خداوند، مسلمانان را از شرّ آن حفظ نمود. پس هر كه دوباره به اين روش روى آورد او را به قتل رسانيد». خود ابوبكر نيز مى گفت: «أقيلونى فلست بخيركم وعلىّ فيكم(7); مرا رها كنيد! آنگاه كه على در بين شماست من بهترين شما نيستم». بنابراين، شيعيان معتقدند كه خلافت آن سه نفر از اساس باطل بوده است.

ملك شاه رو به وزير كرد و گفت: سخنانى كه علوى از ابوبكر و عمر نقل كرد، صحيح است؟

وزير: آرى، مورخان اين گونه ذكر كرده اند.

ملك شاه: پس چرا ما آن سه نفر را محترم مى شماريم؟

وزير: به خاطر پيروى از نياكانمان.

علوى به شاه گفت: از وزير بپرس كه: آيا حق سزاوار پيروى است يا نياكان؟ آيا پيروى از گذشتگان و ضدّيت با حق، مشمول اين فرموده خداى تعالى نيست: (إنّا وجدنا أبائنا على أمّة وإنّا على آثارهم مقتدون)(8); ما پدران خود را بر آيينى يافتيم و از پى ايشان مى رويم.

ملك شاه رو به علوى كرد و گفت: اگر آن سه نفر خليفه پيامبر نيستند، پس خليفه پيامبر خدا كيست؟

علوى: جانشين پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، امام على بن ابى طالب(عليه السلام) است.

ملك شاه: به چه دليل او جانشين پيامبر است؟

علوى: زيرا پيامبر، او را به عنوان جانشين خود برگزيده است و در موارد زيادى، او را به جانشينى خود معرفى نموده است;(9)

 از جمله هنگامى كه مردم را در منطقه اى بين مكه و مدينه كه به آن غدير خم مى گفتند، جمع نمود و دست على را بالا برد و خطاب به مسلمانان فرمود: «من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه، اللّهمّ وال من والاه وعاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله; هر كه من مولاى او هستم، على نيز مولاى اوست. خداوندا! دوستداران او را دوست بدار و دشمنان او را دشمن بدار و يارى كنندگان او را يارى فرما و كسانى كه او را واگذارند، واگذار!».

آنگاه از جايگاه خود پايين آمد و به مسلمانان كه يكصد و بيست هزار تن بودند، فرمود: «سلّموا على علىّ بإمرة المؤمنين; با عنوان امير مؤمنان، به على سلام كنيد». مسلمانان يكى پس از ديگرى نزد على مى آمدند و مى گفتند: السلام عليك يا أمير المؤمنين. ابوبكر و عمر هم آمدند و به همان صورت بر آن حضرت سلام دادند. عمر گفت: «السلام عليك يا امير المؤمنين! بخ بخ لك يا ابن ابى طالب! أصبحت مولاى ومولى كلّ مؤمن ومؤمنة(10); سلام بر تو اى اميرمؤمنان! آفرين، آفرين بر تو اى فرزند ابوطالب! اكنون تو مولاى من و همه مردان و زنان مؤمن گشتى». بنابراين جانشين شرعى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، على بن ابى طالب است.

سخن كه بدين جا رسيد، ملك شاه به وزير گفت: آيا آنچه علوى در مورد جانشين پيامبر مى گويد، صحيح است؟

وزير: آرى، مورخان و مفسران چنين ذكر كرده اند

ملك شاه دستور داد كه سخن را در اين موضوع به پايان برند و به موضوع ديگرى بپردازند.

عباسى بحث تحريف قرآن را مطرح كرد و به علوى گفت:

شيعيان قائل به تحريف قرآن مى باشند.

علوى: اين گونه نيست; بلكه نزد شما اهل سنت چنين مشهور است كه قرآن، تحريف و در آن كم و زياد شده است.

عباسى: اين دروغى آشكار است.

علوى: مگر شما در كتابهايتان روايت نكرده ايد كه آياتى درباره«غرانيق» بر پيامبر نازل شد و سپس آن آيات نسخ و از قرآن حذف گرديد؟

سخن علوى بر ملك شاه گران آمد و از وزير پرسيد: آيا آنچه علوى ادعا مى كند، صحيح است؟

وزير: آرى، مفسران اين گونه ذكر كرده اند.

ملك شاه: پس چگونه مى توان به قرآن تحريف شده اعتماد نمود؟!

علوى به سخن آمد و گفت: اى پادشاه! ما بدين سخن معتقد نيستيم و اين گفته اهل سنت است. بنابراين، قرآن نزد ما قابل اعتماد است; اما به اعتقاد اهل سنت نمى توان بر آن اعتماد نمود.

عباسى به علوى گفت: رواياتى در كتابهاى حديث شما در اين باب وجود دارد و برخى از علمايتان نيز قائل به تحريف شده اند.

علوى:  نخست اين كه احاديثى از اين دست در كتاب هاى ما كم است.

دوم اين كه اين احاديث، ساخته و پرداخته دشمنان شيعه است تا چهره شيعه را زشت جلوه دهند و شهرت نيك آنها را خدشه دار كنند.

سوم اين كه سندهاى اين احاديث ضعيف است و راويان آنها مورد وثوق و اطمينان نيستند و آنچه از بعضى از علما نقل شده، قابل اعتنا نيست، و علماى بزرگ و مورد اعتماد ما، قائل به تحريف نمى باشند و گفتارشان همانند گفتار شما اهل سنت نيست كه مى گوييد خداوند آياتى را در ستايش بت ها نازل نمود و ـ نعوذ بالله ـ گفت:

«تلك الغرانيق العلى منها الشفاعة ترجى; آنها بت هاى بلندمرتبه اى هستند كه از آنها اميد شفاعت مى رود».

ملك شاه كه از سخنان آن دو، حقيقت را فهميد، گفت: اين بحث را واگذاريد و به موضوع ديگرى بپردازيد.

                                                                                                             ادامه دارد...