن، خون هاى بسيار ريخته شده، و كتابخانه هائى به آتش كشيده شده و زنانى به اسارت رفته اند. درباره آن، كتاب ها و مجموعه هاى گوناگونى فراهم آمده و جنگهاى بى شمارى بر سر آن به پا گرديده است.

پادشاه جوان از شنيدن اين جريان، متعجب گرديد و به فكر فرو رفت. پس از مدتى درنگ گفت: اى وزير! نيك مى دانى كه خداوند، كشورى پهناور و لشكريانى بى شمار به ما ارزانى داشته است. بنابر اين، بايد شكر اين نعمت را بجاى آوريم و شكر ما بدين است كه حقيقت را دريابيم; آنگاه گمراهان را به راه راست هدايت نماييم. بدون شك يكى از اين دو گروه بر حق و ديگرى باطل است; ناگزير بايد حق را بشناسيم و از آن پيروى كنيم و باطل را نيز شناخته، از آن دورى گزينيم. پس نشستى با حضور علماى شيعه و سنى ترتيب بده تا با يكديگر به بحث و گفتگو بپردازند. فرماندهان، دبيران و سران كشور را نيز دعوت كن. در اين صورت، اگر ديديم حق با اهل سنت است شيعيان را با زور به مسلك آنها وارد خواهيم نمود.

ـ اگر شيعيان، مذهب اهل سنت را نپذيرفتند، چه كنيم؟

ـ همه آنها را به قتل مى رسانيم.

ـ آيا كشتن نيمى از مسلمانان ممكن است؟!

ـ پس راه حل و چاره مشكل چيست؟

ـ از اين كار صرف نظر نماييد.

گفتگو بين شاه و وزير دانشمندش به پايان رسيد; ولى ملك شاه آن شب تا صبح آرام نگرفت و پيوسته در اين انديشه بود كه چگونه از اين بن بست خارج گردد.

شب دامن خود را برچيد و كم كم خورشيد سر زد و شاه به راه حل مناسبى دست يافت. وزير را فراخواند و گفت:

ـ علما و دانشمندان دو طرف را دعوت مى كنيم تا به بحث و مذاكره پردازند. ما از بين گفتگوهاى آنها، متوجه مى شويم كه حق با كدامين گروه است. چنانچه حق با اهل سنت باشد، شيعيان را با سخنان خوش و اندرز و نصيحت نيكو به اين راه دعوت مى نماييم و با مال و مقام، آنها را بدين مذهب ترغيب مى نماييم; همان گونه كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) با كسانى كه مى خمسأله امامت و جانشينى پيامبر، از مهم ترين و گسترده ترين موضوعاتى است كه در طول چهارده قرن گذشته، همواره مورد توجّه مسلمانان و محلّ بحثهاى فراوان بوده است.

تشكيل دو گروه عمده شيعه و سنى و به دنبال آن، بروز اختلاف نظرهاى فراوان در مسائل عقيدتى، فقهى، و... و نيز وقوع جنگها و درگيرى هاى فراوان و يا برگزارى جلسات و نشست هاى علمى و يا تأليف كتابها و مقالات بسيار، براى اثبات مدعاى هر يك از طرفين، از پيامدهاى همان اختلاف بر سر جانشين پيامبر است.

ادامه نوشته

تشرف حاج شیخ محمد کوفی شوشتری

یکی از اشخاصی بودند که هنگام تشرف امام زمان را شناختند :

متقي صالح ، حاج شيخ محمد كوفي شوشتري ، ساكن شريعه كوفه فرمود: در سال 1315 با پدر بزرگوارم ، حاج شيخ محمد طاهر به حج مشرف شديم .

عادت من اين بود كه در روز پانزدهم ذيحجة الحرام ، با كارواني كه به طياره معروف بودندرجوع مي كردم ، به خاطر آن كـه آنها سريع تر برمي گشتند.

تا حائل با آنها مي آمدم و درآن جا از ايشان جدا مي شدم و با صليب آمده ، آنها مرا به نجف مي رساندند،ولي در آن سال تا سماوه (از شهرهاي عراق ) همراه ما آمدند.

من در خدمت پدرم بودم و از جنازها (كساني كه به نجف اشرف جنازه حمل مي كنند)براي ايشان قاطري كرايه كرده بودم ، تا او را به نجف اشرف برساند.

خودم هم سوار برشتر به همراهي يك جناز، مـسـيـر را مي پيموديم .

در راه نهرهاي كوچك بسياري بود وشتر من به خاطر ضعف ، كند حركت مي كرد.

تا به نهر عاموره ، كه نهري عريض وعبور نمودن از آن دشوار است ، رسيديم .

شتر را در نهر انـداخـتـيم و جناز كمك كرد تااز آن جا عبور كرديم .

كنار نهر بلند و پر شيب بود.

پاهاي شتر را با طـنـاب بستيم و او راكشيديم ، اما حيوان خوابيد و ديگر حركت نكرد.

متحير ماندم و سينه ام تنگ شـد، به قبله توجه نمودم و به حضرت بقية اللّه ارواحنافداه استغاثه و توسل كردم و عرض نمودم :يا فـارس الـحـجـاز يـا ابـاصالح ادركني افلاتعيننا حتي نعلم ان لنا اماما يرانا و يغيثنا(آيا به فرياد ما نمي رسي ، تا بدانيم امامي داريم كه ما را هميشه مد نظر دارد و به فريادما مي رسد؟) ناگاه ، دو نفر را ديدم كه نزد من ايستاده اند: يكي جوان و ديگري كامل مرد بود.

به آن جوان سلام كـردم .

او جـواب داد.

خيال كردم كه يكي از اهل نجف اشرف است كه اسمش محمد بن الحسين و شغلش بزازي بود.

 

فرمود: نه من محمد بن الحسن (ع ) هستم .

عرض كردم : اين شخص كيست ؟ فرمود: اين خضر است و وقتي ديد من محزونم به رويم تبسم نموده و بناي ملاطفت را گذاشت و از حال من جويا شد.

گفتم : شتر من خوابيده است و ما در اين صحرا مانده ايم ، نمي دانم مرا به خانه مي رساند يا نه ؟ ايـشان نزد شتر آمد و پايش را بر زانوهاي آن گذاشت و سر خود را نزد گوشش برد.

ناگهان شتر حـركـت كـرد، به طوري كه نزديك بود از جا بپرد.

دستش را بر سر آن حيوان گذارد، حيوان آرام شـد.

بـعد روي خود را به من كرد و سه مرتبه فرمود: نترس تو رامي رساند.

سپس فرمود: ديگر چه مي خواهي ؟ عرض كردم : مي خواهيد كجاتشريف ببريد؟ فرمود: مي خواهيم به خضر برويم (خضر مقام معروفي در شرق سماوه است ).

گفتم : بعد از اين شما را كجا ببينم ؟ فرمود: هر جا بخواهي مي آيم .

گفتم : خانه ام در كوفه است .

فرمود: من به مسجدسهله مي آيم .

و در اين جا، چون به سوي آن دو نفر متوجه شدم ،غايب شدند.

بـراه افـتـاديـم ، تا آن كه نزديك غروب آفتاب ، به خيمه هاي عده اي از بدوي ها رسيديم وبه خيمه شيخ و بزرگ آنها وارد شديم .

شيخ گفت : شما از كجا و از چه راهي آمده ايد؟ گفتيم : ما از سماوه و نهر عاموره مي آييم .

از روي تعجب گفت : سبحان اللّه راه معمول سماوه به نجف اين نيست .

با اين شتر و قاطرها چگونه از نهر عبور كرديد، حال آن كه گودي اش بحدي است كه اگر كشتي در آن غرق شود، دكلش هم نمايان نخواهدشد! بالاخره بعد از قضيه ، شتر، ما را تا مقابل قبر ميثم تمار آورد و در آن جا روي زمين خوابيد.

من نزديك گوشش رفته و آهسته به او گفتم : بنا بود كه تو مرا به منزلمان برساني .

تا اين حرف را شنيد، فورا حركت نموده و براه افتاد تا ما را به خانه رسانيد.

بـعدها آن شتر صبح ها از منزل بيرون مي آمد و رو به صحرا نموده و به چرا و علف خوردن مشغول مـي شـد، بـدون آن كـه كسي از او مواظبت و نگهداري كند.

غروب هم به جايگاه خود در منزل ما برمي گشت .

و مدتها بر اين منوال بود.

پس از مدتي ، روزي بعد از نماز نشسته و مشغول تسبيح بودم ، ناگاه شنيدم كه شخصي دو بار و به فارسي صدا مي زند: شيخ محمد اگر مي خواهي حضرت حجت (ع ) را ببيني به مسجد سهله برو.

و سه مرتبه به عربي صدا زد: يا حاج محمد ان كنت تريد تري صاحب الزمان فامض الي السهله .

(اگر مـي خـواهـي حـضـرت حـجـت (ع )را بـبيني به مسجد سهله برو) برخاستم و به سرعت به سوي مسجدسهله روانه شدم .

وقتي نزديك مسجد رسيدم در بسته بود.

متحير شدم و پيش خود گفتم : ايـن نـدا چـه بـود كـه مـرا دعـوت كرد! همان وقت ديدم مردي از طرف مسجدي كه معروف به مـسـجدزيد است ، رو به مسجدسهله مي آيد.

با هم ملاقات كرديم و آمديم تا به در اولي ، كه فضاي قـبـل از مـسجد است ، رسيديم .

ايشان در آستانه در ايستاد و بر ديوار طرف چپ تكيه كرد.

من هم مقابل او در آستانه در ايستادم و به ديوار دست راست تكيه نموده وبه او نگاه مي كردم .

ايشان سر را پايين انداخته ، دستها را از عبايش بيرون آورده بود،ديدم خنجري به كمرش بسته است .ترسيدم و به فكر فرو رفتم .

دستش را بر در گذاشت و فرمود: خضير (تصغير كلمه خضر مي باشد) باز كن .

شخصي جواب داد: لبيك ، و در باز شد.

وارد فـضـاي اول شـد و مـن هم به دنبال او داخل شدم .

ايشان با رفيقش ايستاد و من به آنها نگاه مـي كردم .

داخل مسجد شدم و متحير بودم كه ايشان حضرت است يا نه ؟ چندمرتبه پشت سر خود رانگاه كردم ، ديدم همان طور با دوستش ايستاده است .

تـا مـقـداري از روز، در آن جا بودم بعد برخاستم كه نزد خانواده ام برگردم ، كه شيخ ‌حسن ، خادم مسجد را ملاقات كردم ايشان سؤال كرد: تو ديشب در مسجد بوده اي ؟گفتم : نه .

گفت : چه وقت به مسجد آمدي ؟ گفتم : صبح .

گفت : كي در را باز كرد؟ گفتم : چوپانهايي كه در مسجد بودند.

خنديد و رفت

كمال الدين ج 1، ص 126، س 29