فدک مال شخص پيامبر بود؟

فدک مال شخص پيامبر بود؟

پرسش:

 واقعه فدک چه بوده است و مگر فدک مال شخصي پيغمبر بود که بعضي مدعي هستند آن را از فاطمه(عليها السلام) مصادره و ضبط نموده اند؟

پاسخ:

 بعد از فتح خيبر، بزرگان و مالکين فدک و حوالي آن[1]  به حضور پيامبر رسيدند، و قرار داد صلحي را با وي امضا نمودند که نيمي از فدک براي آن حضرت و نصف ديگر مال خودشان باقي بماند. بعد از بازگشت به مدينه، جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و آيه شريفه (وَآتِ ذَا الْقُرْبي حَقَّهُ وَالْمِسْکِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَلا تُبَذِّرْ تَبْذِيراً)؛ «حقوق خويشان و ارحام خود را ادا کن و فقرا و رهگذران بيچاره را به حق خودشان برسان و از اسراف و تبذير بپرهيز»[2]  را بر آن حضرت خواند. سپس پيامبر خدا در مصداق ذو القربي ـ خويشان و اقوام ـ و حق حقوق آن ها تامل نمود. مجدداً جبرئيل نازل شد و عرض کرد: خداوند مي فرمايد: «فدک را به حضرت فاطمه واگذار.»[3]  پيامبر(صلي الله عليه وآله) نيز فاطمه(عليها السلام) را خواست و فرمود: «خداوند به من امر نموده که فدک را به تو واگذار کنم»[4]  و بلافاصله ايشان در همان مجلس فدک را به فاطمه(عليها السلام) بخشيد. اين مطلب را بسياري از علماي اهل سنت مانند: امام ثعلبي در تفسير کشف البيان، جلال الدين سيوطي در جلد چهارم درالمنثور و نيز شيخ سليمان بلخي حنفي و بسياري ديگر نقل کرده اند که: چون آيه فوق نازل شد، پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) فاطمه را خواست و فدک را به او عطا نمود. تا زماني که پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) در قيد حيات بود، فدک همچنان در تصرف فاطمه بود و ايشان آن را اجاره مي داد، و مال الاجاره را به اقساط مي آوردند. حضرت فاطمه(عليها السلام) به اندازه قوت يک شب خود وفرزندانش، از اجاره بر مي داشت و بقيه را با ميل و اراده خويش، درميان فقراي بني هاشم و ساير فقرا تقسيم مي کرد. بعد از ارتحال پيامبر، مامورين خليفه اول ـ ابوبکر ـ ملک فدک را از تصرف مستاجرين آن حضرت در آورده و ضبط نمودند.

ابوبکر به حديث ساختگي «ما جماعت پيامبران چيزي را ارث قرار نمي دهيم و هر چه از ما بماند، صدقه اي است که به امت تعلق خواهد داشت»[5]  استناد مي جست. لکن دقت نداشت که: اولا فدک ارث نبوده و هبه اي بوده است که به دستور پروردگار در زمان حيات پيامبر به فاطمه(عليها السلام) واگذار شده است. زيرا لازمه ارث بودن، آن است که بعد از وفات پيامبر به او رسيده باشد. ثانياً از آنجايي که همه پيامبران و انبياي عظام، ارث و وارث داشته و ورثه آن ها پس از فوتشان ماترکشان را تصرف نموده اند، در مي يابيم که اين حديث، کاملاً ساختگي، مجعول و در تعارض آشکار با آيات قرآن مجيد است. حضرت فاطمه(عليها السلام) در دفاع از خود باستناد به آيات قرآني فرمود: اين همه آيات ارث در قرآن مجيد براي عموم مردم ـ آيه 76 سوره انفال، آيه 12 سوره نسا و آيه 176 سوره بقره ـ و خصوصاً براي انبيا وجود دارد. از آن جمله مي توان به آيه شريفه (وَوَرِثَ سُلَيْمَانْ داوُودَ) «سليمان از داوود ارث برد»،[6]  آيه شريفه (فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْکَ وَلِيّاً يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ)؛ «خداوند از لطف خويش فرزند صالح و جانشيني شايسته به من عطا کرد که وارث من و همه آل يعقوب باشد»[7]  و نيز آيه (وَزَکَرِيّا إِذْ نادي رَبَّهُ رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً وَأَنْتَ خَيْرُ الْوارِثِينَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَوَهَبْنا لَهُ يَحْيي)؛ «هنگامي که زکريا خدا را صدا زد: بار الها! مرا تنها نگذار و به من فرزندي عطا نما تا وارث من باشد که تو بهترين وارث اهل عالم هستي. ما هم دعاي او را مستجاب و به او يحيي را عطا نموديم»[8]  اشاره کرد. مگر آيات قرآن مجيد نبايد تا روز قيامت بر حقيقت خود باقي باشند؟ آنگاه حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) ادامه داد: اي ابوبکر! کدام قانون مرا از ارث پدر محروم کرده که تو مجري آن هستي؟ مگر تو به کليات و جزييات قرآن، از پدرم رسول الله(صلي الله عليه وآله) و پسر عمويم علي ابن ابي طالب(عليه السلام) داناتري؟ چون ابوبکر از پاسخگويي به فاطمه(عليها السلام) درماند، ابتدا سکوت پيشه نمود و سپس با عصبانيت، فحاشي و اهانت به فاطمه(عليها السلام) را آغاز کرد.

ابن ابي الحديد در جلد چهارم شرح نهج البلاغه، در جريان منبر رفتن ابوبکر و اهانت هايي را که به دو وديعه رسول الله(عليه السلام) يعني فاطمه و علي(عليهما السلام) نموده، ضبط کرده است. ابوبکر اهانت ها را به جايي رساند که فرياد و ناله فاطمه بلند شد و فرمود: امروز شما دل مرا شکستيد و حق مرا ستانديد. ولي من در روز قيامت در محکمه عدل الهي شما را محاکمه خواهم کرد تا خداوند قادر، حق مرا از شما باز پس گيرد. سپس فاطمه(عليها السلام)افزود: اي پسر ابي قحافه! آيا در کتاب خدا آمده است که تو از پدرت ارث ببري و من از ارث پدر محروم باشم؟ افتراي بزرگي به خدا بسته اي! آيا عمداً عمل به کتاب خدا را ترک نموده و قرآن را پشت سر انداخته اي؟

آنگاه امام علي(عليه السلام) در مقام دفاع از فاطمه(عليها السلام) بر آمده و در حضور مهاجرين، انصار و بقيه مسلمين خطاب به ابوبکر گفت: «چرا فاطمه(عليها السلام) را از ارث پدر محروم ساخته اي؟ حال آن که علاوه بر ارث، در زمان حيات پدر، متصرف و مالک فدک بوده است؟»

ابوبکر که با سلاح اسلام و دفاع از حقوق مسلمانان دنبال مفري مي گشت گفت: «فدک متعلق به همه مسلمانان است و اگر فاطمه(عليها السلام) شاهد بياورد که ملک خود وي مي باشد آن را به او باز پس خواهم داد. در غير اين صورت از داشتن فدک محروم است.» امام علي(عليه السلام) گفت: «چرا درباره ما متفاوت از بقيه مسلمانان حکم مي کني؟ حال آن که مدعي بايد شاهد بياورد و مدعي عليه بايد فقط سوگند ياد کند. اينک تو بر خلاف دستور پيامبر از فاطمه(عليها السلام) شاهد مي خواهي؟! مگر عمل و قول خود فاطمه(عليها السلام) به عنوان يکي از اصحاب کسا که مشمول آيه تطهير است حق نمي باشد؟!»

پس از آن، امام علي(عليه السلام) از ابوبکر پرسيد: «پس اينک بگو اگر دو شاهد شهادت دهند که از فاطمه(عليها السلام) عمل زشت فحشا سرزده است با او چه خواهي کرد؟» ابوبکر گفت: همانند زن ها بر او حد جاري خواهم نمود! امام علي(عليه السلام) به ابوبکر گفت: در اين صورت

در زمره کفار خواهي بود، زيرا شهادت پروردگار درباره طهارت فاطمه(عليها السلام) را رد کرده اي. مگر نمي داني که خداوند فرموده است: «خداوند اراده نموده است که شما اهل بيت را پاک و پاکيزه گرداند و هر زشتي و بدي را از شما بزدايد.» مگر اين آيه در حق ما نازل نشده است؟

پس از اقرار ابوبکر به نزول اين آيه، امام علي(عليه السلام) افزود: تو ادعاي فاطمه(عليها السلام) را که خداوند به طهارتش گواهي داده نمي پذيري، ولي شهادت عربي را که بر پاشنه پاي خود ايستاده و بول مي کند مي پذيري!! امام علي(عليه السلام) پس از گفتن اين جملات راهي منزل شد.

هياهوي عجيبي در بين مسلمين به راه افتاد و همگي حق را از آن علي و فاطمه(عليهما السلام)مي دانستند و عمل ابوبکر را تقبيح نمودند. ابن ابي الحديد مي نويسد: در اين هنگام ابوبکر بالاي منبر رفت و از مردم خواست که به حرف کسي گوش ندهند. او فحاشي و ناسزاگويي به فاطمه و علي(عليهما السلام) را چنين آغاز کرد: «نعوذ بالله او روباهي است که شاهدش دمش مي باشد. او ماجراجو و بر پا کننده فتنه و فساد است که فتنه هاي بزرگ را کوچک نشان مي دهد، و مردم را به فساد و فتنه ترغيب و تشويق مي کند. او از زناني چون ام طحال زانيه کمک و ياري مي طلبد.»[9]  اين فحش ها و اهانت هايي بود که پيرمرد مصاحب رسول الله(صلي الله عليه وآله) به اين دو محبوب و يادگار رسول الله(صلي الله عليه وآله) نثار کرد.

امروزه نه فقط شيعيان، بلکه علماي اهل سنت از اين کلمات متعجب اند. مثلاً ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه اش مي نويسد: از استاد خودم «ابو يحيي نقيب زيد البصري» پرسيدم که مخاطب اين کنايه ها چه کسي بوده است؟ او گفت: کنايه نبوده بلکه صراحت کلام است. گفتم استاد، اگر صراحت مي داشت که من مي فهميدم و سؤال نمي کردم. استادم گفت: آري سلطنت همين است!! يعني هر عمل زشتي را براي حفظ آن مرتکب مي شوند.

حال نسبت هايي را که ابوبکر به آن ها داد نظير روباه، دم روباه، فتنه گر مصاحب زن

زانيه و... را در کنار فرمايشاتي از رسول الله(صلي الله عليه وآله) بگذاريد که اين دو بزرگوار را چنين توصيف نموده است:

- «علي با حق و حق با علي است»[10] .

- «هر کس به علي ناسزا گويد به من گفته است و...»[11] .

- «هر کس علي را بيازارد مرا آزرده»[12] .

- «هر کس فاطمه را بيازارد مرا آزرده»[13] .

- «من شهر علم ام و علي دروازه آن است»[14] .

- «من سراي حکمت و علي ورودي آن است»[15] .

- «فاطمه پاره تن من است»[16] .

- «علي در قضاوت از همه شما اولي تر است.»[17] .

ادامه نوشته

علت اشتهار مذهب شيعه ي اثني عشري به مذهب جعفري

علت اشتهار مذهب شيعه ي اثني عشري به مذهب جعفري

پرسش:

 به چه علت مذهب شيعه اثني عشري به مذهب جعفري معروف شده است؟

پاسخ:

 بر اساس اصل نبوت که هر پيغمبري قبل از وفاتش، وصي و جانشين خويش را از جانب خدا معين مي کند، خاتم الانبيا نيز اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) را باب علم، وصيّ و خليفه خود معرفي و امت را به اطاعت از وي امر نمود. هرچند بعد از وفات پيامبر، خلافت به امام علي(عليه السلام) نرسيد؛ اما دو خليفه اول در تمام دوره خلافت خود ـ باستثناي اوايل خلافت ابوبکر ـ در تمام امور با حضرت علي(عليه السلام) مشورت نموده و مطابق راهنمايي هاي ايشان عمل مي کردند. حتي حضرت علي(عليه السلام) راهنماي خليفه اول و دوم در امر قضاوت آن ها بوده است. وقتي که رجال و دانشمندان ساير اديان، براي کشف حقايق به مدينه مي آمدند تا مناظره و مباحثه علمي نمايند، امام علي(عليه السلام) آنان را مجاب مي کرد و بدين طريق از ارايه خدمات شايان علمي خود به جامعه مسلمين دريغ نميورزيد.

پس از شهادت امام علي(عليه السلام) زمام امور به دست بني اميه افتاد و امام حسن مجتبي، امام حسين، امام سجاد و امام باقر(عليهم السلام) تحت فشار شديد و آزار و اذيت اموي ها قرار گرفته و تحت نظر و کنترل بودند. فقط عده قليلي از شيعيان خاص، موفق به ديدار آن ها و اخذ حقايق و علوم مي شدند. بالاخره هر کدام از فرزندان رسول الله(صلي الله عليه وآله) را به طريقي به

شهادت رساندند. در اوايل قرن دوم هجري، درگيري هاي شديدي بين بني عباس و بني اميه شکل گرفت و اموي ها مشغول و مجبور به دفاع از حکومت خود شدند. در نتيجه توان ادامه آن سختگيري ها و کنترل ها را نداشتند. لذا امام صادق(عليه السلام) با استفاده از اين فرصت، از انزوا بيرون آمد و درِ خانه خود را به روي همه مردم باز گذاشت. ايشان آزادانه در منبر مساجد به نشر علوم و احکام و قواعد دين مي پرداخت. در اين زمان بيش از چهار هزار طلبه و دانشجوي علم و دانش از درياي بي کران علم آن حضرت بهره مي گرفتند.

شاگردان خاص آن حضرت با بهره گيري از جلسات درس ايشان، درباره مباني علمي، قسمت هايي از چهارصد اصل معروف را نوشتند که به «اصول اربعه مائه» معروف شد.يکي از خوشه چينان مکتب آن حضرت به نام جابر بن حيان کتابي شامل هزار ورق و پانصد رساله به رشته تحرير در آورد. اکابر علما و فقهاي اهل سنت، نظير: ابوحنيفه، مالک بن انس، يحيي بن سعيد انصاري، ابن جريح، محمد بن اسحق، يحيي بن سعيد قطان، سفيان بن عيينه و سفيان ثوري از مکتب آن حضرت بهره گرفتند.

بنابراين براي هيچ کدام از اهل بيت عترت و طهارت، چنين فرصتي پيش نيامده بود تا بتوانند به نشر احکام و قواعد فقهي، تفسير آيات قرآن مجيد و کشف اسرار حقايق بپردازند. چون اين موقعيت بيشتر براي امام جعفر صادق(عليه السلام) پيش آمد، لذا مذهب شيعه به نام آن حضرت معروف شد. اشتهار مذهب شيعه به نام امام صادق(عليه السلام) هيچ دلالتي بر تفاوت بين ايشان و اجدادش و نيز عموي بزرگوارش امام حسن مجتبي(عليه السلام)که از امامان بر حق شيعه است، ندارد.

جاي بسي تأسف است که نام اين فقيه اهل بيت، جزو نام ائمه اربعه قرار نگرفته و حتي روايت هاي ايشان را در کتبي مانند صحيح بخاري و صحيح مسلم نيز نياورده اند؟ و بجاي آن مطالبي از خوارج و نواصب را نقل کرده اند!

 

 

 

شيعيان چند گروه اند و کدام يک از آنها حق است؟

شيعيان چند گروه اند و کدام يک از آنها حق است؟

پرسش:

 شيعيان به چند دسته تقسيم مي شوند و کداميک از آنان بر حق مي باشند؟

پاسخ:

شيعيان واقعي که همان بندگان مطيع خدا و پيروان خاندان رسالت مي باشند، بيش از يک گروه نيستند. شيعيان، دوازده امامي هستند که امام اول آن ها علي ابن ابي طالب(عليه السلام)است و فرزندانش حسن و حسين... تا حضرت حجت مهدي صاحب الزمان (عج) ـ که هم اينک از ديده ها پنهان است، امامان بعدي آن ها مي باشند. در طول تاريخ گروه هاي منحرف ديگري به نام تشيع و شيعه ظهور نموده اند که غير از مذهب شيعه دوازده امامي که از طرف پيامبر و اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) منصوص است، سه دسته ديگر خود را پيرو اميرالمومنين علي(عليه السلام) مي دانند، (فرقه هاي ديگري هم بوده اند که منقرض شده اند). اين سه دسته عبارتند از:

1. زيديه؛ که خود را پيرو زيد بن علي بن الحسين(عليه السلام) مي دانند و مبادي اعتقادي آن ها با مذهب اثني عشري از هر نظر متفاوت است و در يمن و اطراف آن حضور دارند. البته خود زيد بن علي بن الحسين تابع برادر بزرگترش امام محمد باقر(عليه السلام) بود و هيچگونه ادعايي نداشته است.

2. اسماعيليه؛ که خود را پيرو اسماعيل فرزند امام صادق(عليه السلام) مي دانند (و در گذشته حکومت فاطميان را در مصر داشته اند و دانشگاه الازهر بنام جامعة الزهرا را تأسيس کرده اند که با رفتن آن ها تغيير نام گرفته) و اکنون در ايران و مصر حضور دارند. اسماعيل در زمان حيات امام صادق(عليه السلام) فوت کرد و خود حضرت ايشان را تشييع و بخاک سپرد و در چند محل از حاضرين در مرگ وي استشهاد کرد.

3. رفَضَه و غلاة؛ که در مورد اميرالمؤمنين(عليه السلام) غلو تا حد الاهيت مي کنند که آن ها جزو دسته بندي شيعيان به حساب نمي آيند و همانطور که گذشت شيعيان آن ها را کافر مي دانند و اميرالمؤمنين از آن ها برائت جسته اند.

در مقابل اين سه گروه، فرقه ديگري وجود دارد که شيعه اماميه اثني عشري

(دوازده امامي) نام دارند و شيعه واقعي هستند. اين گروه معتقد به ذات واجب الوجود حضرت احديت ـ جل و علا ـ مي باشند که احد و واحد است، نظير و شبيه و عديل ندارد، نه جسم است و نه صورت، نه عرض است و نه جوهر و از جميع صفات امکانيه مبرا است. او را خالق اعراض و جواهر مي دانند و شريکي در خلق موجودات و در افاضه فيوضات براي او قائل نيستند.

چون ذات واجب الوجودش هرگز قابل رؤيت نيست و از طرفي نيز خلق محتاج راهنمايي و هدايت اوست، لذا فرستادگان و رسولاني را از جنس بشر برگزيده، و آنان را با دلاليل، براهين، معجزات، بيّنات و دستورهاي کافي، به اقتضاي احتياجات هر زمان، براي هدايت بشر فرستاده است. تعداد آن ها بسيار مي باشد؛ امّا تمامي آن ها تحت اوامر پنج پيغمبر اولو العزم يعني:

1. نوح شيخ الانبيا(عليه السلام)

2. ابراهيم خليل الرحمن(عليه السلام)

3. موسي کليم الله(عليه السلام)

4. عيسي روح الله(عليه السلام)

5. محمد مصطفي خاتم الانبيا(صلي الله عليه وآله)؛

هادي و راهنماي بشريت بودند. شيعه معتقد است که دين و شريعت محمد(صلي الله عليه وآله) تا قيامت باقي است. بنابراين «آنچه که محمد حلال نموده تا روز قيامت حلال و آنچه را حرام نموده تا روز قيامت حرام است و شريعت او تا روز قيامت مستمر و پا بر جا است»[1] .

طبق اعتقاد شيعيان واقعي، خداوند متعال براي جميع اعمال آدمي، سزا و جزايي معين فرموده که در بهشت و دوزخ به آن ها داده مي شود. به همين جهت معتقد به يوم الجزا است، يعني در آن روز تمام خلايق از ابتداي آفرينش تا آخرين نفر، دو باره زنده و به صحراي محشر آورده مي شوند و پس از رسيدگي و محاکمه، به سزا يا جزاي اعمال خود مي رسند.

سند محکم و ثابت شيعيان، همين قرآن کريم است که از زمان رسول الله(صلي الله عليه وآله) تا کنون دست نخورده و تحريف نشده مي باشد و شيعيان عامل به دستورات آن هستند. شيعيان به همه احکام واجب مندرج در قرآن از قبيل نماز، روزه، زکاه، حج، جهاد و غيره معتقدند. همچنين از کليه معاصي و گناهان کبيره و صغيره نظير شراب، قمار، زنا، لواط، ربا، قتل نفس و ظلم و ستم و غير آن ها که در قرآن مجيد و اخبار اهل بيت منع شده است، بايد اجتناب نمايند.

از آنجايي که شيعيان بر اين عقيده اند که همانگونه که احکام و دستورات الهي آورنده اي دارد که حکيم متعال او را برگزيده و معرفي نموده است، بايد نگاهدارنده اي هم داشته باشد تا بعد از وفات آورنده (پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله)) حافظ، حارس و نگهبان آن دين و شريعت باشد. همانگونه که خداوند اين آورنده و پيغمبر را به مردم معرفي نموده است، بايستي وصي خليفه و نگهدارنده دين را انتخاب و به وسيله آورنده دين (پيغمبر) به امت معرفي نمايد. چون تمامي انبيا، اوصيا و جانشينان خود را به امر خداي متعال معرفي نموده اند، خاتم الانبيا که افضل و اکمل همه آن ها مي باشد، براي جلوگيري از اختلاف و فساد در بين امتش آن ها را به حال خود رها ننموده و بر اساس همين سنت، اوصياي خود را به امر پروردگار معرفي نموده است. تعداد اين اوصيا که از جانب خداي متعال معرفي شده اند، دوازده نفر به شرح زير مي باشند:

1. اوّل آن ها سيد الاوصيا علي ابن ابي طالب(عليه السلام)؛

2. پس از او فرزندش حسن(عليه السلام)؛

3. سپس برادرش الحسين(عليه السلام)؛

4. سپس فرزندش علي زين العابدين(عليه السلام)؛

5. سپس فرزندش محمد باقر العلوم(عليه السلام)؛

6. سپس فرزندش جعفر الصادق(عليه السلام)؛

7. سپس فرزندش موسي الکاظم(عليه السلام)؛

8. سپس فرزندش علي الرضا(عليه السلام)؛

9. سپس فرزندش محمد التقي(عليه السلام)؛

10. سپس فرزندش علي النقي(عليه السلام)؛

11. سپس فرزندش حسن العسکري(عليه السلام)؛

12. سپس فرزندش محمد المهدي(عليه السلام) و هو حجّة القائم الذي غاب عن الانظار لا عن الأمصار ملأ الله الأرض به قسطاً و عدلاً کما ملئت ظلماً و جوراً.

بر اساس اعتقاد شيعيان، اين دوازده امام بر حق از جانب پروردگار و به وسيله پيامبر گرامي اسلام(صلي الله عليه وآله) معرفي شده اند که بنابر اخبار متواتر، امام دوازدهم آن ها غيبت اختيار نموده است. در حقيقت خداوند آن وجود مقدس را براي رفع ظلم و جور، و نيز نشر عدالت به عنوان ذخيره و مصلح کل قرار داده است.

اين اخبار در احاديث اهل سنت نيز موجود است.

 

 [1] النص و الاجتهاد، ص1؛ وسايل الشيعه، ج 18، ص124 حديث 47؛ التحفة السنيه، ص113؛ شبهاي پيشاور، ص189 «حَلالُ محمّد حلالٌ إلي يَومِ القِيامة و حَرامُهُ حَرامٌ إلي يَوم القِيامة و شريعَتُهُ مستمرة إلي يَومِ الْقِيامَةِ».

 

 

 

صحابه معصوم نيستند

صحابه معصوم نيستند

پرسش:

 به نظر شيعيان، آيا صحابه مرتکب اعمال زشت و ناپسند و به طور کلي گناه مي شده اند يا از معصيت به دور بوده اند؟

پاسخ:

 شيعيان معتقدند که عصمت، منحصر به 14 معصوم شامل شخص پيامبر، دختر گرامي ايشان فاطمه زهرا(عليها السلام)، امام علي و يازده فرزند ارجمندش(عليهم السلام) که امامت شيعيان را بر عهده داشتند، مي باشد. از نظر شيعيان بقيه صحابه از خطا و گناه مصون نبوده و برخي از آن ها حسب عادات ديرينه خود مرتکب گناه مي شده اند. براي مثال ابن حجر مکي در جلد دهم فتح الباري مي نويسد: ابوطلحه زيد بن سهل در منزل خويش مجلس دوستانه اي تدارک ديده بود و ده نفر را به آن مجلس دعوت نمود که همگي شراب نوشيدند. نام اين ده نفر را چنين ذکر مي کند:

1. ابوبکر بن ابي قحافه

2. عمر بن الخطاب

3. ابوبکر بن شغوب

4. ابوعبيده جراح

5. ابي بن کعب

6. سهل بن بيضا

7. ابوايوب انصاري

8. ابوطلحه (صاحب مجلس)

9. ابودجانه سماک بن خرشه

10. انس بن مالک (در آن زمان 18 ساله و ساقي مجلس بوده است).

خبر فوق را نيز بيهقي در جلد هشتم کتاب «سنن» از خود انس بن مالک نقل مي کند که مي گويد: من در آن روز از همه کوچکتر و ساقي مجلس بودم و ابوبکر نيز اشعاري در مرثيه کفار و مشرکين و کشته شدگان بدر مي سرود!؟

بخاري نيز در صحيح خود در تفسير آيه خمر، مسلم در صحيح خود در کتاب «اشربه باب تحريم الخمر»، امام احمد حنبل در جلد سوم مسند، سيوطي در جلد دوم درالمنثور، طبري در جلد هفتم تفسير، عسقلاني در جلد چهارم اصابه و بدر الدين حنفي در جلد دهم عمدة القاري، مطلب فوق را آورده اند و با توجه به تاريخ مندرج در اين کتب، معلوم مي شود که اين مجلس بعد از نزول آيات تحريم شراب بوده است.

خلاف بعدي، نقض عهدي است که برخي از صحابه انجام دادند. در قرآن مجيد آمده است: (وَأَوْفُوا بِعَهْدِ اللهِ إِذا عاهَدْتُمْ وَلا تَنْقُضُوا اْلأَيْمانَ بَعْدَ تَوْکِيدِها)؛ «وقتي با خدا عهد نموديد، به آن عمل و وفا کنيد و بعد از آن که پيمان بستيد، ايمان خود را نشکنيد.»[1]  قرآن مجيد در آيه ديگري، کساني که عهد خود را نقض مي کنند، ملعون مي خواند: (وَالَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ وَيَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي اْلأَرْضِ أُولئِکَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدّارِ)؛ «آنان که پس از پيمان بستن، عهد خدا را شکستند و نيز آنچه را خدا دستور به پيوند آن داده، گسستند و در روي زمين فتنه و فساد بر انگيختند. لعنت بر آن ها و عذاب الهي بر آنان باد.»[2]  بسياري از علماي فريقين ـ شيعه و سني ـ معترفند که خاتم الانبيا(صلي الله عليه وآله) در روز هجدهم ذي القعده سال دهم هجري، در مراسم غدير و در حضور بيش از هفتاد هزار مسلمان،[3]  بالاي منبر رفته و خطبه اي در مدح و فضايل علي(عليه السلام)ايراد نموده و گفت: «هر کس را من مولا و ولي او هستم، علي نيز مولا و ولي او مي باشد.»[4]  آنگاه دست ها را به آسمان بلند کرد و چنين دعا نمود: «خداوندا کسي که علي را دوست دارد دوست بدار و دشمن علي را دشمن بدار. کسي که علي را ياري نمايد ياري فرما و کسي که علي را واگذارد واگذار.»[5]  سپس پيغمبر دستور داد خيمه اي برپا کردند و از علي خواست تا در آن خيمه بنشيند و به تمام امت دستور داد که با علي(عليه السلام)بيعت کنند. پيغمبر فرمود: «من از جانب پروردگار مامورم تا براي علي(عليه السلام) بيعت بگيرم.» در ابتدا عمر، بعد ابوبکر و عثمان و طلحه و زبير بيعت کردند. بنابر آنچه در کتاب «الغدير» (ج1) آمده اين حديث را 110 صحابي و 84تابعي نقل کرده اند و 360 دانشمند سني در 14 قرن اين حديث را روايت کرده اند.[6]  بسياري از صحابه نيز نقل کرده اند که عمر، بسيار خوشحالي مي کرد و مي گفت: «پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله)علي(عليه السلام) را راهنما و مهتر و بزرگتر قوم قرار داد.»[7]  خود عمر مي گويد: در آن حال جوان زيبا رويي که داراي حُسن صورت و بوي خوشي بود پهلوي من نشسته بود. من او را نمي شناختم ولي او به من گفت: «به درستي که پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) عهد محکمي بست و به جز منافق کسي اين عهد را نمي شکند. پس حذر کن که تو باز کننده اين عهد نباشي.»[8]  عمر ادامه مي دهد که بعد، از پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) پرسيدم که آن جوان خوش رو چه کسي بود که من او را نمي شناختم؟ پيغمبر فرمود: «او از اولاد آدم نبود. او جبرئيل امين بود و آمده بود تا بر آنچه من بر شما گفتم تأکيد نمايد.»[9] .

حال آيا مي توان گفت که کداميک از آن 5 نفر اين عهد و پيمان را رعايت کردند؟ حتي هنوز دو ماه از آن واقعه نگذشته بود که علي(عليه السلام) را به زور شمشير و تهديد براي بيعت با ابوبکر به مسجد بردند. آيا اين کار آن ها نقض عهد و پيمان شکني نيست که در قرآن مجيد مذمت شده است؟

 

 

[1] نحل (16): 91.

[2] رعد (13): 25.

[3] برخي تعداد مسلمين را 120 هزار نفر نقل کرده اند.

[4] جواهر الفقه، ص193؛ عيون اخبار الرضا(عليه السلام)، ج 1، صص138 و 164؛ عمر بن خطاب، ص193؛ شبهاي پيشاور، ص622 «مَنْ کُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلِيّ مَولاهُ».

[5] البداية، ص149؛ الخلاف، ج 5، ص336؛ الامالي، ص428؛ شبهاي پيشاور، ص601، «اللهمّ وال مَن والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله».

[6] ليست 60 نفر از آن ها در صفحات 602 تا 604 کتاب شبهاي پيشاور آورده شده است. محمد بن جرير طبري (م ـ 310) در الولايه از 75 نفر روايت کرده است.

[7] السقيفة ام الفتن، ص82؛ الغدير، ج 1، ص378؛ شبهاي پيشاور، ص606 «نصب رسول الله عليا علماً».

[8] السقيفة امّ الفتن، ص82 «لقد عقد رسول الله عقداً لا يحلّه إلاّ المنافق فاحذر أن تحلّه».

[9] مودة القربي، مودت پنجم.

 

 

سادات منسوب به پيامبر هستند يا اميرالمؤمنين؟

سادات منسوب به پيامبر هستند يا اميرالمؤمنين؟

پرسش:

 چرا در بين شيعيان، سادات خود را منتسب به پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) و از اولاد ايشان مي دانند. در حالي که شجره آن ها در نهايت به حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) برمي گردد. بنابراين سادات از بستگان اميرالمؤمنين(عليه السلام)مي باشند، نه از ذرّيه و نسل رسول الله(صلي الله عليه وآله)؟

پاسخ:

بر اساس شجره نامه اي که معمولا سادات شيعه دارند، نسب آن ها به يکي از ائمه معصومين مي رسد. واضح است که چون بقيه امامان، فرزندان علي و فاطمه(عليهما السلام)هستند، اين شجره به راحتي به امام اول شيعيان و حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام)متصل مي گردد.

اما اين استدلال که «چون عقبه و نسل هر فرد از طرف اولاد مذکر است و اولاد اناث، آدمي را به اجداد و نسل هاي قبلي وصل نمي کند، از طرفي چون حضرت محمد(صلي الله عليه وآله)نيز نسلي از اولاد ذکور نداشته است، لذا سادات از نوادگان ايشان نيستند»، يک اعتقاد نادرست و يک شبهه است. براي پاسخ به اين شبهه، ابتدا به نقلِ يک مناظره تاريخي بين امام موسي کاظم(عليه السلام) و هارون الرشيد خواهيم پرداخت.

دليل اوّل:

امام موسي کاظم(عليه السلام) مي فرمايد: روزي در مجلس هارون الرشيد ـ خليفه عباسي ـ وارد شدم. از من سؤالاتي را پرسيد که يکي از آن ها همين سؤال بود، چنين پاسخ دادم: خداوند در قرآن مجيد مي فرمايد: (وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ کُلاًّ هَدَيْنا وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسي وَ هارُونَ وَ کَذلِکَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ - وَ زَکَرِيّا وَ يَحْيي وَ عِيسي وَ إِلْياسَ کُلٌّ مِنَ الصّالِحِينَ)؛[1] .

از اين آيات نتيجه مي شود: اولاد نوح و ابراهيم، داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون و زکريا و يحيي و عيسي و الياس، همگي از صالحين اند. اما چون

از براي عيسي مسيح پدري نبود، خداي تعالي او را از طريق حضرت مريم از ذراري انبيا قرار داد. همان طور نيز ما را از طرف مادرمان فاطمه(عليها السلام)از ذريه پيغمبر اسلام قرار داده است. اين تفسير را امام فخر رازي از علماي اهل تسنّن در جلد چهارم تفسير کبير درباره همين آيه آورده است. او نيز حسن و حسين(عليهما السلام) را از طرف مادر، ذريه رسول الله(صلي الله عليه وآله)مي داند.

دليل دوّم: آيه مباهله

در آيه شريفه آمده است: (فَمَنْ حَاجَّکَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللهِ عَلَي الْکاذِبِينَ)؛ هرکس درباره عيسي با تو در مقام مجادله برآيد، بعد از آن که با وحي خدا به احوال او آگاهي يافتي، به آن ها بگو: بياييد بخوانيم پسرانمان و پسرانتان، زن هايمان و زن هايتان، و کساني را که به منزله نفس ما هستند، و خودتان را، آنگاه با هم مباهله نماييم تا دروغگويان و کافران را به لعن و عذاب خدا گرفتار سازيم.[2] .

به دليل آن که در وقت مباهله به جز علي بن ابي طالب، فاطمه، حسن و حسين(عليهما السلام)کس ديگري به همراه پيغمبر نبوده است لذا در اين آيه مراد از «أَنْفُسَنا» اميرالمؤمنين علي(عليه السلام)، مراد از «نِساءَنا» فاطمه زهرا(عليها السلام) و مراد از «أَبْناءَنا» حسن و حسين اند که خداوند آنان را پسران پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) ناميده است. حال که به استناد آيه فوق، حسن و حسين فرزندان پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله)مي باشند. پس معلوم مي شود که جميع سادات بني فاطمه مفتخر به اين افتخار بزرگ بوده و تماماً از ذراري پيامبر عظيم الشأن اسلام مي باشند.

ابن ابي الحديد معتزلي در شرح نهج البلاغه و ابوبکر رازي در تفسير آيه مباهله، باتوجه به جمله «أَبْناءَنا» به همين طريق استدلال مي کنند که: همانطور که خداوند در قرآن مجيد، عيسي مسيح را از طريق مادرش مريم از ذرية ابراهيم خوانده است، حسن و حسين(عليهما السلام) از طرف مادرشان فاطمه(عليها السلام) پسران پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) مي باشند.

 دليل سوّم

محمدبن يوسف گنجي شافعي در «کتاب کفاية الطالب»، ابن حجر هيثمي مکي در کتاب «الصواعق المحرقه» از طبراني از جابر بن عبدالله انصاري و خطيب خوارزمي در مناقب، حديث زير را از ابن عباس از پيامبر نقل مي کنند «خداوند عزوجل ذريه هر پيغمبري را در صلب او قرارداد و ذريه مرا در صلب علي ابن ابي طالب قرارداد.»[3] .

دليل چهارم:

خطيب خوارزمي در مناقب و امام احمد حنبل در مسند و ميرسيدعلي همداني شافعي در مودة القربي از پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) چنين نقل مي کنند «اين دو فرزندم حسن و حسين، ريحانه هاي من مي باشند و هر دوي آن ها امامند؛ خواه قائم به امر امامت باشند، خواه ساکت و نشسته.»[4] .

دليل پنجم:

ابن حجر مکي در صواعق و محمدبن يوسف گنجي شافعي در کفاية الطالب از خليفه دوم عمر بن الخطاب نقل مي کنند که گفت: از پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) شنيدم که فرمود:

«هر حسب و نسبي به جز حسب و نسب من در روز قيامت منقطع است. عصبه هر اولاد دختري از جانب پدر است، مگر فرزندان فاطمه(عليها السلام) که من پدر و عصبه[5]  آن ها مي باشم.»[6] .

 

 

[1] انعام (6): 84 و 85.

[2] آل عمران (2): 61.

[3] معجم الکبير، ج3، ص44؛ جامع الصغير، ج1، ص262؛ کنز العمال، ج11، ص600؛ شبهاي پيشاور، ص105: «إنّ الله عزّوجلّ جعل ذرية کلّ نبيّ في صلبه و جعل ذرّيتي في صلب عليّ ابن أبي طالب».

[4] کنز العمال، ج12، ص112؛ شبهاي پيشاور، ص106: «ابناي هذان ريحانتان، قاما أو قعدا».

[5] عُصبه: در اصل پسران و خويشاوندان مذکر از جانب پدر را گويند.

[6] کنز الفوايد، ص167، السيدة فاطمة الزهراء، ص61؛ افحام الأعداء والخصوم، ص77 ؛ شبهاي پيشاور، ص106: «إِنِّي سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ(صلي الله عليه وآله) يَقُولُ کُلُّ حَسَب وَ نَسَب مُنْقَطِعٌ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَا خَلاَ حَسَبِي وَ نَسَبِي وَ کُلُّ بَنِي أُنْثَي عَصَبَتُهُمْ لاَِبِيهِمْ مَا خَلاَ بَنِي فَاطِمَةَ فَإِنِّي أَنَا أَبُوهُمْ وَ أَنَا عَصَبَتُهُمْ».

 

 

 

 

 

دلايل مؤمن بودن ابوطالب

دلايل مؤمن بودن ابوطالب

پرسش:

 آيا ابوطالب مؤمن بوده است؟ به چه دليل؟!

پاسخ:

1. اصبغ ابن نباته که از روات مورد وثوق اهل سنت است از اميرالمؤمنين نقل مي کند:

به خدا قسم پدرم ابوطالب و جدم عبدالمطلب و هاشم و عبد مناف هرگز بت را عبادت نکردند.

2. خطبه عقد پيامبر و حضرت خديجه را که حضرت ابوطالب انشاء کرد، حکايت بر اعتقاد به توحيد و نبوت ابراهيم و اسماعيل دارد «الحمد لله الذي جعلنا من ذرية ابراهيم...»

3. سليمان بلخي حنفي در ينابيع الموده از موفق بن احمد خوارزمي از محمد بن کعب روايت کرده که ابوطالب به فرزندش علي(عليه السلام) دستور داد همواره پشتيبان و کمک و ياري دهنده «پيامبر» باش. در نتيجه، اولا اقرار به پيامبري پيامبر کرده است. ثانياً به فرزندش دستور داده از پيامبر پشتيباني کند.

4. جريان دفاع از پيامبر در شعب: اگر کسي به پيامبر ايمان نداشته باشد، اين چنين تا پاي جان از پيامبر دفاع مي کند. مگر بقيه عموهاي پيامبر چنين دفاعي از پيامبر داشتند؟! هيچ کس به اندازه ابوطالب از پيامبر دفاع نکرد.

5. به فرزندش جعفر طيار دستور داد به او ايمان بياور، پشت سر پيامبر نماز بگزار. جعفر هم ايمان آورد و نماز گزارد و اين اشعار را ابوطالب سرود که دليل بر ايمان

اوست:

 

إن علياً و جعفراً ثقتي

عند ملم الزمان و النوب

 

لا تخذلا و انصرا ابن عمّکما

أخي لأمّي من بينهم و أبي

 

و الله لا أخذل النّبي و لا

يخذله من بني ذو حسب

 

علي و جعفر مورد وثوق من هستند، در روزهاي سخت و گرفتاري ها پشتيبان من هستند، وانگذاريد پسر عم خود را ياري نماييد، پسر برادر پدر و مادري من، به خدا دست از ياري پيامبر بر نمي دارم، پيامبري که داراي حسب و نسب است.

در اين اشعار: 1. دوبار اقرار به پيامبري پيامبر نموده، 2. بهترين فرزندانش را به پشتيباني او واداشته، 3. اعلام پشتيباني شديد از پيامبر نموده، 4. اقرار به توحيد هم در قسم اوست به بت ها قسم نخورده است؛ ديوان ابوطالب پر از اشعار توحيدي است.

6. پيامبر بعد از وفات او گريه شديدي کرد و به اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) دستور داد او را چون بقيه مؤمنين کفن و دفن کنند و مدتي از خانه بيرون نمي آمد و براي او استغفار مي کرد. اگر مشرک بود پيامبر با (إِنَّ اللهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَکَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ)[1]  براي او استغفار مي کرد؟![2] .

7. براي دفاع از پيامبر ايمان خود را ظاهر نکرد تا بتواند در ميان مشرکين از پيامبر دفاع کند و لذا تا وفات کرد خداوند به پيامبر دستور داد که از مکه خارج شو که ديگر ابي طالب نيست که از تو دفاع کند و او هجرت کرد.

 

 

[1] نساء (4): 116.

[2] طبقات محمّد ابن سعد، شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، الاسلام في العم وآباء، محمّد بن سيّد رسول برزنجي، خواص الامه، سبط ابن جوزي، تاريخ دمشق ـ ابن عساکر.

 

 

چرا علي وصيت کرد قبرش پنهان بماند؟

چرا علي وصيت کرد قبرش پنهان بماند؟

پرسش:

 چرا اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) بر پنهان داشتن قبر خود وصيت و اصرار داشت؟

پاسخ:

چون شهادت حضرت، در آغاز زمان شکل گيري قدرت معاويه و طغيان بني اميه و حضور ساير گروه هاي زخم خورده ناکثين و قاسطين و مارقين اتفاق افتاد، آن بزرگوار وصيت نمود که جسدش را شبانه دفن نمايند و حتي علامتي بر روي آن نگذارند. فقط عده کمي از اصحاب خاص و فرزندان آن حضرت در موقع دفن حضور داشتند. به همين دليل، صبح روز 21 ماه رمضان دو محمل به راه افتاد. يکي به طرف مدينه و ديگري به طرف مکه معظمه روانه شد. تا سال ها بعد کسي به جز فرزندان و اصحاب خاص آن حضرت، از محل دفن ايشان خبري نداشت. دليل اين کار هم شايد ترس از آن بود که به قبر مبارک آن حضرت اسائه ادب و بي حرمتي نمايند. چنانچه از امام صادق(عليه السلام) نقل شده است که حضرت امير(عليه السلام) هنگام وفات به فرزند بزرگش، امام حسن(عليه السلام)سفارش نمود که پس از آن که مرا در نجف دفن نمودي، چهار قبر براي من در چهار موضع:

1. در مسجد کوفه،

2. در رحبه کوفه،

3. در خانه جعده حبيره

4. در عزي

حفر کنيد تا کسي از محل قبر من آگاهي پيدا نکند. به همين جهت درباره قبر اميرالمؤمنين(عليه السلام) بين علماي اهل سنت اختلاف وجود دارد.

علت پنهان داشتن

براي علت يابي اين قضيه بايد به ظلم هايي که بر اهل بيت پيامبر گذشته مروري کنيم. براي مثال علامه مقريزي ابوالعباس احمد بن علي شافعي در کتاب خود (النزاع و التخاصم في ما بين بني هاشم و بني اميه) شرح فجايع اعمال بني اميه را به تفصيل شرح داده است. در اينجا به دو واقعه مهم آن اشاره مي کنيم.

در سال 105 هجري قمري، هشام بن عبد الملک بن مروان به خلافت رسيد. اين حاکم قسي القلب، ظلم و ستم نسبت به بني هاشم را به حد اعلاي خود رساند. هنگامي که زيد بن علي (پسر امام سجاد(عليه السلام)) از مدينه به شام جهت تظلم خواهي از حاکمان بني اميّه نزد خليفه رفت و بالاخره توانست با هشام ملاقات نمايد. در اين ملاقات، قبل از اين که زيد سخني بر زبان آورد، هشام به جاي خوش آمد گويي و پذيرايي، اهانت ها و دشنام هاي زشتي به آن بزرگوار داد و او را از دربار خلافت خويش بيرون راند. حتي ابن ابي الحديد مي نويسد: بعد از فحاشي ضربات شديدي بر او وارد کرد. ايشان به ناچار از شام به کوفه رفت و براي مبارزه با ظلم به تشکيل نهضتي عليه امويان پرداخت.

يوسف بن عمر ثقفي ـ حاکم کوفه ـ با لشکر بسياري به مبارزه با آن حضرت برخاست. با توطئه وي، ناگهان تيري از سمت دشمن به پيشاني زيد اصابت نمود و شربت شهادت نوشيد. يحيي پسر زيد به اتفاق جمعي ديگر از شيعيان، بدن زيد را محرمانه به بيرون شهر برده، در وسط نهر قبري کندند و جسد زيد را دفن نمودند. پس از گذاردن سنگ قبر، آب را در آن نهر جاري کردند تا دشمنانش محل قبر زيد را نيابند.

جاسوسان حکومتي محل قبر را شناسايي و به يوسف بن عمر ثقفي گزارش دادند. او دستور داد که نبش قبر نمايند، جسد زيد را بيرون آورده و سرش را از تن جدا نموده آن را براي هشام به شام فرستاد. هشام نيز به يوسف بن عمر ثقفي دستور داد که بدن جناب زيد بن علي را، لخت و عريان به دار آويزند. آن ملعون نيز اين دستور را عيناً اجرا نمود. يعني در سال 121 هجري قمري بدن فرزند پيامبر خدا به دار آويخته شد، و تا سال 126 هجري قمري که وليد بن يزيد بن عبد الملک بن مروان به خلافت رسيد، همچنان بالاي دار بود. سپس وليد دستور داد استخوان هاي زيد را از دار پايين آورده، آتش زدند و خاکسترش را نيز بر باد دادند.

همين عمل را با بدن يحيي پسر زيد در جرجان (گرگان امروزي) انجام دادند. يحيي

نيز در ميدان رزم به شهادت رسيد و سرش را بريده به شام فرستادند. بدنش نيز مدت شش سال بالاي دار ماند و دوست و دشمن به حال آن بزرگوار مي گريستند. پس از قيام ابو مسلم خراساني، بدن وي را از بالاي دار پايين آورده و در گرگان به خاک سپردند.

از آنجايي که اميرالمؤمنين(عليه السلام) از عداوت اين خاندان خبيث نسبت به بني هاشم و همچنين عداوت خوارج نهروان آگاهي داشت، براي پيشگيري از چنين فجايعي وصيت و اصرار بر پنهان داشتن محل دفن خود داشت. لذا قبر ايشان تا زمان خلافت هارون الرشيد ـ خليفه عباسي ـ مخفي بود.

آشکار شدن مرقد مطهر حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام)

روزي هارون الرشيد در نجف به صحراي نيزاري به شکار رفت. تازي ها و فهدها (سگ و يوزپلنگ شکاري) آهوان را تعقيب مي کردند و آهوان به بالاي تل نجف[1]  پناه مي بردند، تازي ها هم از آن تل بالا نمي رفتند. اين عمل چند بار تکرار شد و همين که تازي ها عقب نشيني مي کردند آهوان پايين مي آمدند. همين که دوباره آهوان را تعقيب مي کردند دوباره به بالاي تل خاک پناه مي بردند و تازي ها از تعقيب آن ها باز مي ايستادند.

خليفه هارون الرشيد دريافت که بايد در اين مکان، سرّي نهفته باشد که آهوان بدانجا پناه مي برند و تازي ها از آن بالا نمي روند. پيرمردي از اهالي آنجا را احضار کرد و راز آن را از پيرمرد جويا شد. پيرمرد گفت: براي گفتن سرّ اين تل خاک، از شما امان مي خواهم و خليفه نيز امانش داد. سپس پير مرد گفت: با پدرم به اينجا آمدم و پدرم در اين مکان زيارت نامه مي خواند و نماز مي گذارد. از پدرم سؤال کردم که زيارت خواندن در اينجا چه مناسبتي دارد؟ پاسخ داد: با حضرت امام جعفر صادق(عليه السلام) براي زيارت به اينجا مي آمدم و ايشان فرمود: اينجا قبر جدش علي بن ابي طالب(عليه السلام) است که به زودي آشکار خواهد شد.

خليفه دستور حفر اين محل را داد تا به علامت قبري رسيدند و لوحي در آنجا پيدا شد که بر روي آن با خط سرياني دو سطر نقش بسته بود که ترجمه آن چنين است: «اين قبري است که نوح پيغمبر آن را براي علي(عليه السلام) وصي محمد(صلي الله عليه وآله) قبل از طوفان به هفتصد سال حفر نمود[2] ». هارون اداي احترام نمود و دستور داد خاک ها را به جاي اول خود برگردانند. سپس پياده شد، پس از وضو گرفتن دو رکعت نماز خواند و با حالتي گريان، خود را به خاک و تربت آن حضرت غلطانيد.

آنگاه هارون نامه اي به امام موسي کاظم(عليه السلام) در مدينه نوشت و صحت اين مطلب را از امام موسي(عليه السلام) سؤال کرد. ايشان آن محل را به عنوان قبر جدش علي بن ابي طالب(عليه السلام)تأييد کرد. سپس به دستور هارون، سنگ بنايي بر آن قبر نهاده شد که به «تحجير هاروني» معروف شد.[3] .

ممکن است مصالح ديگري در نظر آن بزرگوار بوده که در نظر ما پنهان باشد. از آنجمله به دليل ارادت شديد دوستان و شيعيان آن حضرت با آشکار بودن مرقد مبارک، شيعيان براي زيارت به بارگاه ملکوتي حضرت مشرّف مي شدند و باعث شناسايي ارادتمندان حضرت مي شد و واقعه شهادت حجر بن عدي و ميثم تمّار براي ديگران تکرار مي شد و لذا مخفي بودن مرقد مبارک در دوران بني اميّه و اوائل دوران بني عباس ممکن است باعث حفظ جان بسياري از شيعيان شده باشد.

 

[1] نجف در لغت به معناي تل خاک و پشته اي است که آب به آن نرسد.

[2] الغارات، ج 2، ص846؛ بحار الانوار، ج 42، صص216 و 236؛ شبهاي پيشاور، ص127، «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، هذا قبرٌ حفره نوح لعليّ بن أبي طالب وصيّ محمّد(صلي الله عليه وآله) قبل الطوفان بسبع مائة سنة».

[3] مرقد مطهر اميرالمؤمنين در زمان امام صادق(عليه السلام) براي خواص شيعيان به علت زيارت آن حضرت معلوم شد و در زمان هارون براي همه مکشوف گرديد.لازم به ذکر است قبلاً هم ابي حمزه ثمالي توسط امام زين العابدين(عليه السلام) از محل قبر آگاه شده بود (مفاتيح الجنان دو صفحه قبل از باب زيارت وداع اميرالمومنين(عليه السلام)). امام حسين(عليه السلام) هم قبلا آن را به بعضي از خواص نشان داده بودند، کامل الزيارات باب 9، ج2.

 

 

 

 

 

دلايل توجه ويژه ي ايرانيان به تشيع

دلايل توجه ويژه ي ايرانيان به تشيع

پرسش:

 چرا ايرانيان توجه خاصي به تشيع دارند؟

پاسخ:

بعد از فتح ايران به دست قواي مسلمين، ايرانيان آزادي نسبي داشتند و اکراه و اجباري هم در پذيرش دين مقدس اسلام نداشتند. ولي بر اثر معاشرت با مسلمين، به حقانيت اسلام پي بردند و دين چندين هزار ساله خود را، ناقص تشخيص داده و به اسلام گرويدند.

ايرانيان تنها در زمان خلافت هارون و مأمون به ولايت اميرالمؤمنين(عليه السلام) به دليل تشريف فرمايي حضرت رضا و امامزادگان همراه علاقمند نشدند، بلکه از زمان خود پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) اين مودت در دل ايرانيان ريشه دوانيد. به طوري که هر ايراني، پس از آن که به مدينه مسلمان وارد مي شد، حق و حقيقت را در علي(عليه السلام) مي يافت و به امر و راهنمايي پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) به حبل متين و ريسمان ولايت آن حضرت چنگ مي زد. نمونه آن ها هم سلمان فارسي بود که بنا به روايت علماي همه فرقه ها، پيغمبر خدا(صلي الله عليه وآله)درباره وي فرمود: «سلمان از ما اهل بيت است»[1]  و از همان ابتدا به سلمان محمدي معروف شد. بدان جهت سلمان از شيعيان خالص علي(عليه السلام) گرديد که مکرر از پيامبر خدا شنيده بود: «کسي که علي(عليه السلام) را اطاعت نمايد، مرا اطاعت نموده و کسي که مرا اطاعت نمايد خدا را اطاعت نموده است. کسي هم که با علي(عليه السلام) مخالفت نمايد، مرا مخالفت نموده و کسي که مرا مخالفت نمايد خدا را مخالفت نموده است».[2]  به همين جهت سلمان از مخالفان سرسخت سقيفه بود.

از طرفي ديگر، هر ايراني که به مدينه مي رفت و مسلمان مي شد وقتي که برخورد بزرگان و صحابه را مي ديد، غالباً جذب سجاياي اخلاقي اميرالمؤمنين و اهل بيت مي شد. علاوه بر اين ها برخورد با ملاطفتي که اميرالمؤمنين(عليه السلام) با شاهزادگان اسير ايراني نمود، ايرانيان را به مقام شامخ و مقدس آن بزرگوار و عترت طاهره اش، متوجه ساخت. بنابر نقلي، وقتي که اسراي مدائن (تيسفون) وارد مدينه شدند، خليفه دوم ـ عمر ـ دستور داد تمام اسيران زن به کنيزي مسلمانان در آيند. اميرالمؤمنين(عليه السلام) او را از اين کار منع نموده و فرمود: شاهزادگان مستثني و قابل احترام هستند. چون دو دختر يزدگرد پادشاه ايران در ميان اسيران بودند به آن ها اختيار داده شد که برخيزند و هر فردي از مسلمانان را که بپسندند آزادانه به شوهري خويش اختيار کنند. اين دو دختر در بين مسلمانان نظر کردند و يکي از آن ها به نام «شاه زنان» محمد بن ابي بکر را که تربيت شده خود اميرالمؤمنين(عليه السلام)بود و ديگري که «شهربانو» نام داشت حضرت امام حسين(عليه السلام) را برگزيدند و به عقد شرعي آنان در آمدند. خداوند فرزندي به نام محمد (قاسم فقيه) به شاه زنان داد که وي پدر بزرگ مادري امام ششم شيعيان، امام جعفر صادق(عليه السلام) بود. از شهربانو نيز امام چهارم شيعيان، حضرت زين العابدين(عليه السلام) متولد گرديد. پخش اين خبر در بين ايرانيان، باعث علاقمندي آنان به امام علي(عليه السلام) شد. مخصوصاً بعد از فتح ايران، قلباً به آن حضرت توجه کامل نمودند.

بنابراين وقايعي که در زمان ديالمه و آل بويه اتفاق افتاد، فقط پرده از روي اين حقيقت (علاقه به علي و خاندانش) برداشته و ايرانيان آزادي يافتند تا مکنونات قلبي خويش را آشکار نمايند.

در دوران سلطنت غازان خان مغول (نام اسلامي او محمود خان بود) که خود او به اهل بيت طهارت توجه خاصي داشت، مذهب تشيع آشکارتر شد. پس از وفات وي، برادرش شاه محمد خدابنده (اولجايتو) به پادشاهي رسيد و در حضور خود، مجالس مناظره اي را بين علامه حلي و خواجه نظام الدين قاضي القضات شافعي ترتيب داد. در آن جلسات، مبحث امامت مورد بحث و بررسي قرار گرفت و علامه حلي، امامت بلافصل اميرالمؤمنين(عليه السلام) را اثبات و ادعاي خلافت بقيه خلفا را ابطال و رد نمود. در اين جلسات، علامه حلي چنان راه تشکيک را بر حضار بست که طرف مقابل او، يعني خواجه نظام الدين قاضي القضات شافعي گفت: «دلايل شما بسيار محکم، قوي و متقن است اما چون گذشتگان ما بر اين راه رفته اند ماهم براي جلوگيري از تفرقه کلمه اسلام، بايد همان راه را رفته و پرده دري نکنيم». از آنجايي که شاه محمد خدابنده تعصبي نداشت، پس از استماع اين دلايل، مذهب اماميه را اختيار و به تشيع گرويد و آزادي مذهب شيعه را درتمام بلاد ايران صادر و اعلام کرد. سپس به تمام واليان و فرمانداران خود دستور داد که در مساجد و در خطبه ها نام اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) و ساير ائمه اطهار را بخوانند. او همچنين دستور داد عبارات: «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ»، «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ» و «عليّ وليّ الله» را روي مسکوکات رايج حک کنند. سپس علامه حلي را که از حله احضار کرده بود، نزد خود نگه داشت و براي او مدرسه علميه ساخت. بدين ترتيب، ولايت و امامت علي ابن ابي طالب(عليه السلام) در سراسر ايران جهانتاب شد و اينک ايرانيان، شيعه علي(عليه السلام)و يازده فرزند معصومش مي باشند.

به طور کلي علت گرايش به تشيع در ايران از آغاز تا قرن دهم و از قرن دهم تا کنون را چنين مي توان خلاصه نمود:

1 ـ برخورد متعصبانه عمر عليه ايرانيان

2 ـ سياست حق گرايانه اميرالمؤمنين نسبت به عموم مردم بدون تعصب قومي

3. فضائل اهل بيت و برخورد جذاب آن ها با افرادي که از ايران مي آمدند

4 ـ عکس العمل ظلم هايي که به ائمه و شيعيان روا مي شد.

5 ـ اعزام دانشمندان و مبلغين از طرف ائمه(عليهم السلام) مانند زکريا بن آدم، عبدالله بن سعد اشعري... به قم و ساير شهرها

6 ـ تشريف فرمائي امام رضا(عليه السلام) به ايران

7 ـ مهاجرت امام زادگان در پي مسافرت ايشان، عزيمت امامزاده ها از ترس خلفا و تبليغ آن ها در نقاط مختلف ايران، مهاجرت سادات به علت وجود امنيت نسبي.

8 ـ تلاش علماي شيعه مثل شيخ صدوق، علامه حلي، شيخ بهائي، علامه مجلسي و...

9 ـ روي کار آمدن حکومت هاي شيعي نظير آل بويه، ديالمه و بويژه صفويان.

10 ـ هماهنگي و همکاري تنگاتنگ علماي شيعه با دولت هاي طرفدار شيعه نظير صفويه.

11- اعلام مذهب شيعه به عنوان مذهب رسمي ايران.[3] .

 

 

[1] ينابيع المودة لذوي القربي، ج2، ص93؛ تحف العقول، ص52؛ مناقب آل ابي طالب، ج 1، ص75؛ المستدرک، ج 2، ص598؛ شبهاي پيشاور، ص164 «سَلْمانُ مِنّا أهْلُ الْبَيت».

[2] المستدرک، ج3، صص121 و 128 به نقل از الغدير، ج7، ص177؛ تاريخ مدينه دمشق، ج42، ص270؛ الکامل، ج 4، ص349؛ شبهاي پيشاور، ص164 «من أطاع عليّاً فقد أطاعني و من أطاعني فقد أطاع الله و من خالف علياً فقد خالفني و من خالفني فقد خالف الله».

[3] براي تفصيل بيشتر به کتاب تاريخ تشيع در ايران، رسول جعفريان و کتابهاي مشابه مراجعه شود.

 

 

دلایل قیام امام حسین

دلايل قيام امام حسين

پرسش:

 آيا قيام امام حسين(عليه السلام) و کشته شدن وي توسط يزيد به دليل دعوي خلافت و تصاحب رياست نبوده است؟

پاسخ:

 دفاع از اسلام، و عمل به وظيفه تنها دليل قيام حسين بن علي(عليه السلام) بوده و آن حضرت هيچ گاه در پي کسب قدرت، مقام خلافت، حب جاه و رياست نبوده است. پشتوانه اين ادعا دلايلي از قرآن مجيد، حديث و نيز عقل و منطق مي باشد.

- خداوند در قرآن مجيد مي فرمايد: (إِنَّما يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَکُمْ تَطْهِيراً)؛ «خداوند اراده نموده است که هر ناپاکي و رجسي را از خاندان نبوت بزدايد و شما را از هر عيب و نقصي پاک و منزه گرداند.»[1] .

بسياري از علماي اهل سنت از قبيل: مسلم، ترمذي، ثعلبي، سجستاني، سيوطي، حمويني، احمد بن حنبل، زمخشري، بيضاوي، ابن اثير، فخر رازي و عسقلاني در تفسير اين آيه آورده اند که: اين آيه درباره پنج تن آل عبا يعني: محمد، علي، فاطمه، حسن و حسين(عليهم السلام) نازل گرديده و آن ها از هر رجس و پليدي پاک و مبرا مي باشند.

از طرف ديگر، چون پيامبر مي فرمايد: «محبت و دوستي دنيا، راس تمام بديها و خطاها است»[2]  پس قطعاً اباعبدالله الحسين دنبال چنين رياستي نبوده و اگر کسي عمداً و عالماً آن حضرت را دنيا طلب بخواند، يقيناً منکر قرآن مجيد شده است.

- اگر قيام ابا عبدالله الحسين(عليه السلام) عليه يزيد، جنبه جاه طلبي و رياست دنيوي داشت، رسول الله(صلي الله عليه وآله) دستور به ياري و کمک ايشان نمي داد. شيخ سليمان بلخي حنفي در باب 60 ينابيع الموده از بخاري از قول انس بن حارث از پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) نقل مي کند: «به درستي که پسر من يعني حسين در سرزمين کربلا کشته مي شود. پس هر کس از شما که در آن روز حاضر باشد بايد به حسين ياري رساند»[3]  و ادامه مي دهد: «انس بن حارث به طرف کربلا رفت و به دستور پيغمبر عمل کرد و با اباعبدالله الحسين(عليه السلام)کشته شد.»

ادامه نوشته

جمع بين نمازها بر خلاف سنت پيامبر است؟

جمع بين نمازها بر خلاف سنت پيامبر است؟

پرسش:

 چرا بر خلاف سنّت پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله)، شيعيان نمازهاي ظهر و عصر را با هم و نمازهاي مغرب و عشا را هم زمان مي خوانند؟

پاسخ:

 نخست آن که نماز جزء فروع دين است و در مسائل فرعي بين علماي همه مذاهب اختلافات زيادي است، همانطور که پيشوايان و علماي اربعه اهل سنت با هم اختلاف زيادي در اين مسائل دارند.

ثانياً جمع خواندن نمازهاي ظهر و عصر يا مغرب و عشا، بر خلاف سنّت رسول الله(صلي الله عليه وآله) نمي باشد؛ چون ايشان گاهي اين نمازها را جمع و گاهي جداگانه مي خوانده اند. مثلا در صحيح مسلم در باب «الجمع بين الصلاتين في الحضر» از ابن عباس نقل شده که گفت: «بدون خوف و ترس و در غير سفر، رسول خدا(صلي الله عليه وآله)نمازهاي ظهر و عصر را جمع و نمازهاي مغرب و عشا را جمع ادا مي کردند.»[1] مجدّداً در همان صحيح مسلم و نيز امام حنبل در جزء اوّل مسند از ابن عباس نقل کرده اند: «با پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) هشت رکعت نماز ظهر و عصر و هفت رکعت نماز مغرب و عشا را به طور جمع ادا نموديم.»[2] .

بالاخره چندين حديث از ابن عباس درباره جمع خواندن نماز ظهر و عصر و نيز مغرب و عشا نقل شده است. براي مثال: «پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) در حال اقامت در مدينه، نه در حال مسافرت، هفت رکعت (نماز مغرب و عشا با هم) و هشت رکعت (نماز ظهر و عصر با هم) نماز گزارد.»[3] احمد حنبل در مسند از سعيد بن جبير از ابن عباس روايت مي کند که گفت: «پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) بدون آن که در حالت خوف و ترس، يا در حال سفر باشد نماز ظهر و عصر را جمع خواند.»[4] در جايي ديگر گفته است: «پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله)بدون آن که در حالت خوف و ترس باشد، يا باران ببارد، نماز ظهر و عصر را جمع خواند.»[5] ابو زبير دليل جمع خواندن نماز توسط پيامبر را از سعيد بن جبير سؤال نمود، او گفت: من همين سؤال را از ابن عباس پرسيدم و او پاسخ داد: «به اين جهت جمع مي خواند تا احدي از امتش در سختي و مشقت نباشند.»[6] .

همچنين در صحيح مسلم از قول عبدالله ابن شفيق مي گويد: روزي بعد العصر، ابن عباس براي ما خطبه مي خواند و سخنراني مي کرد. سخنش به درازا کشيد و همچنان براي ما صحبت مي نمود تا اين که آفتاب غروب کرد و ستاره ها ظاهر شدند. صداي مردم بلند شد: «الصلاة، الصلاة» ابن عباس اعتنايي نکرد. در همين حال مرد ديگري نداي «الصلاة، الصلاة» سرداد. ابن عباس رو به او نمود و گفت: «مادر مرده، مرا سنت ياد مي دهي؟ من خودم ديدم که پيامبر خدا نمازهاي ظهر و عصر و نمازهاي مغرب و عشا را جمع مي خواند.»[7] سپس عبدالله بن شفيق مي گويد: چون اين حرف برايم غير قابل قبول بود و گران آمد، نزد ابو هريره رفتم و او نيز گفته هاي ابن عباس را تأييد کرد.

هر چند اخبار و روايات بسياري در اين باب نقل شده، ليکن همين که بابي به نام «جمع بين الصلاتين» اختصاص يافته و احاديث مربوطه در اين باب نقل گرديده، محکم ترين دليل و برهان بر جواز جمع خواندن نماز است. زيرا اگر غير از اين مي بود بايد باب مخصوصي به نام «جمع بين الصلاتين في السفر» يا «جمع بين الصلاتين في الحضر» اختصاص مي دادند تا احاديث مربوطه را تفکيک نمايند.

از طرفي ديگر، بخاري همين احاديث را در صحيح خود آورده، ليکن به دلايل نامعلومي و با زبردستي آن ها را از محل «جمع بين الصلاتين» به محل ديگري مثل «باب تأخير الظهر إلي العصر من کتاب مواقيت الصلاة» و «باب ذکر العشاء والعتمة» و «باب وقت المغرب» انتقال داده است.

در پايان ياد آوري اين نکته مهم مي باشد که نمازها را جداگانه و هر يک را در وقت فضيلتش به جا آوردن به نظر بعضي از علماي شيعه بهتر و افضل است. از طرف ديگر، بعضي از علماي اهل تسنن از جمله شيخ الاسلام انصاري در شرح صحيح بخاري قسطلاني در شرح صحيح بخاري و جم غفيري جداگانه نماز خواندن را افضل ندانسته اند و آن را ترجيح بلا مرجح و خلاف ظواهر احاديث خوانده اند[8] .

 

[1] صحيح مسلم، ج2، شبهاي پيشاور، ص109: «صلّي رسول الله(صلي الله عليه وآله) الظهر والعصر جمعاً والمغرب والعشاء جمعاً في غير خوف و لا سفر».

[2] سبل السلام، ج2، ص43؛ معجم الکبير، ج12، ص65؛ شبهاي پيشاور، ص109: «صلّيت مع النبيّ ثمانياً جمعاً و سبعاً جمعاً».

[3] صحيح مسلم، ج2، ص153؛ شبهاي پيشاور، ص109: «صلي رسول الله(صلي الله عليه وآله) في الْمَدينةِ مُقِيماً غَير مُسافر سَبعاً وَ ثَمانياً».

[4] صحيح مسلم، ج2، ص151؛ کتاب الموطأ، ج1، ص144؛ کتاب الامام، ج7، ص216؛ شبهاي پيشاور، ص109: «صلّي رسول الله(صلي الله عليه وسلم) الظهر و العصر جمعاً بالمدينة في غير خوف و لا سفر».

[5] مسند احمد، ج1، ص223؛ صحيح مسلم، ج2، ص152؛ شبهاي پيشاور، ص110: «صلّي رسول الله(صلي الله عليه وسلم)الظهر و العصر جمعاً بالمدينة في غير خوف و لا مطر».

[6] فتح الباري، ج2، ص20، ص151؛ مسند احمد، ج1، ص283؛ شبهاي پيشاور، ص110: «أَرَادَ أَنْ لاَ يَحْرَجَ أَحَدٌ مِنْ أُمَّتِهِ».

[7] صحيح مسلم، ج2، ص152؛ مسند احمد، ج1، ص251؛ شبهاي پيشاور، ص109.

[8] تحفة الباري، ص292، ارشاد الساري، ص293، و....

چرا علي وصيت کرد قبرش پنهان بماند؟

چرا علي وصيت کرد قبرش پنهان بماند؟

پرسش:

 چرا اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) بر پنهان داشتن قبر خود وصيت و اصرار داشت؟

پاسخ:

 چون شهادت حضرت، در آغاز زمان شکل گيري قدرت معاويه و طغيان بني اميه و حضور ساير گروه هاي زخم خورده ناکثين و قاسطين و مارقين اتفاق افتاد، آن بزرگوار وصيت نمود که جسدش را شبانه دفن نمايند و حتي علامتي بر روي آن نگذارند. فقط عده کمي از اصحاب خاص و فرزندان آن حضرت در موقع دفن حضور داشتند. به همين دليل، صبح روز 21 ماه رمضان دو محمل به راه افتاد. يکي به طرف مدينه و ديگري به طرف مکه معظمه روانه شد. تا سال ها بعد کسي به جز فرزندان و اصحاب خاص آن حضرت، از محل دفن ايشان خبري نداشت. دليل اين کار هم شايد ترس از آن بود که به قبر مبارک آن حضرت اسائه ادب و بي حرمتي نمايند. چنانچه از امام صادق(عليه السلام) نقل شده است که حضرت امير(عليه السلام) هنگام وفات به فرزند بزرگش، امام حسن(عليه السلام)سفارش نمود که پس از آن که مرا در نجف دفن نمودي، چهار قبر براي من در چهار موضع:

1. در مسجد کوفه،

2. در رحبه کوفه،

3. در خانه جعده حبيره

4. در عزي

حفر کنيد تا کسي از محل قبر من آگاهي پيدا نکند. به همين جهت درباره قبر اميرالمؤمنين(عليه السلام) بين علماي اهل سنت اختلاف وجود دارد.

علت پنهان داشتن

براي علت يابي اين قضيه بايد به ظلم هايي که بر اهل بيت پيامبر گذشته مروري کنيم.  براي مثال علامه مقريزي ابوالعباس احمد بن علي شافعي در کتاب خود (النزاع و التخاصم في ما بين بني هاشم و بني اميه) شرح فجايع اعمال بني اميه را به تفصيل شرح داده است. در اينجا به دو واقعه مهم آن اشاره مي کنيم.

در سال 105 هجري قمري، هشام بن عبد الملک بن مروان به خلافت رسيد. اين حاکم قسي القلب، ظلم و ستم نسبت به بني هاشم را به حد اعلاي خود رساند. هنگامي که زيد بن علي (پسر امام سجاد(عليه السلام)) از مدينه به شام جهت تظلم خواهي از حاکمان بني اميّه نزد خليفه رفت و بالاخره توانست با هشام ملاقات نمايد. در اين ملاقات، قبل از اين که زيد سخني بر زبان آورد، هشام به جاي خوش آمد گويي و پذيرايي، اهانت ها و دشنام هاي زشتي به آن بزرگوار داد و او را از دربار خلافت خويش بيرون راند. حتي ابن ابي الحديد مي نويسد: بعد از فحاشي ضربات شديدي بر او وارد کرد. ايشان به ناچار از شام به کوفه رفت و براي مبارزه با ظلم به تشکيل نهضتي عليه امويان پرداخت.

يوسف بن عمر ثقفي ـ حاکم کوفه ـ با لشکر بسياري به مبارزه با آن حضرت برخاست. با توطئه وي، ناگهان تيري از سمت دشمن به پيشاني زيد اصابت نمود و شربت شهادت نوشيد. يحيي پسر زيد به اتفاق جمعي ديگر از شيعيان، بدن زيد را محرمانه به بيرون شهر برده، در وسط نهر قبري کندند و جسد زيد را دفن نمودند. پس از گذاردن سنگ قبر، آب را در آن نهر جاري کردند تا دشمنانش محل قبر زيد را نيابند.

جاسوسان حکومتي محل قبر را شناسايي و به يوسف بن عمر ثقفي گزارش دادند. او دستور داد که نبش قبر نمايند، جسد زيد را بيرون آورده و سرش را از تن جدا نموده آن را براي هشام به شام فرستاد. هشام نيز به يوسف بن عمر ثقفي دستور داد که بدن جناب زيد بن علي را، لخت و عريان به دار آويزند. آن ملعون نيز اين دستور را عيناً اجرا نمود. يعني در سال 121 هجري قمري بدن فرزند پيامبر خدا به دار آويخته شد، و تا سال 126 هجري قمري که وليد بن يزيد بن عبد الملک بن مروان به خلافت رسيد، همچنان بالاي دار بود. سپس وليد دستور داد استخوان هاي زيد را از دار پايين آورده، آتش زدند و خاکسترش را نيز بر باد دادند.

همين عمل را با بدن يحيي پسر زيد در جرجان (گرگان امروزي) انجام دادند. يحيي

نيز در ميدان رزم به شهادت رسيد و سرش را بريده به شام فرستادند. بدنش نيز مدت شش سال بالاي دار ماند و دوست و دشمن به حال آن بزرگوار مي گريستند. پس از قيام ابو مسلم خراساني، بدن وي را از بالاي دار پايين آورده و در گرگان به خاک سپردند.

از آنجايي که اميرالمؤمنين(عليه السلام) از عداوت اين خاندان خبيث نسبت به بني هاشم و همچنين عداوت خوارج نهروان آگاهي داشت، براي پيشگيري از چنين فجايعي وصيت و اصرار بر پنهان داشتن محل دفن خود داشت. لذا قبر ايشان تا زمان خلافت هارون الرشيد ـ خليفه عباسي ـ مخفي بود.

آشکار شدن مرقد مطهر حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام)

روزي هارون الرشيد در نجف به صحراي نيزاري به شکار رفت. تازي ها و فهدها (سگ و يوزپلنگ شکاري) آهوان را تعقيب مي کردند و آهوان به بالاي تل نجف[1]  پناه مي بردند، تازي ها هم از آن تل بالا نمي رفتند. اين عمل چند بار تکرار شد و همين که تازي ها عقب نشيني مي کردند آهوان پايين مي آمدند. همين که دوباره آهوان را تعقيب مي کردند دوباره به بالاي تل خاک پناه مي بردند و تازي ها از تعقيب آن ها باز مي ايستادند.

خليفه هارون الرشيد دريافت که بايد در اين مکان، سرّي نهفته باشد که آهوان بدانجا پناه مي برند و تازي ها از آن بالا نمي روند. پيرمردي از اهالي آنجا را احضار کرد و راز آن را از پيرمرد جويا شد. پيرمرد گفت: براي گفتن سرّ اين تل خاک، از شما امان مي خواهم و خليفه نيز امانش داد. سپس پير مرد گفت: با پدرم به اينجا آمدم و پدرم در اين مکان زيارت نامه مي خواند و نماز مي گذارد. از پدرم سؤال کردم که زيارت خواندن در اينجا چه مناسبتي دارد؟ پاسخ داد: با حضرت امام جعفر صادق(عليه السلام) براي زيارت به اينجا مي آمدم و ايشان فرمود: اينجا قبر جدش علي بن ابي طالب(عليه السلام) است که به زودي آشکار خواهد شد.

خليفه دستور حفر اين محل را داد تا به علامت قبري رسيدند و لوحي در آنجا پيدا شد که بر روي آن با خط سرياني دو سطر نقش بسته بود که ترجمه آن چنين است: «اين قبري است که نوح پيغمبر آن را براي علي(عليه السلام) وصي محمد(صلي الله عليه وآله) قبل از طوفان به هفتصد سال حفر نمود[2] ». هارون اداي احترام نمود و دستور داد خاک ها را به جاي اول خود برگردانند. سپس پياده شد، پس از وضو گرفتن دو رکعت نماز خواند و با حالتي گريان، خود را به خاک و تربت آن حضرت غلطانيد.

آنگاه هارون نامه اي به امام موسي کاظم(عليه السلام) در مدينه نوشت و صحت اين مطلب را از امام موسي(عليه السلام) سؤال کرد. ايشان آن محل را به عنوان قبر جدش علي بن ابي طالب(عليه السلام)تأييد کرد. سپس به دستور هارون، سنگ بنايي بر آن قبر نهاده شد که به «تحجير هاروني» معروف شد.[3] .

ممکن است مصالح ديگري در نظر آن بزرگوار بوده که در نظر ما پنهان باشد. از آنجمله به دليل ارادت شديد دوستان و شيعيان آن حضرت با آشکار بودن مرقد مبارک، شيعيان براي زيارت به بارگاه ملکوتي حضرت مشرّف مي شدند و باعث شناسايي ارادتمندان حضرت مي شد و واقعه شهادت حجر بن عدي و ميثم تمّار براي ديگران تکرار مي شد و لذا مخفي بودن مرقد مبارک در دوران بني اميّه و اوائل دوران بني عباس ممکن است باعث حفظ جان بسياري از شيعيان شده باشد.

[1] نجف در لغت به معناي تل خاک و پشته اي است که آب به آن نرسد.  

[2] الغارات، ج 2، ص846؛ بحار الانوار، ج 42، صص216 و 236؛ شبهاي پيشاور، ص127، «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، هذا قبرٌ حفره نوح لعليّ بن أبي طالب وصيّ محمّد(صلي الله عليه وآله) قبل الطوفان بسبع مائة سنة».

[3] مرقد مطهر اميرالمؤمنين در زمان امام صادق(عليه السلام) براي خواص شيعيان به علت زيارت آن حضرت معلوم شد و در زمان هارون براي همه مکشوف گرديد.لازم به ذکر است قبلاً هم ابي حمزه ثمالي توسط امام زين العابدين(عليه السلام) از محل قبر آگاه شده بود (مفاتيح الجنان دو صفحه قبل از باب زيارت وداع اميرالمومنين(عليه السلام)). امام حسين(عليه السلام) هم قبلا آن را به بعضي از خواص نشان داده بودند، کامل الزيارات باب 9، ج2.

 

 

 

 

 

پاسخ علي بن ابيطالب و عمر به سوالات شرعي و فقه مربوط به آن

پاسخ علي بن ابيطالب و عمر به سوالات شرعي و فقه مربوط به آن

پرسش:

امام علي(عليه السلام) در مورد سؤالات شرعي به عمر مراجعه مي کرده يا عمر از امام سؤال مي کرده است؟

پاسخ:

 در مورد امام علي(عليه السلام) فقط به ذکر يک حديث از پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) اکتفا مي شود که فرمود: «انا مدينه العلم وعلي بابها» و نيز «انا دار الحکمه وعلي بابها.» اگر جواب سؤال اوّل مثبت باشد، بدان معنا است که گنجينه علم و حکمت رسول الله(صلي الله عليه وآله) کامل نبوده که در و دروازه آن به عمر ـ خليفه دوم ـ نياز داشته و با مراجعه به او، پاسخ مسائل فقهي خود را از عمر مي گرفته است. در اين صورت بايد نتيجه گرفت که عمر، محل رجوع خود پيغمبر نيز بوده است.!!

اما در مورد عمر، به ذکر چند واقعه بسنده مي شود، و نتيجه گيري درباره پاسخ اين سؤال به خواننده واگذار مي گردد.

1. ابن ابي الحديد آورده است: عبدالله بن مسعود از فقهاي بزرگ مدينه بود و عمر اصرار داشت که وي همواره همراه او باشد تا در مواقع لزوم، پاسخگوي سؤالات علمي و فقهي که از عمر مي پرسند، باشد.

2. اکابر علماي اهل سنت، نظير: جلال الدين سيوطي در درالمنثور، جارالله زمخشري در جلد اول تفسير کشاف، فاضل نيشابوري در جلد اول تفسير غرايب، ابن ابي الحديد در جلد اول شرح نهج البلاغه، حميدي در جمع بين الصحيحين و ذهبي در تلخيص مستدرک آورده اند:

روزي عمر، براي اصحاب خطبه اي خواند و اخطار نمود هر کس زني بگيرد و مهر زنش بيشتر از چهارصد درهم باشد او را حد زده، زيادتي مهر را از او گرفته و به بيت المال مسلمين واريز مي کنم. زني از ميان جمعيت بر خاست و صدا زد: اي عمر! کلام تو اولي تر است يا کلام خدا؟ عمر در پاسخ گفت: البته کلام خدا. سپس زن گفت: مگر نه آن است که خداوند در قرآن مجيد مي فرمايد: (وَإِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْج مَکانَ زَوْج وَآتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً أَتَأْخُذُونَهُ بُهْتاناً وَإِثْماً مُبِيناً)؛ «اگر خواستيد زني را رها کنيد و زن ديگري به جاي او اختيار کنيد، و مال بسياري مهر او کرده ايد نبايد چيزي از مهر او را باز گردانيد.»[1]  عمر از شنيدن پاسخ اين زن، مات و مبهوت شد و گفت: «همه شما حتي زناني که در حجله ها هستند از عمر فقيه تر و داناتريد.»[2]  عمر سپس به بالاي منبر برگشت و حرف قبلي خود را لغو کرد.

3. حميدي در جمع بين الصحيحين نقل مي کند که در زمان خلافت عمر، پنج مرد را با زني گرفته بودند، و ثابت شد که مرتکب زنا شده اند. بلافاصله عمر دستور داد آن 5 نفر را سنگسار کنند. در اين هنگام، علي(عليه السلام) وارد شدو به عمر گفت: هر چند همه اين ها يک عمل را انجام داده اند اما حکم هر کدام متفاوت است و احکام يکساني ندارند. امام علي(عليه السلام)دستور داد آن پنج نفر را آوردند، و حکم آن ها را چنين صادر کرد: اولي را

گردن زدند؛ دومي را سنگسار کردند؛ سومي را 100 تازيانه؛ چهارمي را پنجاه تازيانه و بالاخره پنجمي را 25 تازيانه زدند. عمر تعجب کرد، و دليلش را پرسيد. امام گفت: اولي کافري است که در ذمه اسلام بوده و با زن مسلمان زنا نموده است؛ دومي مردي زن دار بود؛ سومي مرد مجرد؛ چهارمي غلام بود و پنجمي مردي ابله و کم عقل بود.

4. امام احمد حنبل در مسند، حميدي در جمع بين الصحيحين، بخاري در صحيح، خوارزمي و جمعي ديگر نقل مي کنند: زن حامله اي را نزد عمر آوردند و پس از بازجويي، اقرار به زنا نمود، و خليفه حکم سنگسار او را صادر کرد. امام علي(عليه السلام) گفت: حکم تو درباره اين زن قابل اجرا است؛ اما تو بر طفلي که در رحم او است تسلطي نداري. پس عمر زن رها کرد تا برود.

5. امام احمد حنبل، امام احمد بن عبدالله شافعي و سليمان و سليمان بلخي حنفي و بسياري ديگر نقل کرده اند: زن ديوانه اي را نزد عمر آوردند که متهم به زنا بود، و خود آن زن نيز اعتراف کرده بود. خليفه دستور داد تا او را سنگسار نمايند. اميرالمؤمنين(عليه السلام)که در آن جا حاضر بود، خطاب به عمر گفت: از پيغمبر شنيدم که فرمود: قلم از سه گروه برداشته مي شود: «خوابيده تا بيدار شود، ديوانه تا عاقل شود و بچه تا به سن تکليف برسد.»

6. امام احمد حنبل در مسند، حميدي در جمع بين الصحيحين و بيهقي در جلد اول سنن و عده اي ديگر نقل مي کنند: در زمان خلافت عمر، مردي نزد وي آمد و گفت: من جُنُب شده ام و آب نيافته ام تا غسل کنم. حکمم چگونه است؟ عمر گفت: تا وقتي آب نيافتي نماز نخوان. هر گاه آب يافتي غسل کن و نماز بخوان. عمار ياسر که در آنجا حاضر بود به عمر گفت: يادت مي آيد که در يکي از سفرها بر حسب اتفاق به غسل احتياج پيدا کرديم، چون آب نبود تو نماز نخواندي ولي من گمان کردم که تيمم بدل از غسل، آن است که تمام بدن خود را بر زمين بمالم. لذا خود را بر زمين غلطانده و نماز خواندم. چون خدمت پيامبر(صلي الله عليه وآله) رسيديم حضرت تبسمي کرد و گفت: در تيمم همين قدر بس است که کف دو دست را با هم بر زمين زده و بعد هر دو کف دست را بر پيشاني بمالند. سپس کف دست چپ را بر پشت دست راست و کف دست راست را بر پشت دست چپ گذاشته و مسح نمايند. پس چگونه مي گويي نماز نخواند؟ عمر چون پاسخي نداشت گفت: اي عمار از خدا بترس!

7. نور الدين مالکي در فصول المهمه آورده است که مردي را نزد خليفه عمر آوردند و در حضور جمعي از او پرسيدند: چگونه ديشب را صبح کردي؟ او گفت: «صبح کردم در حالي که فتنه را دوست مي دارم و از حق کراهت دارم، يهود و نصاري را تصديق مي کنم، چيزي را که نديده ام به آن ايمان دارم و اقرار به چيزي دارم که خلق نشده است.» عمر دستور داد بروند علي(عليه السلام) را بياورند. چون اميرالمؤمنين(عليه السلام) آمد، قضيه را براي آن حضرت بازگو کردند. سپس امام فرمود: اين مرد درست گفته است. چود مرادش از فتنه، اموال و اولاد است؛ زيرا در قرآن مجيد آمده است: (أَنَّما أَمْوالُکُمْ وَأَوْلادُکُمْ فِتْنَةٌ).[3]  منظورش از حق همان مرگ است؛ چنانچه در سوره ق مي فرمايد: (وَجاءتْ سَکْرَةُ الْمَوْتِ).[4]  منظورش از تصديق يهود و نصاري تکذيب هر دوي آن ها مي باشد؛ چون در قرآن آمده است: (وَقالَتِ الْيَهُودُ لَيْسَتِ النَّصاري عَلي شَيْء وَقالَتِ النَّصاري لَيْسَتِ الْيَهُودُ عَلي شَيْء)؛ يهود مي گفتند: نصاري بر حق نيستند، و نصاري مي گفتند: يهود بر حق نيستند.»[5]  لذا منظور مرد از اين جمله، تکذيب هر دو فرقه آن ها مي باشد. مراد از «ايمان به چيزي که نديده است» آن است که به خداي ناديدني ايمان دارد و بالاخره منظور از «اقرار به چيزي که خلق نشده» قيامت است که هنوز به وجود نيامده است. سپس عمر گفت: «به خدا پناه مي برم از هر معضلي که علي در او نباشد و اگر علي نبود عمر هلاک مي شد.»[6]  همچنين در جاي ديگري گفته بود: «مباد آن روزي که مشکلي برايم پيش آيد، و علي(عليه السلام) در دسترس نباشد»[7] ، يا خطاب به ساير صحابه پيامبر خدا مي گفت: تا علي(عليه السلام) در مسجد است احدي حق ندارد زبان به فتوا بگشايد.»[8] .

و نظير اين وقايع در تاريخ زياد نقل شده است.[9] .

  

[1] نسا (4): 24.

[2] کتاب الاربعين، ص427؛ عين العبرة، ص16؛ سبيل السلام، ج 3، ص149؛ شبهاي پيشاور، ص852 «کلّکم أفقه من عمر حتّي المخدرات في الحجال».

[3] انفال (8): 28.

[4] ق (50): 19.

[5] بقره (2): 113.

[6] مسند زيد بن علي، ص335؛ مناقب آل ابي طالب، ج 2، صص184، 185 و 187؛ ينابيع المودة لذوي القربي، ج 3، ص147؛ شبهاي پيشاور، ص864 «أعوذ بالله من معضلة ليس لها أبو حسن... لو لا عليّ لَهلَک عمر».

[7] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 1، ص18؛ عمر بن خطاب، ص371 «لا بقيت لمعضلة ليس لها أبو حسن».

[8] بحار الانوار، ج 41، ص141، شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 1، ص18؛ المناظرات في الامامه، ص445 «لا يفتين أحد في المسجد و عليّ حاضر».

[9] در کتاب شبهاي پيشاور، ص864، سي مورد از کتابهاي اهل سنت نقل مي کند که عمر بن الخطاب براي حل مسائل از اميرالمؤمنين سؤال کرده است.

 

 

باز بودن درهاي مسجد براي ابوبکر يا اميرالمؤمنين

باز بودن درهاي مسجد براي ابوبکر يا اميرالمؤمنين

پرسش:

 حديث انسداد درهاي مسجد براي همه جز اميرالمؤمنين در بعضي از منابع اهل سنت براي ابوبکر وارد شده! آيا دليلي از کتب اهل سنت براي اثبات آن براي اميرالمؤمنين وجود دارد؟

پاسخ:

 براي اطلاع بيشتر به کتب زير از کتب اهل سنت مراجعه شود:

امام احمد حنبل در 3 مورد در مسند، ج 1، ص 175؛ ج 2، ص 26؛ ج 4، ص 369.

نسائي در سنن ـ خصائص العلوي.

حاکم نيشابوري در مستدرک، ج 3، ص 117 و 125.

سبط بن جوزي در تذکره، ص 24 و 25.

به نقل کتاب شبهاي پيشاور ص 302، در سي مدرک از معتبرترين کتب اهل سنت آمده و بالاخره يوسف گنجي شافعي در باب 50 کفاية الطالب آن را «حديث عال» خوانده (از نظر تواتر سند) و آن حديث چنين است:

«سدّوا الأبواب کلّها إلاّ باب عليّ بن أبي طالب و أومأ بيده إلي باب عليّ(عليه السلام)...»

آنگاه اضافه مي کنند، علت آن اين است که پيامبر مي داند علي و فاطمه و اولادش به نص قرآن تطهير شده اند. «إِنَّما يُرِيدُ اللهُ...»

دليل جعلي بودن روايت در شأن ديگران، نفي مطلقي است که پيامبر از ساير درب ها فرموده اند و يا بايد همه راويان روايت خبر فوق الذکر کاذب باشند که بسياري از ائمه اهل سنت در بين اين ها هستند. روايت ديگر از عمر بن الخطاب است که حاکم در ص125 مستدرک و سليمان بلخي حنفي در باب 56 ص 210 ينابيع الموده از مسند احمد بن حنبل و خطيب خوارزمي ص 261، مناقب ابن حجر در صواعق ص 76 و... نقل کرده اند.

عمر گفت: به علي سه خصلت داده شده که اگر يکي از آن ها به من داده مي شود براي من بهتر بود از حيوانات سرخ مو!

1. پيامبر دخترش فاطمه(عليها السلام) را به ازدواج او در آورد.

2. همه درها به مسجد بسته شده، جز در خانه علي و آرام گرفت در مسجد همان طور که براي پيامبر حلال بود.

3. پرچم روز خيبر به او داده شد (او فرمانده لشکر شد).

 

 

 

امامت و خلافت منحصر به دوازده امام معصوم است، چرا؟

امامت و خلافت منحصر به دوازده امام معصوم است، چرا؟

پرسش:

 چرا شيعيان امامت و خلافت را منحصر به 12 امام مي دانند و ائمه چهارگانه اهل سنت را قبول ندارند؟

پاسخ:

 بسياري از اوامر و دستورات پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) حتي به وسيله علماي اهل سنت روايت شده که در آن، اهل بيت و عترت طاهره به عنوان عديل قرآن به امت معرفي شده اند تا به آنان تمسک جويند. از جمله آن ها حديث ثقلين، حديث سفينه و حديث باب حطه از اسناد محکم شيعيان است. حتي در کتب اهل سنت، نمي توان يک حديث ـ هر چند يک طرفه ـ پيدا نمود که پيغمبر امتش را به پيروي از ابوالحسن اشعري و معتزلي و نيز اطاعت از چهار امام اهل سنت يعني مالک بن انس، احمد بن حنبل، ابوحنيفه يا محمد بن ادريس شافعي ترغيب، تشويق و رهنمون کرده باشد.

اما ابن حجر مکي در باب 11 کتاب صواعق و نيز شيخ سليمان بلخي حنفي در باب 59 ينابيع الموده نقل نموده اند که بيش از 20 نفر از اصحاب رسول الله(صلي الله عليه وآله) حديث تمسک به ثقلين ـ قرآن و عترت پيغمبر ـ را از طرق مختلف نقل کرده اند. بدان جهت که قرآن و عترت با همديگر حکم ثقلين را دارند و پيروي از هر دوي اين ها لازم و واجب است ـ نه فقط يکي از اين دو.

اکنون بايد ديد که آيا مي توان قرآن ـ يکي از ثقل ها ــ را فداي مصلحت زمان و مکان نموده و آن را عوض کرد و کتاب ديگري را انتخاب و جايگزين آن کرد؟ اگر پاسخ مثبت باشد، پس تغيير ثقل ديگر يعني همان عترت نيز ممکن خواهد بود. در نتيجه با پذيرفتن تغيير ثقل اول ـ قرآن ـ پيروي از غير اهل بيت ميسر و بدون اشکال مي شود. اما چون از نظر شيعه، پاسخ اين سؤال منفي است يعني هرگز نمي توان کتاب ديگري را جايگزين قرآن نمود، لذا چون يکي از ثقل ها را نمي توان تغيير داد، ثقل ديگر نيز غير قابل تغيير مي باشد.

حال بايد بررسي کرد که کداميک از خلفاي سه گانه ـ ابوبکر و عمر و عثمان ـ از

عترت و اهل بيت پيغمبر بوده اند تا مطابق دستور رسول الله(صلي الله عليه وآله)، مجبور به اطاعت و پيروي از آن ها باشيم؟ يقيناً تاريخ و اجماع مسلمين اتفاق نظر دارند که عترت پيغمبر، کسان ديگري به جز اين سه نفر بوده اند؛ لذا اين ها از عترت و اهل بيت پيغمبر به حساب نمي آيند.

اينک اين سؤال پيش مي آيد که اگر پيغمبر گرامي اسلام(صلي الله عليه وآله) اطاعت و پيروي از فرد يا قومي را امر و توصيه نمايد و جمعي از صلحا و صحابه امت بگويند که صلاح در آن است که از افراد ديگري پيروي نماييد، آيا اطاعت امر پيغمبر واجب است يا اطاعت از مصلحت انديشي صلحا و بزرگان امت؟! از نظر شيعه پاسخ اين سؤال «اطاعت محض از پيغمبر گرامي اسلام» است.

حال که تاريخ گواهي مي دهد که هيچ کدام از خلفاي ثلاثه، نه ابوالحسن اشعري، نه معتزلي و نه چهار امام اهل سنت (مالک بن انس، احمد بن حنبل، ابوحنيفه يا محمد بن ادريس شافعي) از اهل بيت و عترت پيغمبر نيستند، و اصلاً هيچ گونه دستور و سفارشي از پيغمبر مبني بر پيروي از آن ها نرسيده است و حتّي تا سال ها بعد از پيغمبر نامي از آن ها در ميان نبوده ـ با فرض اين که از علما و فقهاي اسلامي بوده اند و بعدها نام آنان جلوه گر شده است ـ چه دليلي وجود دارد که همه نسل هاي گذشته، حال و آينده از اين چهار نفر ـ که اهل سنت سفارش مي کنند ـ پيروي و متابعت نمايند؟ در صورتي که حتي يک حديث يا روايت نيز در اين زمينه وجود ندارد.

از طرف ديگر، همه امت اسلام متفق القولند که امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) و يازده فرزند ايشان، همگي از عترت صحيح النسب و از اهل بيت خاص پيغمبر به حساب مي آيند. پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) بارها اطاعت از آن ها را اسباب نجات دانسته و صريحاً فرموده است: از آن ها سبقت نگيريد، زيرا آن ها اعلم بر شما هستند. دلايل و براهين زيادي مبني بر متابعت از اين دوازده امام وجود دارد.

حال بايد ديد که دليل پيروي از چهار امام اهل سنت چه بوده و چگونه بوجود آمده است؟ علت پيروي از ائمه اربعه اهل سنت در اين است که بعضي از خلفا و پادشاهان مردم را مجبور نمودند که حتماً بايد از يکي از اين چهار مذهب تقليد نمايند. علي رغم اين که هيچ گونه نص صريح و دستور خاصي از جانب پيغمبر درباره منحصر کردن تقليد به اين چهار نفر وجود ندارد، آيا اين انحصار، ظلم فاحشي به کليه فقها و علماي بزرگ اسلام و تضييع حقوق علمي آن ها محسوب نمي شود؟ در حالي که تاريخ نشان داده است بعد از آن ها، فقها و علماي بسيار بزرگي که اعلم و افقه از اين چهار امام بوده اند، همواره وجود داشته اند. آيا خود اين علماي بزرگي که پس از اين چهار امام تربيت مي شوند، بايد از اين چهار نفر تقليد کنند؟

ممکن است در پاسخ، بعضي با قياس استدلال کنند که به همان دليل که شيعيان، امامت را به 12 امام منحصر نموده اند، ما نيز امامت را با همان دلايل مشابه به اين چهار نفر منحصر مي کنيم. در پاسخ بايد گفت: خود پيامبر خدا عدد خلفاي بعد از خود را به اين 12 نفر منحصر نموده است. شيخ سليمان قندوزي حنفيِ حمويني در فرائد، امام ثعلبي در تفسير خود، ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه، خوارزمي و ابن مغازلي در مناقب، همگي به طرق مختلف از رسول گرامي اسلام(صلي الله عليه وآله) نقل کرده اند که: تعداد ائمه و خلفاي بعد از من دوازده نفر است که جملگي از قريش مي باشند. حتي نام آن ها را به ترتيب بيان نموده اند. بنابراين اصلاً قياس بين اين چهارنفر و دوازده امام شيعه، که اوصياي رسول الله(صلي الله عليه وآله) و منصوب و منصوص از جانب حق تعالي مي باشند، جايز و روا نمي باشد.

از طرف ديگر، برخي از ائمه چهارگانه، نظير: ابوحنيفه اصلاً و ابداً اهل فقه و اجتهاد نبوده بلکه فقط اهل قياس بوده اند. جالب تر اين که بعضي از ائمه چهارگانه، خود از خوشه چينان خرمن 12 امام شيعه بوده اند. پس اگر تقليد بر اين چهار نفر جايز و روا باشد، چرا به سراغ استادان آن ها يعني کساني چون امام جعفر صادق(عليه السلام)نبايد رفت؟!!

 

 

 

اختلاف مذاهب چهارگانه با يکديگر

اختلاف مذاهب چهارگانه با يکديگر

پرسش:

آيا مذهب چهارگانه با يکديگر اختلاف دارند؟ آيا هيچ يک از نظرات آن ها با نص قرآن مخالف است؟

پاسخ:

 يکي از اعمال مسلم آن در باب طهارت، وضو و غسل با آب مطلق و پاک مي باشد. خداوند در قرآن مجيد مي فرمايد: (إِذا قُمْتُمْ إِلَي الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَأَيْدِيَکُمْ إِلَي الْمَرافِقِ)؛ «چون براي اقامه نماز برخاستيد پس صورت و دست هايتان را تا مرفق بشوييد.»[1]  اين آب بايد پاک باشد و اگر يافت نشد، بايد تيمم نمود. در سوره نسا آمده است: (فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَأَيْدِيکُمْ)؛ «چون آب نيابيد پس با خاک پاک تيمم کنيد و به صورت و دست هايتان مسح بکشيد.»[2]  از اين دو آيه استنباط مي شود که براي نماز خواندن راه حل ديگري وجود ندارد. اين حکم مورد اتفاق شيعيان، مالکي ها و شافعي ها مي باشد. امام اعظم ابوحنيفه که غالب فتواهايش بر اساس قياس است، حکم مي دهد که اگر در سفر آب نيافتيد، عمل غسل و وضو را مي توان با نبيذ (آب خرما) انجام داد. اين مطلب در صحيح بخاري نيز تأييد شده به طوري که بخاري در صحيح خود فصلي را با عنوان «لا يجوز الوضوء بالنبيذ ولا المسکر» دارد. امام فخر رازي نيز در جلد سوم تفسير مفاتيح الغيب خود در ذيل آيه تيمم مي گويد: «شافعي وضو با آب خرما را جايز نمي داند حال آن که ابوحنيفه آن را در سفر جايز مي داند.»[3]  برخي دليل ابوحنيفه را حديثي از ابو زيد مولي عمر بن حريت نقل مي کنند که ابن مسعود در ليلة الجن با رسول الله(صلي الله عليه وآله) بود و چون آب نداشتند حضرت فرمود: چون هم خرما و هم آب، پاک بوده است با همان آب خرمايي که داري مي تواني وضو بگيري.

اين حديث به چند دليل باطل است. اولاً پيغمبر(صلي الله عليه وآله) در ليلة الجن تنها بوده و خود عبدالله بن مسعود گفته است: در ليلة الجن احدي با رسول الله(صلي الله عليه وآله) نبود. ثانياً ليلة الجن در مکه و قبل از هجرت اتفاق افتاده و آيه تيمم در مدينه نازل شده است. بنابراين حتي در صورت درست بودن اين حديث، اين آيه ناسخ آن مي باشد. ثالثاً ذهبي در ميزان الاعتدال اين مرد را شناخته شده نمي داند و مي گويد هيچ حديث ديگري از او نقل نشده است.

در آيه ديگري از سوره مائده آمده است: (وَامْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ وَأَرْجُلَکُمْ إِلَي الْکَعْبَيْنِ)؛ سر و پاهاي خود را تا بر آمدگي پشت آن مسح کنيد.»[4]  همين آيه نيز مي فرمايد: (فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَأَيْدِيَکُمْ)؛ «صورت و دست هاي خود را بشوييد.»[5]  به دليل وجود «واو عطف» بايد ترتيب به همان جوري که در قرآن مجيد آمده است، باشد. بدين ترتيب بايد اول صورت و بعد دست ها شسته شود. به همين دليل، در دنباله آيه آمده است: ابتدا مسح سر و سپس مسح پشت پاها وجوب پيدا مي کند. لکن اکثر علماي اهل سنت، فتوا به شستن تمام پا در وضو مي دهند. جالب است که در مسافرت يا جايي که مشکل باشد، مسح بر جوراب يا کفش را مجاز مي دانند که اين عمل بر خلاف دستور و فتواي اول مي باشد. به دليل آن که در آنجا مي گويند: پاها را بايد شست و مسح را بر آن جايز نمي دانند. به طريق اولي مسح بر کفش و جوراب نيز نبايد کافي باشد. هيچ دليل، حديث، روايت و آيه اي وجود ندارد و معلوم نيست که چرا شستشوي پا را به مسح جوراب و کفش تنزل داده اند؟

در حالي که آيه شريفه دلالت بر مسح دارد (وَامْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ) امام فخر رازي بيان مي کند که امام احمد حنبل، اسحق، سفيان ثوري و اوزاعي فتواي جايز بودن مسح بر عمامه و کلاه را داده اند!

بسياري از فقهاي اهل سنت، فرش هاي بافته شده از پشم، پنبه، ابريشم، چرم، آکرليک، مشمع، موکت و کلاً هر آنچه که روي زمين پهن شده باشد را جزو زمين مي دانند و سجده بر آن را مجاز مي دانند. در صورتي که اگر از کارشناسان، متخصصان و دانشمندان پرسيده شود که آيا اين موارد جزو زمين هستند؟ پاسخ منفي خواهند داد.

از اين قبيل اختلافات بين فرق چهارگانه اهل سنت، بسيار ديده مي شود و اصلاً به يکديگر نيز هيچ اعتراضي نمي کنند. در حالي که برخي از اين فتاوي بر خلاف نص صريح قرآن مي باشد.

 

 

[1] مائده (5): 6.

[2] سوره نسا (4): آيه 43.

[3] شبهاي پيشاور، ص877 «قال الشافعي رحمه الله لا يجوز الوضوء به نبيذ التمر و قال ابوحنيفه رحمه الله يجوز ذلک في السفر».

[4] مائده (5): 6.

[5] مائده (5): 6.

 

 

نخستين کسي که از زيارت قبر پيامبر جلوگيري کرد

نخستين کسي که از زيارت قبر پيامبر جلوگيري کرد

پرسش:

 اولين کسي که از زيارت قبر پيامبر جلوگيري کرد چه کسي بود؟

پاسخ:

روزي مروان حکم ديد که شخصي صورت خود را بر قبر پيامبر گذاشته است، با شتاب به سوي او آمد و گردن او را گرفت، از جاي بلند کرد و گفت: مي داني چه مي کني؟ منظور وي اين بود که چرا به زيارت سنگ و کلوخ آمده اي! زائر که ابوايوب انصاري از صحابه پيامبر بود گفت: آري، خوب مي دانم که چه مي کنم، من هرگز به زيارت سنگ نيامده ام، بلکه به زيارت پيامبر آمده ام. از رسول الله(صلي الله عليه وآله) شنيدم که فرمود بر دين خدا گريه نکنيد، اگر متوليانش اهل بودند، و آنگاه که نا اهلان بر آن حکم راندند برايش بگرييد. حاکم و ذهبي حديث را صحيح مي دانند.[1] .

 

 [1] حاکم نيشابوري متوفي 405 در مستدرک، ج4، ص560.

 

 

مراتب نبوت از ديدگاه شيعيان

مراتب نبوت از ديدگاه شيعيان

پرسش:

 آيا شيعه بر خلاف آيه شريفه (لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَد مِنْ رُسُلِهِ) براي نبوت مراتبي قائل است؟[1] .

پاسخ:

در مقام دعوت و هدف بعثت که همانا دعوت به مبدا و معاد و تربيت جامعه است، همه انبيا يکسان مي باشند. اما در فضيلت، کمال و ساير ويژگي ها داراي مراتب متفاوتي هستند. براي مثال پ يغمبري که بر هزار نفر مبعوث شده با پيغمبري که بر صد هزار نفر مبعوث گشته، با رسولي که بر عموم مردم مبعوث شده، يکسان نمي باشند.

همانطور که معلم دبستان، معلم دبيرستان و معلم دانشگاه را ـ در عين حالي که از يک وزارتخانه و با احکام يکساني منصوب مي شوند ـ نمي توان برابر دانست و بر حسب فضيلت ها و کمالاتي که هر کدام دارند، محل خدمتشان بالاتر و متفاوت است؛ انبيا نيز همين گونه اند، از جهت رتبه و مقام متفاوتند. چنانچه خداوند در قرآن کريم مي فرمايد: (تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي بَعْض مِنْهُمْ مَنْ کَلَّمَ اللهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجات)؛ بعضي از پيامبران را بر بعضي ديگر برتري و فضيلت داديم و درجات برخي از آن ها را بلند گردانيديم».[2] .

چنانچه در قرآن مجيد آمده است، خداوند با برخي از اين انبيا مثل حضرت آدم: (يا آدَمُ اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ)[3]  يا با حضرت موسي: (أَنَا رَبُّکَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْکَ)[4]  يا در شب معراج با پيغمبر خدا: (فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي)[5]  سخن گفته است.

مهمترين اين ويژگي ها، مقام خاتميت است که از آن پيغمبر اسلام مي باشد.

بنابراين، بر اساس آيات قرآن مجيد، نبوت مراتب متفاوتي دارد که بالاترين آن، در وجود مبارک خاتم الانبياء خلاصه شده است. مقام ايشان، مادون مقام واجب و مافوق تمام مراتب امکانيه است. چون رسول الله(صلي الله عليه وآله) به بالاترين مرتبه ممکن نايل شدند، نبوت هم به وجود ايشان ختم گرديد.

حضرت ابراهيم، پس از امتحان هاي سه گانه که با جان و مال و فرزند خويش داد، خداوند آن بزرگوار را بلند مرتبه گردانيد و ايشان را پس از مقام هاي نبوت و رسالت به مقام امامت هم منصوب گردانيد.

از آيه شريفه: (وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِکَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ)؛ هنگامي که خداوند ابراهيم را به اموري امتحان کرد و او همه را به جاي آورد سپس خداوند فرمود: من ترا براي مردم امام و پيشوا قرار دادم. ابراهيم پرسيد آيا اين امامت را به فرزندان من هم عطا خواهي کرد؟ خداوند فرمود: امامت که عهد من است به ستمکاران نخواهد رسيد»[6]  چنين استنباط مي شود که، امامت بالاتر از نبوت است؛ چون به شخصي که داراي مقام نبوت، خلافت، رسالت و نيز اولوالعزم بوده، عطا شده است.[7] .

[1] يادآوري اين نکته ضروري است که: نبوت خاصه و عامه دليلي بر فرق گذاشتن بين رسولان نيست. نبوت عامه يعني اصل رسالت و سفارت بين خدا و خلق به دليل عقل واجب است که وجود داشته باشد. نبوت خاصّه: چه کسي از افراد مي تواند واجد آن رسالت و سفارت باشد؟.

[2] بقره (2): 253.

[3] بقره (2): 35.

[4] طه (20): 12.

[5] نجم (53): 10.

[6] بقره (2): 124.

[7] نبوت خاصه يعني فرد خاصي از بين انسانها که با معجزه ثابت مي شود داراي مقام نبوت است. در اينجا بايد مقام امامت با مقام نبوت مقايسه شود نه يک امام خاص يا نبي خاص. زيرا افراد داراي مقام امامت از يکي از انبياء که نبوتش با ادله بي شمار ثابت شده است يعني رسول الله پايين ترند و از بقيه انبيا(عليهم السلام) که مصداق هايي هستند که نبوت عامه بر آن ها افاضه شده است بالاتر هستند.

بنابراين بايد اينگونه بيان شود که مقام امامت از مقام نبوت بالاتر است. به دليل اين که خداوند حضرت ابراهيم(عليه السلام)را بعد از طي مقامات عبوديت و نبوت و رسالت و خلت به مقام امامت در اواخر عمرش مفتخر فرمود.

اما اين که رسول الله(صلي الله عليه وآله) بالاتر از اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) است بخاطر اين است که رسول الله هم مقام امامت را دارد و هم نبوت، ولي علي(عليه السلام) فقط مقام امامت را دارد.

 

 

 

 

گفتن حي علي خير العمل در اذان

گفتن حي علي خير العمل در اذان

پرسش:

 آيا «حَيَّ عَلي خَيْرِ الْعَمَلِ» جزو اذان بوده و يا کسي از صحابه و تابعين اين جمله را در اذان آورده است؟

پاسخ:

ابن حزم در کتاب «المحلي»، طبق روايت صحيح از عبدالله ابن عمر و ابو امامة بن سهل بن حنيف نقل مي کند (حتّي پس از حذف اين جمله از اذان) اينان اين جمله را در اذان خود مي آورده اند.[1] .

ـ حسن بن يحيي بن الجعد و زيد بن ارقم و شافعي در يکي از دو قول خود اين جمله را ذکر کرده اند.[2] .

ـ بيهقي روايتي از امام علي بن الحسين نقل مي کند که ايشان اين جمله را مي آورده و فرموده جزء اذان است.[3] .

ـ بيهقي در سنن الکبري به روايت صحيح از عبدالله بن عمر نقل کرده که او اين جمله را در اذان مي آورده است.[4] .

ـ تثويب که جايگزين «حَيَّ عَلي خَيْرِ الْعَمَلِ» شده در يک خواب نقل شده است.[5] .

شوکاني در نيل الاوطار مي گويد که شافعي از يکي از دو قولش گفته که حذف آن بدعت است.

ودر کتاب «بحر» گفته اين (جايگزيني) را عمر ايجادکرده وفرزندش عبدالله بن عمر

گفته بدعت است.[6] .

شوکاني از علماي اهل سنّت در کتاب مذکور مي گويد هنگامي که حضرت علي(عليه السلام)تثويب در اذان «الصلاة خير من النوم» را شنيد فرمود «چيزي که جزو اذان نيست به آن اضافه نکنيد.»

 

[1] المحلي، ج3، ص160.

[2] نيل الاوطار، ج 2، ص39، ط دار الجيل بيروت.

[3] السنن الکبري، ج 1، ص624.

[4] نيل الاوطار، ج2، ص39.

[5] همان مأخذ.

[6] نيل الاوطار، ج2، ص38.

 

 

قدمت شيعه از زمان پيغمبر گرامي اسلام و عبدالله سبا

قدمت شيعه از زمان پيغمبر گرامي اسلام

پرسش:

 آيا مذهب شيعه يک مذهب سياسي است که به دست عبدالله بن سباي يهودي در زمان عثمان ـ خليفه سوم ـ ابداع شد، سپس ايرانيان که با عربها سابقه بدي داشتند با اين سلاح در مقابل اعراب مسلمان ايستادند. آنگاه تشيع در زمان ديالمه تقويت گرديد و سپس در زمان صفويه مذهب رسمي ايران شد. در صورتي که در زمان نبي مکرم اسلام(صلي الله عليه وآله) نامي از شيعه وجود نداشته است؟

پاسخ:

 اولاً بايد گفت که از ديد شيعيان، عبدالله بن سبأ[1]  يک يهودي و ملعون است و در اخبار شيعه از وي مذمت بسيار شده است. ثانياً شيعه يک حزب سياسي نيست که در زمان خلافت عثمان درست شده باشد، بلکه سير طبيعي اسلام است که در آن به دستورات حضرت خاتم الانبياء(صلي الله عليه وآله) دقيقاً عمل شده است. شيعه در لغت به معني پيرو مي باشد و اين کلمه براي اين مورد اولين بار بر زبان خود صاحب وحي جاري شده است؛ بر زبان کسي که خداوند در قرآن کريم درباره او فرموده است: (وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحي)؛ «هرگز با هواي نفس سخن نمي گويد و سخن او غير از وحي خدا نيست[2] ». و در قرآن اين لفظ چند بار آمده است (وَإِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لاَِبْراهِيمَ).[3] .

حافظ ابو نعيم احمد بن عبدالله ـ از محدثين بزرگ اهل سنت ـ در کتاب «حلية الاولياء» از ابن عباس روايت مي کند که چون آيه شريفه (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِکَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ جَزاؤُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنّاتُ عَدْن تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ)؛ «آنان که ايمان آورده اند و نيکوکار شدند به حقيقت، بهترين اهل عالمند. پاداش آن ها نزد خدا باغ هاي بهشت عدن است که نهرها زير درختانش جاري است و در آن بهشت تا ابد جاودان و متنعمند و خدا از آن ها خشنود است[4] ». بر پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) نازل شد، پيغمبر خطاب به علي ابن ابي طالب(عليه السلام)فرمود: «يا علي! در اين آيه شريفه، مراد از خير البريه تو و «شيعيانت» مي باشيد. روز قيامت تو و شيعيانت در حالي که خداوند از شما راضي و شما هم از خداوند راضي و خشنود هستيد مي آييد».[5] .

ابو المؤيد موفق بن احمد خوارزمي در مناقب حاکم ابوالقاسم عبيدالله بن عبدالله الحسکاني در کتاب «شواهد التنزيل لقواعد التفضيل»، محمد بن يوسف گنجي شافعي در «کفاية الطالب» و سبط ابن جوزي حنفي در «تذکرة الخواص» از يزيد بن شراحيل انصاري، کاتب اميرالمؤمنين(عليه السلام) خبر داد که گفت: خودم از آن حضرت شنيدم که فرمود به هنگام رحلت خاتم الانبياء پشت مبارک ايشان به سينه من بود، فرمود: «يا علي! آيا آيه شريفه (کساني که ايمان آورده اند و صاحبان عمل صالح و خير البريه...) را نشينده اي؟ به درستي که آن ها «شيعيان» تو مي باشند و وعده گاه من و شما در روز قيامت، کنار حوض کوثر خواهد بود. همان روزي که خلايق، براي رسيدگي به حساب گرد آيند، شما را نيز بخوانند، و شما روسفيد خواهيد بود و شما را پيشواي روسفيدان صدا زنند.»[6] .

جلال الدين سيوطي در تفسير خود «الدر المنثور في التفسير بالمأثور» از ابن عساکر دمشقي شافعي از جابر بن عبدالله انصاري که از بزرگان صحابه خاتم الانبيا مي باشد نقل مي کند که گفت: در خدمت حضرت رسول(صلي الله عليه وآله) بوديم که علي ابن ابي طالب(عليه السلام)وارد شد، و پيغمبر فرمود: «قسم به کسي که جان من در قبضه قدرت او است، روز قيامت اين مرد (اشاره به علي(عليه السلام)) و شيعه او از رستگارانند[7] .

آنگاه آيه مذکور نازل گرديد. در همان تفسير از ابن عباس نيز روايت شده که چون آيه فوق نازل شد، پيامبر(صلي الله عليه وآله)به علي(عليه السلام)فرمود: «روز قيامت تو و شيعيانت در حالي که از خداوند راضي و خداوند هم از شما راضي باشد مي آييد[8] .

از جابر بن عبدالله انصاري در مناقب نيز نقل شده است که گفت: در خدمت پيامبر گرامي اسلام بوديم که علي(عليه السلام)به طرف ما آمد. پيغمبرخدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: «برادر من رو به شما آمد».[9]  آنگاه به سمت کعبه نگاه کرد، دست علي را بالا برد و فرمود: «قسم به کسي که جان من در قبضه قدرت اوست، اين علي و شيعيان او روز قيامت از رستگارانند».[10] .

سپس پيغمبر خدا(صلي الله عليه وآله)فرمود: علي(عليه السلام) قبل از همه شما ايمان آورد و باوفاترين افراد به عهد خدا مي باشد و نيز عادل ترين شماها است و مرتبه اش در نزد پروردگار از همه شماها بالاتر است. در همان وقت، آيه مذکور نازل گرديد. از آن به بعد هر گاه علي(عليه السلام) در ميان جمعي ظاهر مي شد، اصحاب پيغمبر مي گفتند: «بهترين مردم آمد».[11] .

ابن حجر در باب 11 صواعق و نيز علامه سمهودي در جواهر العقدين از «حافظ جمال الدين محمد بن يوسف زرندي مدني» نقل مي کند که: چون آيه مذکور نازل گرديد، پيغمبر اسلام خطاب به علي(عليه السلام) فرمود: «يا علي! تو و شيعيانت خير البريه هستيد. روز قيامت تو و شيعيانت در حالي که از خدا راضي و خدا هم از شما راضي است، مي آييد و دشمنان تو با حالتي خشمناک که دستهايشان به گردنشان بسته مي باشد، خواهند آمد. آنگاه اميرالمؤمنين(عليه السلام) پرسيد دشمن من کيست؟ فرمود: کسي که از تو بيزاري مي جويد و تو را لعن مي نمايد».[12]  اين حديث با اندک اختلافي در مودة القربي نيز آورده شده است.

مير سيد علي همداني شافعي در مودة القربي و ابن حجر در صواعق نيز از ام سلمه زوجه پيامبر نقل مي کند که آن حضرت فرمود: «يا علي! تو و شيعيان و اصحابت در بهشت مي باشيد».[13] .

در فصل نوزدهم مناقب، از رسول الله(صلي الله عليه وآله) خطاب به علي(عليه السلام) نقل شده است: «مثل تو در امت من مثل عيسي بن مريم است»[14]  که قوم او سه فرقه شدند ـ مؤمنين و حواريون، دشمنان او که همان يهود بودند و غلات که درباره او غلو نموده و او را خدا و شريک خدا قرار دادند ـ امت من هم نسبت به تو، سه فرقه مي شوند: «فرقة شيعتک و هم المومنون؛ فرقه اي شيعيان تو هستند که همانا مؤمنين مي باشند»؛ فرقه اي هم دشمنان تو هستند و آنان ناکثين و شکنندگان عهد و بيعت با تو هستند و فرقه اي غلوکنندگان درباره تو هستند و آن ها گمراهان و جاحدين مي باشند. سپس افزود: «يا علي! تو و شيعيانت و دوستان شيعيان تو در بهشت و دشمنان و غلو کنندگان درباره تو، در آتش جهنم خواهند بود».[15] .

از طرفي ديگر چون در زمان حيات پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) چهار تن از بهترين صحابه خاص پيامبر يعني:

1. ابوذر غفاري،

2. سلمان فارسي،

3. مقداد ابن اسود کندي

4. عمار ياسر

داراي اين لقب (شيعه) بوده اند، مي توان دريافت که نه تنها لفظ شيعه بعد از خلافت عثمان به وجود نيامده بلکه از زمان حيات پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) اين لفظ رايج بوده است.

از طرفي، حافظ ابو نعيم در حليه الاوليا و ابن حجر در صواعق محرقه از ترمذي نقل نموده اند که پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: «خداوند مرا به دوستي چهار نفر امر نموده و خبر داده است که خدا اين چهار نفر را دوست مي دارد»[16]  و اين چهار نفر عبارت اند از: «علي ابن ابي طالب(عليه السلام)، ابوذر، مقداد و سلمان». ابن حجر نيز مشابه همين حديث را از پيغمبر نقل مي کند: «بهشت براي سه نفر ـ علي و عمار و سلمان ـ مشتاق است».[17]  آيا اعمال و رفتار اصحاب خاص رسول الله(صلي الله عليه وآله) که خداوند امر و خبر از دوست داشتن آن ها داده است، دلالت بر حقانيت شيعه ندارد؟

 

[1] راجع به عبدالله بن سبا چند نظر وجود دارد:

1. عبدالله سبا افسانه اي است و وجود خارجي نداشته وسيف بن عمر تميمي آن را ساخته است (علامه عسکري).

2. وجود خارجي داشته و قبلاً يهودي بوده، اسلام آورده، در زمان يهوديت غلو مي کرده، در اسلام هم غلو کرده است و توسط اميرالمؤمنين اعدام شده است.

3. وجود خارجي داشته، ولي احاديث سيف بن عمر ساختگي بوده است و با توجه به شواهد اين به حقيقت نزديک تر است (علامه شبيري زنجاني).

[2] نجم (53): 3 و 4.

[3] صافات: 83؛ مريم: 69.

[4] بينه (98): 7 و 8.

[5] اللمعة البيضاء، ص413، حديث 1125؛ شواهد التنزيل، ج 2، ص459؛ الدر المنثور، ج 8، ص589؛ المناقب، ص265، حديث 247؛ شبهاي پيشاور، ص156 «أنت يا علي و شيعتک تأتي أنت و شيعتک يوم القيامة راضين مرضيّين».

[6] ينابيع المودة لذوي القربي، ج 1، ص125 و ج 2، ص357؛ شبهاي پيشاور، ص156 «أي عليّ أ لم تسمع قول الله تعالي: (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِکَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ) هم أنت و شيعتک و موعدي و موعدکم الحوض إذا اجتمعت الأمم للحساب تدعون غرّاً محجّلين».

[7] شواهد التنزيل، ج 2، ص467؛ المناقب، ص111؛ شبهاي پيشاور، ص157 «و الذي نفسي بيده إنّ هذا و شيعته لهم الفائزون يوم القيامة فنزل (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِکَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ)».

[8] اللمعة البيضاء، ص413، حديث 1125؛ شواهد التنزيل، ج 2، ص459؛ الدر المنثور، ج 8، ص589؛ المناقب، ص265، حديث 247 «تأتي أنت و شيعتک يوم القيامة راضين مرضيّين».

[9] المناقب، ص111؛ شبهاي پيشاور، ص157 «قد أَتاکُم أخي».

[10] ينابيع المودة لذوي القربي، ج 1، ص197؛ شبهاي پيشاور، ص158 «و الذي نفسي بيده إنّ هذا و شيعته لهم الفائزون يوم القيامة».

[11] الدر المنثور، ج 6، ص379؛ المناقب، ص112؛ شبهاي پيشاور، ص158 «جاءَ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ».

[12] ينابيع المودة لذوي القربي، ج 2، صص357 و 452؛ النهاية، ج 3، ص276 به نقل از الغدير، ج 3، ص78؛ شبهاي پيشاور، ص158 «يا عليّ أنت و شيعتک تأتي أنت و شيعتک يوم القيامة راضين مرضيين و يأتي أعداؤک غضباناً مقمحين قال يا رسول الله و من عدوّي؟ قال: من تبرأ منک و لعنک».

[13] المناقب، ص113؛ ينابيع المودة لذوي القربي، ج 1، صص328 و 425؛ شبهاي پيشاور ص159 «يا عليّ أنت و أصحابک في الجنّة أنت و شيعتک في الجنّة».

[14] الشيعة في احاديث الفريقين، ص128 به نقل از المناقب، ص226؛ ينابيع المودة لذوي القربي، ج 2، ص109؛ شبهاي پيشاور، ص159 «مثلک في أمتي مثل المسيح عيسي بن مريم».

[15] المناقب، ص317؛ ينابيع المودة لذوي القربي، ج 1، ص328 ؛ شبهاي پيشاور، ص159 «فأنت يا عليّ و شيعتک في الجنّة و محبّوا شيعتک في الجنّة و عدوّک الغالي فيک في النار».

[16] تاريخ الکبير، ج 9، ص31؛ مستدرک الحاکم، ج 3، ص131؛ شبهاي پيشاور، ص161 «إنّ الله أمرني بحبّ أربعة و أخبرني أنّه يحبّهم».

[17] سنن الترمذي، ج 5، ص332؛ مسند ابويعلي، ج 5 ص166؛ شبهاي پيشاور ص161 «الجنّة تشتاق إلي ثلاثة؛ عليّ و عمّار و سلمان».

 

 

 

 

سکوت علي و بيعت با ابوبکر

سکوت علي و بيعت با ابوبکر

پرسش:

 اگر علي(عليه السلام) خليفه بر حق و بلافصل رسول الله(صلي الله عليه وآله) بود پس چرا با آن همه شجاعت و شهامتي که خاص خود او بود، قيام به حق ننموده و سکوت اختيار کرد و بعد از مدتي نيز بيعت نمود؟

پاسخ:

 اين يک اصل و قاعده کلي است که آنچه را انبيا و اوصياي الهي، مطابق دستورات پروردگار، وظيفه خود تشخيص دهند، عمل مي نمايند. علي(عليه السلام) نيز که خاتم الاوصيا و خيرالوصيين است از اين قاعده مستثني نيست. بنابراين نمي توان به ايشان ايراد گرفت که چرا قيام به شمشير ننموده است، بلکه بايد علت اين سکوت را جويا شد. با مراجعه به تاريخ انبيا، مي توان موارد مشابهي را يافت که همانند علي(عليه السلام)چاره اي جز سکوت نداشته اند.

قرآن مجيد، شرح حال نوح پيامبر را چنين مي گويد: (فَدَعا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِر)؛ «به درگاه حق تعالي دعا کرد که بارالها! من مغلوب شدم، پس تو به لطف خود مرا ياري نما».[1]  در سوره مريم نيز خداوند از زبان ابراهيم مي گويد: وقتي از عمويش «آزر» استمداد طلبيد و از او پاسخ منفي شنيد، گفت: (وَأَعْتَزِلُکُمْ وَما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ وَأَدْعُوا رَبِّي)؛ «از شما و بت هايتان دوري نموده، کنج عزلت اختيار کرده و پروردگارم را مي خوانم.»[2]  امام فخر رازي در جلد پنجم تفسير خود مي گويد: «منظور ابراهيم از کلمه اعتزلکم، جدا شدن و دوري جستن از مکان و روش آن ها است.»

در تاريخ آمده است که بعد از آن، حضرت ابراهيم از بابل به سوي کوه هاي فارس مهاجرت کرد و هفت سال در اطراف آن کوه ها زندگي کرد و کنج عزلت برگزيد. سپس دوباره به بابل برگشت و با شکستن بت ها دعوت خويش را آشکار نمود. در سوره

قصص نيز داستان فرار همراه با ترس و خوف حضرت موسي را چنين بيان مي کند: (فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظّالِمِينَ)از شهر و ديار خود با ترس و خوف خارج شد و گفت پروردگارا! از اين قوم ستمکار نجاتم ده.»[3]  همچنين در سوره اعراف، جريان قوم بني اسرائيل را که در غياب حضرت موسي ـ با فريب سامري ـ گوساله پرست شدند و سکوت حضرت هارون را بيان مي کند. بالاخره خداوند در جاي ديگري از قرآن مجيد مي فرمايد:؛ (وأخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ قالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَکادُوا يَقْتُلُونَنِي) از شدت خشم، سر برادرش هارون را گرفت و گفت: اي جان برادر و اي فرزند مادرم! آن ها مرا خوار و زبون داشتند و نزديک بود مرا به قتل برسانند.»[4]  هارون که خليفه حضرت موسي بود در مقابل فريبکاري سامري ـ که مردم را منحرف و گوساله پرست کرده بود ـ قيام نکرد و دست به شمشير نبرد. قبلاً گفتيم که رسول الله(صلي الله عليه وآله)، علي(عليه السلام) را نيز به منزله هارون براي خود مي دانست. بنابراين وقتي در مقابل کار انجام شده اي قرار گرفت، همانند هارون صبر و تحمل پيشه کرد. زماني که به زور، او را به مسجد آوردند تا از او بيعت گيرند، خود را به قبر پيامبر رساند و همان کلمات هارون را به پيامبر فرمود: (إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَکادُوا يَقْتُلُونَنِي)؛ اين امت مرا تنها گذارد و ضعيف نمود و نزديک بود مرا بکشند.»[5] .

به طوري که ابن مغازلي ـ فقيه شافعي ـ و خطيب خوارزمي در مناقب نقل کرده اند، اين واقعه هم براي پيامبر و هم براي علي(عليه السلام)، قابل پيش بيني بود و حضرت رسول(صلي الله عليه وآله)آن را اين چنين به امام علي(عليه السلام) تذکر داده بود:

«اين امت از تو کينه ها در دل دارد و به زودي بعد از من آنچه را که در دل دارند ظاهر مي سازند. من تو را به صبر و بردباري سفارش مي کنم تا خداوند تو را جزا و عوض خير عنايت کند.» اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز الزام خود به سکوت را، در پاسخ به حضرت فاطمه(عليها السلام) در قضيه غصب فدک يادآوري مي کند. در آن زمان حضرت فاطمه(عليها السلام) پس از آن که حقش را غصب کردند و نوميدانه به خانه برگشت، به امام علي(عليه السلام) گفت: «چون جنين در شکم مادر، پرده نشين و چون متهم و مظنون، در کنج خانه پنهان گشته اي! پس از آن که شاه پرهاي بازها و عقاب ها را در هم شکستي، اينک از پرهاي مرغان ضعيف، عاجز شده اي و قدرت توانايي بر آن ها را نداري!! اينک پسر ابي قحافه ـ ابوبکر ـ عطاي بخشيده پدرم و قوت و معيشت فرزندانم را به زور مي ستاند. با من دشمني و در سخن گفتن مجادله مي کند و....»

پس از پايان خطابه حضرت فاطمه(عليها السلام)، امام با صبر و حوصله با پاسخ کوتاهي، دليل سکوت خو را چنين بيان مي کند: «من در امر دين و احقاق حق تا جايي که ممکن بود، کوتاهي نکرده ام. آيا مايلي که اين دين، باقي و پايدار بماند و نام پدرت دائم در مناره مساجد برده شود؟» فاطمه پاسخ داد: به راستي اين منتهاي آمال و آرزوي من است. سپس علي(عليه السلام) گفت: «بنابراين بايد صبر و تحمل کني که پدرت خاتم الانبيا(صلي الله عليه وآله) چنين سفارش نموده و گرنه من، قدرت آن را دارم که حقت را بگيرم. ولي بدان! که آن وقت ديگر دين محمد(صلي الله عليه وآله) از ميان ما رخت بر مي بندد. پس براي خدا و حفظ دينش صبر کن که ثواب آخرت براي تو، از برگرداندن حق غصب شده ات بهتر مي باشد.»

همين مطلب را امام با بياني ديگر به ابوسفيان فرمود: پيامبر ابوسفيان را براي جمع آوري صدقات به بيرون از مدينه فرستاده بود و او پس از رحلت پيامبر به مدينه بازگشت. زماني که مطلع شد ابوبکر زمام امور خلافت را به دست گرفته است، نزد علي(عليه السلام) رفت و گفت: «چنانچه بخواهي مدينه را از سواره و پياده بر عليه ابوبکر پر مي کنم.» امام علي(عليه السلام)در پاسخ وي گفت: «دير زماني است که تو در صدد ضربه زدن به اسلام و مسلمين هستي، ولي کاري از پيش نبرده اي. ما را به سواره و پياده تو نيازي نيست.» امام سپس ادامه داد: «تو در پي انجام کاري هستي که ما اهل آن نيستيم. پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله)با من عهدي نموده است که من بدان پاي بندم.»[6]  ملاحظه مي شود که امام در اينجا نيز دلايل سکوت خود را به روشني بيان مي دارد.

ابراهيم ابن محمد ثقفي، ابن ابي الحديد و علي بن محمد همداني آورده اند: وقتي که طلحه و زبير بيعت خويش با امام را شکستند و به سوي بصره حرکت کردند اميرالمؤمنين(عليه السلام) از مردم خواست در مسجد جمع شوند و در اجتماع آنان خطبه اي خواند. پس از حمد و ثناي پروردگار، دلايل سکوت بيست و چند ساله خود را چنين اظهار نمود: «پس از رحلت پيامبر(صلي الله عليه وآله)، ما اهل بيت عترت، خويشان و اولياي حضرت مي دانستيم که سزاوارترين و محق ترين افراد به رتبه و مقام ايشان هستيم. مشکلي هم براي رسيدن به حق و خلافت نداشتيم. گروهي، دست به دست يکديگر داده و خلافت را از ما گرفته و به ديگري دادند. به خدا سوگند که چشم ها گريان، دل ها آزرده و سينه هايمان از خشم و کينه و نفرت اين کار پر بود. اگر خوف تفرقه مسلمانان نبود ـ که به کفر و قهقرا بر گردند ـ به خدا قسم که هر لحظه خلافت را تغيير مي دادم. لکن سکوت اختيار نمودم و آنان مشغول خلافت شدند، تا اين که مسلمانان خود با من بيعت نمودند و....»[7] .

بنابراين، سکوت و تسليم اجباري آن حضرت به خلافت ابوبکر و عمر، دليل بر رضايت ايشان نبوده و صرفاً به جهت حمايت از دين اسلام بوده است. مساعدت ايشان به خليفه اول و دوم نيز، هرگز به معناي تأييد آن ها نبوده است، بلکه در حقيقت، مساعدت به دين مقدس اسلام و حفظ آن بوده است امام علي(عليه السلام) اين مطلب را در نامه خود به اهالي مصر که توسط مالک اشتر، ارسال شد يادآوري نموده است. ترجمه قسمتي از آن نامه مطابق جلد چهارم شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد چنين است «.. چون رسول الله(صلي الله عليه وآله)درگذشت، مسلمانان براي خلافت نزاع کردند. به خدا سوگند اصلاً به ذهنم خطور نمي کرد و باور نمي کردم که عرب، پس از ايشان و با وجود آن همه سفارشات پيغمبر و نصوص آشکار، خلافت را از اهل بيت و خاندانش گرفته و به ديگري واگذارد، و آن را از من دريغ ورزد. آنچه مرا آزرده ساخت، عجله مردم براي بيعت با ابوبکر بود. ابتدا دست خود را از بيعت نگه داشتم تا آن که ديدم گروهي از مردم مرتد شده و از اسلام برگشتند و مي خواستند دين محمد(صلي الله عليه وآله) را از بين ببرند. پس نگران شدم که اگر به ياري اسلام و مسلمانان نپردازم، رخنه و شکافي در دين افتد که مصيبت و اندوه آن در مقايسه با از دست دادن حکومت و ولايت بر شما بيشتر است (که کالاي چند روزه اي است و آنچه به دست آيد مانند سراب از دست رفتني است). لذا در ميان آن همه پيشامدها و تبهکاري ها برخاستم، تا جلو آن تبهکاري ها و نادرستي ها گرفته شد و از ميان رفت و دين آرام گرفت.»[8] .

ابن ابي الحديد، شيخ محمد عبده و شيخ محمد خضري نقل مي کنند که ايشان در قسمتي از خطبه شقشقيه مي فرمايد: «پسر ابي قحافه در حالي که مي دانست موقعيت من براي خلافت به سان محور وسط آسيا مي باشد، خلافت را چون پيراهن به تن کرد... پس من جامه خلافت را رها کرده و در کار خود انديشيدم که آيا بدون دست (يار وياور) حمله برده و حق خود را بستانم يا آن که بر ظلمت (کوري و گمراهي خلق) صبر کنم تا پيران فرتوت؛ جوانان پژمرده و پير و مؤمن رنج کشند تا خدا را ملاقات کنند. هنگامي که تشخيص دادم خردمندي در صبر کردن است، در حالي که خار در چشم و استخوان در گلويم بود و ميراث خود را به غارت و تاراج رفته مي ديدم، صبر نمودم....»

ايشان در خطبه ديگري که براي اصحاب خويش پس از سقوط مصر و شهادت محمد بن ابي بکر ايراد نمود، در قسمتي از آن دلايل امتناع از بيعت ابوبکر را چنين بيان نمود «.. من دست نگه داشتم، چون خود را براي تصدي اين منصب از ابوبکر شايسته تر

مي ديدم. مدتي اين چنين گذشت و ديدم که گروه هايي از اسلام برگشته و به آيين محمد(صلي الله عليه وآله) پشت نهادند. آنان در پي نابودي دين خدا و امت محمد(صلي الله عليه وآله) بودند. پس نگران شدم که اگر به ياري اسلام و مسلمين برنخيزم، شکافي در آن پديد آيد که مصيبت آن برايم از مصيبت از دست رفتن ولايت بر شما ـ که متاع چند روزه دنيا بود و چون سراب از بين رفتني و چون ابر ناپايدار است ـ بزرگتر بود. لذا نزد ابوبکر رفته و با او بيعت نمودم، و بر رفع آن فتنه ها و تنگناها همت گماردم تا اين که باطل از بين رفت و کلمه الله برتري يافت؛ گرچه کافران را خوش نيامد.»[9]  ايشان درباره بيعت با عثمان چنين مي فرمايد: «از روي اکراه با او بيعت نمودم و اين مصيبت را در راه خدا به حساب آوردم. به اطراف خويش نگريستم، يار و ياوري و مدافعي جز اهل بيت خويش براي خود نيافتم. از اين که آن ها را در کام مرگ افکنم دريغ نمودم و خار در چشم، ديده بر هم نهاده و استخوان در گلو آب دهان را فرو بردم و خشم خود را که تلخ تر از زهر بود، فرو خوردم. مصيبتي که در دل، دردناک تر از ضربه کاري بود تحمل نمودم.»[10]  بنابراين قيام نکردن و دست به شمشير نبردن، و بيعت با خلفاي اول و دوم، وظيفه اي بود که علي(عليه السلام) تشخيص داد. نگراني از زوال دين، تفرقه مسلمانان، شروع جنگ داخلي و در نتيجه غلبه يهود و نصاري و مشرکين بر جامعه نو ظهور مسلمين، دليل اصلي سکوت آن حضرت بود. از آنجايي که پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله)ايشان را از اين جريان با خبر کرده بود، که اصل دين از بين نمي رود و مثل آفتابي است که ممکن است مدتي در پس ابرها پنهان بماند، دين محمد(صلي الله عليه وآله) نيز ممکن است مدتي در پس پرده جهل و عناد باقي بماند ولي، عاقبت آشکار و هويدا مي گردد. لذا به اقتضاي مصلحت دين، صبر و تحمل نمود تا باعث تفرقه مسلمانان نگردد. از طرفي نهال نو پاي اسلام را با مساعدت هاي خويش آبياري نمود و فرصت را از دشمن گرفت.

در پاسخ به عده اي که مي گويند «اگر اين شيوه، مصلحت اسلام و مسلمين بود و

پيغمبر نيز ايشان را مطلع ساخته بود، چرا از همان ابتدا اين تشخيص را نداد و يا در همان ابتدا بيعت نکرد؟» بايد گفت: بدان جهت مدتي را صبر کرد و در عين حالي که دست به شمشير نبرد، از بيعت اجتناب نمود تا در مناظرات و مجالس، به اثبات حق و حقوق اهل بيت و خاندان پيامبر بپردازد؛ تا حق و حقيقت بر همگان معلوم گردد، و ديگران نيز دريابند که بر حسب اجبار، به بيعت تن داده و رضايت قلبي ندارد.

روشن است اگر از ابتدا ايشان از روي اجبار و بدون روشنگري با خليفه اول بيعت مي کرد، الان ديگر راه دفاع از اهل بيت بسته بود و چه بسا شيعه اي وجود نداشت تا بدين شبهات پاسخ دهد.

امام علي(عليه السلام) در جاي ديگري در پاسخ به خوارج که مي گفتند: «علي وصي پيامبر بود اما نتوانست و وصايت را ضايع نمود!» فرمود: «اين شما بوديد که توصيه پيامبر را ناديده گرفتيد و ديگران را بر وصي او، مقدم دانستيد و زعامت و رهبري را از من دريغ داشتيد. آيا نمي دانيد که اوصيا وظيفه ندارند مردم را به خود دعوت کنند، اما انبيا که خداوند آن ها را به رسالت بر مي گزيند بايد مردم را به سوي خود دعوت نمايند. ليکن چون «وصي» معرفي شده است نيازي به دعوت مردم به سوي خود ندارد و هر کس به خدا و رسولش ايمان آورده است، بايد توصيه پيامبر را با جان و دل اطاعت کند.» ايشان ادامه دادند: «پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) درباره من فرموده است «يا علي أنت بمنزلة الکعبة تُؤتي ولا تأتي»؛[11]  يا علي! تو نسبت به من همچون کعبه هستي که مردم بايد نزد آن روند،نه اين که کعبه نزد آن ها رود.» حال اگر مردم حج را ترک کنند، اين کار خدشه اي به جايگاه بيت الله الحرام نمي رساند، بلکه مردم به خاطر ترک زيارت خانه خدا، معصيت مي کنند زيرا خداي تبارک و تعالي، خانه خود را به مردم معرفي نموده و ترديدي در آن نيست؛ لذا زيارتش بر کساني که استطاعت دارند واجب شده است.»

 

 

[1] قمر (54): 10.

[2] مريم (19): 49.

[3] قصص(28): 21.

[4] اعراف (7): 150.

[5] اعراف (7): 149.

[6] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 2، ص44.

[7] بحار الانوار، ج 32، ص111؛ الکافئه، ص19؛ شبهاي پيشاور، ص840 «و خشنت و اللّه الصدور، و ايم اللّه لو لا مخافة الفرقة من المسلمين أن يعودوا إلي الکفر، و يعود الدين، لکنّا قد غيّرنا ذلک ما استطعنا، و قد ولي ذلک ولاة و مضوا لسبيلهم و ردّ اللّه الأمر إليّ، و قد بايعاني و قد نهضا إلي البصرة ليفرّقا جماعتکم، و يلقيا بأسکم بينکم».

[8] شرح نهج البلاغه صبحي صالح، نامه 62؛ شبهاي پيشاور، ص841 «قسمتي از نامه اميرالمؤمنين به اهالي مصر ـ «فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً(صلي الله عليه وآله) نَذِيراً لِلْعَالَمِينَ وَ مُهَيْمِناً عَلَي الْمُرْسَلِينَ فَلَمَّا مَضَي ع تَنَازَعَ الْمُسْلِمُونَ الاَْمْرَ مِنْ بَعْدِهِ فَوَاللَّهِ مَا کَانَ يُلْقَي فِي رُوعِي وَ لَا يَخْطُرُ بِبَالِي أَنَّ الْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا الاَْمْرَ مِنْ بَعْدِهِ ص عَنْ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ لاَ أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّي مِنْ بَعْدِهِ فَمَا رَاعَنِي إِلَّا انْثِيَالُ النَّاسِ عَلَي فُلَان يُبَايِعُونَهُ فَأَمْسَکْتُ يَدِي حَتَّي رَأَيْتُ رَاجِعَةَ النَّاسِ قَدْ رَجَعَتْ عَنِ الإِْسْلاَمِ يَدْعُونَ إِلَي مَحْقِ دَيْنِ مُحَمَّد ص فَخَشِيتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ الاِْسْلاَمَ وَ أَهْلَهُ أَنْ أَرَي فِيهِ ثَلْماً أَوْ هَدْماً تَکُونُ الْمُصِيبَةُ بِهِ عَلَيَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلاَيَتِکُمُ الَّتِي إِنَّمَا هِيَ مَتَاعُ أَيَّام قَلَائِلَ يَزُولُ مِنْهَا مَا کَانَ کَمَا يَزُولُ السَّرَابُ أَوْ کَمَا يَتَقَشَّعُ السَّحَابُ فَنَهَضْتُ فِي تِلْکَ الاَْحْدَاثِ حَتَّي زَاحَ الْبَاطِلُ وَ زَهَقَ وَ اطْمَأَنَّ الدِّينُ وَ تَنَهْنَهَ».

[9] الغارات؛ شبهاي پيشاور، ص842؛ شرح ابن ابي الحديد، ج6، ص95.

[10] الغارات؛ شبهاي پيشاور، ص843.

[11] اسد الغابه، ج4، ص36؛ تاريخ دمشق، ج2، ص407؛ مناقب ابن مغازلي، ص106، حح149؛ المسترشد محمّد بن جرير طبري، مناقب ابن شهر آشوب، ج3، ص38؛ ينابيع المودّة، ج2، ص85، کنوز الحقايق.

 

 

شیعیان و عایشه

شيعيان و عايشه

پرسش:

 چرا شيعيان عايشه را تقبيح مي کنند، و او را صالح و پيرو پيامبر نمي دانند؛ و بعضي به او بد مي گويند؟

پاسخ:

شيعيان معتقدند اگر کسي به هر يک از مسلمانان، نسبت فحش و قذف دهد مرتکب عمل حرامي شده است. مخصوصاً اگر اين عمل ناپسند نسبت به حرم رسول الله(صلي الله عليه وآله)و زنان ايشان از جمله عايشه و حفصه باشد آن فرد ملحد، کافر و ملعون است. اما بايد يادآوري نمود که شيعيان، همسران رسول الله(صلي الله عليه وآله) را هم تراز پيامبر خدا نيز نمي دانند.

برخي اشخاص به آيه اي از سوره نور که مي فرمايد: (الْخَبِيثاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثاتِ وَالطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّباتِ أُولئِکَ مُبَرَّؤُنَ مِمّا يَقُولُونَ)؛ «زنان بدکار و ناپاک شايسته مرداني اينگونه اند، مرداني زشتکار و ناپاک شايسته زناني بدين صفتند، زنان پاکيزه و نيکو لايق مرداني چنين، مرداني پاکيزه و نيکو در خور زناني بدين اوصافند و اين پاکيزگان از سخن بهتان که ناپاکان درباره آنان مي زنند مبرا هستند»[1]  استناد نموده و همسران پيامبر را هم تراز ايشان مي دانند. لکن اين آيه بدان معنا نيست که زوجين از همه جهات مثل هم مي باشند. هم در جامعه و هم در تاريخ ديده شده است که يکي از زوجين، خوب، مؤمن و مستحق بهشت ولي ديگري بد، کافر، فاسق و مستحق آتش بوده است. همسران نوح شيخ الانبيا و لوط نبي مثالي بر اين مدعا هستند. چنانچه خداوند در آيات سوره تحريم مي فرمايد: (ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوح وَامْرَأَتَ لُوط کانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتا هُما فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما)؛

«شوهران خود را قبول نداشته و به آن ها خيانت مي کرده اند.»[2]  البته خيانت زن نوح پيغمبر مخالفت با رسالت وي و بدگويي از آن حضرت بوده است و به مردم مي گفت: چون من هميشه با او هستم از حالات او باخبرم و او ديوانه است و فريب وي را نخوريد. زن لوط نبي نيز قوم لوط را از وجود افراد تازه وارد باخبر مي ساخت و اسرار خانه همسرش را به دشمنان آن حضرت مي داد و موجب فتنه و فساد مي شد. قرآن مجيد صراحتاً کلمه «خانتاهما» را درباره آنان به کار برده است.

اما برعکس، آسيه زن فرعون جزو بهترين زنان دنيا است. به طوري که شوهرش مستحق آتش و جهنم، ولي خود آسيه در زمره چهار زني است که در قرآن از آنان نام برده شده و مستحق بهشت رضوان است.

بنابراين، معناي آيه مذکور چنين است: «زنان ناپاک شايسته مردان ناپاک و مردان ناپاک نيز راغب به آن ها هستند. زنان پاک لايق مردان پاک و مردان پاک نيز تمايل به آن ها دارند.» در حقيقت اين آيه تفسير آيه ديگري از همين سوره است که مي فرمايد: (الزّانِي لا يَنْکِحُ إِلاّزانِيَةً أَوْ مُشْرِکَةً وَالزّانِيَةُ لا يَنْکِحُها إِلاّ زان أَوْ مُشْرِکٌ)؛ «مرد زناکار جز با زن زناکار و مشرک، و زن زناکار جز با مرد زناکار و مشرک ازدواج نمي کند = اين دو فرقه متمايل به هم مي باشند.»[3]  بنابراين اگر برخي از زنان پيامبر هم بر خلاف ايشان حرکت کرده اند يا تمرد نموده اند، بر خلاف نص آيات فوق نمي باشد.

اما در ذيل به بعضي از مشکلات عايشه که ـ شيعه و سني ـ بدان جهت، او را مورد انتقاد قرار مي دهند اشاره مي شود. او در تمام دوران عمر خود آرام نبوده و همواره اعمالي را مرتکب مي شده که ساير زنان پيغمبر ـ حتي حفصه دختر عمر ـ چنين اعمالي را مرتکب نشده اند. بنابراين، اعمال عايشه که در کتب اهل سنت هم فراوان به چشم مي خورد، تاريخ زندگي او را لکه دار نموده است. يادآوري اين نکته ضروري است که تمامي همسران پيامبر(صلي الله عليه وآله)، عايشه، حفصه، ام سلمه، ميمونه، ام حبيبه و سوده ـ به جز ام المؤمنين حضرت خديجه ـ به جهت زوجه رسول الله بودن، نزد شيعيان يکسانند و بر خلاف ساير فرقه هاي مسلمين، براي عايشه و حفصه ـ به دليل دختر ابوبکر و عمر بودن ـ نسبت به بقيه همسران پيامبر، برتري خاصي قائل نيستند.

شيعيان، عايشه را نه فقط به خاطر مخالفت هايش با امام علي(عليه السلام)، امام حسن(عليه السلام) و اهل بيت طهارت بلکه به دليل آزار و اذيتي که حتي به خود پيغمبر مي کرد، مورد انتقاد قرار مي دهند. او بارها از دستورات رسول الله(صلي الله عليه وآله) سر پيچي کرد و علي رغم آگاهي از آيه شريفه: (إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللهُ فِي الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً)؛ آنانکه خدا و رسول او را آزار و اذيت کنند خدا آنان را در دنيا و آخرت لعن کرده و براي آنان عذاب بزرگي مهيا ساخته است»[4]  موجبات ناراحتي پيامبر را فراهم مي نمود. براي مثال امام غزالي در جزء دوم احياء العلوم، مولي علي متقي در جلد هفتم کنز العمال، ابويعلي در مسند و ابوالشيخ در کتاب امثال آورده اند که: روزي ابوبکر به ملاقات دخترش عايشه رفت. بين پيغمبر و عايشه ناراحتي پيش آمده بود، لذا پيغمبر ابوبکر را به قضاوت طلبيد. عايشه در وقت سخن گفتن: اهانت مي کرد و به پيغمبر مي گفت: «در گفتار و کردارت عدالت پيشه کن!» اين کلمات اهانت آميز چنان در ابوبکر تاثير گذاشت که بلافاصله سيلي محکمي بر صورت دخترش نواخت و خون بر جامه اش سرازير گشت. امام غزالي نيز در همان کتاب نقل نموده که وقتي ابوبکر وارد منزل دخترش عايشه شد، دريافت که رسول الله(صلي الله عليه وآله) از عايشه ناراحت است. لذا خواست تا ميان آن ها قضاوت کند. پيغمبر خطاب به عايشه گفت: تو مي گويي يا من بگويم؟ عايشه در پاسخ گفت: «شما بگوييد. لکن به جز حرف راست و سخن حق چيزي نگوييد!!.» سپس در جمله ديگري گفت: «تو همان کسي هستي که فکر مي کني پيغمبر خدايي!؟»[5] .

اگر کتب امام غزالي، تاريخ طبري، مسعودي، ابن اعثم کوفي و ساير علماي بزرگ اهل سنت مطالعه شود، ملاحظه مي شود که عايشه را متمرد اوامر خدا و رسولش خوانده اند. مگر در سوره احزاب خطاب به تمام زنان پيغمبر نيامده است که: (وَقَرْنَ فِي بُيُوتِکُنَّ وَلا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ اْلأُولي)؛ در خانه هايتان نشسته و آرام گيريد و بدون ضرورت و حاجت بيرون نرويد و مانند زمان جاهليت خود آرايي و آرايش نکنيد.»[6]  به همين دليل تمامي همسران رسول الله دستور قرآن را اطاعت نمودند و به غير از موارد ضروري، از خانه بيرون نرفتند. براي مثال وقتي که از سوده پرسيدند که چرا حج عمره نمي روي؟ گفت يکبار حج بر من واجب بوده که بجاي آورده ام و از اين به بعد بايد اطاعت امر حق (وَقَرْنَ فِي بُيُوتِکُنَّ) را بکنم. ايشان تا زنده بود همين کار را انجام داد. قرآن مجيد شرط فضيلت زنان پيغمبر را تقواي آنان دانسته و مي فرمايد: (يا نِساءَ النَّبِيِّ لَسْتُنَّ کَأَحَد مِنَ النِّساءِ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ)؛ اي زنان پيامبر شما مانند ديگر زنان نيستيد و از آنان برتريد، اگر متقي و خدا ترس باشيد.»[7] .

در ميان همسران پيامبر، عايشه مستثني بود و از آيات شريفه قرآن تمرد مي کرد. براي مثال بازيچه دست طلحه و زبير شد و به جاي نشستن در خانه، به بصره رفته دستور داد تا موهاي سر و صورت و ابروان عثمان بن حنيف ـ والي منصوب امام علي(عليه السلام) ـ را در بصره کندند و پس از ضرب و شتم، او را با تازيانه اخراج نمودند و بيش از يک صد نفر از مردم بي دفاع آن سامان را به قتل رساندند که چهل نفر آن ها در مسجد کشته شدند ـ به نقل از ابن اثير، مسعودي، طبري وابن ابي الحديد ـ آنگاه خودبا پوست پلنگوزره پوش، همانند يک مرد جنگي زمان جاهليت بر شتري که عسکر نام داشت سوار شد و به ميدان آمد. در صورتي که همان طلحه وزبير و ديگران، زنان خود را در خانه نشاندند ولي زوجه پيامبرخدا را بااوصاف فوق به ميدان کارزار ونبرد با علي(عليه السلام)فرستادند. همان اميرالمؤمنيني ـ علي(عليه السلام) ـ که سه جلد از کتاب صد جلدي حافظ ابن عساکر، در مناقب وي مي باشد. در اين کارزار ـ که به دليل حرکت عايشه اتفاق افتاد ـ خون هزاران نفر ريخته شد.

جنگ عايشه با علي(عليه السلام) نه تنها از روي محبت به علي نبوده، بلکه از روي عداوت و دشمني با وي بوده و پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) يکي از نشانه هاي کفر و نفاق را بغض و جنگ با علي(عليه السلام) بيان نموده است. مير سيد علي ـ فقيه همداني شافعي ـ در جلد سوم مودة القربي از خود عايشه نقل مي کند که پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) فرمود: «خداوند با من عهد نموده که هر کس بر علي خروج کند کافر است و جايگاهش در آتش مي باشد.»[8]  نکته جالب توجه آن است

که علي رغم پاسخ عايشه، وقتي از خود عايشه پرسيدند که چرا با شنيدن چنين حديثي بر علي(عليه السلام) خروج کردي؟ گفت: اين حديث را فراموش کرده بودم تا آن که در بصره بياد آوردم.

تاريخ درباره اين حرکت عايشه چنين مي نويسد:

روزي که از مکه به قصد چنين نبردي حرکت نمود، تمامي دوستانش و حتي زنان پاک رسول الله(صلي الله عليه وآله) او را از انجام چنين حرکتي منع کردند، و ياد آوري نمودند که: مخالفت با علي مخالفت با پيغمبر است. مورخين اهل سنت نقل مي کنند که پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) به عايشه فرمود: «بترس از آن راهي که سگ هاي حوأب بر تو پارس کنند» زماني که عازم بصره بود، اول شب به آب بني کلاب رسيد. سگ ها اطراف محمل او را گرفته و پارس نمودند. عايشه نام اين محل را پرسيد، گفتند: «حوأب» است ولي در عين حال بازهم اسير توطئه طلحه و زبير بود و به راه خود ادامه داد.

پس از رحلت امام حسن مجتبي(عليه السلام) نيز سوار قاطر شد و راه را بر جنازه سبط اکبر پيغمبر، يعني بر جنازه امام حسن(عليه السلام) بست و اجازه نداد تا امام حسن(عليه السلام) را کنار قبر پيغمبر دفن کنند. مردان بني هاشم شمشيرها را کشيدند تا او را از سر راه دور کنند، اما امام حسين(عليه السلام)جلوگيري نموده و فرمود: برادرم وصيت نموده که راضي نيست به اندازه سر سوزني در پي چنازه اش خون بريزد. لذا جنازه را برگرداندند و در قبرستان بقيع به خاک سپردند. مطالب فوق را يوسف سبط بن جوزي در تذکرة خواص الامه، علامه مسعودي در مروج الذهب، ابن ابي الحديد در جلد چهارم نهج البلاغه، محمد خواوند شاه در روضة الصفا، احمد بن محمد حنفي در ترجمه تاريخ اعثم کوفي و نيز ابن شحنه در روضة المناظر آورده اند. مخصوصاً مسعودي از قول ابن عباس روايت مي کند که خطاب به عايشه فرمود: «آيا روز جمل تو را بس نيست تا اين که امروز سوار قاطر شوي و راه را بر جنازه پسر پيامبر خدا ببندي؟ گاهي سوار شتر، گاهي سوار قاطر و اگر زنده بماني سوار فيل نيز خواهي شد ـ کنايه از اين که به جنگ خدا نيز خواهي رفت.» از طرف ديگر، محمد ابن جرير طبري و ابو الفرج اصفهاني در مقاتل الطالبين آورده اند «چون خبر شهادت امام علي(عليه السلام) به گوش عايشه رسيد، سجده شکر بجاي آورد و اظهار شادماني و سرور کرد!!» زينب دختر ام سلمه که در آنجا حاضر بود از عايشه پرسيد: آيا سزاوار است که از کشته شدن علي(عليه السلام) اينگونه به وجد آيي، شادماني کني و سرود بخواني؟ عايشه که مي خواست کار خود را توجيه نمايد گفت: «سهواً از روي فراموشي اين طور شد و به حال خودم نبودم، اگر دوباره اين حالت به من دست داد يادآوري نماييد تا نگويم!»

علاوه بر اين مگر معتقد به حفظ احترام و ولايت خلفاي قبل از علي(عليه السلام) نمي باشيم؟ ابن ابي الحديد در جلد دوم شرح نهج البلاغه، مسعودي در اخبار الزمان و سبط ابن جوزي در تذکرة خواص الامه و ديگران نقل مي کنند که: عايشه همواره از عثمان بدگويي مي کرد تا جايي که فرياد زد «اين پير خرفت را که کافر شده بکشيد» ولي به محض کشته شدن عثمان، بهانه اي پيدا کرد تا با امام علي(عليه السلام) مخالفت ورزد، و او را قاتل عثمان بخواند.

در پاسخ به عده اي از طرفداران متعصب که معتقدند او توبه کرده و خداوند اشتباهاتش را عفو نموده است، بايد يادآوري نمود: ابن قتيبه در معارف، حاکم در مستدرک، محمد بن يوسف زرندي در کتاب «اعلام سيرة النبي» و ابن البيع نيشابوري نقل کرده اند که: عايشه به عبدالله زبير وصيت کرد که «مرا پهلوي پيغمبر دفن نکنيد و در بقيع نزد خواهرانم دفن کنيد، چونکه مي دانم بعد از پيامبر خدا چه کارهايي انجام داده ام.»

عايشه نه فقط پيامبر خدا، اميرالمؤمنين و اولادش را اذيت مي کرد، بلکه به سراغ ساير همسران رسول الله(صلي الله عليه وآله) مي رفت تا آن ها را بفريبد و در اين قضايا همراه و همداستان خود سازد، اما خوشبختانه هرگز موفق نشد. واقعه زير را ابن ابي الحديد از تاريخ ابن مخنف لوط بن يحيي درباره عايشه نقل مي کند:

«ام سلمه هم براي انجام حج مشرف شده بود. چون شنيد که عايشه به خونخواهي عثمان برخاسته وعازم بصره است، بسيار متاثر شد و در مجالس به بيان فضايل امام علي(عليه السلام)مي پرداخت. عايشه به ملاقات او شتافت تا او را بفريبد و همدست خود ساخته و به بصره برد. ام سلمه گفت: تا ديروز آن همه دشنام به عثمان مي دادي و او را پير خرفت مي ناميدي و قتلش را واجب مي شمردي. حالا خونش را بهانه کرده اي و در مقابل علي(عليه السلام)مي ايستي!! بيادت مي آورم روزي را که من و پيامبر خدا به خانه تو آمديم، در آن ميان علي(عليه السلام) نيز وارد شد و با پيغمبر(صلي الله عليه وآله) نجوي نمود، نجواي آنان طول کشيد، تو خواستي بر آن حضرت هجوم بري و من ممانعت کردم، اما گوش ندادي و بر آن بزرگوار حمله بردي و اعتراض کردي که هر نه روز يک روز نوبت من مي شود، آن هم تو آمده اي و پيغمبر را مشغول نموده اي. پيغمبر(صلي الله عليه وآله) غضبناک و صورت مبارکش سرخ گون شد و به تو گفت: «کنار برو، به خدا سوگند که احدي از اهل بيت من با علي دشمني ننمايد، مگر آن که از ايمان بيرون رفته باشد.»[9]  سپس تو نادم و پشيمان برگشتي. عايشه گفت: آري به خاطر دارم. ام سلمه ادامه داد: «روزي تو مشغول شستشوي سر مبارک پيامبر بودي، من غذاي حيس تهيه مي کردم. آن حضرت فرمود: کداميک از شما صاحب شتر گنه کاري هستيد که سگ هاي حوأب بر او پارس نمايند، و در پل صراط به رو افتد. من گفتم يا رسول الله! به خدا و رسولش پناه مي برم. آنگاه حضرت دست بر پشت تو زد و فرمود: «بپرهيز از اين که آن شخص تو باشي.» سپس عايشه تأييد کرد که آري به خاطر دارم. مجدداً ام سلمه گفت: «در يکي از سفرها من و تو همراه پيغمبر بوديم و امام علي(عليه السلام)کفش هاي ايشان را مي دوخت، و ما در سايه درختي نشسته بوديم. پدرت ابوبکر و عمر آمدند، وقتي اجازه ورود خواستند من و تو به پشت پرده رفتيم. پس از مدتي گفتگو با رسول الله(صلي الله عليه وآله)پرسيدند: يا رسول الله! ما قدر مصاحبت تو را نمي دانيم پس ما را تعليم ده، و بفرماييد چه کسي خليفه و جانشين شما بر ما باشد تا بعد از شما پناهگاه ما باشد. پيغمبر فرمود: من مرتبه، مقام و مکان او را مي شناسم ولي اگر او را معرفي کنم، همانطور که بني اسرائيل از اطراف هارون متفرق شدند شما نيز او را تنها خواهيد گذاشت. سپس ابوبکر و عمر سکوت اختيار کرده و بيرون رفتند. پس از آن ما از پشت پرده بيرون آمديم. من از ايشان سؤال کردم يا رسول الله! چه کسي بر آن ها خليفه مي باشد؟ ايشان فرمود: همان کسي که کفش هاي پاره مرا مي دوزد. گفتم يا رسول الله! به جز علي(عليه السلام) کسي کفش شما را نمي دوزد. رسول الله(صلي الله عليه وآله)فرمود: «همان علي خليفه است.» عايشه مجدداً آن را نيز تأييد کرد. سپس ام سلمه به عايشه گفت: با وجود اين که همه اين احاديث را مي داني، پس عازم کجا هستي؟ ولي او گفت براي اصلاح بين مردم مي روم!!

آيا بازهم مي توان گفت: عايشه فريب خورده بود يا فراموشي و نسيان بر او غلبه کرده بود؟!!

 

 

[1] نور (24): 26.

[2] تحريم (66): 10.

[3] نور (24): 3.

[4] احزاب (33): 57.

[5] در بعضي منابع اين جريان به عمر و حفصه نسبت داده شده است.

[6] احزاب (33): 33.

[7] احزاب (33): 32.

[8] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 9؛ ينابيع المودة لذوي القربي، ج 2، ص275؛ نحو انقاز تاريخ الاسلامي، ص195؛ شبهاي پيشاور، ص732 «إنّ الله قد عهد إلي من خرج علي عليّ فهو کافر في النار».

[9] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 6، ص217؛ العمدة، ص220؛ المعيار والموازنه، ص28؛ شبهاي پيشاور، ص740 «ارجعي وراءک و الله لا يبغضه أحد من أهل بيتي و لا من غيرهم من الناس إلاّ و هو خارج من الإيمان».

 

 

دلايل لعن بر معاويه

دلايل لعن بر معاويه

پرسش:

 چرا خال المؤمنين معاويه را که کاتب وحي نيز بوده است، کافر مي دانيد و پيوسته او را لعنت مي کنيد؟ دلايل کفر ولعن معاويه و يزيد که هر دو از خلفاي بني اميه هستند چه مي باشد؟

پاسخ:

ياد آوري اين نکته ضروري است که معاويه را از آن جهت خال المؤمنين مي خوانند که برادر ام حبيبه همسر رسول الله(صلي الله عليه وآله) مي باشد. بر اين اساس، برادران همه همسران پيامبر بايد خال المؤمنين باشند. از جمله همسران رسول الله(صلي الله عليه وآله) عايشه مي باشد که هم مقام بالاتري از ام حبيبه دارد و هم پدرش ابوبکر، از پدر ام حبيبه ـ ابو سفيان ـ با فضيلت تر بوده و هم در تاريخ بيشتر مطرح است. از آنجايي که مسلمين ـ مخصوصاً اهل سنت ـ محمد بن ابوبکر برادر عايشه را خال المؤمنين نمي دانند، لذا استفاده از واژه خال المؤمنين براي معاويه، قطعاً دلايل و انگيزه هاي سياسي دارد. اين انگيزه ها صرفاً مخالفت با خاندان رسالت و عترت و اهل بيت نبوت است. همين انگيزه هاي سياسي است که عنوان خال المؤمنين را به معاويه اي مي دهد که به جنگ با عترت طاهره برخاست. او بعد از جنگ با امام الموحدين، او را سب و لعن مي کرد و دو فرزند بزرگوارش حسن و حسين(عليهما السلام) را که ريحانه هاي پيامبر و دو سيد اهل بهشت مي باشند، کشتار نمود.

نه فقط محمد بن ابوبکر را که تربيت شده اميرالمؤمنين(عليه السلام)، فرزند خليفه اول، برادر ام المؤمنين عايشه، و از شيعيان خالص عترت طاهره مي باشد خال المؤمنين نمي خوانند، بلکه حتي او را شتم و لعن و سب نيز مي نمايند. بدتر اين که، او را از ارث پدر هم محروم ساختند، حتي بعد از فتح مصر توسط معاويه و عمرو عاص، آب را به رويش بستند و او را در شکم الاغ مرده اي نهاده، آتش زدند و شهيدش کردند.

از کساني که معاويه را خال المؤمنين مي خوانند اين سؤال پرسيده مي شود که آيا خال المؤمنين ـ معاويه ـ مي تواند خال المؤمنين ديگري ـ محمد بن ابوبکر ـ را آزار و شکنجه دهد و سپس او را به قتل برساند؟ اگر پاسخ اين سؤال منفي است، بنابراين عنوان خال المؤمنين براي معاويه، نبايد ارزشي محسوب شود.

از طرف ديگر، کاتب وحي بودن معاويه در هيچ کجاي تاريخ نيامده است. بديهي است، معاويه اي که در سال دهم هجرت، اسلام آورده که فقط دو ـ سه سال به پايان دوران وحي باقي مانده بود، نمي تواند کاتب وحي باشد. آنچه که تاريخ نشان مي دهد اين است که، معاويه فقط کاتب مراسلات بوده است.

بعد از اين که در سال هشتم هجري و در جريان فتح مکه پدرش ابوسفيان مسلمان شد، معاويه نامه هاي فراواني براي پدرش نوشت و او را سرزنش مي کرد که چرا اسلام آورده اي؟ او همواره پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) را آزار و اذيت مي نمود و به ايشان ناسزا مي گفت. تا اين که در سال دهم هجرت بر اثر بسط اسلام به جزيره العرب و ماوراي آن، ناگزير اسلام آورد و مسلمان شد. او به دليل سوابق تيره و تارش در بين مسلمانان، انگشت نما و سرافکنده بود. عباس ـ عموي بزرگوار پيامبر ـ از آن حضرت تقاضا نمود که مسئوليتي به معاويه واگذار نمايد تا از سرافکندگي و خجالت بيرون آيد. آن حضرت هم براي اجابت تقاضاي عموي خويش، او را کاتب مراسلات خود نمود. همانطور که مسلم در صحيح خود مي گويد: «معاويه نويسنده حضور پيغمبر بود»[1]  و مدايني نيز مي گويد: «زيد بن ثابت کاتب وحي، و معاويه نويسنده بين آن حضرت و عرب بوده است.»[2]

مفسرين و علماي اهل سنت، نظير: امام ثعلبي و امام فخر رازي آورده اند که پيامبر خدا در عالم رؤيا ديد بني اميه مانند بوزينگان از منبر آن حضرت بالا و پايين مي روند. جبرئيل اين آيه شريفه را آورد: (وَما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناکَ إِلاّ فِتْنَةً لِلنّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ وَنُخَوِّفُهُمْ فَما يَزِيدُهُمْ إِلاّ طُغْياناً کَبِيراً)؛ «آنچه که در خواب به تو نشان داديم فتنه و امتحان براي اين مردم مي باشد، و درختي است که در قرآن از آن به لعن ياد شده ـ شجره بني اميه ـ و ما به ذکر آيات عظيم، آن ها را از خدا مي ترسانيم و لکن چيزي جز کفر و طغيان بر آن ها نيفزايد.»[3]  پس وقتي خداوند شجره

بني اميه را ملعون معرفي کرده و لعنت نموده است، قطعاً شاخه هاي آن يعني معاويه و يزيد نيز ملعون خواهند بود.

در اين آيه شريفه (فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي اْلأَرْضِ وَتُقَطِّعُوا أَرْحامَکُمْ)[4]  نيز صريحاً مفسدين في الارض و قطع کنندگان رحم را مورد لعنت قرار مي دهد. کدام قاطع رحم و مفسد في الارض از معاويه بالاتر است که فساد او زبانزد دوست و دشمنش مي باشد؟ همچنين در سوره احزاب مي فرمايد: (إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللهُ فِي الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً)؛ «آنان که خدا و رسولش را اذيت نمايند، خداوند آنان را در دنيا و آخرت لعنت خواهد کرد.»[5]  آيا کسي بيشتر از معاويه به علي، حسن، حسين(عليهم السلام) و ساير اصحاب چون عمار ياسر آزار و اذيت رساند؟ همانطور که قبلاً گفته شد، آزار و اذيت علي(عليه السلام)، آزار و اذيت پيامبر خدا و در نتيجه خداوند مي باشد. حتي آزار و اذيت حسن و حسين(عليهما السلام) به شخص پيغمبر بر خواهد گشت، چون ايشان فرموده است: «حسين از من است و من از حسينم.»[6]  در سوره نسا نيز آمده است (وَمَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها وَغَضِبَ اللهُ عَلَيْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظِيماً)؛ هر کس مؤمني را عمداً بکشد جزايش آتش جهنم است، و لعن و عذاب بزرگي براي او در نظر گرفته شده است.»[7]  آيا حجر بن عدي و هفت تن از يارانش به دستور معاويه کشته نشدند؟ و عبد الرحمن بن حسان الغنزي را کسي غير از معاويه زنده به گور کرد؟ آيا حسين و يارانش، به دست کسي جز يزيد کشته شدند و سر آنان بريده شد؟ مگر معاويه به جعده ـ همسر امام حسن(عليه السلام) ـ وعده نداد که در صورت کشتن امام، يکصد هزار درهم به او بدهد و او را نيز به همسري پسرش يزيد در آورد؟ آيا مالک اشتر آن مؤمن پاکدل، که شمشير برنده امام اميرالمؤمنين(عليه السلام)بود به دست کسي جز معاويه مسموم شد؟ آيا محمد بن ابوبکر را به دستور معاويه نکشتند و سپس در شکم خر مرده اي قرار داده و به آتش کشيدند؟ آيا بسر بن ارطاه آن سفاک خون آشام، ده ها هزار از شيعيان علي(عليه السلام) را در مدينه، صنعا و يمن به دستور معاويه قتل عام نکرد و سپس به بچه ها و زنان آنان رحم نکرد ـ علامه سمهودي در تاريخ المدينه، ابن خلکان، ابن عساکر و طبري در تاريخ خود و ابن ابي الحديد در جلد اول شرح نهج البلاغه تعداد کشتگان را 30 هزار نفر به غير از آنان که در آتش سوزانده شدند بيان مي کنند.

دليل ديگر بر کفر و لعن معاويه، سب و لعن نمودن مولي الموحدين اميرالمؤمنين علي(عليه السلام)مي باشد. به طوري که در خطبه هاي نماز جمعه و در قنوت نمازها ايشان را سب مي کردند. همانطور که قبلا گفته شد، پيامبر آزار و اذيت و سب علي را آزار و اذيت و سب خود و سپس سب خدا مي دانست. در نتيجه سب کنندگان و اذيت کنندگان را ملعون و مستحق جهنم خوانده اند. از اين بالاتر اين که ابن حجر مکي در صواعق محرقه اين روايت را به اهل بيت تعميم داده: که هر کس، اهل بيت مرا سب کند مرتد و قتلش واجب است. از طرفي به کرات از پيامبر خدا شنيده شده است که «به جز مؤمن، کسي علي(عليه السلام) را دوست نمي دارد و به جز کافر، کسي با علي(عليه السلام) دشمني نميورزد.»[8] .

 

 

[1] النصايح الکافية، ص206؛ شبهاي پيشاور، ص775 «إنّ معاوية يکتب بين يدي النبيّ(صلي الله عليه وآله)».

[2] البداية والنهاية، ج 8، ص128؛ شبهاي پيشاور، ص775 «کان زيد بن ثابت يکتب الوحي و کان معاوية يکتب للنبيّ(صلي الله عليه وآله) فيما بينه و بين العرب» تاريخ دمشق ابن عساکر 59.

[3] بني اسرائيل (17): 60.

[4] محمد (47): 24.

[5] احزاب (33): 57.

[6] العمده، ص406؛ مسند احمد، ج 4، ص172؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص51؛ ينابيع المودة لذوي القربي، ج 2، صص34، 38، 91، 207، 208، 482؛ سنن الترمذي، ج 5، ص324؛ شبهاي پيشاور، ص532 «حسينٌ مِنّي أنا من حسين».

[7] نسا (4): 93.

[8] کنز العمال، ج 11، ص622؛ ينابيع المودة لذوي القربي، ج 3، ص85 و ج 2، ص274؛ سير اعلام انبلاء، ج 6، ص244؛ تهذيب الکمال، ج 15، ص233؛ معجم الکبير، ج 23، ص375؛ شبهاي پيشاور، ص782 «لا يحبّ عليّاً إلاّ مؤمن و لا يبغضه إلاّ کافراً».

 

 

دلايل علاقمندي و شيفتگي مردم به علي

دلايل علاقمندي و شيفتگي مردم به علي

پرسش:

 چرا مردم شيفته و دلباخته علي ابن ابي طالب(عليه السلام)هستند؟

پاسخ:

 ابن هجر از علماي اهل سنت چهل حديث در فضائل اميرالمؤمنين انتخاب کرده و در کتاب «صواعق محرقه» نقل کرده. در حديث 17 به نقل از پيامبر روايت شده: هر که علي را دوست دارد مرا دوست داشته، هر که مرا دوست دارد خدا را دوست دارد، کسي که علي را دشمن بدارد با من دشمني کرده و هر که با من دشمني کند با خدا دشمني کرده است.

او در حديث 8 مي گويد: مرا به جز مؤمنين دوست ندارند و به جز منافقين با من دشمن نيستند.

در حديث نهم که حديث مدينه است، پيامبر فرمود: من شهر علمم و علي درب آن شهر، هر کس بخواهد به آن وارد شود بايد به جانب در رود. اين احاديث به خاطر فضايلي است که خداوند به اميرالمؤمنين عطا فرموده است. فضايل و کمالات اميرالمؤمنين نه تنها به شهادت پيامبر در هيچ يک از صحابه وجود نداشته، بلکه به شهادت دوست و دشمن در بزرگان عالم بي نظير بوده است و البته انسان ها فطرتاً شيفته کمالات هستند.

انسان ها فطرتاً عدالت را دوست دارند هر چند در عمل تحمل آن را کمتر دارند، ولي به عدالت گستران عشق ميورزند.

اميرالمؤمنين شخصيتي است که دشمن بزرگ آن حضرت يعني معاويه در مقابل کمالات آن حضرت سر خضوع فرود آورده و بعد از شهادت ايشان گفته است: «مادر دهر عقيم است که فرزندي چون فرزند ابوطالب بزايد.»

ـ از نظر علم: اميرالمؤمنين باب علم پيامبر است و عالم به ظاهر و باطن اولين و آخرين است و دشمنان همه اقرار کرده اند.

ـ از نظر شجاعت: حرف اول در جبهه هاي جهاد مي زده و پيامبر به فرمان الهي فرماندهي را به اميرالمؤمنين مي سپرده است.

 

ـ از نظر ايثار: در ليلة المبيت در شب هجرت به جاي پيامبر خوابيد و جان خود را سپر بلاي جان پيامبر قرار داد.

ـ از نظر صبر: هنگامي که به خانه اش حمله شد، به خاطر حفظ اسلام در عين قدرت صبر پيشه کرد و شمشير نکشيد.

ـ از نظر کمک به فقرا: آيات زيادي چون آيه اطعام و ولايت و... در شأن ايشان نازل شد.

ـ از نظر تقوي: هرگز سياست بازي را بر اصول ترجيح نداد و هرگز از اصول عدول نکرد.

ـ از نظر خلوص: خالصاً لوجه الله... اطعام مي کرد (إِنَّما نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللهِ)آيه 9 دهر).

جهاد مي کرد، از حق خود مي گذشت، خلافت مي کرد، هدفش فقط جلب رضايت خدا بود (بقره 207 و 265).

ـ از نظر زهد: هرگز يک وعده غذاي کامل با يک خورشت آن هم نمک نخورد! و دنيا را سه طلاقه کرد.

ـ... و در هر کمالي هيچ مانندي نداشت که با او مقايسه شود.

بنابراين چنانچه فضايل اميرالمؤمنين حتي بدون ذکر نام براي هر انساني گفته شود، شيفته آن حضرت مي شود.

علاوه بر کمالاتي نظير شجاعت، علم، فصاحت و ساير خصلت هاي حميده اي که پروردگار عالم به امام(عليه السلام) عنايت فرموده است، و هر کدام به تنهايي مي تواند دليلي بر محبوبيت آن بزرگوار باشد؛ پاسخ اين سؤال نيازمند مقدمه مختصري است که در زير بدان اشاره مي شود:

اکثر مردم در اين دنيا چنين مي پندارند که: حق آن ها ضايع گشته و آنچه بهره آن ها بوده است، ديگران غصب نموده اند.

اکثر کساني که استحقاق مقام و منصبي را دارند، از آنچه که شايسته آن ها است محرومند.

چه بسا عالماني که از متاع دنيا بهره اي نبرده، و در کنار خود جاهلي را مي بينند که از تمام امکانات زندگي بهره مند است.

چه بسيارند شجاعاني که در ميدان هاي نبرد، دلاوري هايي از خود نشان داده و جان فشاني ها نموده اند؛ ولي در ميدان زندگي از امکانات اوليه زندگي بي بهره و محرومند. در حالي که افراد بزدل و ترسو را که از سايه آن شجاعان، در هراسند، مي بيند که مالک بخش عظيمي از دنيا گشته و مال و منال بسيار فراهم آورده اند.

چه بسا افراد عاقل و با کياست و مدبر که روزگار را به سختي مي گذرانند، در حالي که ابلهاني را مي توان ديد که گويي زر و سيم از آسمان و زمين بر ايشان مي بارد.

چه بسيار افراد مؤمني که از روي اخلاص، در راه بندگي حق گام نهاده و عمر خويش را صرف طاعت و عبادت حق تعالي نموده اند؛ ولي محروميت ها و تنگناهاي زندگي از هر سو آن ها را احاطه نموده است. حال آن که افراد لا ابالي را مي بينند که از زندگي مرفهي برخوردارند.

چه بسيارند افرادي که به خاطر نبوغ، کياست و تدبير خويش استحقاق نعمت ها و مزاياي زندگي را دارند، ولي به ديگران، يعني: کساني که از خصايل ذاتي محرومند، محتاج گشته و مجبور به خضوع و خشوع در برابر آن ها مي گردند.

از اين افراد که بگذريم در ميان صاحبان حرفه و فن به همين منوال است.

آنان که از همه ماهرتر و کارآيي بيشتري دارند، نوعاً با مشقت و سختي هاي بسيار روبرو بوده و زندگي را به سختي مي گذرانند، در حالي که افرادي که شاگرد آن ها نيز نمي توانند باشند، بازارشان گرم و روزگارشان به سامان است.

علاوه بر اين ها چون توده مردم، ناز و نعمت اهل دنيا و زرق و برق زندگي آن ها را از يک طرف، و محروميت و بيچارگي خويش را از طرف ديگر مشاهده مي کنند، عموماً نسبت به دنيا دچار کينه و بغضند، و چنين احساس مي کنند که حق آن ها ضايع گشته و ثمره کار و کوشش آن ها در سفره اغنيا و ثروتمندان گرد آمده است.

پس از بيان اين مقدمه بايد دانست که علي(عليه السلام)، نه فقط ذي حقي بود که از حقش محروم گشت، بلکه پيشواي محرومين و سيد و بزرگ کساني است که حقشان ضايع گشته است. بديهي است افرادي که احساس مي کنند حق شان پايمال گشته و متحمل ذلت و خواري شده اند، هوادار يکديگر بوده و به دليل مصيبتي که به آن ها رسيده و ظلمي که بر آن ها رفته است، درد مشترکي را احساس مي کنند و بر عليه کساني که حقوق آن ها را پايمال کرده اند، يک دست و يک صدا شوند.

حال بايد گفت: وقتي اين محرومين که جملگي در يک سطح قرار دارند، نسبت به هم اين چنين همدلي داشته و هر کدام غم ديگري را غم خود مي دانند، نسبت به بزرگ مردي والا مقام که تمام فضايل عالي انساني را دارا بوده، و مراتب والاي شرافت و کرامت را از آن خود ساخته است، و با وجود همه اين خصوصيات، آن چنان مظلوم واقع گشته که او را مظلوم عالم مي دانند، چه احساس و قضاوتي بايد داشته باشند؟!

علي(عليه السلام) مردي بود که دنيا تلخي هاي بسياري به او چشانيد. مصيبت از پي مصيبت و اندوه پس از اندوه به ايشان روي آورد و در طول زندگي خويش، هم از بيگانه و هم از آشنا، نامردمي ها ديده است. کساني که اصلاً قابل قياس با وي نبوده اند را بر خود مسلط ديده و بر علي(عليه السلام)، فرزندان و عشيره اش حکومت نموده و مسلط شدند.

حتي کساني که خود، پاي بند دين و مذهب نبوده اند او را سب نموده و کافر و بي نماز مي خواندند. سرانجام نيز اين انسان بزرگوار و شريف را در محراب عبادت به شهادت رساندند. پس از او فرزندانش يکي يکي به تيغ ستم کشته شده و حريم او به اسارت رفته، نوادگان و عموزادگانش از هر سوي تحت تعقيب قرار گرفتند و در هر کجا که به چنگ افتادند: قتل، حبس، شکنجه و آزار در انتظارشان بود. با اين که فضل و زهد، عبادت وجود، شهامت و بزرگواري و انتفاع خلق از او و فرزندانش بر احدي ـ حتي دشمنانش ـ پوشيده نيست.

آيا مي شود بشريت خود را به چنين شخصي وابسته نداند؟ آيا مي شود دلها واله و شيداي او نبوده و در راه عشق و محبت او، از همه چيز خويش نگذرد؟ آيا انسان ها مي توانند خود را يار و ياور اين مظلوم ندانسته و به خاطر ظلم و ستمي که بر او رفته است، خشمگين نباشند؟ اين معنا ريشه در جان انسان ها دارد و يک امر کاملاً فطري و طبيعي است.

حال فرض کنيد: اگر جمعي کنار دريا ايستاده باشند و فردي که به شنا وارد نيست، در آب افتد و طعمه امواج دريا شود، تمام کساني که ناظر اين صحنه هستند، حد اقل بر او دل مي سوزانند و بعضي هم براي نجات آن غريق، خود را به آب مي افکنند و خود را با خطر هم آغوش مي سازند. حال آن که در آن لحظه چشم داشت و توقع مزد و پاداش دنيوي و يا حتي اجر و ثواب اخروي را هم ندارند. چه بسا که برخي از آن ها در اعتقاد به خدا و قيامت سست باشند و يا حتي اعتقاد نداشته باشند؛ ولي همان رحم و عطوفت ذاتي که انسان ها نسبت به هم دارند، آن ها را به اين کار وا مي دارد.

همين طور است اگر حاکمي ستمگر بر مردم شهري مسلط شود و آن ها را به انواع عقوبت ها معذب سازد، نوعي همدلي و همبستگي بين آن مردم پيدا مي شود و همگي براي رفع ظلم و ستم متحد مي شوند، و غم ديگران را غم خود مي پندارند. حال اگر فردي شريف و جليل القدر، که نزد همه آن ها محترم است بيش از ديگران مورد ظلم و آزار حاکم قرار گيرد، اموال و دارايي اش به يغما رود، همسر عفيفه اش مورد ضرب و شتم قرار گيرد، فرزندان و بستگانش به قتل رسيده و تحت تعقيب باشند، اينان بيشتر دور او را گرفته و هر چه ظلم و ستم بر او بيشتر شود گرايش مردم نسبت به او بيشتر خواهد شد؛ زيرا فطرت انسان ها اين امر را ايجاب مي کند و علي(عليه السلام) مصداق چنين فرد محبوبي است.[1] .

دوستي علي، ملاک پاکي نطفه

ابوبکر مي گويد: پيامبر را در خيمه با علي و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) ديدم، فرمود: اي جماعت مسلمانان، من در صلح و مسالمت با کسي هستم که با اهل خيمه در صلح باشد و با کسي که با آن ها در جنگ باشد در جنگم. دوست دارم کسي را که آن ها را دوست داشته باشد. دوست نمي دارد آن ها را مگر حلال زاده و دشمني نمي کند با آنان مگر حرامزاده.[2] .

احمد بن حنبل و شافعي از مالک بن انس نقل مي کنند: ما اولاد حرامزاده را از راه بغض علي مي شناسيم.[3] .

 

 [1] اين مطالب از شرح خطبه 193 نهج البلاغه ابن ابي الحديد گرفته شده است.

[2] الرياض النضر، حافظ محب الدين طبري، ج2 ص189؛ الغدير 4 ص323.

[3] اسني المطالب ص8؛ نهاية ابن الاثير، ج1 ص118؛ الغدير 4 ص322.

 

 

دلايل بيعت نکردن امت اسلام و صحابه با علي بعد از وفات پيامبر

دلايل بيعت نکردن امت اسلام و صحابه با علي بعد از وفات پيامبر

پرسش:

 اگر وصي بودن و ولايت علي(عليه السلام) صحت و عموميت دارد چرا امت اسلام و مخصوصاً اصحاب پيامبر بعد از وفات ايشان، از بيعت با امام علي(عليه السلام)امتناع نموده و با ديگري بيعت کردند؟

پاسخ:

 حضرت موسي کليم الله به صراحت و روشني، برادرش جناب هارون را خليفه و جانشين خود قرار داد. ايشان بني اسرائيل را که بيش از هفتاد هزار نفر بودند جمع نموده و به آن ها تأکيد کرد که هارون جانشين و خليفه من است و همگي بايستي امر او را اطاعت کنيد. وقتي که ايشان براي مدت کوتاهي به کوه طور به ميهماني پروردگار رفت، تکليف مردم کاملاً مشخص شده بود و بايد در اين ايام از هارون تبعيت مي کردند. هنوز مدت يک ماه از غيبت موسي سپري نشده بود که فتنه سامري برپا شد و بين مردم اختلاف پيش آمد. پس از آن که سامري، گوساله طلا را به آن ها نشان داد، بني اسرائيل دسته دسته هارون، خليفه مسلّم خود را که از جانب موسي تعيين شده بود، رها نموده و در اطراف سامري اردو زدند. در مدت کوتاهي، هفتاد هزار نفر از همان قوم بني اسرائيل که خلافت هارون را با گوش خود از حضرت موسي شنيده بودند و وجوب اطاعت هارون برايشان بديهي بود، هارون را رها کرده و گرفتار دسيسه سامري گوساله پرست شدند. حتي وقتي که هارون آن ها را منع کرد، در صدد قتل وي بر آمدند. آن قدر هارون اذيت شد که در برگشت از کوه طور، نزد موسي رفت و شکايت و درد دل نمود. اين شکايت در قرآن مجيد چنين آمده است: (إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَکادُوا يَقْتُلُونَنِي)؛ اين قوم مرا خوار و ضعيف ساختند و مي خواستند مرا به قتل برسانند».[1] .

آيا مي توان تمرد قوم بني اسرائيل از هارون، و روي نمودن آن ها به گوساله پرستي را دليل بر بطلان خلافت هارون و در نتيجه بر حق بودن سامري دانست؟ آيا مي توان گفت: اگر خلافت هارون بر حق بود، بني اسرائيل به سامري و گوساله پرستي روي نمي آوردند؟ آيا مي توان گفت بني اسرائيل نص صريحي از موسي نداشته اند؟ حال آن که اين قوم در شرايطي که خلافت و حقانيت هارون را خود ـ از زبان موسي شنيده بودند تمرد و سرپيچي نمودند.

حال اگر اين سابقه تاريخي با سرگذشت اميرالمؤمنين(عليه السلام) بعد از وفات پيامبر مقايسه شود، معلوم مي گردد که عمل پيامبر گرامي اسلام، نسبت خود و علي(عليه السلام) را چون نسبت موسي به هارون تلقي کردن، بدون حکمت نبوده است. زيرا آن حضرت همان سرگذشت هارون را براي علي(عليه السلام) پيش بيني مي کرد. بعد از وفات رسول الله، همان جماعتي که مکرر از آن حضرت و با صراحت، جانشيني علي(عليه السلام) را شنيده بودند، علي را رها کرده و به پيروي از هواي نفس، حب جاه و مقام و بر اساس عداوت با بني هاشم، تشکيلات مخصوصي را سازماندهي کردند و به قول امام غزالي از علماي اهل سنت «حق را پشت سر انداخته و به جهالت اوليه برگشتند». اين قوم نه تنها از علي(عليه السلام) بر گشتند بلکه بر در خانه علي(عليه السلام)، آتش هم بردند. آن ها با تهديد و فشار، آن حضرت را به مسجد آوردند و او را بر سر دو راهي «بيعت با خليفه» يا «قتل و گردن زدن» قرار دادند. علي(عليه السلام)خود را به قبر مبارک پيغمبر رساند و خطاب به پيغمبر، همان کلمات هارون را گفت: (إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ کادُوا يَقْتُلُونَنِي)[2] .

آيا اين شباهت تاريخي دليل بر عدم حقانيت علي(عليه السلام) و بطلان خلافت او است؟

به طور کلي براي پاسخ به اين سؤال مي توان به عوامل زير اشاره داشت:

1 ـ وجود منافقين در بين مردم که ايمان آن ها يا ناقص بود يا اصلا ايمان نداشتند و خود را براي فرصت هاي بعدي آماده کرده بودند.

2 ـ جو خفقان بوجود آمده بعد از سقيفه به حدّي بود که هيچکس حتّي حق نقل حديث از پيامبر را نداشت و غير از مؤمنين شجاع کسي سفارشات پيامبر را دنبال نمي کرد، به طوري که بدعت هاي زيادي گذاشته مي شد و جز اقليتي همه مي پذيرفتند!

3 ـ وجود کينه بين افرادي که بستگانشان در جنگ ها توسط اميرالمؤمنين(عليه السلام) کشته شده بودند.

4 ـ دقت در عدالت از طرف اميرالمؤمنين که کمتر کسي ياراي همراهي با آن را داشت.

5 ـ اميرالمؤمنين حاضر به باج دهي به هيچ يک از سران قبايل و افراد با نفوذ و گذشتن از اصول نبودند و تنها براي ايشان حفظ اسلام مطرح بود که از هيچ اقدامي در اين راستا فروگذار نمي کردند.

با وجود اين همه روايت با سندهاي متواتر و فوق حد تواتر از طريق اهل سنت، اينک ما سؤال مي کنيم که چرا اصحاب پيامبر، علي(عليه السلام) را کنار گذاشتند و ديگران را سر کار آوردند؟!!

اگر اين روايات دروغ باشد پس ديگر اهل سنت از سنت پيامبر(صلي الله عليه وآله) چه چيزي دارند؟

اگر راست است ولي آن ها (اصحاب پيامبر) نشنيده بودند، پس چگونه چراغ هدايتند که «أصحابي کالنجوم بأيّهم اقتديتم اهتديتم»

اگر راست است و آن ها شنيده اند و مخالفت کرده اند پس چگونه اصحاب پيامبر خدا همگي را عدول مي دانند؟!

وبالاخره ما هستيم و روايات نبوي که حجت است به نص قرآن ما (وَمَا آتَاکُمْ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ...) و ما هستيم و عمل صحابه که عمل آن ها هيچ حجيتي ندارد و هيچ آيه اي به حجيت افعال آن ها دلالت نمي کند.

 

 [1] اعراف (7): 150.

[2] اعراف (7): 150.

 

 

چرا شيعيان به سه شرط انتخاب خليفه گردن نمي نهند؟

چرا شيعيان به سه شرط انتخاب خليفه گردن نمي نهند؟

پرسش:

 در انتخاب خليفه اول سه شرط رعايت گرديده است که عبارتند از: «اجماع مسلمين»، «سن» و «جهان ديده بودن» و نيز حديثي که عمر نقل کرده که «سلطنت و نبوت در يک خاندان جمع نمي شود». اين سه، شروط اصلي براي حقانيت خلافت بعد از پيغمبر است. زيرا از پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) نقل شده است که «امت من بر خطا (گمراهي و ضلالت) اجتماع نمي کنند».[1]  چرا شيعيان به اين حق گردن نمي نهند؟

پاسخ:

الف ـ اجماع:

با فرض صحت اين حديث، موارد زير قابل توجه است:

در اين حديث چون کلمه امت با «ياي متکلم» همراه شده، بدين معنا است که عموم امت من، بر راه خطا و گمراهي نمي روند. يعني هر گاه همه امت پيغمبر بر انجام کاري اتفاق نظر داشتند آن کار خطا نخواهد بود. اين مطلب يعني «اجتماعِ بدون استثنا» به نتيجه خواهد رسيد، مورد قبول ما است. چون خداوند همواره در ميان امت، افرادي را قرار داده که حق با آن ها است و قادرند حق را تشخيص دهند و به آن عمل کنند. يعني هميشه حجت و نماينده خدا در ميان آن ها مي باشد و همراهي همه با هم به معناي همراهي بقيه با آن ها است و بدين دليل از خطا رفتن امت جلوگيري مي کنند. اما در عين حال به هيچ عنوان، اين حديث بر اين که پيغمبر حق تعيين خلافت را از خود ساقط و به امت واگذار کرده باشد، دلالت ندارد. بنابراين همواره حق تعيين جانشين و خليفه از آن پيغمبر بوده و با اينگونه احاديث، اين حق ساقط نمي گردد.

بنابراين با اين فرض محال که پيغمبر چنين حقي را به اجماع امت واگذار کرده باشد، بايد همگي مسلمين در تعيين خلافت دخيل بوده و اتفاق نظر داشته باشند تا اجماع حاصل گردد. يا حداقل بايستي همه مسلمين جمع شوند و براي تعيين خليفه راي خود را داده باشند و کسي که اکثريت آراء را داشته باشد به عنوان خليفه انتخاب گردد ـ همان طور که الان در تمامي دنيا براي انتخاب رييس جمهور عمل مي کنند و افراد حائز اکثريت را به عنوان رئيس جمهور بر مي گزينند. اما آنچه که بعد از وفات پيغمبر و در محل سرپوشيده کوچکي به نام «سقيفه» اتفاق افتاد تا ابوبکر را به خلافت رسانند، دلالت بر اجماع مسلمين نداشته و يا خيلي خوشبينانه تر ـ به قول اهل سنت ـ بر اجماع عقلا، اکابر و صحابه رسول الله(صلي الله عليه وآله) هم دلالت ندارد.

در تاريخ مورد قبول شيعه و سني چنين آمده است: بلافاصله بعد از فوت پيامبر، هنگامي که بني هاشم سرگرم غسل و کفن و دفن پيغمبر بودند، عده اي از انصار در محلي به نام سقيفه بني ساعده جمع شدند تا درباره جانشين پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) مشورت نمايند. محمد بن جرير طبري در تاريخ خود مي نويسد: خبر به گوش عمر رسيد و او خود را به در خانه پيامبر(صلي الله عليه وآله) رسانيد، ولي وارد خانه نشد تا بقيه صحابه که سرگرم مراسم تغسيل و کفن و دفن رسول الله(صلي الله عليه وآله) بودند او را نبينند. براي ابوبکر پيغام فرستاد که امر مهمي پيش آمده و زودتر خودت را به من برسان. ابوبکر به قاصد گفت: الان فرصت بيرون آمدن ندارم. عمر قاصد را دوباره برگرداند و گفت: امر بسيار مهمي پيش آمده که وجود تو خيلي لازم است. بالاخره ابوبکر بيرون آمد و عمر قضيه اجتماع انصار در سقيفه را به منظور تعيين جانشين پيامبر خدا براي ابوبکر بازگو کرد. دو نفري به سمت سقيفه به راه افتادند و در بين راه ابوعبيده جراح[2]  را ديدند و او را نيز با خود بردند و با عجله به سقيفه رسيدند. در آنجا صحبت هايي رد و بدل شد. ابوبکر با تيزبيني و زيرکي پيش دستي نمود و خلافت را به ابوعبيده و عمر تعارف کرد. آن ها هم تعارفش را به خود او برگرداندند و گفتند: تو بزرگتر و اولي هستي.

از سوي ديگر، در طرف مقابل، سعد بن عباده که از قبيله خزرج بود و قصد امارت

را داشت، موجب شد تا عمر و ابوعبيده فوراً با ابوبکر بيعت کنند و مسلمين را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند. چند نفر ديگر از حضار که از قبيله اوس بودند از روي عداوتي که با قبيله خزرج داشتند نيز با ابوبکر بيعت نمودند. موقعي که اين خبر به گوش اسامة بن زيد رسيد، فورا خود را به مسجد رسانيد و فرياد برآورد که اين چه غوغايي است که شما برپا نموده ايد و خليفه تراشي مي کنيد؟ شما چکاره اين امت هستيد که بدون مشورت مسلمانان اقدام به تعيين و انتخاب خليفه مي کنيد؟ عمر جهت استمالت و پوزش از اسامه جلو رفت و گفت: کار تمام شده و خيلي ها بيعت کرده اند (منظور خودش و ابوعبيده و معدودي از قبيله اوس بود) و تو هم با ابوبکر بيعت نما! اسامه با ناراحتي گفت: پيغمبر خدا مرا بر شما امير قرار داده و از اين امارت هم معزول نشده ام. چگونه اميري که پيغمبر خدا برگزيده است بيايد و با مأمور خود بيعت نمايد!؟

در اين مکان کوچک که تعداد بسيار محدودي جمع شده بودند، نه فقط همه مسلمين، بلکه حتي اکابر و بزرگان صحابه نيز در آنجا حضور نداشتند. بسياري از اهل سنت معتقدند که به دليل حياتي بودن امر خلافت، فرصت خبر رساني به بقيه صحابه در مناطق مختلف، مانند يمن و شام و مکه وجود نداشته است. در پاسخ به اين بهانه اهل سنت بايد گفت: حتي محمد بن جرير طبري در تاريخ خود معتقد است که فقط دو قبيله اوس و خزرج مي خواستند براي خود امير تعيين کنند.

علاوه بر اين، اردوي لشکر اسلام به فرماندهي اسامه بن زيد در همان نزديکي مدينه بود. در اين اردو هم عمر و هم ابوبکر تحت فرماندهي اسامه بودند. چگونه عمر و ابوبکر توانستند خود را به سقيفه برسانند ولي ديگر بزرگان همين اردو، از جمله خود اسامه را به دليل ضيق وقت دعوت نکرده و بي خبر گذاشتند!!؟ بنابراين به همان دليل که عمر و ابوبکر توانستند از اردوگاه جدا شده و خود را به سقيفه برسانند، مي توانستند در همان زمان و بدون فوت وقت بقيه صحابه اي را که در آن اردوگاه بودند مطلع نموده و به سقيفه بياورند.

بنابراين، از عدم اطلاع رساني به صحابه و لشکر اسامه مي توان دريافت که برنامه و توطئه از پيش طراحي شده اي در حال تکوين و اجرا بوده است. از طرفي ديگر علي ابن ابي طالب(عليه السلام) که فضايل او مورد اتفاق همه مسلمين است و عضو بسيار مؤثر جامعه مسلمين بود، و نيز عباس عموي پيامبر که شيخ القبيله بود و بسياري ديگر از بني هاشم که مورد تأييد پيامبر بودند، و در مدينه هم حاضر بودند را بي اطلاع گذاردند. حال اگر نقشه اي از قبل طراحي نشده بود، چرا عمر وارد خانه پيغمبر نشد تا قضيه را علناً به اطلاع همه بني هاشم و صحابه برساند و از همه آن ها استمداد نمايد؟ آيا ابوبکر عقل کل منحصر به فرد امت بود؟ و بقيه جزو صحابه به حساب نمي آمدند و عترت پيامبر بيگانه بودند؟ و لذا نبايد آن ها را مطلع مي کرد!!

بنابراين آنچه که اتفاق افتاد انتخاب و تعيين خليفه به وسيله سه نفر بود (ابوبکر، عمر و ابوعبيده) و بعد به تدريج، عوام الناس به آن ها پيوستند. ولي همچنان صحابه و عترت پيامبر از بيعت با خليفه منصوب آن ها امتناع مي کردند. در کجاي دنيا، اين همه مصلحت انديشي سراغ داريد که به بهانه مصلحت انديشي، امت و اسلام را منحصر به اين سه نفر کنند و آن را اجماع بنامند؟

آيا اين عقيده قابل قبولي است که سه نفر يا بيشتر، در پايتخت يک مملکت جمع شوند و براي بقيه، رييس جمهور و خليفه تعيين نمايند؟! آنگاه تبعيت بقيه افراد را واجب پندارند؟ جالب تر اين که همه افرادي که در آينده نيز خواهند آمد تحت بيعت و راه آن خليفه باشند. به طوري که پس از 1400 سال همگي را موظف به اين تبعيت بدانند. چنانچه کساني حتي در فکر و عقيده (نه در عمل) با آن ها مخالف باشند و از آن ها اطاعت و تبعيت نکنند آن ها را مهدور الدم، رافضي و کافر بخوانند!

با کدام قانون و با چه حقي اين سه نفر (ابوبکر و عمر و ابو عبيده)، و يا اصلاً همه معدود کساني که در سقيفه جمع شده بودند را بايد اجماع مسلمين بخوانيم؟ در صورتي که بين اجماع، اکثريت و اقليت، تفاوت فاحشي وجود دارد. اجماع يعني اتفاق نظر همه افراد بدون حتي يک نفر مخالف و يا ممتنع. اکثريت يعني بيش از نيمي از افراد شرکت کننده و اقليت يعني کمتر از نيمي از جمعيت شرکت کنندگان.

لذا با اين تعاريف بايد گفت: در ميان شرکت کنندگان در سقيفه، نه تنها اجماعي به وقوع نپيوست بلکه از ترس اين که سعد بن عباده ـ بزرگ قبيله خزرج ـ خلافت را به

دست نگيرد، عمر و ابوعبيده جراح و قبيله اوس، سياسي بازي نموده و با ابوبکر بيعت کردند.

حتي در خود مدينه سعد بن عباده انصاري و اولاد و قبيله اش، بسياري از خواص صحابه، تمام بني هاشم و دوستان آن ها و نيز علي ابن ابي طالب(عليه السلام) تا شش ماه، همچنان به مخالفت ادامه داده و زير بار بيعت نرفتند.

بنابراين با مختصر مطالعه اي مي توان دريافت که در خود مدينه منوره ـ که پايتخت حکومت اسلامي آن زمان بود ـ چنين اجماعي (حتي اجماع اکابر و بزرگان صحابه) هرگز به وقوع نپيوست. بلکه بسياري از صحابه و رجال به مسجد رفته و با ابوبکر، مجادله و بحث کردند. ابن حجر عسقلاني، بلاذري و نيز محمد خاوند شاه در روضه الصفا، اسامي 18 نفر از بزرگان صحابه که با ابوبکر مخالفت نموده و بيعت نکردند را چنين ذکر کرده اند:

1. سلمان فارسي

2. ابوذر غفاري

3. مقداد بن اسود کندي

4. عمارياسر

5. خالد بن سعيد ابن العاص

6. بريدة الاسلمي

7. ابي بن کعب

8. خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين (لقبي که پيغمبر به او داد)

9. ابوالهيثم بن التيهان

10. سهل بن حنيف

11. عثمان بن حنيف ذوالشهادتين

12. ابوايوب انصاري

13. جابر بن عبدالله انصاري

14. حذيفة اليمان

15. سعد بن عباده

16. قيس بن سعد

17. عبدالله بن عباس

18. زيد بن ارقم.

يعقوبي در تاريخ خود مي افزايد که افراد ديگري چون:

19. علي ابن ابي طالب(عليه السلام)

20. عباس بن عبد المطلب

21. فضل بن عباس

22. زبير بن العوام بن العاص

23. براء بن عازب

24 ـ مقداد بن عمر

نيز با ابوبکر بيعت نکردند و شيعه علي(عليه السلام) شدند.

با توجه به مطالب فوق، اين گونه انتصاب خليفه، توسط سه نفر در سقيفه را بايد اولين کودتاي عالم اسلام ناميد که تاريخ آن را ثبت کرده است. امام فخر رازي نيز در «نهاية الاصول» به صراحت مي گويد: «هرگز در خلافت ابوبکر و عمر اجماع واقع نشد تا پس از کشته شدن سعد بن عباده، اجماع منعقد گرديد.»

اگر اجماع اتفاق مي افتاد بايد حداقل، عترت واهل بيت پيامبر(عليه السلام) که در حديث ثقلين «إِنِّي تَارِکٌ فِيکُمُ الثَّقَلَيْنِ کِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي إنْ تَمَسَّکْتُم بِهِما فَقَد نَجَوتُم وَ لَنْ تَضِلُّوا بَعدها أَبَداً» و حديث سفينه «مثل أهل بيتي کمثل سفينة نوح، من توسّل بهم نجا ومن تخلّف عنهم هلک» آن ها را ميزان و ملاک نجات دانسته اند، در آنجا حضور مي داشتند.

از طرف ديگر، بر اساس همين احاديث، چون تشکيل دهندگان سقيفه از اهل بيت و عترت پيامبر دوري گرفته اند، اهل هلاک مي باشند. ابن حجر نيز در کتاب «صواعق»، درباره لزوم توجه به اهل بيت رسالت و عترت طاهره(عليه السلام) دو حديث از ابن سعد از پيامبر نقل مي کند:

«من و اهل بيتم درختي در بهشت هستيم که شاخه هاي آن در دنيا است. پس هر کس که بخواهد راهي به سوي خدا بيابد، بايد به آن ها تمسک جويد.»[3] .

و نيز «در هر دوره براي امت من عدولي از اهل بيت من وجود دارد که تحريف گمراهان، ادعاي مدعيان باطل و تاويل جاهلين را از دين اسلام دور مي نمايد. به درستي که بدانيد امامان شما، پيشوايان شما هستند که شما را به سوي خداي تعالي هدايت مي کنند. پس دقت کنيد که پيشوايان شما چه کساني هستند.»[4] .

لذا مجدداً يادآوري مي نمايد که به دليل وجود اهل بيت پيامبر و عترت او در ميان امت ـ که هرگز به گمراهي نمي روند ـ و در هر دوره اي اين حجت ها در روي زمين وجود دارند، اجماع امت پيامبر به گمراهي و خطا نمي رود. ليکن در قضيه سقيفه، بيعت کنندگان راه خود را از اهل بيت پيامبر جدا کردند و در نتيجه به گمراهي رفتند.

اکنون به بررسي چگونگي رفتار با افرادي که بيعت نکردند خواهيم پرداخت تا ماهيت به اصطلاح «اجماع مسلمين» روشن تر گردد.

ابن عبدالبر قرطبي که از بزرگان علماي اهل سنت است در کتاب «استيعاب» و نيز ابن حجر مکي مي گويند: سعد بن عباده انصاري که خود مدعي مقام خلافت بود، هرگز با ابوبکر و عمر بيعت نکرد و آن ها هم در ظاهر متعرض او نشدند. وي که صاحب قبيله بزرگي بود، از ترس اين که در بين مسلمين شورش و بلوايي بر پا نشود به شام رفت و در آنجا سکني گزيد. به تحريک يکي از بزرگان شام، شبانه به او تيراندازي شد و او را کشتند. قاتل او را پيدا نکردند و زدن تير را به اجنه نسبت دادند.[5] .

اما در مورد بيعت علي(عليه السلام)، همانطور که بخاري در جلد سوم صحيح و مسلم در جلد

پنجم صحيح خود مي نويسند، بيعت علي بعد از وفات فاطمه(عليهم السلام) بوده است. فاطمه(عليهم السلام)هم چند ماه پس از رحلت پيغمبر فوت کرده است. مسعودي در مروج الذهب مي گويد:

«هيچ يک از بني هاشم تا وقتي که فاطمه(عليهم السلام) وفات يافت، با ابوبکر بيعت نکردند.»

علي(عليه السلام) را هم با زور شمشير، آتش زدن خانه اش و تهديد به گردن زدن، مجبور به بيعت با ابوبکر کردند. حداقل 12 نفر از مورخين اهل سنت، خبر فوق را نقل کرده اند. براي مثال:

1. ابو جعفر بلاذري؛

2. احمد بن يحيي بن جابر البغدادي؛

3. ابن ابي الحديد معتزلي در شرح نهج البلاغه؛[6] .

4. محمد بن جرير طبري؛

5. ابن خزابه در کتاب غرر؛

6. ابن عبد ربه در جزء سوم عقد الفريد؛

7. ابو محمد عبدالله ابن مسلم بن قتيبة بن عمرو الباهلي الدينوري در جلد اول تاريخ الخلفا الراشدين؛

8. احمد بن عبدالعزيز جوهري؛

9. ابو وليد محب الدين محمد بن الشحنه الحنفي در کتاب «روضة المناظر في اخبار الاوائل والاواخر» و

10. ابي الحسن علي بن الحسين مسعودي در کتاب «اثبات الوصيه» مضمون اين خبر را با مختصر تفاوتي چنين روايت کرده اند:[7] .

«ابوبکر به عمر گفت: برو آن ها را بياور تا با من بيعت کنند. اگر از آمدن هم خودداري کردند با آن ها قتال کن. پس عمر همراه اسيد بن خضير و سلمه بن اسلم و عده اي ديگر به در خانه فاطمه(عليها السلام) رفتند. آن ها با خود هيزم بسياري بر در خانه فاطمه(عليها السلام) بردند. بني هاشم از جمله عباس عموي پيغمبر و علي(عليهم السلام) و زبير[8]  در آنجا بودند.

عمر گفت: بيرون آييد و با خليفه، ابوبکر بيعت کنيد و گرنه شما را مي سوزانم. به فاطمه(عليها السلام)نيز گفت: هر که در خانه است بيرون کن. زبير شمشير کشيد و عمر گفت: اين سگ را بگيريد.

شمشيرش را گرفتند و بر سنگ کوبيدند و شکست. بني هاشم از بيرون آمدن امتناع مي کردند. عمر هيزم طلبيد و گفت: به خدايي که جان عمر در قبضه قدرت او است يا بيرون آييد، يا خانه را با هر که در آنجا است مي سوزانم. مردم گفتند: يا اباحفص! ـ کنيه عمر اباحفص بود ـ فاطمه(عليها السلام) در اين خانه است. عمر در پاسخ گفت: هر کس در آنجا باشد مي سوزانم. پس همه به جز علي(عليه السلام) بيرون آمدند. عمر جهت چاره جويي نزد ابوبکر برگشت. ابوبکر اشخاص ديگري را چند بار فرستاد ولي مايوس برگشتند. مجدداً عمر با جماعتي ديگر بر خانه فاطمه(عليها السلام) هجوم بردند و چون دق الباب کردند، فاطمه(عليها السلام) با صداي بلند گفت: «اي پدر و اي پيامبر خدا! ببين بعد از تو از عمر و ابوبکر به ما چه مي رسد و چگونه ما را ملاقات مي کنند.» مردم با صداي شنيدن ناله و گريه فاطمه(عليها السلام)برگشتند، ولي همچنان عمر و عده ديگري در آنجا باقي ماندند. بالاخره علي(عليه السلام) را به اجبار و زور به سوي ابوبکر کشيدند. بني هاشم هم با او مي آمدند و ناظر قضايا بودند. چون به نزد ابوبکر رسيدند؛ ابوبکر از علي(عليه السلام) خواست تا بيعت کند. امام علي(عليه السلام) فرمود: من به اين مقام بر حق ترم و با شما بيعت نخواهم کرد. اگر از خدا مي ترسيد بايد به حق ما اعتراف نماييد. سپس عمر گفت: تا بيعت نکني دست از تو برنخواهم داشت. علي(عليه السلام) در پاسخ عمر گفت: خوب با يکديگر ساخته ايد، امروز تو براي او کار مي کني و فردا او آن را به تو بر مي گرداند. آنگاه امام خطاب به مردم گفت: به خدا سوگند که ما اهل بيت به اين امر بر حق تر هستيم و شما نبايد از حق دور شويد. عمر، علي(عليه السلام) را تهديد کرد که اگر بيعت نکني گردنت را خواهم زد. ابوبکر به عمر گفت: مادامي که فاطمه(عليها السلام) هست او را اکراه

نمي کنيم. سپس اميرالمؤمنين(عليه السلام) بدون اين که بيعت کند، برگشت و خود را به قبر پيغمبر رسانيد و با گريه و ناله عرض کرد: (إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَکادُوا يَقْتُلُونَنِي)؛[9]  «مردم مرا ضعيف ساختند و خواستند مرا بکشند.»

پس از آن، علي(عليه السلام) به خانه خود نزد فاطمه(عليها السلام) برگشت. بعد از مدتي ابوبکر و عمر جهت جلب رضايت فاطمه(عليها السلام) به خانه او آمدند؛ ولي فاطمه(عليها السلام) فرمود:

«به خدا سوگند شما دو نفر مرا اذيت کرديد، و در هر نمازم شما را نفرين مي کنم تا پدرم را ببينم و نزد او از شما شکايت کنم.»

سپس فاطمه(عليها السلام) ادامه داد:

«به خدا تا زنده ام (تا با خدا ملاقات نمايم) با عمر حرف نخواهم زد.» پس از رحلت فاطمه(عليها السلام) علي(عليه السلام) را دوباره مجبور به بيعت کردند.

بنابراين با تعجيلي که در روز سقيفه نمودند، و چند ساعت تأمل و درنگ نکردند تا مراسم تغسيل و تدفين پيامبر تمام شود، و حداقل علي(عليه السلام) ـ که به فرموده پيامبر جدا کننده حق و باطل است ـ و نيز عموي بزرگوار پيامبر ـ که شيخ القبيله بود ـ بيايند هر صاحب فکري نسبت به آنچه در سقيفه رخ داد بدبين مي شود و پيش خود خواهد گفت: توطئه اي در کار بوده است، و امروز پس از 1400 سال اين اختلاف ها پيش نمي آمد.

اما توطئه از اين قرار بود: چنانچه صبر مي کردند تا افرادي از اردوي اسامه يا از قبيله بني هاشم در سقيفه حاضر شوند، نام علي(عليه السلام) و عباس هم به عنوان يک داوطلب، مورد وثوق پيغمبر برده مي شد. با شواهد و قرائني که در اختيار بود، کلاه خلافت نصيب ابوبکر و عمر نمي شد و خلافت به صاحب آن يعني علي(عليه السلام) مي رسيد. لذا درنگ را جايز ندانسته و گفتند: تا طرفداران علي(عليه السلام) و ساير بزرگان، مشغول غسل و کفن و دفن پيغمبرند بايد لباس خلافت را به تن حاضرين و بقيه مسلمين را در مقابل عمل انجام شده قرار داد.

احاديث و اخباري که پيامبر تصريح در خلافت اميرالمؤمنين فرمود و همه را علماي اهل سنت بعضي تا حد تواتر نقل کرده اند که در صفحات (95 ـ 89) گذشت.

ب ـ سن بالاي ابوبکر:

چنانچه سن، يکي از شرايط خلافت مي بود بزرگتر و مسن تر از ابوبکر و عمر بسيار بودند. محققاً ابوقحافه (پدر ابوبکر) که در آن زمان حيات داشت از خود ابوبکر مسن تر بود و در نتيجه، بايد او را به عنوان خليفه بر مي گزيدند. و او همين مورد را در نامه اي به پسرش ابوبکر نوشته بود، لذا اين دليل عملاً و منطقاً نمي تواند درست باشد.

اما از نظر تجربه و جهان ديدگي، اگر اين شرط نيز بايد رعايت مي شد و از شرايط خلافت مي بود، بايد رسول الله(صلي الله عليه وآله) در زمان حيات خويش به آن جامه عمل مي پوشانيد. در صورتي که مي دانيم وقتي رسول الله(صلي الله عليه وآله) در غزوه تبوک عازم حرکت بود، در غياب خود، علي(عليه السلام) را نايب و خليفه خود قرار داد. ايشان در آن زمان به علي(عليه السلام) فرمود: «تو در اهل بيت من، در خانه من و در محل هجرت من خليفه من هستي.»[10]  لذا بايد اين ايراد را به پيغمبر وارد کرد که چرا با وجود شيوخ با تجربه و جهان ديده، علي جوان و کم سن و سال را خليفه خود قرار داد؟ چرا در موقع فرستادن آيات اول سوره برائت بر اهل مکه، پيرمرد جهان ديده را از وسط راه برگردانده و علي جوان را مامور آن کار بزرگ نمود؟ يا چرا براي هدايت اهل يمن از وجود چنان شيوخ با تجربه اي استفاده نکرد و اميرالمؤمنين(عليه السلام)را مامور هدايت اهل يمن نمود؟

ج ـ نبوت و سلطنت:

اما در پاسخ به قول عمر مبني بر اين که سلطنت و نبوت در يک خاندان جمع نمي شود[11]  بايد گفت: اولا خلافت و امامت، سلطنت و پادشاهي نيست بلکه ادامه نبوّت و جزو لاينفک آن است. به همان دليلي که هارون برادر حضرت موسي از خلافت برکنار نبود، علي(عليه السلام) نيز نبايد از خلافت رسول الله(صلي الله عليه وآله) بر کنار باشد. آشکارترين وروشن ترين دليل بر رد حديث منسوب به عمر بن الخطاب، عمل و پيشنهاد خود او براي نامزدي

علي(عليه السلام) بعد از خلافت خودش مي باشد، تا اين که بالاخره علي(عليه السلام) خليفه چهارم شد و همه اهل سنت او را به عنوان خليفه چهارم قبول دارند. لذا بسيار عجيب است که با مبنا قرار دادن اين اصل، خلافت (سلطنت!) بلافاصله علي(عليه السلام) را رد مي کنند ولي خلافت بافاصله همان شخص را قبول مي کنند. بالاخره دليل محکم تر استناد به آيه شريفه (أَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلي ما آتاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْکِتابَ وَالْحِکْمَةَ وَآتَيْناهُمْ مُلْکاً عَظِيماً)؛ «آيا مردم به آنچه خدا به فضل خود آن ها را برخوردار نموده است حسد ميورزند. پس به تحقيق ما بر آل ابراهيم کتاب و حکمت فرستاديم و به آن ها ملک (حکومت) بزرگ عطا نموديم» مي باشد. از آنجايي که پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) هرگز بر خلاف نص صريح قرآن سخني نمي گويد پس اين آيه، دليل بر رد سخن عمر است. يعني خلافت و نبوت مي توانند (و بايد) و ممکن است در يکجا جمع گردند. همانطور که محمد بن يوسف گنجي شافعي در باب 44 کفاية الطالب از پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله)نقل مي کند «و او پادشاه مؤمنين است و او باب من است که مي آيد. او بعد از من، خليفه من است.»

[12] .

 

[1] اللمع في اصول الفقه، ص246؛ شبهاي پيشاور، ص480 «لا تجتمع أمّتي علي الخطاء ـ لا تجتمع أمتي علي الضلالة».

[2] ابو عبيده گورکن بود.

[3] ينابيع المودة لذوي القربي، ج 2، ص439؛ شبهاي پيشاور، ص493 «أنا و أهل بيتي شجرة في الجنّة و أغصانها في الدنيا فمن شاء أن يتخذ إلي ربّه سبيلاً فليتمسک بها».

[4] النص والاجتهاد، ص138؛ کتاب الاربعين، ص378؛ ينابيع المودة لذوي القربي، ج 2، ص135؛ شبهاي پيشاور، ص493 «في کلّ خلف من أمتي عدول من أهل بيتي ينفون عن هذا الدين تحريف الضالّين و انتحال المبطلين وتأويل الجاهلين إلاّ و إنّ أئمتکم وفدکم إلي الله عزّوجلّ فنظروا من توفدون».

[5] قاتل سعد بن عباده و زننده تير خالد بن وليد بود. او در ابتداي حکومت ابوبکر، مالک بن نويره را کشت و همسر او را تصرف کرد و مغضوب خليفه واقع شد. خالد چون مي خواست در دوره خلافت عمر خود شيريني کند، شبانه به سعد بن عباده انصاري تير اندازي کرد تا خود را نزد خليفه پاک سازد.

[6] ج2، ص60؛ ج14، ص193.

[7] اثبات الوصيه، ص143؛ الوافي بالوفيات، ج6، ص17؛ الملل والنحل، ج1، ص57.

[8] امام علي(عليه السلام) درباره زبير مي فرمايند: زبير هميشه با ما بود تا پسرانش بزرگ شدند و او را از ما برگرداندند.

[9] همان جمله اي که هارون به برادرش موسي در بازگشت از کوه طور گفت و در سوره طور (52): آيه 150 آمده است.

[10] کتاب السقيفة، ص62؛ شبهاي پيشاور، ص496 «فأنت خليفتي في أهل بيتي و دار هجرتي».

[11] نساء (4): 54.

[12] لسان الميزان، ج 3، ص283؛ ميزان الاعتدال، ج 2، ص3؛ تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص43؛ شبهاي پيشاور، ص499 «و هو يعسوب المؤمنين و هو بابي الذي أوتي منه و هو خليفتي من بعدي».

 

 

 

 

 

 

تفاوت امامان شيعه با ائمه بقيه مذاهب اسلامي

تفاوت امامان شيعه با ائمه بقيه مذاهب اسلامي

پرسش:

آيا تفاوتي بين امامان شيعه و ائمه بقيه مذاهب اسلامي وجود دارد؟

پاسخ:

 امام در لغت به معناي پيشواي مردم «الامام هو المتقدم بالناس» مي باشد. به همين دليل، امام جماعت يا امام جمعه به کسي اطلاق مي شود که پيشواي مردم در نماز باشد. بقيه مذاهب چهارگانه اهل سنت نيز پيشوايان چهارگانه خود (امام ابوحنيفه، امام مالک، امام شافعي و امام احمد حنبل) را از آن جهت امام مي نامند که آن ها با اجتهاد و ابتکار خود، حلال و حرام را معين مي کرده اند.

در مذهب شيعه هم علما و فقهايي وجود دارند که در دوران غيبت امام دوازدهم، حضرتوليعصر ـ عجل الله تعالي فرج الشريف ـ بر اساس موازين چهارگانه «کتاب، سنت، عقل و اجماع» فتوا مي دهند و حلال و حرام را بر مردم معلوم مي کنند. ولي شيعيان بدان جهت آن ها را امام نمي دانند، زيرا امامت به معناي خلافت و ولايت و بصورت مطلق براي هر زمان و هر مکان توسط پيامبر و به امر الهي مختص به اوصياي دوازده گانه عترت طاهره مي باشد.[1] .

بعد از قرن پنجم و به دستور پادشاه وقت، علماي اهل سنت، باب اجتهاد را مسدود نمودند. آن ها آراي علما و فقها را جمع و منحصر به همان چهار فقيه فوق الذکر بنام امام کردند؛ يعني فقط آن چهار نفر را به رسميت شمردند. از آن زمان تاکنون مذاهب چهارگانه رايج شده است و مردم نيز مجبور به تبعيت يکي از آن ها شده اند.

آيا اين چهار نفر داراي ويژگي هاي بارز و منحصر به فردي هستند؟ برتري هاي هر کدام بر ديگري چيست که امت اسلام بايد بعد از قرن ها به اين چهار نفر رجوع کند؟ آيا اين احتمال وجود ندارد که در آينده مجتهدي تربيت شود و ظهور کند که از نظر علم و تقوا، به مراتب بالاتر از آن چهار نفر باشد؟ در اين صورت آيا هنوز مردم بايد پيرو همان چهار نفر باشند؟ چهار نفري که نه خود از اصحاب پيغمبر(صلي الله عليه وآله) بوده اند، نه او را ملاقات کرده اند و بعد ازمدتي مذهبي را ارائه کرده اند.

به همين دليل است که ما معتقد به جمود فکري در بين جامعه مسلمين (اهل سنت) هستيم، زيرا راه تعالي و ترقي و بحث مسائل روز و جديد بسته شده است. در صورتي که يکي از ويژگي هاي دين اسلام، حفظ اصول و ارزش هاي مذهبي و همراهي با قافله تمدن، در طول پيشرفت زمان است. اين يکي از دلايلي است که از نظر شيعه، تقليد ابتدائاً بر ميت جايز نيست و همواره بايد از يک مجتهد زنده تقليد نمود. لذا در فقه شيعه باب اجتهاد باز است و علماي شيعه بر اساس روايات پيامبر و اهل بيت پيامبر با در نظر گرفتن کليه مقتضيات زمان و مکان اجتهاد مي کنند و فتواي مناسب با آن مي دهند.

جالب تر اين که، بسياري از مذهب ديگر اسلامي که خود همچنان پيرو مرده ده قرن پيش مي باشند و پيروي مسلمانان را منحصر به يکي از مذاهب اربعه مي دانند، شيعيان را مرده پرست، رافضي و مشرک مي خوانند. در صورتي که هيچ نص صريحي در باره اين چهار نفر وجود ندارد، ولي امام و امامت شيعه، نص صريح پيغمبر بوده که از بيان مجدد آن خودداري مي شود.

از طرف ديگر لفظ امام را بارها پيامبر براي اميرالمؤمنين بکار بردند:

انس بن مالک مي گويد پيامبر فرمود: اولين کسي که از اين در وارد مي شود او امام متقين است و سيد و سرور مسلمانان و خاتم اوصياء يعسوب مؤمنان و کشاننده روسفيدان به بهشت است.[2] .

حاکم و بخاري و مسلم در صحيح روايت مي کنند پيامبر فرمود: سه چيز درباره علي به من وحي شد، سرور سيد مسلمانان و امام متقين و رهبر رو سفيدان بسوي بهشت.

 

[1] اما در محدوده زمان، مکان و شرايط خاصي امام بصورت اصطلاحي و به صورت مقيد داريم. مانند امام جماعت، امام جمعه يا امام در محدوده زماني خاص مانند امام خميني ـ که رهبري سياسي و مذهبي دارند که اين ها همه از علما هستند و هرگز جزو ائمه اصطلاحي بشمار نمي روند. ضمناً بايد دانست که ائمه شيعه را خداوند معين فرموده و از طريق پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) به مردم معرفي کرده و آن ها بر طبق ادله اي که در جاي خود آمده معصوم از خطا و گناه هستند و علم آن ها علم افاضي و اشراقي و لدني است. ولي ائمه ساير مذاهب بين علماي زيادي که با نام امام خوانده مي شوند، انتخاب شده اند که اولاً ربطي به عالم غيب ندارند، ثانياً علم آن ها نيز بر اساس اجتهاد و تأويل خود آن هاست، ثالثاً نه خود آن ها بلکه ديگران آن ها را معصوم از خطا و گناه نمي دانند.

[2] حلية الأولياء ـ کفاية الطالب....

 

 

 

 

 

بهشت پداش محب علی و گریه کننده بر حسین

بهشت پاداش محب علي و گريه کننده بر حسين

پرسش:

بعضي عقايد و احاديث شيعيان مانند «کسي که بر حسين گريه کند بهشت بر او واجب مي شود» يا «دوست داشتن علي(عليه السلام) حسنه اي است که هيچ گناهي به آن ضرر نمي رساند» باعث ترويج فساد و فحشا در بين شيعيان نمي گردد؟ آيا مي توان گفت: کسي که در هر سال، فقط چند قطره اشک براي حسين بن علي(عليه السلام)مي ريزد مثل اين است که تازه متولد شده و همه گناهان گذشته او پاک مي شود، و جايگاهش بهشت است؟

پاسخ:

اولاً، اگر به اعتقاد سؤال کننده، اشاعه فساد و فحشا در بين شيعيان به دليل وجود اين احاديث و اعتقادات باشد بايد در مذاهب و ادياني که چنين احاديثي وجود ندارد، اين قبيل گناهان و معاصي ديده نشود. حال آن که در بين ساير اديان الهي و نيز مسلمين ساير مذاهب، اين گونه معاصي به چشم مي خورد و حتي بيشتر هم ديده مي شود.

ثانياً اين احاديث فقط منحصر به کتب علماي شيعه نيست، بلکه امام احمد حنبل در مسند، خطيب خوارزمي در فصل ششم مناقب، سليمان قندوزي حنفي در باب 42 ينابيع الموده و بسياري از علماي اهل سنت، از انس بن مالک و معاذ بن جبل از پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله)روايت کرده اند که:

«دوستي علي بن ابي طالب(عليه السلام) حسنه اي است که هيچ گناهي به آن آسيب نمي رساند. دشمني با ايشان نيز گناهي است که با وجود آن هيچ کار خيري نمي تواند مفيد واقع شود.»[1] .

همچنين از رسول گرامي اسلام(صلي الله عليه وآله) آورده اند:

«دوستي علي ابن ابي طالب(عليه السلام) گناهان را مي خورد، همانطور که آتش، هيزم را در کام خود فرو مي کشد.»[2] .

گناهان به دو نوع کبيره و صغيره تقسيم مي شود. در قرآن مجيد از گناهان صغيره با عنوان سيئه نام برده شده است. چنانچه در قرآن مجيد مي فرمايد: (إِنْ تَجْتَنِبُوا کَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُکَفِّرْ عَنْکُمْ سَيِّئاتِکُمْ وَنُدْخِلْکُمْ مُدْخَلاً کَرِيماً)؛ «اگر از گناهان بزرگي که نهي شده ايد دوري نماييد از بقيه گناهان شما چشم پوشي نموده و شما را به مقام بلند و نيکو خواهيم رسانيد.»[3] .

ثالثاً وجود اين گونه احاديث از نا اميدي مسلمانان پيشگيري مي کند، هر چند که موجب اميد بي پايان نيز نمي گردد. وقتي که افراد معتقد، گرفتار هوي و هوس شده و مرتکب سيئه اي شوند، ممکن است شيطان آن ها را وسوسه نمايد که ديگر درهاي رحمت الهي به رويتان بسته شده است و در نتيجه به آن ها تلقين کند که ديگر کنترل نفس، مفهومي ندارد و موجب طغيان و سرکشي آن ها شود و سرانجام آن ها را به سمت و سوي گناهان کبيره سوق دهد. بنابراين براي آمرزش گناهان، بايد ابزار و وسايلي باشد که از آن جمله حب علي(عليه السلام) و اولاد علي است.

البته بايد ياد آور شد که محب علي(عليه السلام) نيز کسي است که پا جاي علي(عليه السلام) بگذارد و عملاً و قولاً به دنبال ايشان برود. اما چون عصمت، مخصوص مقام نبوت و امامت است، نمي تواند در عمل همانند علي(عليه السلام) شود. لذا حداقل بايد مرتکب معاصي و گناهان کبيره نشود و بر انجام گناهان صغيره نيز اصرار نورزد. آنگاه در زمره شيعيان علي(عليه السلام)قرار گرفته و مشمول آيه فوق مي شود.

همين طور گريه بر امام حسين(عليه السلام)، يکي ديگر از ابزار عفو و آمرزش گناهان صغيره است. گريه بر حسيني که پيامبر خدا فرموده است: «حسين منّي وأنا من حسين» اين حديث بدان معنا است که حسين پاره تن است و دين من به نيروي مظلوميت و جانبازي حسين احيا خواهد شد. آيا عقلا و منطقاً اگر مسلماني بر حسين، با اين مشخصات و ويژگي ها بگريد يعني راه حسين را بشناسد جايگاهش در بهشت نخواهد بود؟ حديثي از پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) به نقل از عايشه از قول جابر و انس بن مالک، پاسخگوي اين سؤال خواهد بود. ايشان فرمود: «هرکس حسين را در حالي که عارف به حق او باشد، زيارت کند بهشت بر او واجب مي شود.»[4]  عارف به حق حسين نيز بدان معنا است که ايشان را پسر پيغمبر، امام بر حق و وصي سوم رسول الله(صلي الله عليه وآله) بدانيم که قائم به حق بوده و براي احقاق حق کشته شده است. آيا چنين عزاداري، که براي امام حسين(عليه السلام) گريه کند مي تواند بر خلاف رويه مولاي خود عمل کند؟ و راه انبيا و معصومين را نرود؟

بدين جهت است که محب علي و عزادار حسين، راه آنان را شناخته و گرد معاصي کبيره نمي رود. لذا در احاديث آمده است که بهشت برين براي محب علي و عزادار حسين(عليه السلام)واجب مي گردد.

در روايات فريقين آمده است که قول «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» موجب دخول بهشت مي شود.

در جلد 2، محجة البيضاء، ص 272 از پيامبر نقل شده که هر کس «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» را بگويد وارد بهشت مي شود.

حالا ما مي پرسيم چگونه ممکن است صحابه پيامبر که عمري مشرک و بت پرست و بعضي اهل هر گناه و فسق بوده اند با گفتن يک «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» همه گناهانشان پاک شود. والاسلام يجب ما قبله. ولي گريه بر امام حسين(عليه السلام) و حب علي بن ابي طالب(عليه السلام)معقول نيست که موجب آمرزش يکسال گناه شود.

واقعاً چگونه است که مسلماني که در عمرش کارهاي خلافي انجام مي دهد، دروغ مي گويد، غيبت مي کند و... وقتي بر امام حسين گريه کند معقول نباشد که آمرزيده شود. ولي معاويه که بر عليه خليفه چهارم قيام کرد و باعث کشته شدن ده ها هزار نفر از طرفداران علي(عليه السلام) که بسياري از آن ها از صحابه پيامبر خدا بودند (مانند عمار ياسر) شدو بعد از استقرار خلافتش آن همه ظلم توسط او و اياديش بر مسلمانان رفت و به دستور او خليفه چهارم مسلمين را بر منابر و جايگاه هاي نماز جمعه لعن و سب مي کردند و افرادي مانند حجر بن عدي و يارانش را به جرم برائت نجستن از علي(عليه السلام)کشت و سبط پيامبر امام حسن مجتبي را با فرستادن سم براي جعده همسر آن حضرت و وعده ازدواج با يزيد در صورت ريختن سم در غذاي حضرت به شهادت رساند. او نه تنها گناهکار نيست بلکه به خاطر اجتهاد غلطش يک ثواب هم دارد، رضي الله عنه هم هست؟!!

چگونه است که اگر خداوند چند دروغ و غيبت را بر گريه کننده امام حسين(عليه السلام)ببخشد معقول نيست، ولي بخشيدن معاويه و يزيد بن معاويه نعوذ بالله من سبات العقل[5]  است! اگر رواياتي گريه برامام حسين(عليه السلام) و محبت به علي(عليه السلام) را موجب پاک شدن گناهان مي داند موجب جرأت شيعيان بر انجام گناه مي شود؟!

بنابراين، آن ها بايد ملتزم شوند که آيه شريفه (إِنَّ اللهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَکَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ لِمَنْ يَشاءُ)؛ که مفادش اين است که غير از شرک هر گناهي، حتي بدون توبه ممکن است مورد مغفرت الهي قرار گيرد (زيرا با توبه حتي شرک هم بخشيده مي شود)، و آيه شريفه (لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ إِنَّ اللهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً)؛ موجب جرأت همه مسلمان ها بر گناه شده است!

 

[1] ينابيع المودة لذوي القربي، ج 1، ص375 و ج 2، صص75، و 292؛ القصائد والعلويات، ص122؛ شبهاي پيشاور، ص525 «حبّ عليّ حسنة لا يضر معها سيئة و بغض عليّ سيّئة لا تنفع معها حسنة».

[2] الموضوعات، ج 1، ص370؛ مناقب آل ابي طالب، ج 3، ص3؛ ينابيع المودة لذوي القربي، ج 2، ص241؛ شبهاي پيشاور، ص525 «حبّ علي بن أبي طالب يأکل الذنوب کما تأکل النار الحطب».

[3] نسا (4): 31.

[4] شبهاي پيشاور، ص532 «من زار الحسين بکربلاء عارفاً بحقّه وجبت له الجنة».شبهاي پيشاور، ص532 «من بکي علي الحسين عارفاً بحقّه وجبت له الجنّة».

[5] غفلت و از کار افتادن عقل.

 

 

 

 

 

 

ایمان امام علی تحقیقی بود یا تقلیدی

ايمان علي تحقيقي بود يا تقليدي؟

پرسش:

 با وجود اين که علي(عليه السلام) اولين کسي است که اسلام آورد. ولي چون ايشان کودک نابالغي بود، ايمان آوردنش تقليدي بوده است. اما بقيه خلفا که پيرِ ورزيده و جهان ديده و صاحب عقل کامل بوده اند به طور تحقيقي ايمان آورده اند. آيا ايمان تحقيقي آن ها افضل از ايمان تقليدي علي(عليه السلام) نيست؟

پاسخ:

 در تاريخ آمده است که علي(عليه السلام) به دعوت پيغمبر خدا(صلي الله عليه وآله) لبيک گفته و اسلام آورده است. اين نقل قول، مورد قبول همه فرقه هاي اسلامي چه شيعه و چه سني است. حال بايد بررسي نمود که آيا پيغمبر(صلي الله عليه وآله) مي دانسته است که بر نوجوان نابالغ تکليفي نيست؟! چنانچه نمي دانسته است، پس نسبت جهل به حضرت پيامبر داده ايم. و اگر با وجود اين که مي دانسته، تکليفي بر نابالغ نيست و او را به اسلام دعوت کرده است، پس کار بيهوده و عبثي انجام داده است. در اين صورت، نسبت لغو و عبث به ايشان داده ايم. بنابراين در هر دو حالت مرتکب کفر شده ايم، زيرا در قرآن مجيد آمده است: (وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحي)؛ پيامبر خدا به هواي نفس سخن نمي گويد: آنچه مي گويد: وحي است که به او رسيده است».[1] .

پس قطعاً پيغمبر(صلي الله عليه وآله) علي(عليه السلام) را لايق، قابل و آماده دعوت مي دانسته و زمينه ايمان را در او ديده است که او را به اسلام دعوت نموده است. اگر اين زمينه در ديگران بيشتر و بهتر بود، چه بسا آن ها را زودتر به اسلام دعوت مي کرد.

از طرف ديگر، نه تنها خردسالي و کم سن و سال بودن، با کمال عقل و اراده منافاتي ندارد، بلکه بلوغ سني فقط براي احکام شرعيه لازم است و براي امور عقلاني شرط سني وجود ندارد. بديهي است که ايمان آوردن نيز از امور عقلاني است. بنابراين ايمان آوردن علي(عليه السلام) در خردسالي از فضايل آن حضرت به شما مي رود. همان گونه که قرآن مجيد از زبان عيسي بن مريم ـ طفل تازه به دنيا آمده ـ مي فرمايد: (قالَ إِنِّي عَبْدُ اللهِ آتانِيَ الْکِتابَ وَجَعَلَنِي نَبِيّاً)؛ به درستي که من بنده خاص خدا مي باشم و خداوند کتاب آسماني و شرف نبوت را به من عطا فرموده است».[2] .

در آيه ديگري از همان سوره درباره حضرت يحيي مي فرمايد: (يا يَحْيي خُذِ الْکِتابَ بِقُوَّة وَآتَيْناهُ الْحُکْمَ صَبِيّاً)؛ در کودکي به حضرت يحيي مقام نبوت را بخشيديم».[3] .

پس آيا مي توان اعطاي اين فضيلت و مقام به يحيي و عيسي را قبل از رسيدن به سن بلوغ، تقليدي و تلقيني وفاقد اعتبار دانست؟ يقيناً اين گونه نيست، زيرا مطابق آيات قرآن براي آن ها فضيلت محسوب مي شود. بنابراين مي توان نتيجه گرفت که ايمان آوردن در خردسالي براي امام علي(عليه السلام) نيز فضيلت مي باشد.

از طرف ديگر، چنانچه ايمان آوردن سه خليفه اول از ايمان آوردن علي(عليه السلام) افضل و برتر مي بود از پيامبر خدا به دور و بعيد است که در مجلسي که ابوبکر، عمر و ابوعبيده جراح در آن حاضر بودند دست بر شانه علي(عليه السلام) زده و فرمود: «اي علي تو اولين مؤمني هستي که ايمان آوردي و اولين مسلمي هستي که مسلمان شدي و تو براي من، به منزله هارون نسبت به موسي هستي»؟ [4] .

پيامبري که همه معتقديم بجز وحي سخني نمي گويد. (وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحي) و چون حضرت هارون خليفه بلا فصل حضرت موسي بوده منظور پيامبر(صلي الله عليه وآله) اين بوده که حضرت علي(عليه السلام) خليفه بلا فصل پيامبر(صلي الله عليه وآله) است.

طبري در تاريخ خود به نقل از سعد ابن ابيوقاص، در پاسخ سؤال پسرش مي نويسد: «ابوبکر پس از آن که بيش از پنجاه نفر اسلام آوردند، مسلمان شد. عمر نيز پس از اسلام آوردن 45 مرد و 21 زن مسلمان شد». بنابراين مي توان گفت که «اسلام علي(عليه السلام)از «فطرت»، و اسلام آن ها از «کفر و شرک» بوده است. يعني آن ها از کفر و شرک و بت پرستي بيرون آمده و به اسلام گرويده اند، در حالي که علي(عليه السلام) حتي لحظه اي تمايل به کفر و شرک نداشته است».

به همين دليل، پيغمبر خدا(صلي الله عليه وآله) مي فرمايد: «برترين مرد عالميان در زمان من علي(عليه السلام)مي باشد».[5] .

اين حديث را ميرسيد علي همداني ـ فقيه شافعي ـ در کتاب «مودة القربي» نقل کرده است. همچنين محمد بن يوسف گنجي شافعي در باب 24 کتاب کفاية الطالب از پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) چنين نقل مي کند: «سبقت گيرندگان همه امت ها در ايمان و توحيد سه نفر بودند که شرک به خدا نياوردند. اين سه تن علي ابن ابي طالب(عليه السلام) و حبيب نجار ـ صاحب ياسين ـ و حزقيل ـ مؤمن آل فرعون ـ بودند که راست کرداران نيز بودند و علي ابن ابي طالب(عليه السلام)افضل آن ها بود».[6]

 

[1] نجم (3): 3 و 4.

[2] مريم (19): 30.

[3] مريم (19): 12.

[4] مناقب آل ابي طالب، ج 1، ص290 و ج 3 ص378؛ تاريخ طبري، ج 4، ص433؛ ذخائر العقبي في مناقب ذوي القربي، ص58؛ شبهاي پيشاور، ص396 «يا عليّ أنت أوّل المؤمنين و أوّلهم إسلاماً و أنت منّي بمنزلة هارون من موسي». اين حديث را بارها عمر خليفه دوم نقل کرده است.

[5] بحار الانوار، ج 37، ص49؛ ينابيع المودة لذوي القربي، ج 2، ص298؛ شبهاي پيشاور، ص399 «أفضل رجال العالمين في زماني هذا عليّ».

[6] مناقب آل ابي طالب، ج 1، ص290؛ بحار الانوار، ج 64، ص205؛ تفسير قرطبي، ج 15، ص20؛ شبهاي پيشاور، ص398 «سباق الأمم ثلاثة لم يکفروا بالله طرفة عين خربيل مؤمن آل فرعون و حبيب النجار صاحب ياسين و عليّ بن أبي طالب(عليه السلام) و هو أفضلهم».

 

 

 

 

امامت از اصول دین یا فروع دین

امامت از اصول دين است يا فروع دين؟

پرسش:

 چرا امامت را جزو اصول دين مي دانيد در حالي که امامت فقط جزو فروع دين مي باشد؟

پاسخ:

بزرگاني از علماي اهل سنت، نظير ملاسعد تفتازاني در «شرح عقايد نسفي» و حميدي در «جمع بين الصحيحين» از پيغمبر خدا(صلي الله عليه وآله) نقل کرده اند: «هر کسي که بميرد و امام زمان خود را نشناخته باشد به درستي که مانند مردمان زمان جاهليت مرده است».[1]  اگر امامت جزو فروع دين بود، آيا پيغمبر مي فرمود: کسي که از امام زمان خود شناخت نداشته باشد و از دنيا برود به طريق اهل جاهليت مرده است؟ بديهي است که عدم معرفت و شناخت موردي از فروع دين، موجب تزلزل دين و مردن به سبک جاهليت نخواهد شد. پس مطابق اين برداشت، امامت بايد جزو اصول دين باشد که عدم شناخت آن باعث مردن به شيوه جاهليت مي گردد.

به همين دليل است که علمايي چون قاضي بيضاوي ـ مفسر معروف اهل سنت ـ در کتاب «منهاج الاصول» با صراحت مي گويد: «امامت، از بزرگترين موارد اصول دين است

که مخالفت با آن موجب کفر و بدعت مي گردد».[2]  ملا علي قوشچي نيز در «شرح تجريد مبحث امامت» مي گويد «امامت، رياست بر عموم مردم در امور دين و دنيا به طريق خلافت پيغمبر است».[3]  قاضي روزبهان نيز مي گويد: «در نزد اشاعره، امامت همان خلافت رسول الله(صلي الله عليه وآله) در بر پايي دين و حفظ حوزه ملت اسلام است. به طوري که متابعت او بر جميع امت واجب است».[4] .

آيا امام و امامتي با اين ويژگي ها که رياست عامه مسلمين را به عهده داشته باشد و اطاعتش بر همه واجب و در هر زماني فقط يک نفر اين مسئوليت را بر عهده داشته باشد، و جميع صفات حميده و اخلاق پسنديده، علم، زهد، تقوي و شجاعت را دارا باشد و علاوه بر اين، هم معصوم و هم به وسيله رسول الله منصوب پرورگار باشد به طوري که عدم شناختش مردن به سبک جاهليت مي باشد، نبايد جزو اصول دين باشد؟!! آيا تمام انحرافاتي که در امت واقع شد، حول مسأله امامت نبود؟!

 

 [1] مسند احمد، ج 4، ص96؛ مجمع الزوايد، ج 5، ص218؛ شبهاي پيشاور، ص279 «مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً».

[2] الصوارم المهرقة، ص263؛ شبهاي پيشاور، ص279 «إن الإمامة من أعظم مسائل اُصول الدين التي مخالفتها توجب الکفر والبدعة»

شيعه اصول دين را سه تا مي داند توحيد و نبوت و معاد. به همين دليل اهل سنت را که به مسأله امامت و بعضي از آنان به عدل اعتقادي ندارند مسلمان مي داند. امامت و عدل را جزو اصول مذهب مي داند يعني منکران امامت انتصابي از سوي پيامبر خدا و عدل الهي را در زمره شيعه نمي داند.

منکرين ولايت اميرالمؤمنين و اهل بيت از حقيقت دين و مرحله کمال آن (أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِينَکُمْ) و تمام آن (أَتْمَمْتُ عَلَيْکُمْ نِعْمَتِي) محروم هستند.

اين استدلال قاضي بيضاوي با اندکي مسامحه است، زيرا در مورد تارک حج هم آمده است که يا يهودي بمير و يا نصراني بمير. در مورد منکران ضرورت هاي ديني مانند اعتقاد به نماز و حج و روزه ماه مبارک رمضان نيز فرموده اند کافر است ولي اين دليل نمي شود که اعتقاد به ضروريات دين جزو اصول دين باشد و بگوئيم يکي از اصول دين نيز اعتقاد به وجوب نماز و روزه و حج و امر به معروف و نهي از منکر است.

اهميت فوق العاده مسأله امامت که «ما نودي بشيء کما نودي بالولاية» به دليل اين که شرط قبولي ساير اعمال است، موجب شده تا عده اي آن را جزو اصول دين بدانند.

[3] مجمع الفائدة، ج 3، ص215؛ شبهاي پيشاور، ص279 «و هي رئاسة عامّة في أمور الدين والدنيا خلافة عن النبي(صلي الله عليه وآله)».

[4] شبهاي پيشاور، ص279 «الإمامة عند الأشاعرة هي خلافة الرسول في إقامة الدين و حفظ حوزة الملّة بحيث يجب اتباعه علي کافة الأمة».

 

 

 

 

آيا شيعه حق است با اين که در اقليت است؟

آيا شيعه حق است با اين که در اقليت است؟

پرسش:

آيا شيعه اي که در اقليت است و پيروان اندکي دارد، مي تواند بر حق باشد؟

پاسخ:

 آمارهاي فعلي دنيا نشان مي دهد که جمعيت دنيا بيش از 6 ميليارد نفر است. کل مسلمانان (شامل شيعيان و مذاهب چهارگانه شافعي، حنبلي، مالکي و حنفي و نيز وهابيون) حدود 5 / 1 ميليارد و جمعيت شيعيان به تنهايي حدود 350 ميليون نفر مي باشد. بيش از 2 ميليارد از جمعيت 6 ميلياردي جهان در چين و هندوستان زندگي مي کند که اکثريت قريب به اتفاق آنان بت پرست، گاو پرست و حتي شيطان پرست هستند.

اگر منطق سؤال فوق صحيح باشد بدان معنا است که مي توان آن را تعميم داده و پرسيد: «اگر اسلام و دين محمد(صلي الله عليه وآله) بر حق است، پس چرا مسلمين در اقليت هستند و اکثر مردم جهان آن را نپذيرفته اند؟»

در پاسخ به هر دو سؤال بايد گفت: هرگز اکثريت، نشانه حقانيت نمي باشد و تعداد پيروان و طرفداران يک عقيده، موجب شناخت حق و باطل نمي شود. زيرا در اين صورت هم شيعه، هم اسلام و هم توحيد و نبوت را نمي توان بر حق دانست؟

استناد به قرآن مجيد و بيان حديثي از امام الموحدين علي(عليه السلام) پشتوانه اين استدلال است. قرآن مجيد در بسياري از موارد به تعريف و تمجيد اقليت ها و نکوهش اکثريت پرداخته است. براي مثال در سوره اعراف مي فرمايد: (وَلا تَجِدُ أَکْثَرَهُمْ شاکِرِينَ)؛ «اکثر آنان را شاکر و سپاسگزار نخواهي يافت.»[1]  در سوره انفال نيز مي فرمايد: (إِنْ أَوْلِياؤُهُ إِلاَّ الْمُتَّقُونَ وَلکِنَّ أَکْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ)؛ «به جز پرهيزگاران کسي اولياي او نيست و البته اکثر آنان نمي دانند.»[2]  در سوره سبا نيز آمده است: (وَقَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّکُورُ)؛ و اندکي از بندگان من سپاسگزارند.»[3] .

بر اساس همين آيات است که امير مؤمنان، در جريان جنگ جمل در پاسخ فردي که پرسيد «چطور ممکن است اين همه مخالفان تو که اکثريت را تشکيل مي دهند بر باطل باشند؟» فرمود: «حق و باطل را با تعداد پيروان آن نمي توان شناخت. حق را بشناس، سپس اهل آن را خواهي شناخت. باطل را بشناس، آنگاه اهل آن را خواهي شناخت.»[4] .

از سوي ديگر، يکي از منابع فقه، اجماع است. اجماع، عبارت است از اتفاق نظر تمامي مسلمين جهان بر انجام امري. در اين اصل، يک نکته مهم نهفته است که اقليت خواص مسلمين، بايد همراه و همگام با اکثريت باشند تا اجماع حاصل شود. در غير اين صورت اجماع حاصل نمي شود و اکثريت به وقوع مي پيوندد. البته واضح است که تفاوت اکثريت و اجماع در همين است. لذا مي توان استنباط نمود که در اينجا اقليت، ممکن است بر حق باشد در حالي که اکثريت نظر ديگري دارند.

به همين جهت است که اکثريت، جزو منابع فقه به حساب نيامده و از اجماع به عنوان منابع فقه ياد شده است.

 

 [1] اعراف (7): 17.

[2] انفال (8): 34.

[3] سبأ (34): 36.

[4] الانساب الاشراف، ص238 «إنّ الحقّ والباطل لا يعرفان بأقدار الرّجال. اعرف الحق تعرف أهله، اعرف الباطل تعرف أهله».