آیا عمر داماد امیر المومنین بوده است

شبهه دوم:

به درخواست یکی ازدوستان این شبه مهم که اهل تسنن و وهابیت بر این تکیه می کنند که می گویند عمر داماد امیرالمومنین بوده است این مقاله را زودتر نوشتم

 شبهه :ازدواج عمر بن خطاب با ام كلثوم (دختر علي ابن ابيطالب) موجب فضلي است كه علي ابن ابيطالب آن را براي خليفه دوم اثبات نمود.

جواب اجمالي:

رویاتي مبني بر ازدواج ام‌كلثوم با عمر نقل شده كه با توجه به شبهات موجود در اين روايات و ضعف سند و دلالت آنها، مشخص مي‌گردد كه اين روايات جعلي است و قدرت اثبات موضوع را ندارند و صرفاً يك نقل تاريخي است، كه از دوران اموي و عباسي به جاي مانده است. علاوه بر اين، ازدواج عمر با ام‌ّكلثوم بر مبناي اين روايات، شرافتي را براي عمر به اثبات نمي‌رساند، بلكه ماية سرافكندگي اوست.  

جواب تفصيلي:

دربارة ازدواج عمر با ام‌ّكلثوم نظرات و اقوال متفاوتي وجود دارد، به گونه‌اي كه با اختلاف موجود نمي‌توان موضوعي را اثبات يا نفي نمود. در اين نوشته سعي شده است به طور اجمال اين موضوع مورد بررسي قرار گيرد.

 1ـ از نظر علماي شيعه روايات غير متواتر كاربردي نداشته و استفاده از آن قابل قبول نيست. شهيد ثاني رحمة الله عليه، پس از يادآوري اين نكته كه شناختن تفصيلي برزخ و معاد لازم نيست، مي‌نويسد: « امّا ورد عنه ـ (ص) ـ في ذلك من طريق الآحاد، فلا يجب التصديق به مطلقاً و ان كان طريقه صحيحاً، لانّ الخبر الواحد الظنّي، قد اختلف في جواز العمل به في الاحكام الشرعيه الظنيّه، فكيف بالاحكام الاعتقاديه»[1]يعني: « رواياتي كه از پيامبر (ص) در رابطه با توضيح مسايل معاد  و برزخ آمده و به مرحلة اطمينان نرسيده ـ خبر واحد ـ مطلقاً لازم نيست آن را بپذيريم، اگر چه با سند صحيح نقل شده باشد؛ زيرا خبر واحد ظنّي است، با اينكه عمل به خبر واحد در احكام شرعي مورد اختلاف مي‌باشد، پس چگونه مي‌توانيم در مسايل اعتقادي براي آن ارزشي قائل باشيم؟!» پس در نتيجه، چنانچه صحت اخبار در اعتقادات ثابت نگردد، هيچ ضربه‌اي به دين وارد نمي‌شود.

 ازدواج عمر با ام‌ّكلثوم نيز از اين موارد است، يعني اگر صحّت آن ثابت نشود، هيچ ضربه‌اي به دين وارد نمي‌شود.

 رواياتي كه اثبات كنندة ازدواج عمر با ام‌ّكلثوم مي‌باشد، متواتر نبوده، بلكه ضعيف يا مرسل هستند.[2]علاوه بر ضعف سند، اين روايات دچار ابهامات و تناقضاتي است كه آنها را از لحاظ محتوا، غير قابل اعتماد مي‌گرداند. از جملة اين موارد اينكه: ابن حجر در الاصابه[3] و ابن قتيبه در المعارف[4] و ابن اثير در اسد الغابه[5] براي ام‌ّكلثوم سه شوهر ديگر پس از هلاكت عمر ذكر كرده‌اند، كه يكي از آنها « عون بن جعفر» بوده است؛ و حال آنكه همين ابن حجر در كتاب الاصابه و ابن اثير در اسد الغابة نوشته‌اند: عون بن جعفر در جنگ شوشتر به شهادت رسيد، و اين جنگ در زمان عمر به وقوع پيوست.[6] ابن اثير در الكامل مي‌نويسد: فتح شوشتر در سال 17 هجري بوده است[7] و بعضي سال 16و بعضي سال 19 هم گفته‌اند، و ذهبي در تاريخ الاسلام ـ عهد الخلفاء الراشدين ـ اين فتح را در سال 18 هجري مي‌داند. [8] بنابراين شهادت عون در سال 16 يا 17 يا 18 يا 19 هجري و در زمان عمر بوده است، در حاليكه تاريخ ازدواج عمر با ام‌ّكلثوم را ابن اثير در الكامل و ذهبي در تاريخ الاسلام، سال 17 هجري نوشته‌اند؛[9] و قتل عمر در سال 23 هجري واقع شده است.[10]

نتيجه اين‌كه، چطور ممكن است اولين ازدواج ام‌ّكلثوم در سال 17 هجري با عمر واقع شده باشد و عمر تا اواخر سال 23 هجري زنده باشد و سپس با عون بن جعفر كه در سال 17 هجري در جريان فتح شوشتر به شهادت رسيده است، ازدواج كند؟!

برای خواندن ادامه شبهه بر گزینه ادامه مطلب کلیک کنید

ادامه نوشته

آیا انبیا گناه کرده اند یا معصوم بوده اند

این بخشی که قرار داده ایم حدود 150 شبه وهابیت وجود دارد که سعی می شود
هر سه روز یکبار شبه بعدی را قرار دهیم با مطالعه دقیق این قسمتها ان شا الله بعد از یکسال از نظر شبهات دیگر کم نخواهید آورد

شبه اول

اينكه انبياء اقرار به گناه كرده اند و از خداوند همواره طلب مغفرت مى نمودند، آيا ضررى به نبوت و عصمت آنها نمى زند؟ و آيا براى آنها نقص نمى آورد؟

قبل از وارد شدن به اصل جواب، به بيان چند مقدمه مى پردازيم:

1. «عصمت» برگرفته از كلمه «عصم» به معناى نگهداشتن و مانع شدن است([1]) و در اصطلاح «نيروى درونى است كه شخص را از گناه و حتى از خطا و اشتباه منع مى كند»([2]) و طبق تعريف ديگر «عصمت لطفى است از طرف خداوند، كه شخص را از انجام فعل قبيح باز مى دارد([3])، به اين معنا كه انسان در اثر ايمان و شناخت و يقين كامل، داراى روحى مى شود كه با كمال آزادى و آگاهى هرگز نه تنها گناه نمى كند بلكه انديشه و فكر گناه هم در ذهن او خطور نمى كند([4]).

2. در اصل عصمت انبياء، بين مسلمين هيچ اختلافى نيست، ولى در مراتب آن اختلاف وجود دارد. شيعيان قائلند كه انبياء از انجام هر گناهى چه عمداً و چه سهواً و چه نسياناً معصوم هستند، ولى اكثر اهل سنت معتقدند كه انبياء از گناه صغيره اى كه سهوا انجام شود معصوم نيستند و ممكن است كه شخص نبى گناه صغيره سهوى انجام دهد و همچنين عصمت را فقط در زمان نبوت قبول دارند([5]) نه قبل از آن.

3. منظور از عصمت پرهيز از كارهايى است كه از نظر شرعى حرام است نه امورى كه به آن ها مجازاً عصيان و گناه گفته مى شود.

ـ با توجه به مطالبى كه اشاره شد، در جواب از علت استغفار انبياء و ائمه و اين كه آيا اين عمل آن ها نشان دهنده نقص و نداشتن عصمت نيست بايد بگوييم كه:

اولا: گاهى اوقات به ترك مستحب يا انجام فعل مكروه، گناه و عصيان گفته مى شود و به همين خاطر انبياء و امامان معصوم به خاطر بزرگى مقام و شأن و جلالى كه داشته اند ترك بعضى از مستحبات و انجام بعضى از مكروهات را شايسته مقام خود نمى ديدند ولذا به آن گناه و عصيان مى گفتند و از آن استغفار مى كردند([6]).

مقام خاص انبياء و اولياء چنين مى طلبد كه آنان كارى كه شايسته مقام ربوبيت نيست مرتكب نشوند و آن كار را زشت و قبيح بشمارند و اين به خاطر شناخت عميق آنان از خداوند و مقام ربوبى اوست. پس اگر انبياء به گناهى اعتراف مى كنند و طلب استغفار مى كنند معنايش اين نيست كه گناه به معناى فقهى و شرعى مرتكب شده اند، بلكه به اين معناست كه كار آنان شايسته مقام ربوبى خداوند نبوده است و به تعبير ديگر ترك اولى كرده اند چنان كه بعضى از مفسرين در مورد كار حضرت آدم(ع) كه موجب خروج او از بهشت شد، گفته اند كار او از قبيل ترك اولى بوده است.([7])

البته بايد توجه داشت([8]) كه كارهايى كه انبياء و معصومين ـ عليهم السلام ـ براى خود گناه مى دانند، باعث آتش جهنم و عذاب هاى آخرت نيست و استغفار از اين كارها هم به خاطر رهايى از آتش جهنم نيست، زيرا اصلا كارى كه موجب آتش جهنم شود از آن ها سر نمى زند، بلكه اين كارها فقط باعث مى شود كه از عنايات و توجهات خاص اللهى و مقاماتى كه ما اصلا عقلمان قدرت فهم آن ها را ندارد، محروم شوند... و استغفارشان به خاطر بازگشت به مقامات اوليه اى است كه قبل از انجام اين كارها داشته اند و يا اصلا براى رسيدن به مقامات والاترى است كه در اثر انجام اين كارها از رسيدن به آنها محروم شده اند([9]).

ثانياً: انبياء تمام كمالات و علوم و فضايل خود را از ناحيه خداوند مى دانند و اگر اين فضل و لطف از جانب خداوند نبود چه بسا آنان دچار معصيت و عصيان مى شدند، و در واقع آنان با استغفار و گريه و زارى به درگاه خداوند، به عجز خود در مقابل خداوند و فضل و انعام خداوند اقرار مى كنند، پس اگر انبياء مى گويند «اَذنبت: گناه كردم» معنايش اين است كه اگر توفيق و فضل و لطف خداوند نبود مرتكب گناه مى شدم([10]).

ثالثاً: انبياء در هر لحظه و زمان، در حال ترقى و تكامل و صعود به كمالات و پيمودن مدارج رشد و معرفت خدا بوده اند، و وقتى به گذشته خود مى نگريستند خود را در مرتبه پايين ترى از معرفت حق مى ديدند و در مقابل خداوند، خود را مقصر مى دانستند و از آن حالت گذشته خود استغفار نمودند([11]).

رابعاً: انبياء چون به خداوند متعال و مقام ربوبى او معرفت و شناخت زيادى داشته اند، عبادات و طاعات خود را، لايق مقام او نمى دانستند، از اين جهت، آن را نوعى قصور مى شمردند و از آن استغفار مى كردند([12]).

والسلام

--------------------------------------------------------------------------------

[1]. احمد بن فارس، معجم مقايس اللغة، مكتبة الاعلام الاسلامى، ذيل كلمه عصم، ج 4، ص 331.

 [2]. محمدتقى مصباح يزدى، راهنماشناسى، مركز مديريت حوزه علميه قم، ص 121.

 [3]. بحار، دار احياء التراث العربى، ج 17، ص 94.

 [4]. محسن قرائتى، درسهايى از قرآن، انتشارات اسلامى، ص 268.

 [5]. بحارالانوار، ج 11، ص 90، شرح مواقف، جرجانى، شريف رضى، ج 8، ص 267.

[6]. بحارالانوار، همان، ج 25، ص 210.

[7]. تفسير نمونه، ناصر مكارم شيرازى، دارالكتب الاسلاميه، ج 6، ص 123 و شرح المواقف، جرجانى، شريف رضى، ج 8 ص 267 ـ 268 و شرح المقاصد، تفتازانى، شريف رضى، ج 5، ص 50.

 [8].

 [9]. راهنماى شناسى، همان، ص 169.

 [10]. بحارالانوار، همان.

 [11]. بحارالانوار، همان.

 [12]. بحارالانوار، همان.

 

سجده بر تربت از دید اهل تسنن

سجده بر تربت

اگر كسي از شما بپرسد چرا بروي مهر سجده مي كنيد شما مشرك هستيد چطور مي توانيد از عقيدتان دفاع كنيد حتما اين  استدلالات جالب را بخوانيد  

موضوعات:

زمين سجده گاه و مايه پاکيزگي است

خنک کردن سنگريزه ها در دست

فرمان خاک آلود کردن پيشاني (تتريب)

کشيدن دستار از زير پيشاني

جواز سجده بر حصير و بوريا

جواز سجده بر لباس به هنگام اضطرار

فلسفه سجده بر خاک در بيانات پيامبر

سجده بر تربت امام حسين

 

زمين سجده گاه و مايه پاکيزگي است

پيامبر گرامي صلَّي اللّه عليه و آله و سلَّم فرمود:«وجعلت لي الأرضُ مسجداً وطهوراً» [1] : زمين براي من سجده گاه و مايه پاکيزگي قرار داده شده است».

مسلماً مقصود از زمين در اين حديث زمين طبيعي است، نه زمين مفروش با فرش و سجاده به گواه اين که براي زمين دو ويژگي قايل شده است:

أ. سجده گاه است (مسجداً).

ب. و طهور است (مطهر و مايه پاکيزگي).

مسلماً حکم دوم که مايه پاکيزگي است از آنِ زمين طبيعي است که انسان جُنب بر اثر تيمم بر زمين، نوعي طهارت پيدا مي کند. قرآن در آيه اي مي فرمايد:

«وَإِنْ کُنْتُمْ جُنُباً فاطّهروا وَإِنْ کُنْتُمْ مَرضي أَوْ عَلي سَفَر أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْکُمْ مِنَ الْغائِط أَوْ لامَسْتُمُ النِّساء فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً». [2] .

 «اگر جنب باشيد خود را بشوييد و (غسل کنيد) و اگر بيمار و يا مسافر باشيد يا يکي از شما از قضاي حاجت بازگشت يا با زنان تماس گرفت و آبي براي غسل و يا وضو نيافتيد با خاک پاک تيمم کنيد».

آيه به روشني نشان مي دهد که دو چيز به ترتيب مايه پاکيزگي است، يکي غسل با آب، دومي تيمم بر خاک.

بنابراين از آنجا که زمين طبيعي داراي چنين ويژگي است، قهراً همان نيز سجده گاه پيامبر صلَّي اللّه عليه و آله و سلَّم و همه مسلمانان است.

احمد بن علي معروف به جصاص [3] (305ـ370) در کتابي که پيرامون آيات احکام تأليف کرده آورده است:

«إِنّ ما جَعَلَهُ مِنَ الأَرْضِ مَسْجِداً هُوَ الَّذِي جَعَلَهُ طَهُوراً». [4] .

«آنچه را که مايه پاکيزگي قرار داده همان را نيز سجده گاه معرفي کرده است».

خنک کردن سنگريزه ها در دست

از آنجا که پيامبر گرامي صلَّي اللّه عليه و آله و سلَّم اصرار بر سجده بر زمين داشت و در فصل گرما سنگريزه هاي مسجد نبوي بر اثر تابش خورشيد گرم مي شدند، ياران پيامبر سنگريزه ها را در دست خود نگاه مي داشتند تا به طور موقت از تابش خورشيد جلوگيري کنند و به هنگام سجده کردن، پيشاني بر آنها بگذارند. به عنوان نمونه،جابر بن عبداللّه انصاري مي گويد:

«کُنْتُ أُصَلّي مَعَ النَّبِيّ الظّهْرَ فَآخُذُ قَبْضَةً مِنَ الْحِصي، فَأَجْعَلُها في کَفّي ثُمَّ أَحوّلُها إِلي الکفِّ الأُخْري حَتّي تبردَ، ثُمَّ أَضَعُها لجبيني حَتّي أَسْجُدَ عَليها مِنْ شِدّةِ الحَرّ». [5] .

من با پيامبر نماز ظهر را برگزار مي کردم مشتي از سنگريزه ها برمي داشتم و آنها را دست به دست مي کردم تا خنک شوند، سپس زير پيشاني نهاده بر آنها سجده مي کردم به خاطر پرهيز از گرمي آنها.

محدث بزرگوار بيهقي از استاد خويش نقل مي کند که اين حديث گواه بر اين است که بر لباسي که بر تن است نمي توان سجده کرد، زيرا سجده بر چنين لباسي آسان تر از خنک کردن سنگ ريزه ها با دست به دست کردن است. [6] .

در اينجا شايسته بود بيهقي بر چيزي ديگر نيز استدلال کند و بگويد هرگاه سجده بر هر پوشيدني(خواه بر تن انسان باشد يا نباشد) جايز بود، پيامبر آن را پيشنهاد مي کرد و ياران پيامبر نيز به همين روش عمل مي کردند، مثلاً دستمال ويا سجاده اي را در بغل يا در دست مي گرفتند و بر آن سجده مي کردند.

انس بن مالک نيز يادآور مي شود و مي گويد:

«کُنّا مَعَ رَسُول اللّهِ في شِدّةِ الحَرِّ فَيَأْخُذ أَحَدُنا الحِصي في يَدِهِ فَإِذا بَردَ وَضَعَهُ وَسَجَدَ عَلَيْهِ». [7] .

«ما با پيامبر در سخت ترين گرما نماز مي گزارديم هر يک از ما سنگريزه هايي به دست مي گرفت، آنگاه که خنک مي شد به زمين مي گذاشت و بر آن سجده مي کرد».

اصرار پيامبر صلَّي اللّه عليه و آله و سلَّم بر سجده بر زمين به حدي بود که به شکايت ياران خود از گرمي سجده گاه ترتيب اثر نمي داد چون وحي الهي به او چنين اجازه نداده بود.

خبّاب بن أرتّ مي گويد:

«شَکَونا إِلي رَسُولِ اللّهِ سَجدَةَ الرّمضاءِ في جِباهِنا وَاکفّنا فَلَمْ يَشُکَّنا». [8] .

«از زيادي گرمي سجده گاه و زير دست ها به پيامبر شکايت برديم، او به شکايت ما ترتيب اثر نداد».

ابن اثير در کتاب ارزشمند خود «النهاية» ذيل ماده (شکي) مي گويد:

آنگاه که ياران پيامبر از گرماي زيردست و سجده گاه براي پيامبر شکايت بردند، پيامبر اجازه نداد آنان بر گوشه لباس خود سجده کنند.

شايسته بود ابن اثير بر مفهومي گسترده تر استدلال کند و آن اين که پيامبرصلَّي اللّه عليه و آله و سلَّم اجازه نداد بر غير زمين مانند سجاده و فرش و غيره سجده کنند.

اين احاديث که نمونه هايي از آنها را ياد کرديم حاکي از آن است که در اين مرحله فقط و فقط سجده بر زمين مشروع بود.

فرمان خاک آلود کردن پيشاني (تتريب)

ياران پيامبرصلَّي اللّه عليه و آله و سلَّم از اين که پيشاني آنان بر اثر تماس با زمين خاک آلود مي شود، کمي دوري مي جستند، امّا پيامبر صلَّي اللّه عليه و آله و سلَّم کراراً به آنان دستور مي داد که از اين کار پرهيز نکنند. در اين مورد به روايات ذيل توجه کنيد:

الف. خالد جهني مي گويد: پيامبر صهيب را مشاهده کرد که سجده مي کند و از خاک آلود شدن پيشاني مي پرهيزد، به او فرمود: «تَرَّبَ وَجهَکَ يا صُهيبُ» [9]  صورت خود را برخاک بنه اي صهيب

ب. اُمّ سلمه مي گويد: پيامبر نوجواني به نام «افلح» را ديد که به هنگام سجده، سجده گاه را «فوت» مي کند، فرمود: «يا أَفْلحُ تَرِّبْ» [10] ؛چهره بر خاک بگذار.

در روايت ديگر به شخصي به نام رباح فرمود: يا رباحُ تَرِّبْ وَجهَکَ. [11] .

ج. ابوصالح مي گويد: وارد خانه اُمّ سلمه شدم، برادر زاده او نيز وارد شد و در خانه وي دو رکعت نماز گزارد. آنگاه که سجده کرد، خاکي را که بر روي زمين بود فوت کرد، امّ سلمه به او گفت: برادرزاده ام! چنين مکن. از رسول خدا شنيدم به جواني که يسار نام داشت و سجده گاه را فوت مي کرد، فرمود: ترِّبْ وجهک للّه. [12] .

کشيدن دستار از زير پيشاني

رسول گرامي صلَّي اللّه عليه و آله و سلَّم کساني که بر گوشه دستار خود سجده مي کردند و به نوعي از سجده بر زمين دوري مي جستند، از اين کار منع مي کرد و دستار را از زير پيشاني آنها بيرون مي کشيد.

روي انّ النبي صلَّي اللّه عليه و آله و سلَّم کانَ إِذا سَجَدَ رَفَعَ العَمامَةَ عَنْ جَبْهَتهِ. [13] .

روايت شده: پيامبر صلَّي اللّه عليه و آله و سلَّم به هنگام سجده، عمامه از پشاني خود برطرف مي کرد.

صالح بن حيوان مي گويد: أنّ رسول اللّه صلَّي اللّه عليه و آله و سلَّم رأي رجلاً بِجَنْبِهِ يَسْجُدُ وَقَدْ اعتمَّ

 عَلي جبْهَته فَحَسر رَسُول اللّه صلَّي اللّه عليه و آله و سلَّم عَنْ جبهَته. [14] .

پيامبر گرامي صلَّي اللّه عليه و آله و سلَّم مردي را که در کنارش قرار گرفته مشاهده کرد که بر پيشاني خود پارچه بسته و بر آن سجده مي کند پيامبر صلَّي اللّه عليه و آله و سلَّم پارچه را از پيشاني او کنار زد.

روايت در اين مضمون فزون تر از آن است که همه آنها را ذکر کنيم، علاقمندان مي توانند در اين مورد (کشيدن پارچه يا پيشاني بند از سجده گاه) به مصادر ياد شده در زير مراجعه کنند. [15] .

با ملاحظه اين روايات که در مرحله نخست بيان شد، نتيجه مي گيريم که نخستين سال هاي تشريع اسلامي که پيامبر صلَّي اللّه عليه و آله و سلَّم در مدينه مي زيست، جز سجده بر زمين در سرما و گرما، سجده بر چيزي جايز نبود، و اگر کسي از اين سنت پا فراتر مي نهاد، عملاً با مخالفت پيامبر روبرو مي شد ولذا ياران او چاره اي جز اين نداشتند جز اين که به خنک کردن سنگريزه ها بپردازند.

برای خواندن استدلالات جالب ومهمتر بر روی ادامه مطلب کلیک نمایید

ادامه نوشته

انواع فرقه های ظاله در مکتب تشیع

١٤)فرقه هاي ظاله(گمراه)كه در مكتب تشيع بوجود آمدند را نام ببريد و شرح دهيد؟

الف)عقايد مربوط فرقه زيديه:اين فرقه خود را از اتباع زيد بن علي بن الحسين(عليه‌السلام) مي دانند و زيد را بعد امام زين العابدين (عليه‌السلام) امام مي دانند. در حال حاضر در يمن زندگي مي كنند.آنها عقيده دارند كه هر علوي فاطمي كه عالم و زاهد باشد و قدرت داشته باشدو مردم را دعوت به شورش كند آن امام است. و چون زيد در زمان هشام اموي قيام كرد و به شهادت رسيد او را امام مي دانند و از او پيروي مي كنند.در صورتكه مقام جناب زيد بالا تر از آن بود كه چنين نسبتي را به او بدهند. پيامبر پيش بيني شهادت او را كرده بود وخود جناب زيد هيچگاه ادعاي امامت نداشته است. اين تهمتي مي باشد كه به آن حضرت نسبت داده اند.درصورتيكه آن جناب خودرا پيرو امام باقر (عليه‌السلام) مي دانست ،ولي چون زيديه طرز فكر خاص خود را داشتند مردم را دعوت به پيروي از زيد مي نمودند .

زيديه داراي ٥ شاخه بودند:١- مغيريه. ٢-جاروديه. ٣- ذكيريه. ٤- خشبيه. ٥-خلقيه.

ب) عقايد مربوط فرقه كيسانيه:اين فرقه طرفدار شخصي به نام كيسان(غلام و آزاد كرده حضرت علي (عليه‌السلام)مي باشد)بودند.  آنها اعتقاد داشتند كه محمدبن حنفيه فرزند بزرگ حضرت علي (عليه‌السلام)، پس از امام حسن و امام حسين(عليه‌السلام) امام بعدي مي باشد. درصورتيكه محمدخود چنين ادعايي نداشت و او را سيدالتابعين مي ناميدند و تابع اوامر امام زمان خود يعني امام زين العابدين(علیه السلام) بود بعضي ازمنحرفين اختلاف ظاهري محمد با امام سجاد(به منظورجلب مردم عادي به طرف او) دليلي بر امامت محمد دانستند .حتي پس ازمرگ محمد نيز معتقد بودند كه او نمرده است بلكه در شعب جبل رضوي پنهان گرديده، زماني بيرون مي آيد و جهان را پر از عدل و داد خواهد كرد .

اين فرقه داراي چهار شاخه بودند:١- مختاريه. ٢- كربيه. ٣- اسحاقيه. ٤- حربيه(امروزه از اين گروهها كسي باقي نمانده است).

ج) عقايد مربوط فرقه قداحيه:  اين طايفه  ظاهراً شيعه ولي باطناً كفر محض است. اصل تشكيلات اين مذهب بدست شخصي به نام  ميمون بن سالم معروف به قداح و عيسي چهار لختان در مصر شروع شد و اين انحراف به دليل تفسير غلط آنان از آيات قران بود و براي شريعت باطن و ظاهر قرار دادند و گفتند   باطن شريعت را خداوند به پيامبر و پيامبر نيز آن را به حضرت علي(عليه‌السلام) و ايشان نيزآن را به فررزندان و شيعيان خالص تعليم داد و گويند: كسانيكه باطن شريعت را دانستند از قيد اطاعت و عبادت ظاهريه آزاد و آسوده شدند. اينان مذهب را به هفت پايه قرار دادند و به هفت پيغمبر و هفت امام اعتقاد دارند. امام هفتم را غايب مي دانند  و منتظر ظهور آن هستند .

اين گروه به دو دسته تقسيم مي شوند:

١) ناصريه:اين طايفه ازپيروان ناصرخسرو علوي مي باشند كه در اشعار و گفتار و كتاب خودبنام شيعه، بسيارمردم را به كفر و الحاد كشانيده است.

٢) صباحيه: اين طايفه پيرو حسن صباح بودند.كه ازمصربه ايران آمدندو قلعه الموت درقزوين را ايشان به پا كردند.و باعث قتلهاي فراوان در ايران شدند. كه مردم را به كفر و فلاكت مي كشيدند.

صباحيه معتقد بودند مردم بايد خمس و زكوه را بدهند ولي لازم نيست حق الله را كه شامل نماز و روزه و حج است ادا کنند.

د) عقايد مربوط فرقه غلات: اين فرقه به عنوان چهارمين گروه ظاله شيعه در تاریخ اسلام مي باشند و به عنوان پست ترين طايفه شيعه معرفي شده اند.  همه آنها كافر، نجس و مفسد هستند و به هفت فرقه تقسيم مي شوند:١-سباييه، ٢- منصوريه، ٣- غرابيه ٤- بزيغيه، ٥-اسماعيليه، ٦- اژدريه، ٧- يعقوبيه.

شيعيان اثني عشري و همه مسلمانان واقعي از عقايد اين فرقه متنفر هستند و طرز تفكر آنها را فاسد و كافرمي دانند.لازم به ذكراست كه بيشترعقايد الحادي وكفر آميزي كه در كتب اسلامي بنام شيعه آورده شده به وسيله همين طايفه صورت گرفته است كه خود را بنام شيعه علي(عليه‌السلام)معرفي كرده اند.

ريشه وهابيت از كجاست

آئيـن وهـابـيـت , هـر چند به ظاهر زائيده انديشه محمد بن عبدالوهاب ( 1115 - 1206 ) هجري  قـمري  نجدي است , ولي ريشه هاي آن مربوط به احمد بن عبدالحليم معروف به ابن تيميه  شـامـي اسـت , كـه در سـال 728 در زنـدان دمشق درگذشت , و نوشته هاي اين شخص , اساس  معتقدات وهابيان را تشكيل مي دهد .  وقتي ابن تيميه آراء و عقائد خود را درباره زيارت قبر پيامبر و مسافرت براي آن آشكار ساخت , و  آن را حـرام اعـلام نـمود , از طرف علما و دانشمندان اهل سنت مصرو شام , آراء او مورد نقد قرار  گـرفت و كتابهاي ارزشمندي در رد وي نوشته شد , كه قسمت مهم آنها چاپ و منتشر شده است  (1) .  قـضـات چـهـارگـانـه اهل سنت بر اين اكتفا نكردند , بلكه سران آنان در مصر و شام به تفسيق او  پرداخته و او را يك فرد منحرف معرفي كردند , حتي دوست معاصر ابن تيميه ذهبي در نامه  دوستانه اي كه به او نوشته است , او را دراشاعه و گسترش فساد همتاي حجاج خوانده است (2) .  غائله ابن تيميه با مرگ او فروكش كرد .  شـاگـرد مـعـروف او ابـن القيم , هرچندبه ترويج آراء استاد پرداخت , ولي چندان از آن نتيجه  نگرفت .  او نيز در سال 751درگذشت و با مرگ او مكتب استاد او نيز به دست فراموشي سپرده شد .  ولـي در اواسـط قـرن دوازدهـم هجري يعني سالهاي 1145 , بار ديگر انديشه هاي ابن تيميه به  وسيله شخصي به نام محمد  فرزند عبدالوهاب در سرزمين نجد احيا شد .  و چون پدر او عبدالوهاب با عقائد فرزند مخالف بود , از اين جهت ,تا پدر در قيد حيات بود , وي  از اظهار عقائد خودداري مي كرد .  وقتي پدر در سال1153 درگذشت , وي عرصه را براي نشر عقائد خود مناسب ديد .  لذا با همكاري اميرشهر عيينه  به نام عثمان بن حمد به نشر عقائد خود پرداخت .  چيزي نگذشت كه  عثمان از طرف امير احساء مورد توبيخ قرار گرفت .  او نيز ناچار شد كه عذر شيخ را بخواهد و او را از شهر بيرون كند .  شيخ محمد در سال 1160 , از شهر عيينه بيرون رفت , و رهسپار درعيه شد .  در آن زمان , رياست شهر با محمد بن سعود ( جد آل سعود ) بود , سرانجام ميان آن دو , ارتباط  برقرار شد و امير شهر به او وعده پشتيباني , و او نيز به امير , نويد قدرت و غلبه بر بلاد داد . 

ادامه نوشته

چرا ایرانیان به مکتب تشیع روی آوردند

 دلايلي كه باعث شد ايرانيان به مكتب تشيع روي آورند و از پيروان حضرت علي (عليه‌السلام) باشند را بيان كنيد؟

الف) بر خلاف تبليغات گسترده بعضي از مخالفين مكتب تشيع، ايرانيان چه در موقع پذيرش اسلام و چه در هنگام پذيرش تشيع به خاطر ذكاوت و هوشي كه داشتند و قادر بودند تا حدودي حق را از باطل تشخيص دهند (با توجه به فشارهايي كه حكام و بزرگان زرتشت به آنها وارد مي‌كردند) ازروي رغبت و علاقه دروني كم كم به سوي مكتب انسان‌ساز اسلام و متعاقب آن مكتب تشيع روي آوردند. قضاوت بعضي از علماء اهل سنت از روي عناد و تعصب و به پيروي از خلفاي پيشين خود بوده است، و اينكه بعضي گفته‌اند ايرانيان از روي سياستي كه داشتند و براي  مبارزه با نفوذ سياسي اعراب به مكتب تشيع روي آوردند دروغي بيش نيست، زيرا اگر اينگونه بود چرا مردم ايران پس از گذشت حدود ١٤٠٠ سال (كه هيچگونه فشار سياسي- نظامي وجود ندارد) همچنان بر اين عقيده خود مصمم و ثابت قدم مي‌باشند؟ و در اين راه جان‌ها و خون‌هاي زيادي فداي مكتب تشيع نمودند. تا كلمه"علي ولي الله" پس از كلمه طيبه لا اله الا الله و محمد رسو ل الله در كل عالم طنين افكند.   

زماني كه اعراب مسلمان ايران را فتح كردند، مردم ايران را در انتخاب مكتب اسلام يا زرتشت آزاد گذاردند و هيچگونه فشاري و جبري را به ايرانيان تحميل نكردند. ولي به دليل علاقه قلبي، از آيين خود دست كشيدند و به دين اسلام و رسالت حضرت محمد (صلي الله عليه‌ و آله و سلم) ايمان آوردند. وچون حقانيت و رستگاري را در" مكتب تشيع" مي‌ديدند، ولايت اميرالمومنين را پذيرفتند و از شيعيان و پيروان خالص و صادق آن حضرت شدند.

ب) عامل مهم ديگري كه درگرايش ايرانيان به مكتب تشيع اثرگذار بود وجود مبارك جناب سلمان فارسي  مي‌باشد كه مي‌توان ايشان را به عنوان اولين ايراني شيعه معرفي نمود. جناب سلمان فارسي قبل از مسلمان شدن يك مسيحي مومن بود و پس از پذيرش مذهب اسلام از پيروان واقعي رسول اكرم (صلي الله عليه‌ و آله و سلم) بود و چه در زمان حيات پيامبر و چه پس از فوت آن حضرت از شيعيان و پيروان  خالص حضرت علي (عليه‌السلام)، و از مخالفين سر سخت سقيفه بني ساعده بود. جناب سلمان فارسي به دليل خود سازي و تذهيب نفس به مقامي رسيده بود كه پيامبر (صلي الله عليه‌ و آله و سلم) در شأن او فرمود: سلمان منا اهل البيت. يعني سلمان از اهل بيت ما مي‌باشد و از آن پس به سلمان محمدي مشهور گرديد.

دليل عشق و علاقه سلمان فارسي به حضرت علي (عليه‌السلام)، اين سخن گهر بار پيامبر (صلي الله عليه‌ و آله و سلم) بود كه فرمود: كسيكه علي را اطاعت كند مرا اطاعت نموده و كسيكه مرا اطاعت نمايد خدا را اطاعت نموده است، و كسيكه با علي مخالفت نمايد مرا مخالفت نموده و كسيكه مرا مخالفت نمايد خدا را مخالفت نموده است. سلمان فارسي چه در زمان حيات پيامبر (براي ايرانيان مقيم مدينه) و چه در زمان خليفه دوم كه حاكم مداين گرديد (براي مردم آنجا كه اكثراً ايراني بودند) در مورد احكام و شريعت اسلامي مخصوصاً  فضيلت‌هاي اميرالمومنين سخن مي‌گفت و در اين راه تمام سختي‌ها و رنج‌ها را تحمل مي‌كرد.‌ در اثر ارشاد خالصانه جناب سلمان بود كه ايرانيان با توجه به هوش ذكاوتي كه داشتند به اين حقيقت دست يافتند كه حضرت علي (عليه‌السلام) نزد خدا و پيامبر از فضيلت بسياري برخوردار و راه رستگاري را در پيروي از اميرالمومنين و فرزندان به حق اومي دانستند به همين خاطر از حضرت علي(عليه‌السلام) به عنوان خليفه بلا فصل پيامبر و هم به عنوان امام به حق مومنين پيروي مي‌كردند و سعي نمودند از پيروان و شيعيان خالص آن حضرت باشند.

ج) عامل ديگري كه باعث شد ايرانيان جذب مكتب تشيع شوند و محبت آنها نسبت به اميرالمومنين افزايش پيدا كند، طرفداري بسيار جدي اي بود كه حضرت علي (عليه‌السلام) از ايرانيان مقيم مدينه مي‌نمود، مخصوصاً طرفداري از اسراء جنگي كه از نقاط مختلف ايران به عنوان برده به مدينه مي‌آوردند.

در زماني كه اسراء مداين را به مدينه آوردند، خليفه دوم دستور داد تمام زن‌هاي اسير را به كنيزي به مسلمانان بدهند ولي حضرت (عليه‌السلام) خليفه را از انجام اين كار منع نمود و باعث شادي اسراء گرديد.

به همين دليل دو دختر يزدگرد سوم (به نامهاي شاه جهان و شهربانو) كه در بين اسراء بودند به انتخاب خود، يكي محمد ابن ابوبكر (شاه جهان) و ديگري امام حسين (شهربانو) را به عنوان همسري تعيين كردند. (شاه جهان= مادر بزرگ مادري امام جعفر صادق است و آن حضرت از دو طرف مادر بزرگ ايراني داشته است. شهربانو = مادر امام زين العابدين است)

خبر اين نوع برخوردهاي اميرالمومنين با ايرانيان مخصوصاً شاهزادگان باعث شد ايرانيان علاقه و محبت بيشتري نسبت به ولايت حضرت علي پيدا كنند. و متوجه شدند تنها كسي كه پس از پيامبر مي‌تواند باعث نجات و هدايت آنها شود اميرالمومنين علي (عليه‌السلام) مي‌باشد به همين خاطر روز به روز شدت علاقه مردم ايران نسبت به آن حضرت بيشتر مي‌شد. البته با گذشت زمان هرچه پيروان حضرت علي بيشتر مي‌شدند به ويژه در ميان ايرانيان، دشمنان و مخالفين حضرت علي (عليه‌السلام)، (چه در زمان حيات و چه پس از شهادت آن حضرت) تلاش بسياري نمودند تا از شدت علاقه و محبت مردم مومن نسبت به حضرت علي (عليه‌السلام) كاسته شود. لازم به ذكر است كه مردم ايران بر اساس  تفكر و منطق صحيح در اين مسير قرار گرفته‌اند و در طول تاريخ بهاي سنگيني را براي نگهداري اين عقيده پرداخت كرده‌اند. تا جايي كه مي‌توان گفت امروزه ايرانيان به عنوان پرچمدار مكتب تشيع در دنيا مي‌باشند. با توجه به مطالب فوق آيا مي‌توان گفت: پيروي از مكتب تشيع ساخته ذهن ايرانيان است؟ و آيا ايرانيان از اين مكتب به عنوان يك ابزار سياسي استفاده كرده‌اند؟ آيا اين مسيري كه ايرانيان با علاقه در راه آن قدم گذارده‌اند رضاي خداوند و پيامبر را به دنبال ندارد؟ و آيا "سنتي" كه اهل سنت از آن سخن مي‌گويند، همين مسير تشيع و پيروي از ولايت حضرت علي نيست؟

 

 

استدلال وهابیان در تحریم قبور با استفاده از حدیث کذایی جابر

وهابیت وتعمیر قبور اولیای خدا

 شبه اول :

ان شا الله در این قسمت پیرامون شبهات وهابیت سخن می گوییم امید است که بامطالعه مرتب این مطالب ودنبال کردن این مطالب که در هر هفته به یکی از این شبهات اشاره می شود بتوانید در عرض چند ماه به تمام سوالات خود پاسخ داده وقول می دهم کم بتوانید بایک عالم وهابی بحث نموده واز عقاید دینتان دفاع نمایید

حديث جابر يکي از مدارک وهابيها است که در تحريم قبور بر آن استناد مي‏جويند. اين حديث در صحاح و سنن اهل سنت، به صورتهاي گوناگون نقل شده و در تمام اسناد آن، ابن جريج و ابي الزبير وارد شده است. تحقيق پيرامون آن، در گرو اين است که تمام صور حديث را با اسناد آنها نقل کرده، آنگاه نظر خود را درباره «پايه صلاحيت آن بر استدلال» بيان کنيم.

صورت های  مختلف حديث صحاح و سنن

مسلم در صحيح خود، در باب «النهي عن تجصيص القبر والبناء عليه» حديث جابر را به سه طريق با دو متن نقل مي‏کند:

1 - حَدَّثَنا أبوبَکْرُ بْنُ أبي شَيبة، حَدَّثنا حَفْصُ بْنُ غِياثٍ، عَنْ ابنِ جُريج، عن أبي الزُّبَيْر، عَنْ جابِرٍ؛ قال: «نَهي رَسُولُ اللَّهِ - صلّي اللَّهُ عليه [وآله] وسلّم - أنْ يُجَصَّصَ الْقَبْرُ. وَأنْ يُقْعَدَ عَلَيْهِ. وَأنْ يُبْني عَلَيْهِ»

«پيامبر از گچ کاري کردن قبرها و از اين که روي آن بنشينند و يا ساختمان بنا کنند، نهي کرد».

2 - حَدَّثَني هارُونُ بْنُ عَبْدِاللَّهِ، حَدَّثَنا حَجَّاجُ بْنُ مُحَمَّدٍ. وَحَدَّثَني مُحَمَّدُ بْنُ رافِعٍ، حَدَّثَنا عَبْدُالرَّزَّاقِ. جَميعاً، عَنْ ابْنِ جُرَيْجٍ. قال أخبرني أبُو الزُّبَيْرِ: أنَّهُ سَمِعَ جابِرُ بْنُ عَبْدِاللَّهِ يَقُولُ: سَمِعْتُ النَّبِيَّ. بِمِثْلِهِ.»

در اين قسمت، متن يکي است ولي طريق دومي با اوّلي مقداري اختلاف دارد.

3 - وحَدَّثَنا يَحْيَي بْنُ يَحْيي، أخْبَرَنا اِسْماعِيلُ بْنُ عُلَيَّة عَنْ أَيُّوب، عَنْ أبِي الزُّبَيْرِ، عَنْ جابِرٍ قالَ: «نَهي عَنْ تَقْصِيصِ القُبُورِ.»

«پيامبر از گچ کاري قبور نهي کرد.»[1] .

سنن ترمذي در باب «کراهية تجصيص القبور والکتابة عليها» حديثي به يک سند نقل مي‏کند:

4 - حَدَّثَنا عَبْدُالرَّحْمنِ بْنُ اْلأَسْوَدِ، أبُو عَمْروٍ البُصْرِيُّ، حَدَّثَنا مُحَمَّدُ بْنُ رَبِيعَةَ، عَنْ ابْنِ جُرَيْجٍ، عَنْ أبي الزُّبَيْرِ، عَنْ جابِرٍ قالَ: «نَهَي النَّبِيُّ - صلّي اللَّه عليه [وآله]وسلّم - أَنْ تُجَصَّصَ الْقُبُورُ وَأنْ يُکْتَبَ عَلَيْها وَأنْ يُبْني عَلَيْها وَأنْ تُوطَأَ»

«پيامبر از گچ کاري قبور و از اين که بر آن نوشته شود و ساختمان بنا گردد و روي آن راه بروند، نهي کرد.»

سپس ترمذي از حسن بصري و شافعي نقل مي‏کند که اين دو، اجازه گِل کاري قبور را داده‏اند.[2] .

«ابن ماجه» در صحيح خود در باب «ما جاء في النهي عن البناء علي القبور وتجصيصها والکتابة عليها» حديث را با دو متن و دو سند نقل کرده است:

ادامه نوشته

اشکالات حدیث جابر در باب تحریم تعمیر قبور اولیای خدا

حديث جابر، با اشکالاتي روبرو است که آن را از صلاحيت استدلال و احتجاج مي‏اندازد:

الف - در تمام اسناد حديث، ابن جريج[1]  و ابوالزبير[2] ، يا هر دو آمده‏اند و يا يکي از آنها. اگر وضع اين دو نفر روشن گردد، ديگر نيازي نيست که درباره بقيه افراد در سند، بحث و گفتگو شود، هر چند تعدادي از راويان از مجاهيل و يا ضعاف هستند.

ابن حجر در تهذيب التهذيب درباره ابن جريج، اين جمله‏ها را از علماي رجال نقل مي‏کند:

يحيي بن سعيد مي‏گويد: «اگر ابن جريج ازروي کتاب، حديث نقل نکند، نمي‏توان به آن اعتماد کرد.»

احمد بن حنبل گفته است: اگر ابن جريج بگويد: «قال فلان و فلان واُخْبِرْتُ جاء بمناکير»؛ «اگر بگويد فلاني و فلاني اين چنين گفتند: احاديث منکر را نقل مي‏کند.»

مالک مي‏نويسد: «ابن جريج در جمع حديث، بسان کسي است که شب هنگام در وقت تاريکي هيزم جمع کند (قطعاً دست او را عقرب و مار مي‏گزد).»

نقل شده که دارقطني گفت: «تَجَنَّبْ تَدْلِيسَ ابن جَريجٍ فاِنّهُ قبيحُ التَّدليسِ لا يُدَلِّسُ الاّ فيما سمعه من مجروح».

«از تدليس (و غير واقع را واقع نشان دادن) ابن جريج بپرهيز، زيرا به صورت زشت تدليس مي‏کند. هر موقع حديث را از فرد ضعيف بشنود، طوري جلوه مي‏دهد که حديث را از ثقه شنيده است.»

و نيز از ابن حبان نقل مي‏کند که: «ابن جريج در حديث تدليس مي‏کند.»[3] .

آيا با اين قضاوت‏ها و داوري‏هاي علما و دانشمندان علم رجال، مي‏توان به حديث چنين فردي اتکا و اعتماد کرد و در برابر سيره قطعي مسلمانان که پيوسته قبور اولياي الهي را تعمير مي‏کردند و احترام آنها را حفظ مي‏نمودند، به نقل چنين راوي اعتماد نمود؟

ابن حجر همچنين درباره ابوالزبير جمله‏هاي زير را از دانشمندان رجال نقل مي‏کند:

فرزند احمد بن حنبل از احمد و او از ايوب نقل مي‏کند که: «وي او را تضعيف مي‏کرد.»

از شعبه نقل مي‏کند که: «وي نماز خود را درست بلد نبود»

باز از او نقل مي‏کند: «من در مکه بودم مردي بر ابوالزبير وارد شد، از او چيزي پرسيد، ناگهان بر آن مرد افترا بست، گفتم: بر يک فرد مسلمان تهمت مي‏زني؟! گفت: او مرا ناراحت کرد. به او گفتم: هر کس تو را ناراحت کند بر او افترا مي‏بندي! ديگر من از تو حديث نقل نخواهم کرد.»

برای خواندن ادامه اشکالات بر روی ادامه مطلب کلیک نمایید

ادامه نوشته

پیامبر اکرم و وجود مقبره بالا سر ایشان

 اکنون پرسش اين است:

اگر پيامبر گرامي از ساختن بنا بر روي قبر نهي کرده بود، چگونه جسد او را در زير سقف دفن کرده و قبرش را به حالتي درآورند که داراي بنا گرديد؟!

 خنده‏آورتر، گفتار برخي از نويسندگان جامد و خشک برخي از وهابيها است که مي‏گويد: آنچه حرام است، همان «ايجاد بنا» بر قبر است، نه دفن جسد زير بنا! و پيامبر را زير بنا به خاک سپردند، نه اين که بر قبرش بنا بسازند.[1] .

چنين تفسيري جز توجيه يک واقعيت خارجي (دفن جسد پيامبر زير بنا) انگيزه ديگري ندارد و اگر وهابيان با چنين واقعيت روبرو نبودند، به تحريم هر دو، حکم مي‏کردند!

حال از وهّابي مي‏پرسيم:

آيا تنها اصل ايجاد و احداثِ بنا بر قبر ميت حرام است و اگر کسي، با اين اصل مخالفت نمود و بنايي ايجاد کرد ديگر ابقاي آن حرام نيست؟

يا اين که بنا از جهت «ايجاد» و «بقا» حرام است؟

بنا بر صورت نخست (که ايجاد بنا حرام و ابقاي آن حرام نباشد) مي‏پرسيم: چرا حکومت سعودي به قهر و زور، آثار رسالت و بيوت خاندان پيامبر و قباب صحابه و فرزندان او را نابود کرد در صورتي که فقط احداث بنا حرام بود نه ابقاي آن. و گذشته از اين، اين فرض بر خلاف فتاواي وهابيه؛ مانند ابن قيم و ابن تيميه است. اولي (ابن قيم) مي‏گويد:

«ويران کردن بناهايي که روي قبور ساخته‏اند واجب است و ابقا و نگهداري آنها، پس از توانايي بر ويران کردن آنها يک روز هم جايز نيست!»

با اين «بيان» و با آن «عمل»! هرگز صحيح نيست که وهابي بخش نخست از پرسش را برگزيند بلکه ناگزير بايد شق دوم را بپذيرد و بگويد: بنا نهادن بر قبر، در هر دو حالت (ايجاد و ابقا) حرام است.

در اين هنگام است که اين پرسش مطرح مي‏شود: چرا مسلمانان، جسد مطهر پيامبر را در زير سقف دفن کردند؟ گرچه بنايي برايش نساختند، اما کاري کردند که قبر پيامبر داراي بنا و ساختمان گردد.

تنها راه براي فرار وهابيان اين است که به خاطر توجيه عمل خارجي مسلمين، بگويد:

«ابقايي حرام است که احداث آن بر روي قبر باشد و اگر به هنگام احداث ساختمان، قبري در کار نباشد، ابقاي آن، هر چند به صورت بنا بر قبر باشد، حرام نيست. و چنين تفکيکي جز توجيه يک واقعيت خارجي (عمل مسلمين) نيست.»

1)ریاض الجنه ص 269 نگارش مقبل بن الهادی چاپ کویت

وهابيت در کشمکش تناقض «مکتب» و «عمل مسلمانان»

اين نقطه، تنها موردي نيست که وهابيان در کشمکش تناقض ميان «مکتب» و «عمل مسلمانان» قرار گرفته‏اند بلکه آنان در موارد ديگر نيز در اين کشمکش دست و پا مي‏زنند.

وهابيت تبرک به آثار نبي را به شدت ممنوع مي‏شمارد و پيوسته مي‏گويد: از سنگ و گِل، کاري ساخته نيست.(ان شاء الله در هفته های آتی من باب این قضیه صحبت می شود) از سوي ديگر، مسلمانان پيوسته با بوسيدن حجر و لمس آن و بوسيدن پرده کعبه و در و ديوار آن تبرک مي‏جويند و سنگ و گلي را مي‏بوسند که از نظر آنها کاري از آنها ساخته نيست.

آنان ساختن مسجد در کنار قبر اوليا را تحريم کرده‏اند؛ در حالي که در تمام کشورهاي اسلامي در کنار مشاهد، مساجدي وجود دارد، حتي در کنار قبر حضرت حمزه مسجدي بود که حاکمان سعودي آن را ويران کردند و هم اکنون نيز قبر پيامبر گرامي ميان مسجد قرار دارد و مسلمانان اطراف آن به نماز مي‏ايستند.

 

چرا با این همه دلیل وهابی ها قبر امامان مارا خراب کردند

وهابي براي تخريب گنبد و قبر امامان مدفون در بقيع، به دليل تراشي پرداخته و به اصطلاح، بهانه ديگري به دست آورده‏اند و آن اين که: زمين بقيع، وقف است و بايد از اين اراضي، نسبت به مقاصد واقف، حداکثر استفاده را نمود و بايد هر نوع مزاحم از بهره‏برداري را از بين برد و بناي ساختمان بر روي قبور خاندان رسالت، مانع از بهره‏برداري از يک قسمت از زمين بقيع است؛ زيرا به فرض اين که دفن در صحن و حرم امکان پذير باشد، ولي زير پي‏ها و ديوارهاي اطراف، چنين چيزي ممکن نيست پس بايد چنين بناهايي را از ميان برداشت، تا در تمام سرزمين بقيع، مقاصد واقف عملي گردد!

شکي نيست که چنين استدلالي، جز نوعي پيشداوري نيست! قاضي وهابي مي‏خواهد به هر قيمت که شده آثار خاندان رسالت را از بين ببرد و براي رسيدن به چنين هدفي به فکر دليل سازي افتاده و مسأله وقف بودن سرزمين بقيع را پيش کشيده است، در حالي که انديشه وقف بودن بقيع، پنداري بيش نيست؛ زيرا:

برای مشاهده ادامه پاسخ بر روی ادامه مطلب کلیک کنبد

ادامه نوشته

اثبات اینکه نسب می تواند از زن هم منتقل شود

١- از كجا مي‌توان ثابت نمود كه سادات بني‌الزهرا منتسب به حضرت محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) مي‌باشند با توجه به اينکه كه فرزند از طرف پدر نسب مي‌برد و نه مادر؟

الف) روزي امام موسي كاظم بر هارون‌الرشيد وارد شد هارون از امام پرسيد: چگونه شما مي‌گوييد ما ذريه پيامبر هستيم در حالي كه پيامبر فرزند پسر نداشت و شما اولاد دختر پيامبر مي‌باشيد و براي حضرت رسول پسري نبود امام كاظم آيه ٨٤  و ٨٥ سوره انعام را تلاوت نمود:

و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و كذالك نجزي المحسنين و زكريا و يحيي. و عيسي و الياس كل من الصالحين.

و از فرزندان ابراهيم داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون را هدايت كرديم. و نيكوكاران را اينگونه جزا دهيم. و زكريا و عيسي و الياس كه همه از صالحان بودند.

آن گاه حضرت به هارون فرمودند: پدر حضرت عيسي (عليه السلام) كيست؟ هارون گفت: براي عيسي پدر نبود امام فرمود: جز اين نيست كه خداوند ملحق گردانيده او را به ذراره انبيأ از طريق حضرت مريم و هم چنين ملحق گردانيده است ما را به ذريه پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ازطريق مادرمان فاطمه (عليها السلام). سپس امام (عليه السلام) آيه ٦٠ سوره آل عمران كه معروف به آيه "مباهله" است را قرائت نمودند:

فمن حا جك فيه من بعده ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائناوابنائكم و نسائنا ونسائكم وانفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنت الله علي الكاذبين.

از آن پس كه به آگاهي رسيدي هركس كه درباره او (حضرت عيسي) با تو مجادله كند، بگو: تا حاضر كنيم، ما فرزندان خود را و شما فرزندان خود را، ما زنان خود را و شما زنان خود را، و ما نفس خود را و شما نفس خود را، آنگاه دعا و تضرع كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان بفرستيم.

آن گاه امام (عليه السلام) فرمود: كساني را كه پيامبر براي مباهله آورده و در زير"كسأ" جمع كرده بود اينان بودند: علي(عليه السلام)، فاطمه (سلام الله عليها)، حسن و حسين (عليهما السلام)

 منظور از انفسنا علي (عليه السلام)، و مراد از نسائنا فاطمه (سلام الله عليها)، و مراد از ابنائنا امام حسن و امام حسين (عليه‌السلام) مي‌باشند كه خداوند آنها را پسران رسول و حبيب خود خوانده است. وقتي هارون اين دليل واضح و روشن را شنيد بي‌اختيار گفت: احسنت يا ابا الحسن!

اميرالمومنين فرمود: من افتخار مي‌كنم، كه پيامبر در روز مباهله از طرف من سخن گفت.

ب) امام فخر رازي در كتاب تفسير خود در ذيل آيه ٨٤ سوره انعام مي‌گويد: اين آيه دلالت دارد بر اينكه حسن و حسين (عليه‌السلام) ذريه رسول الله مي‌باشند. چون در اين آيه خداوند عيسي (عليه‌السلام) را در ذريه حضرت ابراهيم  قرار داده است و اين انتساب از طرف مادر است، بنابراين حسنين از طرف مادر پسران رسول خدا مي‌باشند.

ج) محمد بن يوسف گنجي در كفايت الطالب، و ابن حجر مكي در صواعق، و خطيب خوارزمي در مناقب از ابن عباس نقل مي‌كنند، كه رسول خدا (صلي الله عليه‌ و آله و سلم) فرمود: خداي عزوجل ذريه هر پيامبري را در سلب او قرار داده ولي ذريه مرا در سلب علي ابن ابي طالب قرار داد.

د) طبري و شافعي از خليفه دوم نقل مي‌كنند كه گفت، شنيدم از رسول خدا (صلي الله عليه‌ و آله و سلم) كه فرمود: هر حسب و نسبي در روز قيا مت منقطع است، مگر حسب و نسب من و هر اولاد دختري نسب آنها از جانب پدر است مگر اولاد فاطمه، كه من پدر آنها هستم.

ه) جلال‌الدين سيوطي و شهاب‌الدين علوي از خليفه دوم نقل مي‌كنند كه گفت: اولاد فاطمه اولاد ييامبراست.

دلیل اینکه شیعیان نماز ظهر وعصر رابا هم می خوانند

 چرا شيعيان بر خلاف اهل سنت نماز ظهر و عصر، مغرب و عشا را با هم مي‌خوانند؟ (به عقيده اهل سنت پيامبر به غير از سفر و هنگام باران نماز را هميشه با فاصله زماني مي‌خواندند)

الف) مسلم ابن حجاج در صحيح خود از قول ابن عباس مي‌گويد: رسول خدا (صلي الله عليه‌ و آله و سلم) نماز ظهر و عصر، مغرب و عشا را بدون خوف و ترس و حتي در سفر بصورت جمع ادأ مي‌كرد.

ب) نسائي نقل مي‌كند: كه در بصره ابن عباس نماز ظهر و عشا را جمع مي‌خواند بدون آنكه بين آنها فاصله و چيزي بوده باشد و مي‌گفت رسول خدا نماز را به اين روش ادأ مي‌نمود.

ج) مسلم درصحيح و مالك در باب بين‌الصلوتين و امام احمد حنبل در مسند از ابن عباس روايت نمود كه گفت: نماز گذارد رسول خدا (صلي الله عليه‌ و آله و سلم) ظهر و عصر با هم در مدينه بدون ترس و سفر. حتي بخاري در صحيح خود اين روايت را آورده ولي با زرنگي خاصي از محل خود كه جمع بين‌الصلوتين است به محل ديگري بنام باب وقت المغرب منتقل نموده است.

د) فقهاي شيعه به تبعيت از ائمه معصومين (عليه‌السلام) مطابق فرموده رسول اكرم (صلي الله عليه‌ و آله و سلم) حكم به جواز خواندن نماز به جمع مي‌نمايند، خواه در سفر باشد يا در حضر با عذر و يا بي عذر. ولي اين جواز با اختيار نماز گذار است، يعني نماز گذار اگر بخواهد نماز ظهر عصر و مغرب عشا را براي سهولت و راحتي در يك زمان بخواندصحيح است. و يا نماز ظهر و مغرب را در اول بخواند و نماز عصر و عشا را در وقت فضيلت خود بخواند اين روش نيز صحيح است. چون مردم گرفتار مشاغل و مشكلات خود هستند براي سهولت و رفع عسر  و حرج، معمولاً شيعيان نمازهاي يوميه را به صورت جمع مي‌خوانند. بنابراين همانطوري كه ما نمي‌توانيم اهل سنت را به خاطر جدا خواندن نماز محكوم نماييم ، آنها نيز نبايد ما را به خاطر جمع خواندن نماز محكوم به اشتباه و غلط خواني كنند.

زندگانی پایه گذار مذهب وهابیت

مسلک و آيين وهابيت منسوب است به شيخ محمد فرزند «عبدالوهاب» نجدي که اين نسبت برگرفته از نام پدر او «عبدالوهاب» است. به گفته برخي از دانشمندان، اين که اين مسلک را به نام خود شيخ محمد نسبت نداده و «محمديه» نگفته‏اند، اين است که مبادا پيروان اين مذهب نوعي شرکت با نام پيامبر - ص - پيدا بکنند[1]  و از اين نسبت سوء استفاده نمايند.

محمّد بن عبدالوهاب در سال 1115 ه. ق. در شهر «عُيَينَه» از شهرهاي «نجد» چشم به دنيا گشود. پدرش در آن شهر قاضي بود. شيخ از کودکي به مطالعه کتب تفسير، حديث و عقايد، سخت علاقه داشت و فقه حنبلي را نزد پدرش که از علماي حنبلي بود، آموخت. وي از آغاز جواني بسياري از اعمال مذهبي مردم «نجد» را زشت مي‏شمرد. در سفري که به زيارت خانه خدا رفت بعد از انجام مناسک، به مدينه رهسپار شد، در آنجا توسل مردم به پيامبر را، در نزد قبر آن حضرت، ناپسند شمرد. سپس به نجد مراجعت نمود و از آنجا به بصره رفت به اين قصد که از بصره به شام رود، مدتي در بصره ماند و با بسياري از اعمال مردم به مخالفت پرداخت، ليکن مردم بصره وي را از شهر خود بيرون راندند. در راه ميان شهرهاي بصره و زبير نزديک بود از شدت گرما، تشنگي و پياده روي هلاک شود، امّا مردي از اهل زبير چون او را در لباس روحانيت ديد در نجاتش کوشيد، جرعه‏اي آب به او نوشانيد و بر مرکبي سوار کرد و به شهر زبير برد. وي مي‏خواست از زبير به شام سفر کند ولي چون توشه و خرج سفر به قدر کافي نداشت، رهسپار شهر اَحسا شد و از آنجا آهنگ شهر حريمله از شهرهاي نجد را نمود.

در اين هنگام که سال 1139 بود، پدرش عبدالوهاب از عُيَينه به حريمله انتقال يافته بود. شيخ محمد، ملازم پدر شد و کتابهايي را نزد او فرا گرفت و به انکار عقايد مردم نجد پرداخت به اين مناسبت ميان او و پدرش نزاع و جدال درگرفت. همچنين بين او و مردم نجد منازعات سختي رخ داد و اين امر چند سال دوام يافت تا اين که در سال 1153 پدرش شيخ عبدالوهاب از دنيا رفت.

شيخ محمد پس از مرگ پدر به اظهار عقايد خود و انکار قسمتي از اعمال مذهبي مردم پرداخت. جمعي از مردم حريمله از او پيروي کردند و کارش شهرت يافت. وي از شهر حريمله به شهر عيينه رفت. رئيس عيينه در آن روزگار عثمان بن حمد بود. عثمان او را گرامي داشت و در نظر گرفت ياري‏اش کند. شيخ محمد نيز در مقابل اظهار اميدواري کرد که همه اهل نجد از عثمان ابن حمد اطاعت کنند. خبر دعوت شيخ محمد و کارهاي او به امير أحسا رسيد. وي نامه‏اي براي عثمان نوشت و نتيجه‏اش اين شد که عثمان شيخ را نزد خود خواند. عذر او را خواست. شيخ محمد به او گفت: اگر مرا ياري کني تمام نجد را مالک مي‏شوي. اما عثمان از او اعراض کرد و از شهر عيينه بيرونش راند.

شيخ محمد در سال 1160 پس از آن که از عيينه بيرون رانده شد، رهسپار درعيه از شهرهاي معروف نجد گرديد. در آن دوران امير درعيه محمد ابن مسعود (جد آل سعود) بود. وي به ديدن شيخ رفت و عزّت و نيکي را به او مژده داد. شيخ نيز قدرت و غلبه بر همه بلاد نجد را به وي بشارت داد و بدين ترتيب ارتباط ميان شيخ محمد و آل سعود آغاز گرديد[2] .

در روزگاري که شيخ محمد به درعيّه آمد و با محمد بن سعود توافق کرد، مردم آنجا در نهايت تنگدستي و احتياج بودند.

آلوسي از زبان ابن بشر نجدي نقل مي‏کند: «من در اول کار، شاهد تنگدستي مردم درعيه بودم سپس آن شهر را در زمان سعود مشاهده کردم، در حالي که مردم آن از ثروت فراوان برخوردار بودند و سلاحهاي ايشان با زر و سيم زينت يافته بود. بر اسبان اصيل و نجيب سوار مي‏شدند و جامه‏هاي فاخر در بر مي‏کردند و از تمام لوازم ثروت، بهره‏مند بودند، به حدّي که زبان از شرح و بيان آن قاصر است.

روزي در يکي از بازارهاي درعيه ناظر بودم که مردان در طرفي و زنان در طرف ديگري قرار داشتند در آنجا طلا و نقره و اسلحه و شتر و گوسفند و اسب و لباسهاي فاخر و گوشت و گندم و ديگر مأکولات، به قدري زياد بود که زبان از وصف آن عاجز است. تا چشم کار مي‏کرد بازار ديده مي‏شد و من فرياد فروشندگان و خريداراني را مي‏شنيدم که مانند همهمه زنبور عسل درهم پيچيده بود که يکي مي‏گفت فروختم و ديگري مي‏گفت خريدم.»[3] .

البته ابن بشر شرح نداده است که اين ثروت هنگفت از کجا پيدا شده بود، ولي از سياق تاريخ معلوم مي‏شود که از حمله به مسلمانان، قبائل و شهرهاي ديگر نجد (به جرم موافقت نکردن با عقايد وي) و به غنيمت گرفتن و غارت کردن اموال آنان به دست آمده بود. و روش شيخ محمد در مورد غنايم جنگي (که از مسلمانان آن ديار مي‏گرفت) اين بود که آن را هر طور مايل بود به مصرف مي‏رسانيد، و گاهي تمام غنايمي را که در جنگي نصيب او شده بود و مقدار آن هم بسيار زياد بود، تنها به دو يا سه نفر عطا مي‏کرد و غنايم هر چه بود در اختيار شيخ قرار داشت و امير نجد نيز با اجازه او مي‏توانست سهمي ببرد.

از بزرگترين نقاط ضعف برنامه زندگي شيخ همين است که با مسلماناني که از عقايد کذايي او پيروي نمي‏کردند، معامله «کافر حربي!» مي‏کرد و براي جان و ناموس آنان ارزشي قائل نبود.

کوتاه سخن اين که «محمد بن عبدالوهاب» به توحيد دعوت مي‏کرد، اما توحيد غلطي که او مي‏گفت. هر کس مي‏پذيرفت خون و مالش سالم مي‏ماند و گرنه مانند کفار حربي حلال و مباح بود.

ادامه نوشته

تعصبات بیجا

 با وجود اين همه فضايل ودلايل عقلي ونقلي وآيات الهي در مورد اميرالمومنين (عليه‌السلام)  واعتراف اين فضايل از قول علماء بزرگ اهل سنت ، چرا علماء سني   مذهب شيعه را رسماتاييد واز آن پيروي نمي كردند؟

بله ، بايد اعتراف كرد كه به اندازه اي كه علماء اهل سنت به ذكر فضايل وكرامات حضرت علي (عليه‌السلام) پرداخته اندو علماي شيعه به دليل اينكه در طول تاريخ اسلام تحت فشارهاي سياسي خلفاي بني اميه وبني عباس موفق به تبليغ فضايل آن حضرت نشدند. واين را مي توان از معجزات اللهي دانست كه فضايل آن حضرت از قول بعضي از متعصبني مانند:ابن حجر مكي متعصب، فخر رازي واحود حنبل وساير علماء سني دگر بيان شده است.

دلايل عدم پذيرش مذهب شيعه توسط علماء سني به شرح ذيل مي باشد:  

١- تعصب ولجاجت با ولايت اميرالمومنين(عليه‌السلام) :

زماني كه پيامبر (صلي الله عليه‌ و آله و سلم) دارفاني را وداع نمود،حضرت علي(عليه‌السلام) يك جوان درحدود ٣٣-٣٥ بودند وايشان از اكثر صحابه پيامبر (صلي الله عليه‌ و آله و سلم) جوان تر بودند(هر چند در اسلام  سن ونژاد وزبان مطرح نبوده وملاك تنها تقواي اللهي مي باشد) واين براي بعضي صحابه پير پيامبر(صلي الله عليه‌ و آله و سلم) مانند:ابوبكر وعمر و... قابل درك وتحمل نبود.به همين دليل نمي پذيرفتند يك جوان بخواهد هدايت امت اسلامي را بعهده بگيرد واين را مي توان از قول خليفه دوم فهميد كه يك روز به ابن عباس گفت: قسم به خدا، اين كاري كه ما كرديم(غصب خلافت)  از راه عداوت نبود بلكه او را(علي) از حيث سن كوچك دانستيم وترسيديم از اينكه مبادا عرب زير بار خلافت او نرود، در حالي كه او اولي تر كسي از مردم به خلافت بعد از رسول الله (صلي الله عليه‌ و آله و سلم) بود!! وبرخي از علماء سني  متعصب ،غصب خلافت را با هزاران دليل توجيه كرده اند وبا اينكه اعتراف مي كنند كه حضرت علي(عليه‌السلام) جانشين به حق پيامبر به عنوان رهبر اسلامي بعد از پيامبر (صلي الله عليه‌ و آله و سلم) مي باشد ولي با اين وجود  به دليل تعصبات غلط و جاهلي اعلام مي كنند حق خلافت علي(عليه‌السلام) بعد از خليفه سوم  عثمان مي باشد!!!

٢- انكارو تفسير به راي آيات الهي :

يكي از بزرگترين اختلافات ووجه تمايز اهل سنت با شيعيان در آن است كه شيعيان آيات اللهي را بر اساس تفاسير اهل بيت بيان مي كنند ولي علماء سني تفاسير را بر اساس نظر شخصي وتفسير به راي واز قول بزرگان غير معصوم خود مانند ابو هريره،عكرمه خارجي وعوران بن حطان   بيان مي كنند ودليل اين گفته خليفه دوم است كه گفت"حسبنا كتاب الله"

 

ادامه نوشته