اجتهاد علیه نص

به نام خدا

خدا را سپاس می گوییم که نوانستیم دوباره در جهت پیشبرد اهدافمان که همان شناخت امیر المومنین و به طبع شناخت دشمنان ایشان است قدمی دیگر برداریم

در قسمت پایینی لیستی تهیه شده از اجتهادات و شاهکار های خلفا علیه نص صریح قرآن و سنت رسول اکرم (ص) که تقدیم می کنیم به محضر مقدس قطب عالم امکان امام زمان امیدوارم مورد پسند ایشان واقع شود

مطالب این قسمت از کتاب با ارزش اجتهاد علیه نص تهیه شده است امیدوارم مورد توجه محققین چه شیعه و چه برادران اهل تسنن قرار بگیرد

بدعت های ابوبکر علیه نص صریح قرآن وسنت نبوی

  1. ماجرای روز سقیفه
  2. عمر با سفارش ابوبكر خليفه مى شود!
  3. فرماندهى زيد بن حارثه
  4. تخلّف از پيوستن به سپاه اسامه
  5. اسقاط سهم ((مؤ لفة قلوبهم ))
  6. اسقاط ((سهم ذى القربى ))
  7. پيغمبران هم از خود ارث مى گذارند
  8. فدك ، مِلك دختر پيغمبر غصب شد
  9. آزردن يادگار رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله
  10. سرپيچى ابوبکر از فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله
  11. سرپيچى مجدد از فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -!
  12. جنگ با كسانى كه از پرداخت زكات به ابوبكر كوتاهى ورزيدند
  13. كشته شدن مالك بن نويره به امر خالدبن وليد و بى اعتنايى ابوبكر نسبت به آن
  14. منع از نوشتن احاديث پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله
  15. تصديق مشركين از سوى ابوبكر و عمر!

بدعت های عمر علیه نص صریح قرآن  و سنت نبوی (شاهکار های ایشان )

  1. گستاخى نسبت به رسول خدا ص و جلوگيرى از نوشتن منشور ابدى آن حضرت
  2. اعتراض به صلح حديبيه
  3. اعتراض به نماز بر عبداللّه أ بى منافق
  4. اعتراض به نماز بر يكى از مؤ منين
  5. اعتراض به گفتار پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كه خداپرستان بهشتى هستند
  6. نهى از حجّ تمتّع !
  7. نهى از متعه زنان
  8. بدعت در اذان صبح !
  9. بدعت عمر در اذان و اقامه !
  10. طلاق سوم (و آنچه عمر بعد از آن پديد آورد )
  11. نماز تراويح بدعت مشهور عمر!
  12. چهار تكبير در نماز بر اموات
  13. شرط ارث بردن برادر و خواهر و بدعت عمر
  14. عَوْل در فرائض و جهل عمر نسبت به آن
  15. ارث جدّ با وجود برادر و فتواى عمر در اين باره
  16. سهم مشترك ؛ معروف به حماريّه
  17. قانون ارث شامل عرب و غير عرب است
  18. ارث بردن دايى از خواهرزاده
  19. عده زن باردار بعد از مرگ همسر
  20. ازدواج با زنى كه شوهرش مفقود شده
  21. فروش كنيزان بچه دار
  22. تيمّم در صورت نبودن آب (براى نماز و غيره واجب است )بزررگترین شاهکار عمر
  23. منع از خواندن دو ركعت نماز مستحبى بعد از نماز عصر
  24. جابجا نمودن مقام ابراهيم
  25. ممانعت از گريستن بر اموات
  26. تصديق حاطب بن ابى بلتعه (ونهى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - ازبدگويى به وى )
  27. گستاخى نسبت به فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله
  28. خشم پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نسبت به عمر
  29. سرپيچى عمر از دستور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -
  30. احكام روزه در آغاز اسلام(خیلی با حاله حتما بخوانید)
  31. شراب و حرمت آن
  32. نهى رسولخدا - صلّى اللّه عليه وآله - از قتل عباس و بنى هاشم
  33. اخذ فديه از اسيران بدر و مخالفت عمر با آن !
  34. كشتن اسيران جنگ حنين
  35. فرار از جنگ (فرار را به قرار ترجیح دادن )
  36. نهى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از پاسخ دادن به ابوسفيان
  37. تجسّس عمر
  38. بدعت عمر در تعيين مهر براى زنان !
  39. تبديل و تغيير حد شرعى توسط عمر!
  40. عمر و اخذ ديه نامشروع !
  41. اقامه حد زنايى كه ثابت نشد
  42. تعطيل حد زنا بر مغيرة بن شعبه !
  43. شدت عمل نسبت به جبلة بن ايهم
  44. خشونت نسبت به ابوهريره
  45. سختگيرى نسبت به سعد وقّاص
  46. سرسختى نسبت به خالد بن وليد
  47. تبعيد ضبيع تميمى ومضروب ساختن او
  48. تبعيد نصر بن حجّاج
  49. تجاوز عمر از حد شرعى نسبت به پسرش
  50. قطع درخت حديبيه
  51. شكايت امّ هانى از عمر
  52. روز نجوى
  53. مسامحه عمر نسبت به معاويه
  54. صدور اوامرى كه مخالف شرع بود (و انصراف عمر بعد از پى بردن به فسادآن )
  55. دستور تشكيل شورا

بدعت های عثمان علیه نص صریح قرآن و سنت نبوی

  1.  بذل و بخشش عثمان به خويشان خود
  2. نماز عثمان در سفر

 اجتهادات عایشه واتباع وی در مقابل نص صریح قرآن و سنت نبوی

  1.  نماز عايشه در سفر
  2. تهمت عايشه به ماريه ام المؤ منين
  3. ازدواج رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - با اسماء جونيه
  4. روز مغافير
  5. تبانى حفصه و عايشه بر ضدّ پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -
  6. تكليف حفصه و عايشه به توبه كردن
  7. توجه به يك نكته مهم
  8. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و عقد شراف ، خواهر دحيه كلبى
  9. اعتراض به شكايت پيغمبر و گستاخیش نسبت به آن حضرت (ص)
  10. نكوهش از عثمان و امر به قتل وى
  11. احاديث عايشه از رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله -
  12. شورش عايشه بر ضدّ اميرالمؤ منين - عليه السّلام

اجتهادات خالد بن ولید و اتباع وی در مفابل نص صریح قرآن و سنت نبوی

  1. سرپيچى خالد از فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -
  2. كشتار خالد در قبيله بنى جذيمه

اجتهادات معاویه بن ابوسفیان علیه نص صریح قرآن و سنت نبوی

  1. معاويه و الحاق ((زياد)) به ابوسفيان !
  2. معاويه يزيد را وليعهد خود مى كند
  3. مظالم معاويه در يمن
  4. كشتن بندگان شايسته خدا
  5. اعمال معاويه و عمّال وى
  6. دشمنى معاويه با على - عليه السّلام
  7. گستاخى معاويه نسبت به اهل بيت - عليهم السّلام
  8. جنگ معاويه با على - عليه السّلام -
  9. معاويه وجعل حديث در نكوهش على - عليه السّلام
  10. خيانت معاويه نسبت به امام حسن - عليه السّلام

اجتهادات علمای اهل تسنن در مقابل قرآن و سنت نبوی

  1. يا تمام صحابه عادل بوده اند؟!
  2. روى برتافتن اهل تسنّن از ائمّه عترت طاهره - عليهم السّلام - (دراصول و فروع )
  3. دعوت به صفا و برادرى

 

دعوت به صفا و برادرى

100 - دعوت به صفا و برادرى
اى برادران ! اين همه بدبينى و سوء ظنّ نسبت به يكديگر تا كى ! و اين عداوت و دشمنى در چه چيز است ؟ پناه به خدا مى بريم ! مگر خداوند يكتا خداى همه ما نيست ، و اسلام دين ما و قرآن حكيم كتاب آسمانى ما و كعبه مطاف و قبله ما نمى باشد؟
مگر سرور انبيا و خاتم پيغمبران ((محمدبن عبداللّه - صلّى اللّه عليه وآله -)) پيغمبر ما و گفتار و كردار او سنت ما نيست ؟ و فرائض پنجگانه و ماه مبارك رمضان و زكات واجب و حج خانه خدا، واجبات ما نيستند؟
در نظر ما مسلمانان ، حلال آن است كه خدا و پيغمبر حلال كرده باشند، و حرام آن است كه خداوند و رسول ، حرام كرده اند. ((حق )) آن است كه خدا و پيغمبر حق دانسته اند، و باطل آن است كه خدا و پيغمبر باطل كرده باشند. دوستان خدا و رسول ، دوستان ما، و دشمنان خدا و پيغمبر، دشمنان ما هستند.
قيامت هم خواهدآمدوشكى درآن نيست .وخدامردگان رامحشورمى گرداند، تا آنان را كه بد كردند كيفر دهد. و كسانى را كه نيكى نمودند پاداش نيك بخشد.
آيا در اينها شيعيان و اهل سنت ، همه يكسان نيستند؟! ((همگى ايمان به خدا و فرشتگان و كتب و پيغمبران او آوردند، و ما بين پيغمبران او فرق نمى گذاريم ، وگفتند: خدايا! شنيديم و آمرزش تو را اطاعت كرديم ، خدايا! بازگشت همه به سوى توست ))(731) .
نزاع بين سنى و شيعه در مسائل اختلافى هم در حقيقت نزاع صغروى است ، و هرگز ميان شيعه و سنّى نزاع كبروى وجود ندارد.
نمى بينيد كه اگر شيعه و سنّى درباره وجوب چيزى يا حرمت آن يا درباره استحباب يا كراهت يا اباحت آن نزاع داشته باشند، يا در صحت و بطلان آن يا در جزئيت يا شرطيت يا مانعيت آن يا در غير اينها، يا در عدالت شخصى يا فسق او، يا در ايمان يا نفاق يا در وجوب دوستى او به دليل اينكه دوست خداست ، يا در وجوب دشمنى او به علت اينكه دشمن خداست ، در همه اينها اگر شيعه و سنّى درباره ثبوت آن به ادله مثبته شرعى از كتاب يا سنت يا اجماع يا عقل و عدم ثبوت آن نزاع داشته باشند، هر يك رجوع مى كند به آنچه ادلّه شرعى اقتضا دارد.
و اگر دو فرقه ، علم به ثبوت چيزى در دين اسلام ، يا علم به عدم ثبوت آن در دين اسلام پيدا كنند، يا هر دو در اين موارد شكايت داشته باشند، هيچگاه كشمكش نخواهند داشت و اختلاف پيدا نمى كنند.
بخارى در صحيح خود(732) از ابو سلمه و غيره ، از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - روايت مى كند كه فرمود: هرگاه حاكم حكم كرد واجتهاد نمود و به واقع اصابت كرد، دو اجر دارد، و چنانچه حكم كرد و اجتهاد نمود و به خطا رفت ، يك اجر خواهد داشت .
ابن حزم اندلسى مى نويسد(733) : ((طايفه اى گفته اند: اگر مسلمانى درباره امور اعتقادى يا در فتوا سخنى بر خلاف گويد، كافر و فاسق نمى شود. هر كس درباره يكى از اينها اجتهاد نمود، و به نظرش رسيد كه حق است ، در هر حال مأ جور است . اگر به واقع اصابت نمود، دو اجر دارد، و چنانچه به خطا رفت ، يك اجر دارد. اين قول ابن ابى ليلا و ابو حنيفه و شافعى و سفيان ثورى و داوود بن على است . و قول تمام صحابه اى است كه ما شناخته ايم كه در اين مسئله نظرى دارد، و در اين خصوص به هيچوجه خلافى از آنها سراغ نداريم ...)).
كسانى كه با صراحت در اين مورد و نظاير آن سخن گفته اند، از بزرگان سنّى و شيعه زياد هستند. بنابراين اى مسلمانان ! اين همه دشمنى براى چيست ؟!
مگر خداوند جهان نمى فرمايد: ((مؤ منان با هم برادرند، ميان برادرانتان صلح برقرار كنيد، و از خدا بترسيد شايد به شما رحم كند. نزاع نكنيد كه متزلزل شويد و نيرويتان از دست برود، و از آنها نباشيد كه بعد از آنكه حقايق براى آنها آمد، متفرق شدند و دچار اختلاف گشتند و براى آنها عذاب عظيم در نظر گرفته شده است ))(734) .
و پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((مسلمانان همگى تابع يك پيمان هستند. و پست ترين آنها در شعاع آن قرار دارد. و نيرويى در برابر بيگانگان مى باشند. هر كس پيمان برادر مسلمانى را بشكند، لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر او باد، و روز قيامت هيچ عملى از او پذيرفته نمى شود)).
روايات صحيح و معتبر در اين خصوص متواتر است ، بخصوص از طريق عترت طاهره - عليهم السّلام - . ما در ((الفصول المهمه )) بقدرى كه دلهاى امت را شاد كنيم ، آورده ايم

 

731- ((كُلُّ آمَنَ بِاللّهِ وَمَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَينَ اَحدٍ مِنْ رُسُلِهِ وَ قالُوا سَمِعْنا وَ اَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ اِلَيْكَ الْمَصيرُ)) (سوره بقره ، آيه 285).

732- صحيح بخارى ، ج 4، ص 177 (باب : اجر الحاكم اذا اجتهد فاصاب او اخطأ ).

733- كتاب : الفصل ، ج 3، ص 247.

734- ((اِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ اِخْوَةٌ فَاَصْلِحُوا بَيْنَ اَخَوَيْكُمْ وَاتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ)) (سوره حجرات ، آيه 10). ((وَلا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ ريحُكُم )) (سوره انفال ، آيه 46). ((وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ تَفَرَّقُوا وَاخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْبَيِّناتُ وَ اُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ عَظيمٌ)) (سوره آل عمران ، آيه 105).

 

روى برتافتن اهل تسنّن از ائمّه عترت طاهره - عليهم السّلام - (دراصول و فروع )

99 - روى برتافتن اهل تسنّن از ائمّه عترت طاهره - عليهم السّلام - (دراصول و فروع )
اهل تسنّن ، اصول دين خود را از ابوالحسن اشعرى و ماتريدى و امثال آنها گرفته اند، و فروع احكام را از فقهاى چهارگانه اخذ نموده اند. با اينكه مى دانند نصوص صريح داريم كه ائمّه عترت طاهره - عليهم السّلام - را به منزله قرآن مى دانند. و در ميان امت مانند كشتى نوح در ميان قوم خود هستند كه هر كس در آن نشست نجات يافت ، و هر كس از آن تخلّف ورزيد، غرق شد.
و مانند ((باب حطّه )) بنى اسرائيل هستند كه هر كس از آن وارد شد آمرزيده گرديد. و نسبت به امت به منزله سر نسبت به جسد هستند، بلكه حكم ديدگان نسبت به سر دارند، و بسيارى ديگر امثال اين نصوص .
ما به تفصيل در مقصد اول كتاب ((الفصول المهمه ))، فصل دوازدهم ، درباره دورى جستن اهل تسنّن از اهل بيت بحث كرده ايم . در اينجا براى اطلاع خوانندگان ، آن را مى آوريم .
فاصله گرفتن برادران اهل تسنّن ما از مذهب ائمّه اهل بيت - عليهم السّلام - ، چنان است كه اعتنايى به گفتار آنان در اصول و فروع دين ننمودند، و در تفسير قرآن كريم نيز كه همتاى آن محسوب گشته ، مراجعه اى نكردند.
اهل سنّت ، براى ائمّه اهل بيت - عليهم السّلام - به اندازه مقاتل بن سليمان كه قائل به جسم بودن خداوند بوده و خود مرجئى و مزوّر است ، ارزش قائل نيستند! آن اندازه كه به گفتار خوارج ، مشبهه ، مرجئه و قدريه استناد مى جويند، به احاديث ائمّه اهل بيت - عليهم السّلام - ، اهميّت نمى دهند!!
اگر همه احاديثى را كه از دودمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نقل كرده اند، جمع آورى كنيم ، به اندازه رواياتى كه بخارى به تنهايى از عكرمه بربرى خارجى دروغگو نقل كرده است ، نخواهد بود!
از همه اينها تأ سف آورتر اين است كه : بخارى در صحيح خود، به احاديث اهل بيت استدلال نمى كند؛ زيرا وى روايتى از امام صادق ، امام كاظم ، امام رضا، امام جواد، امام هادى ، و حضرت عسكرى - عليهم السّلام - كه همعصر او بوده ، نقل نكرده است !
افزون بر اين ، او از ساير رجال اهل بيت ، امثال حسن بن حسن ، زيد بن على بن حسين ، يحيى بن زيد، محمد بن عبداللّه بن حسن نفس زكيّه ، و برادرش ابراهيم بن عبداللّه ، حسين بن على ؛ شهيد فخّ، يحيى بن عبداللّه بن حسن ، و برادرش ادريس بن عبداللّه ، محمدبن جعفر صادق ، محمدبن ابراهيم طباطبا، و برادرش قاسم رسى ، محمدبن محمدبن زيد بن على ، محمدبن قاسم بن على بن عمر، اشرف بن زين العابدين - عليه السّلام - حكمران طالقان و معاصر بخارى (716) و نه از ساير بزرگان دودمان پاك پيامبر! مانند عبداللّه بن حسن ، على بن جعفر عريضى و افراد ديگرى از بازماندگان رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - در ميان امت ، نيز روايتى نقل نكرده است !
بخارى حتّى از امام حسن مجتبى - عليه السّلام - و ريحانه پيغمبر و سبط اكبر آن حضرت و سرور آقايان بهشت ، روايتى در صحيح خود نقل نكرده است ! با اينكه او از مبلّغ خوارج و دشمن سرسخت اهل بيت ((عمران بن حطّان )) خارجى كه درباره ((ابن ملجم )) جنايتكار، قاتل اميرالمؤ منين - عليه السّلام - اين اشعار را گفته است ؛ روايت كرده و به روايت وى استناد مى كند:
((عجب ضربتى بود كه از پرهيزكارى صادر شد!وقصدى نداشت جز اينكه بهشت را از خدا طلب كند! من هر روز كه او را ياد مى كنم ، چنان فكر مى كنم كه اعمال نيك وى (ابن ملجم ) از همه مردم بيشتر است !!!))(717) .
به خداى كعبه و فرستنده پيغمبران قسم كه وقتى من به اينجا رسيدم (كه بخارى از عمران خارجى تبهكار، مداح ابن ملجم ، قاتل اميرالمؤ منين - عليه السّلام - روايت مى كند، ولى از ائمّه اهل بيت - عليهم السّلام - روايت نمى نمايد - مترجم ) مات و مبهوت شدم و گمان نمى كردم كه كار تا به اينجا برسد!!!(718) .
ابن خلدون ، اين راز سر بسته را آشكار ساخته است ؛ چون وى در فصلى كه در ((مقدمه )) مشهور خود براى علم فقه و توابع آن باز كرده است ، بعد از ذكر مذاهب اهل سنت ، مى نويسد: ((اهل بيت بر خلاف روش معمول مسلمين ، مذاهبى را اختراع كردند! و فقه مخصوص به خود را پديد آوردند كه بر اساس بدگويى از صحابه و عصمت ائمّه و رفع خلاف از آراء خود، استوار ساخته اند. سپس مى گويد: همه اينها از پايه سست است !)).
مؤ لف :
ما نمى دانيم چگونه روش فقهى بر پايه بدگويى از صحابه استوار است ؟ و نمى دانيم چطور استنباط احكام فرعى با نكوهش از فردى از مردم ، انجام مى گيرد؟ ابن خلدون از فلاسفه به شمار مى رود. اى خردمندان ! پس اين هذيان گويى چيست ؟! دانشمندان ما جامعه شيعه در كتب كلامى خود ، عصمت ائمّه خويش را با ادله عقلى و نقلى ثابت نموده اند، ولى مقام گنجايش بيان آن را ندارد.
اگر بخواهيم آن را شرح دهيم از موضوع اين كتاب خارج مى شويم . براى اثبات عصمت ايشان كافى است كه بر حسب روايات پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، آنها به منزله قرآن هستند كه باطل در آن راه ندارد، و اينكه آنها امان اين امت از اختلاف مى باشند، و هرگاه قبيله اى از عرب با ايشان مخالفت كند از حزب ابليس به شمار مى رود، و اينكه ايشان كشتى نجات و باب حطّه اين امت هستند، و آنهايند كه تحريف گمراهان و پندارهاى ياوه سرايان و اجتهادات نادانان را از حريم دين اسلام برطرف مى سازند. صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين (719) .
باز ابن خلدون مى نويسد: ((خوارج هم مانند اهل بيت ، از مسلمانان فاصله گرفتند(720) ، ولى اكثر مسلمين اعتنايى به روشهاى مذهبى آنها ننموده اند، بلكه مسلمانان ، مذاهب اهل بيت و خوارج را سخت مورد انكار و نكوهش قرار داده اند، و ما نيز چيزى از مذاهب آنها را نمى شناسيم ، و از كتب آنها روايت نمى كنيم ، و جز در مناطق شيعه نشين ، اثرى از آنها نيست .
كتابهاى مذهبى شيعه در شهرها و ممالك شيعه نشين ، و نقاطى كه در مغرب و مشرق و يمن ، دولت آنها پايدار است ، وجود دارد(721) خوارج نيز چنين هستند. هر كدام از اين دو طايفه (شيعه و خوارج !) كتابها و تأ ليفات و آراى غريبى در فقه دارند!)).
اين سخن ابن خلدون در اين مورد بود. درست دقت كنيد، وتعجب نماييد.
سپس ابن خلدون به شرح مذاهب اهل سنت باز گشته و از انتشار مذهب ابو حنيفه در عراق و مذهب مالك در حجاز و مذهب احمد حنبل در شام و بغداد و مذهب شافعى در مصر سخن گفته و در اينجا مى گويد: سپس ‍ فقه اهل تسنّن در مصر، با ظهور دولت رافضيان از ميان رفت ، و ((فقه اهل بيت )) رسميت يافت (722) . و مخالفان آنها متلاشى شدند تا اينكه دولت عبيديهاى رافضى (بردگان شيعه ؛ يعنى دولت فاطمى مصر - مترجم ) به دست صلاح الدين ايّوبى برافتاد و فقه شافعى به مصر بازگشت .
ابن خلدون و امثال او عقيده دارند كه آنها بر حقّند و عمل به سنّت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مى كنند، ولى اهل بيت ، منحرف ، بدعتگذار، گمراه و رافضى ؛ يعنى دور از جامعه اسلامى مى باشند!!
فياموت زر ان الحياة ذميمة
و يا نفس جدى ان سبقك هازل

اگر فرد مسلمانى از شنيدن اين سخن تكان بخورد، تعجبى ندارد، بلكه اگر از تأ سف بر اسلام و مسلمانان بميرد نيز جاى تعجّب نيست ؛ زيرا كار حق كشى و حق ناشناسى به اينجاها رسيده است . ((ولاحول ولاقوّة الاّ باللّه العلى العظيم )).
آيا ابن خلدون عقيده دارد كه اهل بيت پيغمبر، منحرف ، گمراه و بدعتگذارند؟ اهل بيتى كه خداوند به نصّ قرآن ، هر گونه پليدى را از آنها بر طرف ساخته و جبرئيل درباره آنها ((آيه تطهير)) را آورده است ، و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به امر خداوند با ايشان مباهله نمود، و قرآن مودت و دوستى ايشان را واجب كرد، و خداى رحمان ، ولايت آنها را فرض شمرد.
آنها كه ((كشتى نجات ، امان امت و باب حطّه )) هستند. و ريسمان محكم الهى مى باشند كه هرگز گسيخته نمى شود. و يكى از وزنه هاى سنگين و گرانبها هستند كه هر كس چنگ به آنها زد، گمراه نمى شود. و كسانى كه دست از يكى از آنها (قرآن و اهل بيت ) برداشت ، به خدا راه پيدا نمى كند. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به ما امر كرده است كه آنها را به منزله سر، نسبت به تن ، بلكه به جاى ديدگان نسبت به سر خود، قرار دهيم (723) . و ما را از جلو افتادن بر ايشان و كوتاهى درباره آنها، نهى كرد(724) ، و صريحاً فرمود: ((اهل بيت من هستند كه دين را به پاى مى دارند، و در هر نسلى ، انحراف گمراهان اين امت را برطرف مى سازند))(725) .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - اعلام فرمود كه : ((معرفت ائمّه موجب آزادى از آتش دوزخ مى شود و محبت به آنان باعث عبور از صراط، و ولايت ايشان امان از عذاب است ))(726) .
و فرمود: ((اعمال شايسته براى عاملين آن ، جز با معرفت به آل محمّد، سودى ندارد))(727) .
و فرمود: ((روز قيامت هيچيك از اين امت از جاى خود گام برنمى دارد مگر اينكه از ايشان ، راجع به دوستى اهل بيت سؤ ال مى كنند(728) . اگر كسى عمر خود را در بين ركن و مقام ، به حال قيام و قعود و ركوع و سجود صرف كند، و بدون دوستى آل محمّد - صلّى اللّه عليه وآله - بميرد، وارد آتش جهنّم مى شود))(729) .
آيا شايسته است كه بعد از اينها ملت اسلام جز به راه اهل بيت - عليهم السّلام - بروند؟ و آيا براى مسلمانى كه به خدا و پيغمبر او ايمان دارد، سزاوار است كه جز به روش آنها عمل كند؟ اگر جواب منفى است ، چگونه ابن خلدون با صراحت هر چه تمامتر و وقاحت هر چه بيشتر و بدون اينكه شرم كند يا بترسد، آنها را بدعتگذار مى داند؟!!
آيا آيه ((ذى القربى ، آيه تطهير، آيه اولى الا مر و آيه اعتصام به حبل اللّه )) اين طور به ابن خلدون مسلمان امر كرده است ؟ آيا خدا كه فرموده است : ((كُونُوا مَعَ الصّادقينَ؛ يعنى : با راستگويان باشيد)) چنين دستورى به وى داده است ؟!
يا اينكه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در فرمانهايش كه همه مسلمين اتفاق صحت بر آن دارند، آن را اعلام داشته است ؟ ما همگى اين دستورها را درباره احترام به اهل بيت و وظيفه مسلمين نسبت به آنها را با طرق مختلف و سندهاى گوناگونش در كتاب ((سبيل المؤ منين )) خود آورده ايم . دانشمندان بزرگ ما نيز در تأ ليفات خود نگاشته اند. به آنها مراجعه كنيد تا چنانكه مى بايد پى به حقيقت اهل بيت و مقام ايشان در ديانت اسلام ببريد.
بويژه كه اهل بيت - عليهم السّلام - گناهى نداشتند كه مستحق اين جفا باشند، و نقصى نداشتند كه باعث اين بى اعتنايى گردند. كاش ! پيروان مذاهب چهارگانه اهل سنّت ، در مقام نقل اختلاف در مسائل ، روش ‍ مذهب اهل بيت - عليهم السّلام - را هم مانند نقل اقوال مذاهبى كه به آنها عمل نمى شود، نقل مى كردند.
ما نديده ايم كه اهل سنّت ! در هيچ عصرى چنين معامله اى با اهل بيت - عليهم السّلام - كرده باشند، بلكه آنها با اهل بيت چنان معامله اى كرده اند كه گويى آنها مردمى هستند كه خدا خلق نكرده است ، يا كسانى هستند كه چيزى از علم و حكمت از آنان باقى نمانده است .
آرى ، گاهى از شيعيان اهل بيت نام برده و آنها را ((رافضى )) خوانده اند و ايشان را با زبانهاى افترا ياد كرده اند، ولى امروز ديگر زمان ظلم و تعدى گذشته و عصر برادرى فرا رسيده است . بر همه مسلمانان است كه براى ورود به شهر علم پيغمبر، از دروازه آن در آيند، و پناه به ((باب حطّه )) برده به ((امان اهل زمين )) ملتجى گشته و در كشتى نجات ، بنشينند(730) و به شيعيان اهل بيت نزديك شوند. سوء تفاهم از ميان رفته است و بامداد روابط بين دو طائفه روشن گشته است . والحمد للّه ربّ العالمين .

716- به سال 250 هجرى ، شش سال قبل از وفات بخارى ، در عراق شهيد شد!

717- يا ضربة من تقى ما اراد بها

الاّ ليبلغ من ذى العرش رضواناً

انّى لا ذكره يوماً فاحسبه

او فى البريّة عنداللّه ميزاناً

718- يعنى ميزان عناد و دشمنى و قساوت بخارى - بزرگترين محدّث اهل سنّت ! - تا به اينجا برسد كه اهل بيت را به هيچ بگيرد و جنايتكارى چون عمران خارجى را احترام كند! (مترجم ).

719- ر . ك : به مقدمه اين كتاب و عنوان : شورش عايشه بر عليه اميرالمؤ منين - عليه السّلام -.

720- ببينيد چگونه اهل بيت را كه خداوند هر گونه پليدى را از آنان برطرف ساخته و پاك و پاكيزه نموده است ، مانند، مرتدان خوارج دانسته است (پناه به خدا!).

721- ابن خلدون در اين جمله دروغ گفته است ؛ زيرا وقتى چيزى از مذاهب اهل بيت را نمى داند و از كتب آنها روايت نمى كند، و چيزى از آن در نزد وى نبوده است ، از كجا دانسته است كه اهل بيت بر خلاف مسلمين رفته و بدعتگذار هستند. و از كجا دانسته كه پايه هاى آنها سست است ؟!

722- دقت كنيد چگونه وى اعتراف مى كند كه رافضيان با مذهب اهل بيت ، به خدا تقرّب مى جويند!

723- علامه صبان در صفحه 114 اسعاف الراغبين در حاشيه نور الابصار شبلنجى از ابوذر، روايت مى كند كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((اجعلوا اهل بيتى منكم مكان الرّأ س من الجسد و مكان العينين من الرّاس )).

724- اشاره به حديث ثقلين است كه فرمود: ((فلا تقدّموهما فتهلكوا ولاتقصروا عنهماگ گ فتهلكوا، ولاتعلموهم فانّهم اعلم منكم ))، (رشفة الصادى ، ابوبكر علوى ، باب 5 و تفسير آيه 4، باب 11 صواعق ابن حجر مكى ).

725- ((فى كلّ خلف من امتى عدول من اهل بيتى ، ينفون عن هذا الدين تحريف الضالين و انتحال المبطلين و تأ ويل الجاهلين . الا وان ائمّتكم وفدكم الى اللّه فانظروا من توفدون )) (ابن حجر مكى در صفحه 92 صواعق ).

726- ((قال - صلّى اللّه عليه وآله -: معرفة آل محمّد براءة من النار، وحبّ آل محمّد جواز على الصراط والولاية لا ل محمّد امان من العذاب ))، (قاضى عياض در فصلى كه براى بيان : توقيره وبره - صلّى اللّه عليه وآله - بر آله و ذريّته ، گشوده از كتاب الشفاء، ص 41 طبع آستانه ، سال 1328ه‍).

727- ((الزموا مودتنا أ هل البيت ، فانّه من لقى اللّه وهو يودّنا دخل الجنّة بشفاعتنا، والّذى نفسى بيده لاينفع عبداً عمله الاّ بمعرفة حقّنا)) (طبرانى در معجم اوسط، سيوطى به نقل از وى در: احياء الميت بفضائل اهل البيت ، و نبهانى در اربعين ).

728- ((لاتزول قدما عبد حتّى يسئل عن اربع : عن عمره فيما افناه ، و عن جسده فيما ابلاه ، و عن ماله فيما انفقه ، و من اين اكتسبه و عن محبّتنا اهل البيت ، (طبرانى از ابن عباس و سيوطى در احياء الميت و نبهانى در اربعين ).

729- ((فلو انّ رجلاً صفن بين الركن و المقام فصلّى و صام وهو مبغض لا ل محمّد دخل النار)). (حاكم در مستدرك ، ابن حيان در صحيح ، سيوطى در احياء و نبهانى در اربعين آن را روايت كرده اند).

در آنجا از ابو سعيد خدرى روايت مى كند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: به خدايى كه جان من در دست اوست ! دشمن نمى دارد مردى ما اهل بيت را جز اينكه داخل در آتش مى شود.

طبرانى در اوسط و سيوطى در احياء از امام حسن مجتبى - عليه السّلام - روايت مى كنند كه به معاوية بن خديج فرمود: ((قال رسول اللّه لايبغضنا احد ولايحسدنا احد الاّ زيد يوم القيامة بسياط من النار؛ يعنى هيچكس ما را دشمن نمى داند و هيچكس به ما حسد نمى ورزد جز اينكه روز قيامت بر تعداد تازيانه هاى آتشينى كه به وى مى زنند افزوده مى شود)).

و هر دو از رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - روايت مى كنند كه فرمود: ((اى مردم ! هر كس ما اهل بيت را دشمن بدارد، روز قيامت يهودى محشور مى شود)).

730- اينها همه عناوينى است كه در روايات پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - براى اميرالمؤ منين و ائمّة طاهرين - عليهم السّلام - آورده شده است (مترجم ).

 

يا تمام صحابه عادل بوده اند؟!

98 - آيا تمام صحابه عادل بوده اند؟!
آرى ، عادت اهل تسنّن اين است . و روش آنها چنين بوده است . گويى مصاحبت پيغمبر به خودى خود، موجب حفظ صحابى از امورى مى شد كه با عدالت ، منافات داشت ، و براى او عدالت مى آورد. به همين جهت هر چه را صحابى از پيغمبر براى آنها نقل مى كرد، مى پذيرفتند. و به آن احتجاج مى نمودند و به مقتضاى آن عمل مى كردند، بدون اينكه از عدالت صحابى ، ايمان ، استقامت ، صداقت و امانت وى بحث و تحقيق نمايند!
اين مطلبى است كه متكى به هيچ دليل عقلى يا نقلى نمى باشد؛ زيرا مجرد مصاحبت پيغمبر هر چند فضيلتى است ، ولى بدون شك ، چيزى نيست كه دليلى بر مصون بودن آن وجود داشته باشد. بنابراين صحابه از لحاظ مصون ماندن از خطا و گناه ، مانند ساير مردم هستند كه افراد موثق ، عادل و منزّه از معصيت خداوند، در ميان آنها زياد است . و گناهكار متجاوز و مجهول الحال هم پيدا مى شود.
ادله شرعى داريم كه عدالت در راوى خبر واحد، به طور مطلق شرط است ، هر چند صحابى باشد. ولى هر كس كه عادل نبود، حديث وى به حكم ادله قطعى هم مطلقاً از درجه اعتبار ساقط است . افراد مجهول الحال نيز همين حكم را دارند. درباره اين افراد نيز بايد تحقيق شود تا عدالت ايشان ثابت گردد. در آن هنگام به حديث آنها تنها در فروع ، استناد مى شود، ولى در اصول دين به خبر واحد عادل احتجاج نمى شود. اگر عدالت راوى خبر واحد ثابت نشود، راهى به عمل كردن به آنچه او حديث مى كند وجود ندارد.
اين است آنچه ما از رأ ى دانشمندان اهل تسنن درباره خبر واحد مى دانيم ، بدون اينكه در اين خصوص ميان ما و آنها اختلافى باشد.
علت اينكه اهل تسنن خود را مكلّف مى دانند بدون بحث و خوددارى ، به حديث صحابه احتجاج كنند، همان جنبه عدالت آنهاست كه عقيده دارند همه و همه آنها عادل مى باشند. گويى آنها خواسته اند با عادل دانستن تمام صحابه و راويان اخبار پيغمبر، مقام آن حضرت را تقديس كنند. در صورتى كه اين خطاى واضحى است كه از آنها نسبت به صحابه سر زده است ؛ زيرا منزّه دانستن و حفظ پيامبر، با منزّه دانستن سنّت آن حضرت و حفظ آن از آلوده ساختن به وسيله دروغگويان ، امكان پذير است .
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - خود، امت را از دخالت دروغگويان بر حذر داشت و فرمود: ((بزودى دروغگويان به من ، فزونى خواهند يافت . هر كس از روى عمد به من دروغ ببندد، جايگاهش در آتش ‍ دوزخ خواهد بود)).
اگر برادران ما - كه خدا آنها و ما را هدايت كند - در آيات محكم قرآنى تدبر مى كردند، آن را پر از ذكر منافقين و آزار ديدن پيغمبر از آنان مى ديدند. آنچه در سوره توبه در رسوايى آنها آمده و همچنين در سوره احزاب كه از آنان سخن رفته است ، براى پى بردن به اين مطلب كافى است :
((اِذا جاءَكَ الْمُنافِقونَ قالُوا نَشْهَدُ اِنَّكَ لَرَسُولُ اللّهِ وَاللّهُ يَعْلَمُ اِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَاللّهُ يَشْهَدُ اِنَّ الْمُنافِقين لَكاذِبُون ))(707) ؛
يعنى : ((اى رسول ما!) چون منافقان (رياكار) نزد تو آمده گفتند كه ما به يقين و حقيقت ، گواهى مى دهيم كه تو رسول خدا هستى (فريب مخور) خداوند مى داند كه تو رسول او هستى . و خدا هم گواهى مى دهد كه منافقان سخن (به خدعه و مكر) دروغ مى گويند)).
((وَ اِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَالَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللّهُ وَ رَسُولُهُ اِلاّغُرُوراً))(708) ؛
يعنى : ((منافقان و كسانى كه در دلهايشان بيمارى است ، مى گويند: خدا و پيغمبر به ما جز وعده فريب ندادند)).
براى نشان دادن ميزان نفاق اصحاب ، توجه به همين آيه شريفه كافى است كه مى فرمايد: ((بعضى از اهل مدينه نيز در نفاق فرو رفته اند، تو آنها را نمى شناسى ، ما آنها را مى شناسيم ))(709) .
((آنها در پيش هم فتنه جو بودند، و كارها را بر تو دگرگون مى ساختند، تا اينكه حق آمد و فرمان خدا آشكار شد، و آنها كراهت داشتند))(710) .
((چيزى را قصد كردند كه به آن نرسيدند. گله اى نداشتند جز اينكه خدا و پيغمبر او، از كرم خود آنها را بى نياز كرده است ))(711) .
هر كس در اين آيات و امثال آن تدبّر نمايد، علم اجمالى به وجود منافقان در افراد غير معلوم الحال پيدا مى كند. و چون شبهه محصور است ، واجب است از حديث همه اصحاب اجتناب كرد تا ايمان و عدالت آنها محرز گردد.
ولى ما شيعه اماميه ، با حديث صحابه معلوم العداله كه علما و بزرگان ايشان و اهل ذكرى بودند كه خدا دستور داده از آنها سؤ ال كنند، و صادقانى كه خداوند امر كرده با آنها باشيم ، از اطراف اين شبهه محصوره بى نياز هستيم .
علاوه حديث ائمّه اهل بيت براى ما كافى است ، چون آنها همتاى قرآن هستند و به وسيله آنها، راه صواب شناخته مى شود. كاش مى دانستيم منافقانى كه در آيات شريفه قرآنى از آنها ياد شده است ، بعد از پيغمبر اكرم كجا رفتند؟ آنها كه در تمام مدت حيات پيغمبر، حضرتش را اندوهگين ساخته بودند، تا جايى كه غلطك گرداندند، و از نوشتن نامه (هنگام رحلت ) باز داشتند.
عده اى از صحابه ، در شب عقبه ، غلطكتهايى رها ساختند تا ناقه پيغمبر را رم دهند و او را بر زمين بزنند! پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در آن موقع از جنگ تبوك - كه على - عليه السّلام - را به جاى خود منصوب داشته بود - بر مى گشت .
حديث احمد حنبل در آخر جلد پنجم مسند، از ابو طفيل در اين خصوص طولانى است . در پايان آن مى گويد: پيغمبر در آن روز گروهى از صحابه را لعنت كرد. اين حديث مشهور است و ميان عموم مسلمانان مستفيض مى باشد.
مورّخان عموماً نوشته اند كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - با هزار نفر از اصحاب ، به احد رفت و پيش از رسيدن به احد، سيصد نفر از منافقان - به تصريح همه سيره نويسان - برگشتند. گويا تنى چند از منافقان از ترس اينكه شناخته و مشهور شوند، باقى ماندند.
افزون بر اين ، اگر در هزار نفر جز همين سيصد نفر منافق نبود، كافى بود كه بدانيم در زمان نزول وحى ، نفاق در ميان صحابه شايع بود، بنابراين چگونه به مجرد انقطاع وحى و پيوستن پيغمبر به جهان باقى ، قطع شد؟!
آيا حيات پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، باعث نفاق منافقين بود؟ يا مرگ آن حضرت موجب ايمان و عدالت آنها گرديد، و ايشان را بعد از انبيا، بهترين بندگان خدا نمود؟! چگونه واقعيات اصحاب با وفات پيغمبر دگرگون شد، و بعد از آن نفاق ، چنان قدسى پيدا كردند كه آن همه جرائم بزرگ را كه مرتكب شدند، تأ ثيرى در آن نبخشيد؟ چه چيز اقتضا دارد كه ما ملتزم به اين معتقدات خلاف عقل و وجدان شويم ؟
علاوه بر اين ، ما در كتاب و سنت مى بينيم منافقانى بودند كه به نفاقشان باقى ماندند. اما آيات : ((محمد نيست مگر پيغمبرى كه قبل از او هم زمانه از وجود پيغمبران خالى نبود. آيا اگر او مُرد يا كشته شد، به حال نخست برمى گرديد؟ هر كس عقب گرد كند، ضررى به خدا نمى زند، و خدا شاكران را پاداش خواهد كرد))(712) .
و اما از احاديث معتبر وصحيح : كافى است آنچه را كه بخارى در صحيح خود(713) با سلسله سند از ابوهريره از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - روايت مى كند كه فرمود: ((روز قيامت هنگامى كه من (در كنار حوض ) ايستاده ام ، گروهى را مى بينيم و مى شناسم ، مردى از ميان من و آنها بيرون مى آيد و مى گويد: بياييد! من مى گويم : كجا! مى گويد به خدا قسم ! به سوى آتش . من مى گويم : مگر آنها چه كرده اند؟ مى گويد: آنها بعد از تو به حالت اول خود برگشتند.
پس از آن ، گروه ديگرى را مى آورند و من آنها را مى شناسم . مردى از ميان من و آنها بيرون مى آيد و مى گويد: بياييد! من مى گويم : كجا؟ مى گويد: به خدا قسم ! به سوى آتش ..
من مى پرسم : اينان چه كرده اند؟ مى گويد: آنها بعد از تو به قهقرا و حالت نخستين برگشتند. من جز قليلى از آنها را نمى بينم كه از آتش دوزخ ، نجات پيدا كرده باشند)).
و در آخر باب مذكور (باب حوض ) از اسماء دختر ابوبكر روايت نموده كه گفت : پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((من بر حوض كوثر هستم و مى نگرم كه عده اى از شما بر من وارد مى شويد، و مردمى را مى گيرند. من مى گويم : خداوندا! آيا از كنار من و از امت من مى گيرى ؟
گفته مى شود: آيا مى دانى كه اينها بعد از تو چه كرده اند؟ به خدا! آنها همچنان به حال اول خود برگشتند)).
ابن مليكه مى گفت : خدايا! مابه تو پناه مى بريم كه به حال نخستين خود عقبگرد كنيم يا از دين خود منحرف شويم .
و نيز بخارى در آن باب ، از سعيد بن مسيّب روايت مى كند كه وى از پيغمبر روايت مى كرد و مى گفت : پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((مردانى از اصحاب من بر حوض كوثر بر من وارد مى شوند. آنها را در حوض ، تازيانه مى زنند. من مى گويم : پروردگارا! اينان اصحاب من هستند. خداوند مى فرمايد: تو نمى دانى اينها بعد از تو چه كردند، اينها بعد از تو به قهقرا برگشتند)).
و نيز بخارى در باب مذكور، از سهل بن سعد روايت مى كند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((من شما را بر حوض ، جمع مى كنم . هر كس ‍ از كنار من مى گذرد از آن مى نوشد، و هر كس كه نوشيد، هيچگاه تشنه نمى شود. اقوامى را بر من وارد مى كنند كه من آنها را مى شناسم و آنها نيز مرا مى شناسند، سپس ميان من و شما جدايى مى افتد)).
ابو حازم گفت : نعمان بن ابى عياش از من پرسيد: اينطور از سهل شنيدى ؟
گفتم : آرى .
ابو سعيد خدرى گفت : من هم آن را از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - شنيدم ، ولى ابو سعيد افزود كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((من مى گويم : آنها از من هستند. در جواب گفته مى شود تو نمى دانى آنها بعد از تو چه كردند؟ من هم مى گويم مرگ و نابودى بر آنهايى كه بعد از من آن را دگرگون ساخت )).
قسطلانى در شرح اين كلمه در ((ارشاد السارى )) مى گويد: ((آن را دگرگون ساخت ))، يعنى دين پيغمبر را دگرگون ساخت .
و نيز در باب ياد شده از ابو هريره روايت نموده است كه گفت : رسول اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((روز قيامت گروهى از اصحاب من بر من وارد مى شوند و آنها را بر حوض ، تازيانه مى زنند، من مى گويم : ((پروردگارا! اينان ياران من هستند. خداوند مى فرمايد: تو نمى دانى اينان بعد از تو چه كردند. آنها بعد از تو به قهقرا برگشتند)).
و نيز در باب ياد شده ، از عبداللّه عمر روايت مى كند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: من شما را بر حوض گِرد مى آورم . مردانى از شما شناخته مى شوند، سپس آنها را از جلو من عبور مى دهند. من مى گويم : خدايا! اصحاب من ! جواب مى رسد كه تو نمى دانى آنها بعد از تو چه كرده اند)).
بخارى مى گويد: عاصم نيز از ابو وائل و او هم از حذيفه روايت كرده است . همچنين در باب ((غزوه حديبيه ))(714) از علاء بن مسيّب از پدرش روايت مى كند كه گفت : براء بن عازب را ملاقات كردم و گفتم : خوش به حالت كه مصاحب پيغمبر بودى و در زير درخت با آن حضرت بيعت نمودى !
براء گفت : برادر زاده ! ولى تو نمى دانى ما بعد از پيغمبر چه كرديم ؟
و نيز در باب : ((قوله تعالى : وَاتَّخَذَ اللّهِ اِبْراهيمَ خَليلاً))(715) از ابن عباس از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - روايت كرده است كه فرمود: ((گروهى از اصحاب مرا از سمت چپ مى برند.
من مى گويم : اصحاب من ! اصحاب من ! گفته مى شود: اينان از وقتى تو آنها را ترك گفتى ، به قهقرا برگشتند)).

 

707- سوره منافقون ، آيه 1.

708- سوره احزاب ، آيه 13.

709- ((وَ مِنْ اَهْلِ المَدينَةِ مَرَدُّوا عَلَى النّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُم )) (سوره توبه ، آيه 101).

710- ((لَقَدِ ابْتَغُوا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَكَ الاُْمُورَ حَتّى جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ اَمْرُ اللّهِ وَ هُمْ كارِهُونَ))، (سوره توبه ، آيه 48).

711- ((وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا وَ ما نَقِمُوا اِلاّ اَنْ اَغْنيهُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ)) (سوره توبه ، آيه 73).

712- ((وَ ما مُحَمَّدٌ اِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ اَفَإ نْ ماتَ اَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى اَعْقابِكُمْ وَمَن يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِى اللّهُ الشّاكِرينَ)) (سوره آل عمران ، آيه 144).

713- صحيح بخارى ، ج 4، ص 94 (كتاب الرقاق ، باب : حوض ).

714- صحيح بخارى ، ج 3، ص 30 (باب غزوه حديبيه ).

715- صحيح بخارى ، ج 2، ص 154 (از كتاب بدء الخلق ).

 

خيانت معاويه نسبت به امام حسن - عليه السّلام

97 - خيانت معاويه نسبت به امام حسن - عليه السّلام -
معاويه ، امام حسن - عليه السّلام - را به صلح دعوت كرد. امام حسن - عليه السّلام - هم چاره اى جز صلح با وى نداشت ، چون زيان صلح كمتر از جنگ با وى ،ومحذورش نيز سهل تر بود.چنانكه در مقدمه كتاب : ((صلح الحسن )) تأ ليف دانشمند عاليقدر شيخ راضى آل ياسين ، به تفصيل توضيح داده ايم (701) .
بويژه بعد از آنكه معاويه در صلحنامه همه شروط امام حسن - عليه السّلام - را پذيرفت ، و خود او آن را آغاز كرد و در عراق و شام آن را بر ملا ساخت . بسيارى از مورّخان ؛ مانند طبرى (702) و ابن اثير(703) روايت نموده اند كه معاويه نامه سفيد مهر كرده اى براى امام حسن - عليه السّلام - فرستاد، و جداگانه به وى نوشت كه هر چه مى خواهى در اين نامه كه پاى آن را مهر كرده ام ، شرط كن كه آن را مى پذيرم .
سپس نامه و صحيفه سفيد مهر كرده را به وسيله عبداللّه عامر براى امام حسن - عليه السّلام - فرستاد. ولى امام حسن - عليه السّلام - نخواست شروط صلح به خط خود او باشد. ازين رو آن را بر عبداللّه عامر املاء كرد و عبداللّه همانطور كه امام حسن - عليه السّلام - مى فرمود، مى نوشت .
معاويه همه شروط را با خط خود نوشت ، و پاى آن را مهر كرد، و پيمانهاى مؤ كّد و وعده هاى محكمى داد كه همه آن را معمول دارد، سپس ‍ همه رؤ ساى شام را بر آن گواه گرفت . آنها نيز پاى عهدنامه را مهر كردندو به وسيله عبداللّه عامر براى امام حسن - عليه السّلام - فرستاد(704) .
معاويه صلحنامه را با اين عبارت ختم كرد: ((بر معاوية بن ابى سفيان است كه با رعايت عهد و پيمان خدا و هر چه را خدا از بندگانش پيمان گرفته است ، تعهدات خود را عمل نمايد)).
ولى معاويه به كوچك شمردن پيمانهاى الهى نزديكتر بود تا به عمل كردن بر وفق آن ! به همين جهت تمام پيمانها و وعده هاى خود را زير پا نهاد ودر مقابل امام حسن و امام حسين - عليهما السّلام - در مسجد كوفه - كه مملو از مردم بود و صلح را جشن گرفته بودند - به على - عليه السّلام - و امام حسن - عليه السّلام - دشنام داد!
معاويه با اين عمل زشت ، خواست مردم كوفه را ذليل كند، بلكه مى خواست دين و پيغمبر و خداى جهان را حقير شمارد. ولى امام حسن - عليه السّلام - با همه صبرى كه داشت نتوانست اين وقاحت را تحمل كند و پس از سخنان معاويه ، به منبر رفت و چيزى براى او باقى نگذاشت ، آنچه شايسته حق و اهل حق بود و موجب خوارى باطل و اهل باطل بود به زبان آورد(705) .
به دنبال آن ، معاويه سياست خود را با هر عمل كه مخالف كتاب و سنت بود، از قبيل كشتن افراد پاك سرشت ، و بى احترامى نسبت به نواميس ‍ مسلمين و غارت اموال مردم ، و به زندان افكندن آزادگان ، مقرون ساخت .
افراد اصلاح طلب را آواره ساخت و مفسدان را به كار گماشت و برخى را وزراى دولت خويش قرار داد؛ مانند عمرو عاص ، و مغيرة بن شعبه ، ابن سعيد، بسر بن ارطاة ، و سمرة بن جندب ، ابن سمط و مروان حكم ، مارمولك پسر مارمولك ، پسر مرجانه (عبيداللّه زياد)، وليد بن عقبه و زياد بن سميه كه او را از پدرش نفى كرد و به پدر خودش ملحق ساخت تا برادرش باشد. و بتواند بر شيعيان عراق مسلط سازد و آنها را به عذاب كشد. كودكان آنها را كشته و زنانشان را به اسارت برده ، همه را جستجو كند و آواره سازد. خانه هايشان را طعمه حريق سازد و اموالشان را مصادره كند واز هيچ ظلمى درباره ايشان ، مضايقه ننمايد، تا به معاويه در عملى ساختن شروط صلح امام حسن - عليه السّلام - ، يارى كند!!!
معاويه اعمال زشت خود را با مسموم ساختن امام حسن - عليه السّلام - تكميل كرد، تا بدينگونه راه را براى فرزند پليد، شرابخوار و هتّاكش ‍ يزيد هموار سازد. يزيدى كه آن فجايع را در مكه و مدينه و كربلا به راه انداخت . و هر روزى كه از عمر دولتش مى گذشت ، جنايتى مرتكب مى شد و با خدا و پيغمبر به مبارزه بر مى خاست . اعمال ناشايست و زننداى كه جا داشت از ارتكاب آن تكان بخورد، و زمين منفجر شود، و كوهها فرو ريزد(706) .

 

701- ر. ك : ترجمه آن به قلم آيت اللّه سيد على خامنه اى - مدّ ظلّه العالى - به نام ((صلح امام حسن ، پر شكوهترين نرمش قهرمانانه تاريخ )).

702- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 93.

703- تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 162.

704- الامامة والسياسة ، تأ ليف ابن قتيبه دينورى ، ص 200.

705- ر.ك : خطابه حضرت در كتاب صلح الحسن ،تأ ليف شيخ راضى آل ياسين وسپس گ گ مضامين بلند و اهداف پر ارزش آن را مورد امعان نظر قرار دهيد.

706- براى اطلاع بيشتر از جنايات معاويه نگاه كنيد به كتاب ارزشمند ((الغدير))، جلد11 و كتاب ((نصايح الكافية لمن يتولّى معاوية )) تأ ليف يكى از دانشمندان اهل تسنن ، كه معاويه را با اين جنايات و تبهكاريها، دايى مؤ منين مى دانند! (مترجم ).

 

معاويه وجعل حديث در نكوهش على - عليه السّلام

96 - معاويه وجعل حديث در نكوهش على - عليه السّلام -
ابو جعفر اسكافى معتزلى به نقل ابن ابى الحديد مى گويد(699) : معاويه ، گروهى از صحابه و تابعين را واداشت تا احاديث زننده اى در نكوهش ‍ على - عليه السّلام - كه موجب سرزنش و بيزارى از وى باشد، جعل نمايند! و براى آنها مقررى برقرار نمود تا اين كار را از روى ميل و رغبت انجام دهند.
از جمله اينان ابو هريره ، عمرو عاص و مغيرة بن شعبه ، و از تابعين ، عروة بن زبير بودند. و مى گويد: زهرى روايت كرده است كه عايشه براى عروة بن زبير روايت نمود وگفت : من نزد پيغمبر بودم كه عباس و على آمدند. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: اى عايشه ! اين دو نفر بر غير دين من از دنيا مى روند!!
و مى گويد: عبدالرزاق از معمر روايت مى كند كه گفت : نزد زهرى دو حديث از عروه از عايشه درباره على - عليه السّلام - بود. من روزى از وى پرسيدم آن حديثها چيست ؟
زهرى گفت : چه كار به عروه و عايشه و دو حديث آنها دارى ؟ خداوند بهتر از آنها و دو حديث آنها آگاهى دارد! من آنها را متهم به بدگويى از بنى هاشم مى دانم .
سپس مى گويد: اما حديث اول همان بود كه ذكر كرديم (راجع به عباس ‍ و على ) و اما حديث دوم اين است كه عروه مى گفت : عايشه براى او حديث كرد و گفت : نزد پيغمبر بودم كه عباس و على آمدند. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: اى عايشه ! اگر مى خواهى به دو نفر از اهل دوزخ نگاه كنى ، نگاه كن به اين دو نفر كه مى آيند! وقتى نگاه كردم ديدم عباس و على بن ابى طالب است !!!
آنگاه ابو جعفر اسكافى مى گويد: اما عمرو عاص روايتى درباره على - عليه السّلام - نقل كرده است كه بخارى و مسلم در صحيح خود با سند متصل به عمرو عاص روايت نموده اند كه گفت : شنيدم پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مى فرمود: ((اولاد ابوطالب دوستانى براى من نيستند، دوست من خداوند و مؤ منان شايسته اند!)).
اما ابو هريره حديثى در اين خصوص روايت كرده به اين معنا كه على - عليه السّلام - دختر ابو جهل را در زمان پيغمبر خواستگارى كرد و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - او را مورد سرزنش قرار داد. سپس در منبر فرمود: نه به خدا! دختر دوست خدا و دختر دشمن خدا با هم جمع نمى شوند! فاطمه ، پاره تن من است ، آنچه او را بيازارد، مرا مى آزارد. اگر على دختر ابو جهل را مى خواهد، بايد از دختر من كناره بگيرد و هر كارى مى خواهد بكند!
بعد مى گويد: اين حديث از كراسى مشهور است . سپس توضيح مى دهد كه اين حديث نيز در صحيح بخارى و مسلم از مسور بن مخرمه زهرى روايت شده است .
سيد مرتضى در كتاب ((تنزيه الانبياء والائمّه )) آن را آورده و گفته است از روايات حسين كراسى است كه به انحراف از اهل بيت شهرت داشت . و از دشمنان و ناصبيان خاندان نبوت به شمار مى رفت . بنابراين روايت او مقبول نيست . تا آنجا كه ابو جعفر اسكافى مى گويد:
اعمش روايت نموده است كه وقتى ابو هريره در سالى كه معاويه با امام حسن - عليه السّلام - صلح كرد، همراه وى وارد عراق شد و به مسجد كوفه آمد. چون استقبال مردم را نسبت به خود ديد، دو زانو نشست و چند بار دست به سر بى موى خود كشيد و گفت : اى اهل عراق ! آيا فكر مى كنيد من بر خدا و پيغمبر دروغ مى بندم و خود را با آتش مى سوزانم ؟ به خدا قسم ! من از پيغمبر شنيدم كه مى فرمود: هر پيغمبرى حرمى دارد و حرم من مدينه است . هر كس حادثه اى در آن پديد آورد لعنت خدا و فرشتگان و مردم بر او باد.
سپس فرمود: خدا را گواه مى گيرم كه على در آن ، حادثه اى به وجود آورد! وقتى اين خبر را به معاويه دادند، به وى جايزه داد و او را نواخت ، آنگاه حكومت مدينه را به او تفويض كرد!
سفيان ثورى به نقل ابن ابى الحديد(700) از عبدالرحمن بن قاسم از عمر بن عبدالغفار روايت نموده است كه گفت : وقتى ابو هريره وارد كوفه شد، شبها در (باب كنده ) مى نشست و مردم دور او را مى گرفتند. جوانى از مردم كوفه - كه شايد اصبغ بن نباته بود - نزد او آمد و نشست و گفت : اى ابو هريره ! تو را به خدا قسم مى دهم آيا تو از پيغمبر شنيدى كه به على بن ابيطالب فرمود: خدايا دوست بدار هر كس كه على را دوست دارد و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن مى دارد؟
ابو هريره گفت : بله اين را شنيدم .
جوانز گفت : خدا را گواه مى گيرم كه دشمن او را دوست داشتى و با دوست او دشمنى كردى ! سپس برخاست و رفت !
بطور خلاصه معاويه از هر راه كه مى توانست به اميرالمؤ منين - عليه السّلام - ستم نمود. و سيعلم الّذين ظلموا أ ىّ منقلب ينقلبون

699- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 358.

700- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 360.

 

 

جنگ معاويه با على - عليه السّلام -

95 - جنگ معاويه با على - عليه السّلام -
معاويه بعد از آنكه مردم با اميرالمؤ منين - عليه السّلام - بيعت كردند، با فرومايگان شام به جنگ آن حضرت رفت . اميرالمؤ منين - عليه السّلام - هم با سپاهى كه بازماندگان جنگ بدر، احد، احزاب ، بيعت رضوان و گروه انبوهى از مؤ منان شايسته در ميان ايشان بودند، و همه نيز مردم را به حق و اطاعت اميرالمؤ منين - عليه السّلام - دعوت مى كردند، به جنگ وى رفت . ولى گوش معاويه از پذيرش اين دعوت كر بود، و جز جنگ چيزى نمى خواست ، تا جايى كه در آن جنگ ، گروهى از مسلمانان كشته شدند كه بى سابقه بود. با آنكه بخارى و مسلم در صحيح خود آورده اند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((سب مسلمان فسق و جنگ با وى كفر است ))(694) .
و نيز پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - - به نقل مسلم در باب : من فرق امر المسلمين و هو مجتمع ، از كتاب امارت - فرمود: ((هر كس به نزد شما آمد و به شما امر كرد كه بر مردى گرد آييد و منظورش ايجاد شكاف در بين مسلمانان و بهم زدن جمعيت شما بود، او را بكشيد)).
ابن عبدالبر در ((استيعاب )) در شرح حال على - عليه السّلام - مى نويسد: از حديث على - عليه السّلام - و حديث ابن مسعود و حديث ابو ايّوب انصارى روايت نموده كه على - عليه السّلام - مأ مور به جنگ با پيمان شكنان (جنگ جمل ) و ستمكاران (جنگ صفين ) و خارجيان (نهروان ) است . سپس مى نويسد: از آن حضرت - عليه السّلام - روايت است كه فرمود: ((آنچه را من يافتم جنگ يا كفر بما انزل اللّه است )).
براى مشروعيت جنگ آن حضرت با معاويه اين آيه شريفه كافى است كه خداوند مى فرمايد: ((اگر دو طايفه از مؤ منان جنگ نمودند، ميان ايشان را اصلاح كنيد، اگر يكى بر ديگرى سركشى نمود، با آن گروه بجنگيد كه سركشى نموده است تا بازگشت به امر خدا كند))(695) .
در سركشى معاويه و ياران او شكى نيست ؛ زيرا سركشى آنها از امورى است كه همه امت ، بر آن اتفاق دارند. پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نيز در روايتى كه از آن حضرت نقل مى كنند، مردم از اين جنگ بيم داد.
ابو سعيد خدرى مى گويد: ما آجرهاى مسجد پيغمبر را يكى يكى حمل مى كرديم . اما عمار ياسر دو تا دو تا مى آورد. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از كنار او گذشت و غبار از سر او زدود و فرمود: ((واى ! كه عمار را گروه سركش مى كشند! عمار آنها را به خدا دعوت مى كند، و آنها او را به آتش دوزخ مى خوانند!)).
اين حديث را بخارى به همين سند در صحيح (696) خود آورده است . و نيز در باب ((تعاون در بناء مساجد از كتاب الصلاة )) نقل كرده و در آنجا مى گويد: ((آنها را دعوت به بهشت مى كند، و آنها او را به آتش ‍ مى خوانند))(697) .
تعجب نكنيد كه معاويه به حكم اين حديث ، از مصاديق اين آيه شريفه باشد كه مى فرمايد: ((آنها را پيشوايانى قرار داديم كه دعوت به آتش ‍ كنند و در روز قيامت ، يارى نگردند. در اين دنيا لعنتى به دنبال خواهند داشت ، و روز قيامت نيز از زشتكاران خواهند بود))(698) .
چه بسيار نصوص صريح از كتاب خدا و سنن صحيح پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هست كه هيچ كدام ترديدبردار نيست . و همه راهنماى رهروان است . و معاويه بر خلاف آنها عمل كرد. اى انسان با ايمان ! در آنها بنگر و بعد هر طور خواستى قضاوت كن .
اين گفته پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - را فراموش نكن كه فرمود: ((جنگ با على جنگ با من است و صلح با وى صلح با من )).
و روزى كه پنج تن را كساء پوشانيد فرمود: ((من در جنگم با هر كس كه با ايشان مى جنگد و در صلحهم با هر كس كه با ايشان صلح كند، و دشمن هستم با هر كس كه با آنها عداوت ورزد)).
و اين گفته حضرت را كه فرمود: ((خدايا! دوست بدار هر كس كه على را دوست دارد، و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن بدارد و يارى كن هر كس كه او را يارى مى كند، و خوار كن هر كس كه او را خوار مى كند)).
و ساير نصوص متواتر امثال اينها در هر پشتى از اين امت

694- صحيح بخارى ، ج 4، ص 147. و صحيح مسلم ، ج 1، ص 44.

695- ((وَ اِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنينَ اقْتَتَلُوا فَاَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَاِنْ بَغَتْ اِحْداهُما عَلَى الاُخْرى فَقاتِلُوا الّتى تَبْغى حتّى تَفى ءَ اِلى اَمْرِ اللّهِ)) (سوره حجرات ، آيه 9).

696- صحيح بخارى ، ج 2، ص 93 (كتاب جهاد و سير).

697- صحيح بخارى ، ج 1، ص 61.

698- ((وَ جَعَلْناهُمْ اءَ ئِمَّةً يَدْعُونَ اِلَى النّارِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ لا يُنْصَرونَ وَ اَتْبَعْناهُمْ فى هذِهِ الدّنيا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ هُمْ مِنَ الْمَقْبُوحينَ)) (سوره قصص ، آيه 40).

 

گستاخى معاويه نسبت به اهل بيت - عليهم السّلام

94 - گستاخى معاويه نسبت به اهل بيت - عليهم السّلام -
سرورانى كه خداوند متعال در قرآن مجيد، هر گونه پليدى را از ايشان برطرف ساخته است ، و جبرئيل ، تطهير آنها را از آسمان آورد، و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به امر پروردگار به وسيله آنان با دشمنان خود ((مباهله )) كرد؛ سرورانى كه خداوند دوستى آنان را فرض دانست ، و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از جانب خداوند ولايت ايشان را واجب شمرد؛ آنها كه يكى از دو چيز گرانبهايى هستند كه هر كس چنگ به آنها زد، گمراه نمى شود، و هر كس دست از آنها برداشت ، به حق و حقيقت نمى رسد.
اينان ((على اميرالمؤ منين )) و سروراوصيا، برادر پيغمبر و دوست او بود كه در تأ سيس دين پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، خود را به مخاطرات انداخت . و پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - گواهى داد كه او، خدا و پيغمبر را دوست مى دارد و خدا و پيغمبر هم او را دوست مى دارند. و فرمود: ((على نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى است ، جز اينكه او پيغمبر نيست )).
ولىّ و وزير پيغمبر و امام امت و پدر دو سبط پيغمبر است . و دو برگ گل پيغمبر حسن و حسين دو آقاى اهل بهشت بودند.
معاويه عبداللّه بن عباس ؛ دانشمند بزرگ امت و پسر عمّ پيغمبر را نيز با ايشان در لعنت شريك گردانيد! معاويه آنها را لعنت كرد در حالى كه مى دانست بزرگداشت آنان به حكم ضرورت دين اسلام ، واجب است . و مى دانست كه شرافت مقام آنها در نزد سرور بندگان خدا پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -، ثابت و مسلم است . چرا چنين نباشند، با اينكه آنها اهل بيت نبوت و موضع رسالت و محل آمد و رفت فرشتگان و مركز نزول وحى و تنزيل و معدن علم و تأ ويل بودند.
معاويه به اين قناعت نكرد كه تنها خود آنها را لعن كند، بلكه كار به جايى رسيد كه دستور داد مردم نيز برادر پيغمبر و همسر دختر والاگهر او و پدر امامان عاليمقام و تنها سرور امت اسلام را لعن كنند! و در هر عيد و روز جمعه ، علناً بر روى منبر، اين لعن تكرار شود.
بدينگونه خطيبان در تمام انحاء ممالك اسلامى تا سال 99 هجرى ، اين عمل زشت را تكرار مى كردند، تا اينكه ((عمر بن عبدالعزيز)) آن را ممنوع ساخت . تمام اينها به تواتر ثابت شده است . به كتب تاريخ مراجعه كنيد تا به حقيقتى كه گفتيم پى ببريد.
از جمله شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد(690) را بخوانيد كه زننده ترين و شگفت آورترين كلمات را در اين باره راجع به خاندان نبوت ، خواهيد ديد.
امام حسن - عليه السّلام - با معاويه ، شرط كرد كه پس از صلح ، پدرش ‍ على را دشنام ندهد، ولى معاويه اين شرط را نپذيرفت و بقيه شروط را قبول كرد. در اين هنگام امام حسن - عليه السّلام - از وى خواست كه در جلو روى او، پدرش را دشنام ندهد!!
ابن اثير در كامل و طبرى در تاريخ امم و ملوك و ابوالفداء و ابن شحنه و همه مورّخانى كه درباره صلح امام حسن - عليه السّلام -، كتاب نوشته اند اين موضوع را ذكر كرده اند. معاويه اين تقاضا را قبول كرد، ولى به آن وفا نكرد، بلكه در منبر كوفه على - عليه السّلام - و امام حسن - عليه السّلام - را لعن كرد.
امام حسين - عليه السّلام - برخاست تا به وى جواب بدهد ولى امام حسن - عليه السّلام - او را نشانيد و خود برخاست و معاويه را رسوا گردانيد و ساكت كرد. اين موضوع را ابوالفرج اصفهانى مروانى در ((مقاتل الطالبيين )) و ساير ارباب سير و تاريخ ، نگاشته اند.
معاويه حتى در اين راه بقدرى با وقاحت پيش رفت كه از احنف بن قيس و عقيل ؛ برادر اميرالمؤ منين - عليه السّلام - خواست تا آن حضرت را لعن كنند، ولى آنها اعتنا نكردند.
عامر بن سعد بن وقاص - به نقل مسلم در باب فضايل على از صحيح خود - روايت مى كند كه گفت : معاويه به سعد بن ابى وقاص گفت : چرا ابو تراب را دشنام نمى دهى ؟
سعد گفت : من سه چيز را كه پيغمبر درباره على گفت ، به ياد آوردم كه اگر يكى از آنها را من داشتم از شتران سرخ مو ( كه خيلى قيمتى بود) بهتر مى داشتم .
شنيدم وقتى پيغمبر به يكى از جنگها رفت و على را در جاى خود در مدينه منصوب داشت ، على گفت : يا رسول اللّه ! مرا با زنان و بچه ها باز گذاشتى ؟
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((آيا نمى خواهى نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى باشى ، جز اينكه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود؟!)).
و شنيدم كه در روز جنگ خيبر مى فرمود: پرچم را به دست مردى مى دهم كه خدا و پيغمبر را دوست بدارد، و خدا و پيغمبر هم او را دوست بدارند. ما همه در انتظار آن بوديم ، ولى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: على را براى من بخوانيد. وقتى على را آوردند مبتلا به درد چشم بود، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آب دهان مبارك در چشم وى كشيد و پرچم را به دست او داد و خداوند فتح را نصيب او كرد.
و چون اين آيه ((فَقُلْ تَعالَوْا اَنْدَعُ اَبْنائَنا وَ اَبْنائَكُم ))(691) نازل شد، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - على ، فاطمه ، حسن و حسين - عليهم السّلام - را خواست و فرمود: خدايا! اينان خانواده من هستنند.
اين حديث را نسايى در خصائص علويه و ترمذى در صحيح خود و صاحب جمع بين صحيحين و صاحب جمع بين صحاح ششگانه ، روايت كرده اند.
عموم مورّخان مى دانند كه معاويه ((حجر بن عدى )) و ياران پارساى او را نكشت مگر بخاطر اينكه حاضر نشدند على - عليه السّلام - را لعنت كنند. اگر تقاضاى او را اجابت مى كردند خونشان مصون مى ماند. مراجعه كنيد به ((اغانى )) ابوالفرج اصفهانى ، جلد شانزدهم چگونگى كشته شدن حجر بن عدى . و حوادث سال 51 هجرى در تاريخ طبرى و ابن اثير و غير اينان تا پى به حقيقت ببريد.
در آنجا نوشته اند كه وقتى عبدالرحمن بن حسان عنزى ، در مجلس ‍ معاويه از لعن على - عليه السّلام - امتناع ورزيد، او را به نزد زياد فرستاد و دستور داد طورى او را به قتل برساند كه در اسلام كسى را بدانگونه نكشته باشند! زياد هم عبدالرحمن را زنده دفن كرد!!
معاويه همچنان مردم را به لعن على - عليه السّلام - وادار مى كرد، تا جايى كه به گفته ابن ابى الحديد(692) گروهى از بنى اميه به وى گفتند: تو راجع به لعن اين مرد، به منظورت رسيده اى ، خوب است دستور دهى ديگر كسى او را لعن نكند.
معاويه گفت : نه به خدا! چندان بايد ادامه پيدا كند كه بر اين رسم بچه ها بزرگ شوند و بزرگها پير گردند و ديگر كسى فضيلتى از او نقل نكند!!
با اينكه - به نقل حاكم نيشابورى - پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در اين حديث صحيح فرمود: ((هر كس على را سب كند مرا سب نموده است )).
احمد حنبل (693) از حديث ام سلمه از عبداللّه يا ابى عبداللّه روايت كرده است كه گفت بر ام سلمه وارد شدم و او به من گفت : آيا در ميان شما به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فحش مى دهند؟!
گفتم : خدا نكند، پناه به خدا!
ام سلمه گفت : از پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - شنيدم كه فرمود: ((هر كس به على دشنام دهد، مرا دشنام داده است )).
ابن عبدالبر در شرح حال على - عليه السّلام - از ((استيعاب )) روايت مى كند كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((هر كس على را دوست بدارد مرا دوست داشته است ، و هر كس على را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است )). ((هر كس على را بيازارد مرا آزرده است ، و هر كس ‍ مرا بيازارد خدا را آزرده است )).
روايت صحيح در اين مورد متواتر است . بويژه از طرق ما عترت طاهره - سلام اللّه عليهم اجمعين - .
بعلاوه يكى از بديهيات اين است كه دشنام دادن به مسلمان به اجماع پيروان قبله ، فسق است . و در صحيح مسلم است كه سب مسلمان ((فسق ))، جنگ با وى ((كفر)) است . الا لعنة اللّه على الكافرين

690- ج 1، ص 463.

691- سوره آل عمران ، آيه 61.

692- ج 1، ص 463.

693- مسند احمد، ج 6، ص 323.

 

دشمنى معاويه با على - عليه السّلام

93 - دشمنى معاويه با على - عليه السّلام -
كينه و دشمنى معاويه با على - عليه السّلام - نزد عام وخاص و دوست و دشمن در سراسر گيتى مشهور و مسلم است . به طورى كه آن دو را در حكم آدم و شيطان قرار داده است . اينك مقدارى از احاديث نبوى راجع به حبّ و بغض على - عليه السّلام - كه در ديانت اسلام جزء متناقضين به شمار آمده است را نقل مى كنيم :
به سلمان فارسى گفتند: چقدر به على علاقه دارى ؟ سلمان گفت : از پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - شنيدم كه فرمود: ((هر كس على را دوست بدارد، مرا دوست داشته است ، و هر كس على را دشمن بدارد، مرا دشمن داشته است ))(683) .
از عمار ياسر روايت شده است كه گفت : شنيدم پيغمبر به على - عليهما السّلام - مى فرمود: ((يا على ! خوشا به حال كسى كه تو را دوست دارد و راستگو مى داند، و بدا به حال كسى كه تو را دشمن و دروغگو مى داند)).
حاكم نيز اين حديث را آورده و گفته است : اين حديث داراى اسناد صحيح است ، ولى بخارى و مسلم آن را نقل نكرده اند!؟(684) .
و نيز حاكم از ابو سعيد خدرى نقل مى كند كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((به خدايى كه جان من در دست اوست ، هيچكس ما اهل بيت را دشمن نمى دارد مگر اينكه خدا او را در آتش دوزخ در آورد))(685) .
سپس حاكم مى گويد: اين حديث صحيح است ، ولى بخارى و مسلم آن را نقل نكرده اند. ذهبى هم آن را آورده و حكم به صحت آن نموده است .
ابوذر غفارى مى گويد: ((ما منافقين را نمى شناختيم مگر پس از آنكه آنها پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را تكذيب كردند، و از حضور در نمازها خوددارى نمودند، و نسبت به على - عليه السّلام - عداوت ورزيدند)).
حاكم نيز اين حديث را آورده و گفته است : با شرط مسلم صحيح است ، ولى بخارى و مسلم آن را نقل نكرده اند(686) .
ابن عباس مى گويد: پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به على نگاه كرد و فرمود: ((يا على ! تو آقايى در دنيا و آقايى در آخرت ، دوست تو دوست من است و دوست من دوست خداست . دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست . واى بر آنكه بعد از من تو را دشمن بدارد!)).
حاكم نيشابورى آن را نقل كرده و گفته است : اين حديث به شرط بخارى و مسلم صحيح است ، ولى آنها آن را روايت نكرده اند(687) . ذهبى نيز با همه سختگيرى نسبت به راويان آن ، در تلخيص آن را نقل كرده است .
عمر بن شاس اسلمى - كه در ((حديبيه )) با پيغمبر بود - مى گويد: با على - عليه السّلام - به يمن رفتيم . در آنجا على بر من سخت گرفت و من نيز ناراحت شدم . وقتى به مدينه آمدم در مسجد پيغمبر نزد همه كس از او شكايت نمودم تا اينكه اين خبر به پيغمبر رسيد. همين كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - مرا ديد نگاهش را به من دوخت تا اينكه آمدم و نشستم . در آن موقع پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به من فرمود: ((اى عمرو! به خدا قسم ! مرا آزردى )).
گفتم : پناه به خدا مى برم از اينكه تو را بيازام يا رسول اللّه !
فرمود: بله ، هر كس على را بيازارد مرا آزرده است .
حاكم نيشابورى اين حديث را نقل كرده و گفته است : اين حديث داراى اسنادى صحيح است ، ولى بخارى و مسلم نقل نكرده اند(688) . ذهبى هم اعتراف به صحت آن نموده ، چون آن را نقل كرده است .
و نيز ابوذر غفارى نقل مى كند كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((يا على ! هر كس از من جدا شود، از خدا جدا شده است ، و هر كس از تو جدا شود، از من جدا شده است )).
حاكم نيشابورى اين حديث را آورده و گفته است : داراى اسناد صحيح است ، ولى بخارى و مسلم آن را نقل نكرده اند(689) .
حافظ ابن عبدالبرّ در ((استيعاب )) شرح حال على - عليه السّلام - را نقل كرده است كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((هر كس على را دوست بدارد مرا دوست داشته ، و هر كس على را دشمن بدارد مرا دشمن داشته ، و هر كس على را بيازارد مرا آزرده ، و هر كس مرا بيازارد، خدا را آزرده است )).
و نيز آن حضرت - به نقل طبرانى و غيره از حافظان آثار نبوى - فرمود: ((چرا بعضى على را دشمن مى دارند؟ هر كس على را دشمن بدارد مرا دشمن داشته و هر كس از على جدا شود از من فاصله گرفت . على از من است و من از على هستم . على از سرشت من خلق شده و من از سرشت ابراهيم آفريده شده ام . ما دودمان ابراهيم هستيم كه بعضى از بعضى ديگر پيدا شده اند. اى بريده ! آيا نمى دانى كه على فضائلى دارد برتر از جاريه اى كه گرفت ؟ نمى دانى كه او بعد از من سرپرست شماست ؟)).
بعضى از اصحاب تصميم گرفتند بخاطر سختگيرى آن حضرت در امور دينى ، از وى به پيغمبر شكايت نمايند. وقتى شكايت كردند، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((از على چه مى خواهيد؟ از على چه مى خواهيد؟ على از من است و من از على هستم . او بعد از من سرپرست شماست )).
در ((استيعاب )) در شرح حال على - عليه السّلام - مى نويسد: طايفه اى از صحابه روايت كرده اند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به على - عليه السّلام - فرمود: ((تو را جز مؤ من دوست نمى دارد، و جز منافق كسى دشمن نمى دارد)).
خود على - عليه السّلام - هم مى فرمود: ((به خدا قسم ! اين گفتار پيغمبر امى بود كه جز مؤ من مرا دوست ندارد و جز منافق كسى مرا دشمن نمى دارد)).
مؤ لف :
اين روايت را مسلم در كتاب ((ايمان )) صحيح خود آورده است . اين گفتار پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم به تواتر رسيده است كه فرمود: ((هر كس من مولا و سرپرست او هستم ، على هم مولاى اوست . خدايا دوست بدار هر كس كه على را دوست داشت و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن بدارد)).
طالبان تفصيل بيشتر راجع به نفاق دشمنان آن حضرت رجوع كنند به كتاب ما ((سبيل المؤ منين )) كه حقيقت از آن آشكار است . والحمد للّه ربّ العالمين .

683- حاكم نيشابورى اين حديث را در جلد سوم مستدرك ، صفحه 130 آورده است . سپس مى گويد: اين حديث ، با شرط بخارى و مسلم صحيح است ولى آنها آن را نقل نكرده اند! ذهبى نيز در تلخيص مستدرك با حكم به صحت آن نقل كرده است .

684- مستدرك حاكم ، ج 3، ص 135.

685- همان مدرك ، ص 150.

686- مستدرك حاكم ، ج 3، ص 129.

687- مستدرك حاكم ، ج 3، ص 129.

688- مستدرك حاكم ، ج 3، ص 122.

689- همان مدرك ، ص 124.

 

اعمال معاويه و عمّال وى

92 - اعمال معاويه و عمّال وى
اگر بخواهيم اعمالى را كه او مرتكب شد و احكامى را كه تغيير داد و حدودى را كه تعطيل نمود شرح دهيم ، اين مختصر گنجايش آن را ندارد. گنجايش ندارد كه حوادث دردناك و جرايم بى شمار معاوية بن ابى سفيان را شرح دهد.
گنجايش ندارد كه اعمال و جنايات عمّال وى امثال مغيرة بن شعبه ، عمرو عاص ، عمرو بن سعيد، بسر بن ارطاة ، سمرة بن جندب ، مروان حكم ، ابن سمط، زياد بن ابيه ، عبيداللّه زياد، وليد بن عقبه ، و ساير جانيانى را كه مرتكب اعمال ضد انسانى شدند و امت اسلام را با اباطيل ، مقهور كردند، و به عذاب كشيدند، فرزندان آنها را كشتند و زنانشان را به اسارت بردند، شرح دهد.
براى شرح اين فجايع ، بايد كتابها نوشت و دفترها سياه كرد. شايد باز هم دفترها و كتابها از شروح اعمال معاويه و جنايات عمّال وى كم آيد. خدا را شكر مى كنيم كه ما را از علاقه مندان به خاندان نبوت و دشمنان دشمنان ايشان قرار داد

كشتن بندگان شايسته خدا

91 - كشتن بندگان شايسته خدا
براى نشان دادن ظلم و ستم معاويه كافى است كه او امام حسن - عليه السّلام - را كه در عصر خود سرور خاندان پيغمبر و بعد از پدرش امام اهل بيت بود، با سمّى كه براى همسر آن حضرت ((جعده )) دختر اشعث بن قيس فرستاد، شهيد كرد. روايات عترت طاهره در اين خصوص متواتر است . و گروهى از مورّخان سنى نيز به آن اعتراف دارند.
ابن ابى الحديد(680) از ابوالحسن مدائنى روايت مى كند كه وفات امام حسن مجتبى - عليه السّلام - در سال 49 هجرى روى داد. حضرت ، چهل روز بيمار بود، و سن مباركش 47 سال بود. معاويه سمّى براى جعده دختر اشعث بن قيس فرستاد و گفت : اگر حسن را كشتى ، صد هزار درهم به تو خواهم داد و تو را به عقد يزيد در مى آورم .
چون امام حسن - عليه السّلام - وفات يافت ، معاويه وجه را براى او فرستاد، ولى او را براى يزيد،تزويج نكرد و گفت : ((مى ترسم آنچه را كه با حسن پسر پيغمبر انجام دادى با پسر من نيز انجام دهى !)).
و نيز مدائنى از حصين بن منذر قاشى (681) روايت مى كند كه گفت : به خدا قسم ! معاويه آنچه را كه در عهدنامه صلح با حسن متعهد شده بود، عمل نكرد. او ((حجر بن عدى )) و اصحاب او را به قتل رسانيد، و براى پسرش يزيد بيعت گرفت . و حسن را مسموم ساخت !!
ابوالفرج اصفهانى مروانى در كتاب ((مقاتل الطالبيين )) نوشته است : ((معاويه خواست براى پسرش يزيد بيعت بگيرد. براى او در اين خصوص چيزى مشكلتر از وجود حسن بن على و سعد وقاص نبود. پس هر دو را مسموم كرد، و در اثر آن درگذشتند.
ابن عبدالبر در ((استيعاب )) در شرح حال امام حسن - عليه السّلام - از قتاده و ابوبكر بن حفص روايت مى كند كه : دختر اشعث بن قيس ، حسن بن على را مسموم كرد. عده اى مى گويند: اين عمل او به تحريك معاويه بوده است .
همه مى دانند كه معاويه در نقطه اى از شام به نام ((مَرَج عذرا)) چگونه حجر ابن عدى كندى صحابى معروف و ياران او را به جرم اينكه على - عليه السّلام - را لعن نكردند، به قتل رسانيد. قتل آنها در سال 51 هجرى روى داد. تمام شخصيتهايى كه در آن عصر بودند، صحابه ، تابعين و خردمندان بعد از آنها، اين عمل معاويه را مورد نكوهش و اعتراض قرار دادند. عموم مورّخانى كه حوادث آن سال را نوشته اند در اين باره به تفصيل سخن گفته اند.
گمان نمى كنم خواننده ، بتواند قتل ((عمرو بن حمق خزاعى )) عابد پارساى مشهور را به وسيله معاويه فراموش كند. سر بريده ا و اولين سر بريده اى بود كه در اسلام حمل شد.
((عمرو بن حمق )) از برگزيدگان صحابه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بود. و گناهى جز محبت به على - عليه السّلام - نداشت ، چون على - عليه السّلام - خدا و پيغمبر را دوست مى داشت ، و خدا و پيغمبر هم او را دوست مى داشتند.
معاويه اكتفا به كشتن دوستان خدا نكرد، بلكه نزديكترين افراد و خواص ‍ خود را نيز كشت . او عبدالرحمن بن خالد بن وليد را كه در صفين در ركاب او جنگ كرده بود و با وى بر دشمنى اميرالمؤ منين - عليه السّلام - پيمان بسته بود نيز به قتل رسانيد! معاويه او را كشت تا مبادا مردم يزيد را رها كنند و او را خليفه نمايند. داستان او نزد مورّخان ، مشهور است و سيره نويسان نيز آن را نوشته اند(682) .

 

680- شرح ابن ابى الحديد، ج 4، ص 4 (ط مصر).

681- به نقل از ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 70.

682- براى تفصيل اين حكايت ، به كتاب استيعاب مراجعه كنيد.

 

مظالم معاويه در يمن

90 - مظالم معاويه در يمن
معاويه ((بسر بن ارطاة )) را در سال چهلم هجرت به يمن فرستاد تا در آنجا دست به ظلم و فساد بزند. حكمران يمن از جانب اميرالمؤ منين ، پسر عمش عبيداللّه بن عباس بود. اهالى يمن همگى از شيعيان با اخلاص آن حضرت بودند. ((بسر بن ارطاة )) مانند فرعون با آنها رفتار كرد كه بچه ها را مى كشت و زنان را اسير مى كرد. اين دستورى بود كه معاويه به او داده بود.
مراجعه كنيد به تواريخ مربوط به اين جنايت كه در آن سال در يمن روى داد، تا پى به ميزان فجايع معاويه ببريد، و بدانيد كه چگونه پسران با صفا را كشتند و اطفال شيرخوار را سر بريدند، و اموال را به غارت بردند و زنان را اسير كردند!
چه كسى مى تواند جنايت ((بسر)) را نسبت به زنان قبيله همدان (به جرم دوستى با خاندان نبوت ) را فراموش كند؟ چنانكه در ((استيعاب )) مى نويسد: ((بسر)) آنها را اسير كرد و واداشت كه در بازار مشتريان آنان را خريدارى كنند! لباس آنها را بالا مى زد و هر كدام كه ساق پايشان بزرگتر بود به همين جهت خريدارى مى شد!!!
ابن عبدالبر مى نويسد: ((اينان نخستين زنانى بودند كه در اسلام اسير شدند)).
نمى دانم اين جنايت ، دردناكتر بود، يا جنايتى كه نسبت به اطفال عبيداللّه ابن عباس مرتكب شد. گفتيم عبيداللّه والى يمن بود. او از پيش ((بسر)) گريخت . عبيداللّه بن عبدالمدان حارثى را - كه جد مادرى بچه ها بود - به جاى خود منصوب داشت .
((بسر)) عبيداللّه را در ميان هزاران نفر از مسلمانان پاكسرشت كشت . پسر او را نيز به قتل رسانيد. سپس سراغ دو كودك خردسال عبيداللّه بن عباس را گرفت ، و سرانجام آنها را نزد مردى از كنانه در باديه يافت .
ابن اثير مى نويسد: وقتى ((بسر)) خواست دو كودك مزبور را بكشد، مرد كنانى گفت : اينها اطفال خردسالند، و گناهى ندارند. اگر مى خواهى آنها را بكشى مرا پيش از آنها به قتل برسان .
((بسر)) نخست مرد كنانى را كشت ، سپس بچه ها را جلو چشم مادرشان سر بريد!!!(678)
مادر بچه ها از اين جنايت ، مبتلا به جنون شد. در موسم حج به مكه مى آمد و اشعارى كه در مرگ فجيع بچه هاى خود ساخته بود مى خواند و مى ناليد!
به گفته ابن اثير، وقتى بسر، بچه ها را به قتل رسانيد، زنى از قبيله كنانه گفت : فلانى ! مردان را كشتى ، چرا اين بچه ها را به قتل رساندى ؟! به خدا قسم ! اينها را در زمان جاهليت نمى كشتند. به خدا اى پسر ارطاة ! كسى كه به قدرت مى رسد، طفل صغير و پيرمرد سالخورده را نمى كشد... تا آخر داستان فجيع ((بسر)) كه به تفصيل در كتاب ((فصول المهم )) آورده ايم (679) .

 

678- ر . ك : استيعاب ، در شرح حال ((بسر)).

679- اين كتاب به نام ((در راه تفاهم )) به وسيله جمعى از محصلين حوزه علميه قم ،، تحت نظر آقاى محمد يزدى ترجمه شده است .

 

معاويه يزيد را وليعهد خود مى كند

89 - معاويه يزيد را وليعهد خود مى كند
معاويه هنگامى يزيد را وليعهد خود نمود كه وى جوانى نادان بود. شراب مى خورد، سگ بازى و ميمون بازى مى كرد. و به قدر جاى پايش ، از دين اسلام آگاهى نداشت . و تمام اوقاتش در عيش و نوش مى گذشت . پدرش نيز از وضع شب و روز و آشكار و نهان او آگاه بود. او مى دانست كه امام حسين - عليه السّلام - چه مقامى نزد خدا و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و چه موقعيتى در ميان اهل ايمان دارد.
افزون بر اين ، آن روز در بين مهاجرين و انصار و بازماندگان شركت كنندگان در جنگ بدر و اهل ((بيعت رضوان ))، گروه بسيارى وجود داشتند كه همگى ((قارى قرآن )) و آشناى به مواقع احكام اسلام و وارد در سياست و به نظر اهل تسنّن ، شايسته خلافت و رياست بودند. ولى معاويه سابقه آنها را در اسلام ، و تقويت ايشان را در امر دين ، رعايت نكرد و پسر شرير و هتّاك و شرابخوار رسواى خود را بر ايشان امير گردانيد!
نتيجه هم آن شد كه در كربلا با آقاى بهشتيان اباعبداللّه الحسين - عليه السّلام - آن رفتار ناهنجار را نمود. رفتارى اسف انگيز كه پيغمبران را عزدار نمود و از سنگ خارا خون جارى ساخت .
سپس مجرم بن عقبه (مسلم بن عقبه ) را به دستور پدرش معاويه به مدينه فرستاد(669) . و او اعمالى را مرتكب شد كه قلم از نگارش آن شرمگين است . كافى است كه بگوييم : سه روز شهر مدينه را براى لشكريان خود مباح گردانيد، تا جايى كه هزار دختر را سلب بكارت نمودند!!(670) .
شبراوى مى نويسد(671) : ((قريب هزار دختر در مدينه سلب بكارت شدند! و در حدود هزار زن بى شوهر، باردار شدند!!)).
ابن خلّكان در وفيات الا عيان ، در شرح ماجراى واقعه ((حره )) در ترجمه ((يزيد بن قعقاع )) قارى مدنى مى نويسد: ((يزيد بن معاويه در مدت حكومتش ، لشكرى به سردارى مسلم بن عقبه مرى به مدينه فرستاد. مسلم مدينه را غارت كرد. او اهالى مدينه را به سنگلاخ ((حره )) واقع در بيرون شهر كوچ داد و در آنجا اتفاقى افتاد كه شرح آن به طول مى انجامد و در كتب تواريخ مسطور است . تا جايى كه گفته اند: ((بعد از واقعه ((حره )) قريب هزار دختر از دختران مهاجران و انصار به واسطه تجاوزى كه لشكر شام به آنها نمودند وضع حمل كردند)).
در آن روز ((10780)) نفر از مهاجرين و انصار و فرزندان ايشان و ساير مسلمانان به قتل رسيدند. بعد از اين واقعه ، ديگر يك نفر از آنها كه در نخستين جنگ اسلام (بدر) شركت داشتند، باقى نماندند(672) . گروه زيادى از زنان وكودكان نيز كشته شدند!!
جنايت ، بقدرى دلخراش بود كه سرباز شامى ، پاى بچه شير خوار را مى گرفت و از بغل مادرش بيرون مى آورد و چنان به ديوار مى كوفت كه مغز آن كودك بر زمين مى ريخت و مادرش به او نگاه مى كرد!!(673) .
سپس اهالى شام از مردم مدينه براى يزيد بيعت گرفتند كه بردگان او باشند! اگر خواست آنها را به بردگى ببرد و گرنه آزاد كند! مردم مدينه هم در حالى كه اموالشان سلب شده و دارايى شان غارت گرديده و خونهايشان ريخته و زنانشان مورد تجاوز قرار گرفته بود، با ((مسلم بن عقبه )) با آن شرط بيعت كردند!! سپس مسلم بن عقبه جانى ، سرهاى مردم مدينه را براى يزيد به شام فرستاد. همين كه سرها را جلو يزيد نهادند گفت :
ليت اشياخى ببدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل

و بدينگونه از انتقام خون اجداد مشرك خود، سخن به ميان آورد. آنگاه جنايتكار مزبور، براى جنگ با عبداللّه زبير - كه آن موقع در مكه بود و مردم با وى بيعت كرده بودند - رفت . مسلم بن عقبه در ميان راه به درك واصل شد. و طبق دستورى كه يزيد داده بود ((حصين بن نمير)) به جاى وى فرماندهى لشكر را به عهده گرفت .
حصين بن نمير، با سپاهيان خود آمد تا به مكه رسيد. در آنجا منجنيقها را نصب كرد و فرمان داد كه جمعاً روزانه ده هزار قطعه سنگ به طرف مسجد الحرام - كه عبداللّه زبير در آن متحصن بود - پرتاب كنند! شاميان ، اهالى مكه را در بقيه محرم و ماه صفر و ربيع الاول و ربيع الثانى ، محاصره كردند. در اين مدت ، روزها جنگ مى كردند و شبها مى رفتند. تا اينكه خبر مرگ خليفه سركش آنها ((يزيد)) رسيد. منجنيقها در آن مدت ((كعبه )) خانه خدا را مورد اصابت سنگهاى خود قرار داد و با آتشى كه در آن پديد آوردند، آن را منهدم ساختند.
فجايع اعمال يزيد در مدت كوتاه عمر خود، بيش از آن است كه در كتابها نوشته شود يا قلم آن را شرح دهد. اعمال يزيد، روى تاريخ را سياه كرده و اوراق كتب سيره را آلوده ساخته است .
پدرش معاويه ، سگها،ميمونها،بازها وتازيها او را مى ديد و از شرابخوارى و تجاوزات او مطلع بود، و اعمال فجيع او را بالعيان مشاهده مى كرد. و مى ديد كه با زنان نوازنده در آويخته و چه پستى و رذالتى مرتكب مى شود. و مى دانست كه او به هيچ وجه شايستگى براى خلافت ندارد. مع الوصف ، او يزيد را بر تخت خلافت اسلامى و امامت مسلمين ، بالا برد، و بر گردن مردم سوار كرد. حال آنكه به نقل از بخارى (674) پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود:
((هر والى كه زمام امور رعيت را به عهده بگيرد و در حالى كه نسبت به آنها فريبكارى نموده از دنيا برود، خدا بهشت را بر او حرام مى گرداند))(675) .
و نيز احمد حنبل (676) از حديث ابوبكر نقل مى كند كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((هر كس بر چيزى از امور مسلمين دست يابد، و كسى را بر آنها امير كند تا از آنها سوء استفاده نمايد، لعنت خدا بر او باد و فرداى قيامت هيچ عملى از او پذيرفته نمى شود، تا به جهنم در آيد)).
و بخارى از پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - روايت مى كند كه فرمود: ((هر كس كه امور رعيت را به عهده گرفت و نسبت به آنها خيرخواه نبود، بوى بهشت را استشمام نخواهد كرد))(677) .

 

669- طبرى در جلد هفتم تاريخ الامم والملوك ،- در صفحات اخير سال 63 و ابن عبدربه مالكى در شرح واقعه ((حره )) در جلد دوم عقد الفريد، مى نويسد: يزيد و پدرش اعتنا به گفته پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - ننمودند كه فرمود: ((هر كس اهل مدينه را بترساند خداوند او را به وحشت بيندازد و لعنت خدا و فرشتگان و تمام مردم بر او باد. و روز قيامت هيچ عملى را از او نخواهد پذيرفت )). (احمد حنبل نيز در جلد4، ص 96 به دو طريق نقل كرده است ).

670- سيوطى در تاريخ الخلفا مى گويد: همه مردم آن را مى دانستند تا جايى كه ابن طمطقى در صفحه 107 تاريخ خود ((الفخرى )) مى نويسد: گفته اند بعد از اين واقعه ، هر وقت يكى از مردان مدينه مى خواست دخترش را تزويج كند، بكارت او را ضمانت نمى كرد و گ گ مى گفت شايد در واقعه ((حره )) سلب شده است !!!

671- الاتحاف ، ص 66.

672- ابن قتيبه در ((الامامة والسياسه )) و ساير مورّخان در منابع خود.

673- ر . ك : كتاب : ((الامامة والسياسة )).

674- صحيح بخارى ، ج 4، ص 155

675- صحيح مسلم ، ج 1، ص 67.

676- مسند احمد، ج 1، ص 6.

677- صحيح بخارى ، ج 4، ص 155.

 

معاويه و الحاق ((زياد)) به ابوسفيان !

88 - معاويه و الحاق ((زياد)) به ابوسفيان !
معاويه مدعى شد كه پدرش ابوسفيان در زمان جاهليت با ((سميه )) مادر زياد كه زن ((عبيد)) بود، همبستر شد، و((سميه )) از وى باردار گرديد و ((زياد)) را آورد! معاويه دعوى خود را مستند به شهادت ابو مريم شرابفروش و قوّاد زمان جاهليت مى نمود. چنانكه در مختصر ابن شحنه آمده است (666) . با اينكه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((الولد للفراش وللعاهر الحجر؛ يعنى : فرزندان را بايد منسوب به بستر پدر دانست ، و زناكار را به سنگ حوالت داد)).
و بخارى از پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - روايت كرده است كه فرمود: ((هر كس عملى انجام دهد كه دليلى از ما بر آن نباشد، مردود است ))(667) .
خداوند نيز مى فرمايد: ((اُدْعُوهُمْ لاَِّبائِهِمْ هُوَ اَقْسَطُ عِنْدَاللّهِ))(668) ؛
يعنى : ((پسر خواندگان را به نام پدرانشان بخوانيد، اين نزد خدا منصفانه تر است )).
عمل معاويه در ملحق ساختن زياد به پدرش ابو سفيان ، نخستين عمل جاهلى بود كه علناً در اسلام انجام گرفت ! همه حضّار نيز به وى اعتراض ‍ كردند، ولى معاويه اعتنا نكرد و اهميتى به آن نداد. او هر وقت كسى را كه ((زياد)) را به ابو سفيان نسبت نمى داد، خشمگين مى شد. به همين جهت يكى از همسرانش گفت :
اتغضب ان يقال ابوك عف
و ترضى ان يقال ابوك زانى

يعنى : (( آيا خشمناك مى شوى كه بگويند پدرت پاكدامن بود و خشنود هستى كه بگويند پدرت زناكار است ؟!)).

666- تفصيل آن را علاّمه مجاهد فقيد، مرحوم حاج شيخ عبدالحسين امينى در كتاب ارزشمند ((الغدير)) جلد ششم آورده است . خوانندگان حتماً آن را بخوانند، و بخندند يا بگريند! (مترجم ).

667- صحيح بخارى ، ج 2، ص 12.

668- سوره احزاب ، آيه 5.

 

كشتار خالد در قبيله بنى جذيمه

87 - كشتار خالد در قبيله بنى جذيمه
پيغمبر اسلام - صلّى اللّه عليه وآله - بعد از فتح مكه و پيش از جنگ حنين ، خالد بن وليد را با سيصد نفر از مهاجرين و انصار، در ماه شوال به سوى قبيله ((بنى جذيمه )) فرستاد تا آنها را به سوى اسلام دعوت كند، نه اينكه با آنها وارد جنگ شود.
((بنى جذيمه )) در زمان جاهليت ، عموى خالد به نام ((فاكة بن مغيره )) را كشته بودند. وقتى خالد با نفرات خود وارد قبيله شد به آنها گفت : سلاح خود را بر زمين بگذاريد؛ زيرا همه عرب مسلمان شده اند. آنها نيز سلاح خود را به زمين گذاردند. همان لحظه خالد دستور داد دستهاى آنها را ببندند، سپس شمشير در ميان آنها نهاد و كشتار سختى به راه انداخت !
خالد در اين مورد، نه تنها با نصّ صريح نبوى مخالفت نمود، بلكه در اين عمل خود، از حدود قوانين اساسى اسلام خارج شد؛ زيرا اسلام مردم جاهليت را مهدور الدم دانسته بود. پس خون عموى خالد بى ارزش بود. ديگر اينكه : اسلام اعمال ماقبل خود را مى پوشاند. بنابراين نمى بايد بنى جذيمه را - كه مسلمان شده بودند - به جرم قتل زمان جاهليت ، مجازات كرد.
ديگر اينكه خداوند مى فرمايد: ((وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِّيهِ سُلْطاناً فَلا يُسْرِفْ فِى الْقَتْلِ))(663) ؛
يعنى : ((هر كس مظلوم كشته شود، خداوند براى ولى او سلطه اى قرار داده كه انتقام بگيرد، و او نبايد اسراف در قتل كند)).
و حال آنكه - چنانكه گفتيم - اولاً: عموى خالد، مهدور الدم بوده ، و ثانياً: خالد در قتل وانتقام اسراف نمود، و ثالثاً: او ولايت بر عمويش ‍ نداشت كه خون او را قصاص كند.
بنابراين ، عمل وى كه از جانب پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرستاده شده بود، يكى از زشت ترين كارهايى است كه تا روز قيامت فراموش ‍ نمى شود، و كمتر از اعمال وقيح وى در روز ((بطاح )) نبوده است (664) .
بارى ، چون اين خبر به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيد كه خالد با بنى جذيمه چه كرده است ، دستها را به آسمان برداشت و دو بار فرمود: ((پروردگارا! من از آنچه خالد بن وليد مرتكب شده است ، بيزارى مى جويم !))(665) .
آنگاه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - على - عليه السّلام - را با اموالى فرستاد - به نقل طبرى و ابن اثير - و دستور داد خونبهاى مقتولين و اموالى را كه از آنها به غارت رفته است به ايشان بپردازد.
على - عليه السّلام - هم تمام ديه مقتولين را پرداخت كرد و اموال از دست رفته ايشان را جبران نمود. و چيزى هم اضافه آورد. سپس از آنها پرسيد: آيا خون و مالى باقى مانده است كه جبران نشده باشد؟
گفتند: نه !
فرمود: من بقيه اين مال را از طرف پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به شما مى بخشم ؟ آنگاه همه را به آنها بخشيد. وقتى على - عليه السّلام - مراجعت نمود و موضوع را به پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - اطلاع داد، رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((كارى به صواب كردى و عمل نيكويى انجام دادى !)).
اين موضوعى است كه مورّخان و كسانى كه از خالد نام برده اند نوشته اند. حتى ابن عبدالبر در ((استيعاب )) آورده است : ماجراى خالد در اين مورد، از روايات صحيح ا ست .
عباس محمود عقاد نيز اين ماجرا را از استادان اهل فضل و حافظان آثار در كتاب ((عبقرية عمر)) نقل كرده و مى گويد: پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خالد را به سوى قبيله بنى جذيمه اعزام داشت تا آنها را به اسلام دعوت كند، و نفرستاد كه با آنها جنگ نمايد. و به وى دستور داد كه اگر مسجدى ديد يا صداى اذانى شنيد، با هيچكس زد و خورد نكند.
وقتى خالد وارد شد پس از مدتى كشمكش ، بنى جذيمه حاضر شدند سلاح خود را بر زمين بگذارند. متعاقب آن خالد دستور داد دستهاى آنها را ببندند، سپس شمشير در ميان ايشان نهاد و جمعى از آنها را كشت !
جوانى از ايشان به نام ((سميدع )) از ميان ايشان گريخت و خود را به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسانيد و موضوع را گزارش داد.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از وى پرسيد: آيا كسى از كارى كه خالد مرتكب شد به وى اعتراض نكرد؟
جوان گفت : چرا، مردى متوسط القامه ، زرد رنگ و مردى سرخ روى و بلند قد، اعتراض كردند...
عمر در آنجا حاضر بود، گفت : يا رسول اللّه ! به خدا من اين دو نفر را مى شناسم ؛ اولى پسر من است و دومى سالم غلام ابو حذيفه است .
بعداً معلوم شد كه خالد دستور داده بود هر كس اسيرى گرفت گردنش را بزند. عبداللّه عمر و سالم هر كدام اسير خود را آزاد كردند... وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - اين را دانست دستها را بلند كرد و فرمود: ((خدايا! من از آنچه خالد انجام داده است بيزارى مى جويم )).
سپس على بن ابيطالب - عليه السّلام - را خواست و امر كرد به سوى بنى جذيمه رهسپار گردد، و خونبهاى مقتولين را بپردازد و اموالى را كه از دست رفته بود، جبران كند.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - كسى را به انتقام مقتولين نكشت ؛ زيرا قاتلان آنها مسلمان بودند. مقتولين هم نگفتند: مسلمان شديم ، بلكه فقط گفتند: برگشتيم ، و اين جمله صريح در مسلمانى نبود، و بدينگونه نمى توان مسلمانى را بخاطر خون كافرى كشت .

 مؤ لّف :
خالد در روز ((بطاح )) - كه در فصل اول شرح داديم - نسبت به مالك بن نويره اعمالى مرتكب شد كه جا دارد بدقت مورد نظر قرار گيرد، تا معلوم شود مسؤ ول آن فجايع چه كسى بوده است . و چگونه اموال مسلمانان و خونها و نواميس ايشان ، به باد رفت ؟ احكام خدا در كجا تعطيل شد و محرمات الهى چسان هتك گرديد. تا دانسته شود چرا عده اى بر ضد خالد قيام كردند كه قبل از همه ، عمر خطاب بود. و چرا بايد خالد آنقدر در نظر خليفه دوم از درجه اعتبار ساقط گردد كه پس از روى كار آمدن ، او را عزل كند. و فرمان عزل او را با خبر مرگ ابوبكر يكجا به شام بفرستد؟!!

663- سوره اسراء، آيه 33.

664- ر. ك : ص 176 همين كتاب .

665- صحيح بخارى ، ج 3، ص 48 و نيز احمد حنبل در مسند از حديث عبداللّه عمر

 

سرپيچى خالد از فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -

86 - سرپيچى خالد از فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -
يكى از مواردى كه خالدبن وليد در مقابل نصّ، اجتهاد نمود، در روز فتح مكه بود. در فتح مكه ، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خالد را از جنگ و كشتار، منع فرمود. چنانكه مورّخان و سيره نويسان تصريح كرده اند. و محدّثان موثّق با اسناد صحيح خود، روايت نموده اند.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آن روز به خالد و زبير فرمود: ((جز با كسى كه با شما وارد جنگ مى شود، جنگ و خونريزى نكنيد))، ولى با اين وصف ، خالد بيست و چند مرد از قريش و چهار نفر از ((هذيل )) را كُشت . پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - وارد مكه شد، ديد زنى را كشته اند. از حنظله كاتب پرسيد چه كسى او را كشته است ؟
حنظله گفت : خالدبن وليد.
حضرت به وى دستور داد خالد را ملاقات كند و از كشتن زنان و كودكان و مزدوران برحذر دارد. تا آخر داستان كه مى توانيد در كتاب ((عبقرية عمر)) تأ ليف عباس محمود عقاد در صفحه 266 بخوانيد.

شورش عايشه بر ضدّ اميرالمؤ منين - عليه السّلام

85 - شورش عايشه بر ضدّ اميرالمؤ منين - عليه السّلام -
عايشه به بهانه مطالبه خون عثمان ، بعد از آن همه ضديت كه با آن حضرت داشت و واداشتن مردم در مقابل او و سخنانى كه درباره او گفت ، بر ضد اميرالمؤ منين ؛ امام بر حق سر به شورش برداشت ! ام المؤ منين عايشه با نصوص زيادى ، در روش خود با على - عليه السّلام - و عثمان مخالفت كرد. شايد بيش از خلفاى سه گانه ! همين مورد نمونه خوبى براى شناخت وى مى باشد.
خداوند متعال در سوره احزاب راجع به فرمانى كه به زنان پيامبر داده است ، مى فرمايد:
((در خانه هايتان قرار گيريد و مانند زمان جاهليت نخستين نگرديد، نماز بخوانيد و زكات بدهيد و خدا و پيغمبر را اطاعت كنيد))(620) .
ولى خانم بعد از انجام گرفتن كار بيعت اميرالمؤ منين و اجماع اهل حل و عقد بر آن - كه پيش از همه طلحه و زبير از سابقان در اسلام ، بيعت نمودند - بر ضد حضرت سر به شورش و انقلاب برداشت !
اين شورش را از خانه اش - كه خداوند به وى دستور داده بود در آن قرار گيرد - آغاز كرد. او و همراهانش در حالى كه سوار شتران بودند و سه هزار نفر از مردم فرومايه و اوباش عرب آنها را ساربانى مى كردند، و با نهايت تأ سف ، طلحه و زبير - كه پيمان خود را با اميرالمؤ منين نقض ‍ كردند نيز در ميان آنها بودند - قيام خود را آغاز كرد.
عايشه با لشكر خود از كوهها بالا رفت و به درّه ها پايين آمد و دشت و بيابان را زير پا گذاشت ، تا آنكه پس از قطع منازل و طى مراحل ، به بصره رسيد. حكمران بصره از جانب اميرالمؤ منين
((عثمان بن حنيف انصارى )) بود. سپاهيان عايشه بعد از زد و خورد خونينى ، بصره را گشودند و به دنبال آن فجايعى روى داد كه همه سيره نويسان و مورّخان نوشته اند و آن را ((جنگ كوچك جمل )) ناميده اند. سقوط بصره و ورود عايشه و همراهانش به آن شهر در 25 ربيع الثانى سال 36 هجرى اتفاق افتاد.
ورود آنها قبل از آمدن على - عليه السّلام - به بصره بود. وقتى على - عليه السّلام - به بصره آمد، عايشه و همراهانش بصره را به روى آن حضرت بستند و به دفاع از شهر پرداختند.
اميرالمؤ منين از هر اقدامى بر ضدّ او خوددارى كرد و با نرمش و مهربانى او را دعوت به صلح و آرامش كرد، ولى عايشه اصرار به جنگ ورزيد و جنگ را آغاز كرد. حضرت نيز چاره اى نديد، جز اينكه به فرمان آيه :
((فَقاتِلُوا الَّتى تَبْغى حَتّى تَفى ءَ اِلى اَمْرِ اللّهِ؛ يعنى : با فرقه سركش جنگ كنيد تا به امر خدا بازگشت كنند)) عمل نمايد، لذا وارد جنگ شد و سپاهيان آنها را شكست داد و بصره را فتح كرد ، لكن بعد از كوشش بسيار كه اهل ايمان متحمل صدمات زيادى شدند. و اين جنگ را ((جنگ بزرگ جمل )) مى نامند.
شكست عايشه وسقوط مجدد بصره به دست اميرالمؤ منين - عليه السّلام - در روز پنجشنبه ، دهم جمادى الا خر سال 36 هجرى روى داد. اين دو واقعه در تاريخ اسلام مانند جنگهاى صفين ، نهروان ، بدر، احد و احزاب به تواتر رسيده و همه از آن آگاهى دارند.
عموم مورّخانى كه وقايع سال 36 را نوشته اند، به تفصيل ، حوادث و رويدادهاى جنگ جمل را شرح داده اند(621) كسانى كه در كتب معاجم و تراجم ، شرح حال على - عليه السّلام - و عايشه و سران جمل را نوشته اند، از جنگ جمل به اجمال و تفصيل ، سخن به ميان آورده اند(622) .
جنگ جمل
به گفته ابن ابى الحديد مورّخان و سيره نويسان نوشته اند كه دشمنى عايشه از هر كس ديگرى نسبت به عثمان شديدتر بود تا جايى كه گفتيم ، پيراهن پيغمبر را در خانه اش برافراشته بود و به هر تازه واردى مى گفت : هنوز پيراهن پيغمبر خدا نپوسيده كه عثمان سنت او را پوساند...(623) .
طبرى مى نويسد(624) : وقتى عايشه از مكه مراجعت نمود و در راه خود به
((سرف )) رسيد، عبداللّه بن ام كلام را ملاقات كرد و پرسيد: چه خبر؟
عبداللّه گفت : عثمان را كشتند و هشت روز بدون خليفه بودند.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

شورش عايشه بر ضدّ اميرالمؤ منين - عليه السّلام 2

ادامه شورش عایشه علیه امیر المومنین

برخورد حكيم بن جبله با شورشيان
هنگامى كه به ((حكيم بن جبله )) خبر رسيد كه شورشيان با ((عثمان بن حنيف )) و نگهبانان بيت المال مسلمين و ديگران چه كردند، با سيصد نفر از قبيله عبدالقيس - كه خود زعيم آنها بود - به مقابله با آنها شتافت . لشكر عايشه نيز در حالى كه او را سوار شتر كرده بودند به مقابله با آنها شتافتند. به همين جهت از آن روز اين جنگ را ((جمل كوچك )) خواندند. و روزى را كه عايشه سوار شتر شد و به جنگ على - عليه السّلام - رفت ((جمل بزرگ )) ناميدند.
طرفين با شمشير به جان هم افتادند. حكيم بن جبله ايستادگى قابل تحسينى نشان داد. ولى در آن ميان مردى از قبيله ((ازد))از سپاه عايشه شمشيرى به پاى ((حكيم )) زد و آن را قطع كرد، ولى خود ((ازدى )) از اسب به زمين افتاد. حكيم هم تلافى كرد، بدينگونه كه پاى قطع شده خود را گرفت و به سر مرد ((ازدى )) كوفت و به زمين افكند، سپس به وى نزديك شد و خود را به روى او انداخت و چندان فشرد تا جان داد.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

احاديث عايشه از رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله -

84 - احاديث عايشه از رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله -
احاديثى كه عايشه از پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نقل كرده است بقدرى زياد است كه به هيچوجه نمى تواند درست باشد! از جمله حديثى است كه بخارى و ديگران در كتب صحيح خود نوشته اند كه عايشه گفت : اولين مرتبه اى كه به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - وحى شد، رؤ ياى صالحه بود، چون هر خوابى كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مى ديد مثل صبح صادق روشن بود. سپس به گوشه گيرى تمايل پيدا كرد و در ((غار حرا)) خلوت مى كرد. در آنجا بود كه فرشته وحى بر وى نازل گرديد و گفت : بخوان . پيغمبر گفت : نمى توانم بخوانم . پس مرا گرفت و فشرد، سپس رها كرد و گفت : بخوان ! گفتم نمى توانم بخوانم . باز مرا گرفت و فشار داد و رها كرد وگفت : بخوان به نام خدايت كه آفريد. خدايى كه انسان را از نطفه آفريد. بخوان كه خدايت بزرگ است .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از آنجا برگشت و سخت مضطرب بود! بر زوجه اش خديجه دختر خويلد وارد شد وگفت : مرا بپوشانيد، بپوشانيد.
حضرت را پوشاندند، وقتى جريان را براى خديجه نقل كرد، فرمود: از سرنوشت خودم هراسانم !
خديجه گفت : نه ، هراسان نباش ، تو نسبت به خويشان نيكى مى كنى و متوجه همه هستى ، ضعيف نواز و بردبارى .
عايشه گويد: خديجه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - را نزد پسر عمش ((ورقة بن نوفل )) برد كه نصرانى شده بود و كتاب دينى عبرى را مى نوشت و قسمتى از انجيل را نوشته بود. وى پيرى كهنسال بود كه در آخر، نابينا شده بود. او به خديجه گفت : اين همان فرشته اى است كه بر موسى نازل شد. كاش در اوان جوانى بودم ؟! كاش وقتى كه او قوم تو را از بت پرستى بيرون مى آورد، من زنده بودم ...))(616) .
تذكرات مؤ لف پيرامون حديث بعثت
مى بينيد كه صريحاً مى گويد: پيغمبر - العياذ باللّه - بعد از همه اين حرفها هنوز در امر نبوت و فرشته بعد از آنكه بر وى فرود آمده و درباره قرآن بعد از نزول بر او، شك دارد. و از بيم و هراسى كه پيدا كرده ، نياز به زوجه اش داشت كه او را تشجيع كند و محتاج ورقة بن نوفل غمگين نابيناى جاهلى مسيحى شده بود كه قدم او را راسخ كند و دلش را از اضطراب در آورد! و او را ا ز آينده اش خبر دهد كه قوم را به راه مى آورد. همه اينها جزء محالات به شمار مى رود و نسبت آن به رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - ممنوع است (617) .
ما درباره اينكه فرشته وحى ، پيغمبر را گرفت و دو بار فشرد، تا خودش ‍ را بگيرد و دلش را تكان داده و بر مشاعرش بيم دهد، دقت نموديم ، و علتى كه شايسته ذات حق و فرشتگان الهى و پيغمبران او باشد، در اين كارها نيافتيم . بويژه كه تمام اينها براى خاتم انبياء است !! چون درباره ساير انبياء نقل نشده كه در آغاز وحى چنين صحنه هايى داشته اند. چنانكه بعضى از شارحان اين حديث از صحيح بخارى متذكر شده اند(618) .
ما بر اين گفتگويى كه ميان فرشته و پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - به مقتضاى اين حديث نحيف ، جريان يافته است ، واقف شديم و ديديم كه پيغمبر از فهم منظور فرشته در مكلف ساختن وى به قرائت ، خيلى بدور است . چون به او مى گويد: ((بخوان )). پيغمبر پاسخ مى دهد كه نمى توانم بخوانم !
مقصود فرشته اين است كه آنچه را كه او تلاوت مى كند بخواند، ولى پيغمبر اين طور فهميد كه مى گويد: چيزى را بخوان در صورتى كه او نمى توانست بخواند. گويى - العياذ باللّه - پيغمبر تصور كرد كه فرشته او را تكليف به چيزى مى كند كه مقدورش نيست . و همه اينها نيز از ساحت پيغمبر دور و محال است .
ترديدى نيست كه محتواى اين حديث ، ضلالت و گمراهى است . آيا شايسته پيغمبر است كه از حساب فرشته سر در نياورد؟ يا شايسته است كه فرشته از اداى آنچه خداوند وحى كرده است ، ناتوان باشد؟!
بنابراين ، حديث از لحاظ متن و سند باطل است . كافى است كه خواننده بداند كه حديث هم مرسل و بدون سلسله سند است ، به دليل اينكه از امورى خبر مى دهد كه چند سال قبل از ولادت عايشه روى داده است ؛ زيرا عايشه حداقل چهار سال بعد از بعثت متولد شده است . پس او چه خبرى از مبدأ وحى داشت . و او كجا در موقع نزول فرشته در غار حرا پهلوى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بود؟!
اگر گفته شود: چه مانع دارد كه عايشه حديث خود را به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مستند كند؟ او از كسى شنيده است كه در مبدأ وحى حاضر بوده است .
مى گوييم : مانعى ندارد، ولى اين حديث به اين صورت حجت نيست و موصوف به صحت نمى باشد. فقط مى تواند مرسل و بلاسند باشد، تا هنگامى كه شخصى را كه عايشه از او شنيده است بشناسيم و عدالت وى براى ما محرز گردد؛ زيرا منافقين در زمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رو به فزونى گذارده بودند، افرادى در ميان ايشان بوده اند كه نفاق آنها بر عايشه پوشيده مانده است ، بلكه بر خود پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم ((وَ مِنْ اَهْلِ الْمَدينَةِ مَرَدُّوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ))(619) .
قرآن كريم گواه است كه منافقان در عصر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فراوان بوده اند. برادران ما اهل سنت نيز در اين خصوص با ما توافق دارند، ولى مى گويند: صحابه بعد از پيغمبر همگى عادل هستند. وجود پيغمبر در بين ايشان موجب پديد آمدن نفاق منافقين آنها بود، ولى وقتى به جهان باقى شتافت ، و وحى قطع شد، اسلام منافقين بهبود يافت ؟! و ايمانشان كامل شد! بنابراين آنها همگى بدون استثنا عادل و مجتهد بودند! و نبايد از آنچه مى كردند، سؤ ال شوند! هر چند با نصوص مخالفت ورزيدند! و محكمات آن را نقض كنند!! اين حديث عايشه ، نماينده ساير احاديث مرسل او نيز هست . (يا ليت قومى يعلمون ) ولى اى كاش ‍ مسلمانان پى مى بردند!

616- صحيح بخارى ، جلد اول (باب : آغاز وحى ) و در تفسير سوره اقرأ در جلد سوم صحيح و در باب ايمان صحيح مسلم . در تفسير سوره مزبور از صحيح ترمذى و نسايى هم آمده است .

617- مايه كمال تأ سف است كه ما نيز بيشتر اين مطالب را نسنجيده در منابر مى گوييم يا در نوشته ها مى نويسيم .وتوجه به سفسطه بودن آن هم نداريم وبه فكر نيستيم كه چه نسبتهاى گ گ دروغ و محال و ناروايى به ساحت مقدس حضرت ختمى مرتبت وعقل كل و راهنماى بزرگ بشريت مى دهيم .

نويسنده اين قسمت از سخن مؤ لف بزرگوار را دنبال كرده است . و به كشفى بزرگ در آغاز وحى و بعثت پيغمبر نايل گشته است . ما آن را در كتاب ((شعاع وحى بر فراز كوه حراء)) و كتاب ((تاريخ اسلام )) و ((يادنامه طبرى )) شرح داده ايم . براى اطلاع كامل به آن كتب مراجعه فرماييد (مترجم ).

618- ارشاد السارى ، جلد1، ص 171.

619- يعنى : ((برخى از اهل مدينه منافق و بر نفاق ، ماهر و ثابت هستند. شما از نفاق آنان آگاه نيستيد و ما آگاهيم )) (سوره توبه ، آيه 101).

نكوهش از عثمان و امر به قتل وى

83 - نكوهش از عثمان و امر به قتل وى
اين مطلبى است كه جاى ترديد براى هيچيك از مورّخان ، سيره نويسان و محدّثان نگذاشته است . همه مى دانند كه عايشه از عثمان مذمت كرد و بد گفت و امر كرد تا او را به قتل برسانند. روايات راجع به اين موضوع در تمام مسانيد و كتب سنن آمده و به عنوان ارسال مسلم نقل شده است .
ابن ابى الحديد در شرح خطبه حضرت على - عليه السّلام - كه مى فرمايد: ((اى مردم ! زنان ، ايمانى ناقص دارند)) مى گويد: هر كس در سيره و تاريخ ، كتاب نوشته ، گفته است : دشمنى عايشه نسبت به عثمان از هر كس بيشتر بود. تا جايى كه روزى يكى از لباسهاى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را در آورد و در خانه اش برافراشت و به هر كس كه وارد مى شد مى گفت : اين پيراهن پيغمبر است كه هنوز پوسيده نشده كه عثمان سنت او را پوساند!(614) .
سپس ابن ابى الحديد مى گويد: نخستين كسى كه عثمان را ((نعثل ))(615) خطاب كرد، عايشه بود كه مى گفت : نعثل را بكشيد، خدا او را بكشد.
مدائنى در كتاب ((الجمل )) مى نويسد: وقتى كه عثمان كشته شد، عايشه در مكه بود. وقتى خبر قتل عثمان را به وى دادند، عايشه ترديد نداشت كه خليفه طلحه خواهد بود. پس گفت : مرگ بر نعثل !
وقتى عثمان كشته شد طلحه كليدهاى بيت المال را برداشت . اشياء نفيسى هم كه در خانه او بود، همه را ضبط كرد. وقتى ديد كه خليفه نمى شود، آن را به على - عليه السّلام - تحويل داد.
ابو مخنف در تاريخ خود مى نويسد: هنگامى كه خبر قتل عثمان را در مكه به عايشه دادند، بسرعت روى به مدينه نهاد تا كار خلافت (پسر دائيش ) طلحه را روبراه كند. او در راه مى گفت : صحابه ديده اند كه طلحه لياقت خلافت را دارد.
قيس بن ابى حازم روايت كرده است : در آن سال كه عثمان كشته شد، وى با عايشه به حج رفته بود. در ميان راه شنيد كه مى گفت : طلحه ! شتاب كن ! و چون از عثمان نام مى بردند، مى گفت : خدا او را دور گرداند.
به روايتى ، وقتى شنيد عثمان كشته شده ، گفت : خدا او را دور گرداند، گناهش او را به كشتن داد. خدا هم او را به عملش سپرد.
و مى گفت : اى جماعت قريش ! از مرگ عثمان ناراحت نباشيد. تنها كسى كه شايستگى خلافت را دارد ((طلحه )) است . همين كه خبر بيعت كردن مهاجران و انصار با على - عليه السّلام - به او دادند، گفت : مردم هلاك شدند! هلاك شدند!! ديگر هرگز خلافت به اولاد ((تيم )) برنمى گردد.
بزودى خواننده از گفتار و كردار عايشه پيرامون قتل عثمان و بيعت على - عليه السّلام - خواهد ديد كه همگى بر خلاف شريعت اسلام و نصوص ‍ صريحه آن ، كتاب و سنت و ادله قطعى ، عقلى ونقلى است .

614- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 77.

615- ((نعثل ))به كسى گفته مى شود كه در بدن ومحاسنش ، موهاى زيادى باشد.((نعثل ))گ گ لقب عثمان نزد مادرش بود (بئس الاسم الفسوق بعد الايمان ).

اعتراض به شكايت پيغمبر و گستاخیش نسبت به آن حضرت (ص)

81 - اعتراض به شكايت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -
مورّخان و محدّثان با سلسله سند از عايشه روايت كرده اند كه گفت : پيغمبر از من به پدرم ابوبكر شكايت نمود.
من گفتم : يا رسول اللّه ! اعتدال را رعايت كن ! پدرم ابوبكر چنان سيلى به صورتم زد كه از بينى ام خون جارى شد و گفت : به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مى گويى : اعتدال را رعايت كند؟!
اين روايت را اصحاب مسانيد از عايشه نقل كرده اند. در كنز العمال ، صفحه 116، به شماره 1020 و احياء العلوم غزالى ، جلد دوم ، صفحه 35. و همچنين در كتاب ((مكاشفة القلوب )) باب 94، صفحه 238 آمده است .

 82 - گستاخى عايشه نسبت به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -
روزى عايشه از عزتى كه نزد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - داشت افتاد و بى قرب شد. در آن حال به پيغمبر گفت : تو هستى كه گمان مى كنند پيغمبرى ؟!!!
اين روايت در كتاب آداب نكاح ، جلد دوم احياء العلوم غزالى ، صفحه 35، و در باب 94 كتاب ((مكاشفة القلوب )) صفحه 238 آمده است .

پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و عقد شراف ، خواهر دحيه كلبى

80 - پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و عقد شراف ، خواهر دحيه كلبى
موضوع اين بود كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به همين منظور عايشه را فرستاد تا او را ببيند. عايشه نيز رفت و برگشت . پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - به وى فرمود: چه ديدى ؟
او گفت : چيز قابل تعريفى نديدم !
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: چيز قابل تعريفى نديدى ؟! خالى ديدى كه از ديدن آن گيسوانت پريشان شده است !
عايشه گفت : يا رسول اللّه ! چيزى بر تو پوشيده نيست . چه كسى مى تواند سرّى را از تو بپوشاند.
اين حديث را اصحاب سنن و مسانيد؛ مانند متقى هندى از خود عايشه در كنز العمال ، جلد ششم ، صفحه 294، حديث 5084 و محمدبن سعد در طبقات ، جلد هشتم ، صفحه 115 به اسناد خود از عبدالرحمن بن ساباط روايت كرده است .

 

توجه به يك نكته مهم

79 - توجه به يك نكته مهم
خداوند متعال در آخر سوره تحريم - كه اين ماجرا در آن آمده است - مى فرمايد: ((خدا مثل زده است براى كسانى كه كافر شدند به زن نوح و زن لوط كه همسران دو تن از بندگان شايسته ما بودند، و اينان نسبت به شوهران خود خيانت ورزيدند(612) و از ناحيه آنها، از خداوند متعال بهره اى نبردند و به آنها گفته شد: با اهل آتش به آتش درآييد. و خدا مثل مى زند براى كسانى كه ايمان آوردند، به همسر فرعون كه گفت : خدايا! براى من نزد خودت ، خانه اى در بهشت بنا كن ))(613) .
اين دو مثلى است كه خداوند در همان سوره تحريم براى عايشه و حفصه زده است تا آنها را بيم دهد و بدانند كه زن پيغمبر بودن به تنهايى به حال آنان ، نه سودمند است و نه زيانبخش ، بلكه سود و زيان انسان به علم و ايمان او بستگى دارد.

612- خيانت زن نوح به همسرش اين بوده است كه به مردم مى گفت : شوهرم ديوانه است وگوش به حرف او نگيريد! و خيانت زن لوط هم راهنمايى زنان بدكار به خانه لوط بود كه زنان پاكدامنى در آن پنهان شده بودند. هر دوى اين زنان ، كافر و بى سعادت و دور از هدف عالى شوهران بزرگوار خود بودند (مترجم ).

613- سوره تحريم ، آيه 10 - 11

تكليف حفصه و عايشه به توبه كردن

78 - تكليف حفصه و عايشه به توبه كردن
خداوند متعال در صدر آيه سابق ، در سوره تحريم مى فرمايد: ((اِنْ تَتُوبا اِلَى اللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما؛ يعنى : لازم است به سوى خدا توبه كنيد چون دلهايتان منحرف شده است )).
و عايشه و حفصه را از عملى كه نسبت به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نشان دادند، توبه مى دهد. مى دانيم كه توبه از گناهكارى مطلوب است كه بر خلاف اوامر خدا و نواهى الهى رفتار كرده است . اينكه خداوند مى فرمايد ((توبه كنيد)) به تنهايى دلالت بر معصيت آنها دارد. بعلاوه ، خداوند در جمله ((دلهايتان منحرف شده )) تصريح مى كند كه عايشه و حفصه ، مخالفت نمودند؛ يعنى از حق كه پيروى از آن بر ايشان واجب بود، منحرف گشتند(611) .

611- خلاصه ماجرا اين است كه : اولاً پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - دختران ابوبكر و عمر؛ يعنى عايشه و حفصه را خواستگارى نكرد (مانند اغلب زنانش ‍ كه هر كدام به علتى به عقد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در آمدند و همه جز عايشه ، زنان بيوه و شكست خورده در زندگى و طلاق داده يا شوهر مرده يا اسير بودند) بلكه عايشه را پدرش ابوبكر و مادرش به اصرار به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - پيشنهاد كردند. حضرت هم پذيرفت . در مكه عقد كرد و بعدها در مدينه عروسى نمود و سن عايشه كمتر از 15 سال نبوده است .گ

گ حفصه نيز شوهرش را در جنگ بدر از دست داد و به خانه پدرش عمر آمد. زنى بد اخلاق و تندخو بود و كسى او را نمى گرفت . عمر به ابوبكر و عثمان پيشنهاد كرد تا با وى ازدواج كنند اما هر دوى آنها بخاطر تندخويى حفصه حاضر نشدند با او ازدواج كنند.

عمر موضوع را با پيغمبراكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در ميان گذاشت . چون شوهر حفصه در ركاب پيغمبر كشته شده بود، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خود با اين زن ازدواج كرد!

موضوعى كه در اينجا مؤ لف اشاره كرده و از همدستى آنها بر ضد پيغمبر صحبت مى كند، اين بود كه روزى پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - با يكى ديگر از همسرانش (ماريه ) بانوى مصرى در خانه عايشه يا روز نوبت حفصه ، خلوت كرده بود. در همان هنگام حفصه وارد شدو از ماجرا اطلاع يافت ؛ چون پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مى دانست كه عايشه و حفصه با ماريه ميانه اى ندارند، براى جلوگيرى از عكس العمل آنان از وى تعهد گرفت كه ماجرا را به عايشه نگويد. و در عوض ‍ حضرت فرمود: ماريه را بر خود حرام كردم ! و ديگر با او نزديكى نمى كنم ، ولى حفصه جريان تحريم ماريه را به عايشه خبر داد!

در اين هنگام طبق آيات اوايل سوره تحريم ، خداوند به پيغمبر فرمود: ((اى پيغمبر! چرا همسرت را كه خدا بر تو حلال كرده است ، براى خوشايند زنان ديگرت ، بر خود حرام نمودى ! او بر تو حلال است . كفاره قسم خود را بده (و از شرّ زنان ديگرت باك نداشته باش ) كه خدا ياور تو مى باشد)).

و در آيه چهارم ؛ (يعنى همين آيه مورد بحث ) مى فرمايد: اگر آن دو نفر (حفصه و عايشه ) با استفاده از نفوذ پدران خود بخواهند بر ضد تو همدستى كنند ( و زيانى به تو برسانند) خداوند و جبرئيل و مؤ منين شايسته (على عليه السّلام ) و همچنين فرشتگان ، ياور و مدد كار تو خواهند بود.

بنابراين ، اصولاً سوره تحريم به همين جهت ، تحريم خوانده شده آيات اوّل آن سوره در اين باره نازل گرديده است .

خداوند در آيه بعد - چنانكه در متن آمده است عايشه و حفصه را تهديد مى كند كه اگر پيغمبر را اذيت كنند! زنان مسلمان و با ايمان ديگرى را به جاى آنها به پيغمبر تزويج خواهد كرد (مترجم ).

تبانى حفصه و عايشه بر ضدّ پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -

77 - تبانى حفصه و عايشه بر ضدّ پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -
خداوند متعال مى فرمايد: ((وَ اِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَاِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْليهُ وَ جِبْريلُ وَ صالِ-حُ الْمُؤْمِنينَ وَالْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهيرٌ))(609) ؛
يعنى : ((اگر بر ضد او (پيغمبر) همدستى كنيد (شما دو نفر عايشه و حفصه ) خدا و جبرئيل و مؤ منين شايسته نگهدار اويند، و بعد از آن ، فرشتگان مددكار او مى باشند)).
و در آيه بعد مى فرمايد: ((عَسى رَبُّهُ اِنْ طَلَّقَكُنَّ اَنْ يُبْدِلَهُ اَزْواجاً خَيْراً مِنْكُنَّ مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ))(610) ؛
يعنى : ((اگر شما را طلاق دهد، شايد خدايش همسران بهتر از شما ((مسلمان و با ايمان )) به وى عوض بدهد)).
بخارى در تفسير اين آيه در صحيح خود از عبيد بن حنين و او از ابن عباس روايت مى كند كه گفت : يك سال بود كه مى خواستم از عمر خطاب راجع به آيه اى سؤ ال كنم ، اما از هيبت او نتوانستم آن را بپرسم ، تا اينكه وقتى به قصد حج از مدينه خارج شد، من نيز با او بودم ، هنگام مراجعت در ميان راه از وى پرسيدم : آن دو زنى كه جزء زنان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بودند و خداوند مى فرمايد بر ضدّ حضرت همدستى كردند، چه كسانى بودند؟
عمر گفت : آنان حفصه و عايشه بودند!
اين حديث طولانى است . به صحيح بخارى ، جلد سوم ، صفحه 136 و به طريقى در صفحه 137 مراجعه كنيد. سپس در آيه شريفه دقت نماييد تا بدانيد كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - چگونه گرفتار اين دو زن بود، و ا ينان كه مى بايد به دفاع از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - برخيزند، در زمان حيات پيغمبر و بعد از آن حضرت چه رفتارى نمودند.

609- سوره تحريم ، آيه 4.

610- سوره تحريم ، آيه 5.

روز مغافير

76 - روز مغافير
در اين باره كافى است كه آنچه بخارى در تفسير سوره تحريم ، آيه 136 در جلد سوم صحيح نقل مى كند، به اختصار بياوريم (607) . عايشه مى گويد: پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - عسلى را نزد زينب دختر جحش (دختر عمه پيغمبر و يكى از همسران حضرت ) مى نوشيد و نزد وى بسر مى برد. من و حفصه (دختر عمر) توطئه چيديم كه هر كدام از ما زودتر بر زينب وارد شد به پيغمبر بگوييم : ((مغافير))(608) خورده اى ؟
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: نه ، ولى عسل مى نوشيدم !

607- براى اطلاع بيشتر، به صحيح بخارى مراجعه كنيد. البته به نظر شما بستگى دارد اگر تعجب كنيد!

608- ((مغافير))مايعى است كه از بعضى از درختان جارى مى شود وسفت مى شود (مترجم ).

ازدواج رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - با اسماء جونيه

74 - ازدواج رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - با اسماء جونيه
حافظان اخبار به سلسله سند از حمزة بن ابى اسيد ساعدى ، روايت كرده اند كه وى از پدرش - كه در جنگ بدر شركت داشت - روايت نموده كه گفت : پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - اسماء دختر نعمان جونيه را به همسرى خود در آورد و مرا فرستاد كه او را بياورم .
حفصه به عايشه گفت :تو براى او حنا ببند!ومن او را آرايش مى كنم !همينطور هم كردند. سپس يكى از آنها به وى گفت : پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خوشحال مى شود كه وقتى زن بر او وارد گردد بگويد: از تو به خدا پناه مى برم !
همين كه اسماء بر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - وارد گرديد و درب اتاق بسته شد و حضرت پرده را كشيد و دست به طرف او برد، اسماء گفت : ((اعوذ باللّه منك ؛ يعنى : از تو به خدا پناه مى برم !)) پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم آستين خود را جلو صورت خود گرفت و آن را پوشاند و سه بار فرمود: به خدا پناه بردم ! سپس از اتاق بيرون آمد و به ابو اسيد فرمود: اى ابو اسيد! او را به كسانش برگردان و دو پيراهن كرباسى به او تسليم كن و طلاقش بده .
اسماء بعد از اين ماجرا، پيوسته مى گفت : اين زن سنگدل مرا فريب داد.
عبداللّه عمر گفت : هشام بن محمد مى گفت : زهير بن معاويه جعفى روايت كرد كه اسماء از (اين ) غصه مُرد!(606) .

606- اين روايت را به همين الفاظ، حاكم در شرح حال اسماء دختر نعمان در مستدرك ، جلد چهارم ، صفحه 37 و محمدبن سعد در طبقات ، جلد هشتم ، صفحه 104 و طبرى و ديگران نقل كرده اند.

تهمت عايشه به ماريه ام المؤ منين

75 - تهمت عايشه به ماريه ام المؤ منين
روزى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - ابراهيم ، فرزند خردسالش را در بغل گرفت و نزد عايشه آمد و فرمود: عايشه ! ببين اين بچه شبيه من است !
عايشه گويد: من از روى حسد گفتم : نه نمى بينم كه شباهتى به شما داشته باشد!! منظور عايشه تهمت زدن به مادر او ((ماريه ))، هووى خود بود، چون خود وى مى گويد: حالتى كه در اين هنگام به هر زنى دست مى دهد،بر من عارض شد.
ولى خداوند، ابراهيم و مادرش ماريه را به دست اميرالمؤ منين على - عليه السّلام - از اين اتهام تبرئه كرد.
حاكم نيشابورى داستان آن را در حديث صحيح مستدرك و ذهبى در تلخيص به نقل از خود عايشه آورده اند. به جلد چهارم مستدرك و تلخيص آن ، صفحه 39 مراجعه نمائيد و تعجب كنيد!

نماز عايشه در سفر

73 - نماز عايشه در سفر
همانطور كه گفتيم ، خداوند متعال نماز فريضه چهار ركعتى را در سفر به حكم كتاب خود ((قرآن مجيد)) و به زبان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در احاديث معتبر و صحيح ، تشريع نموده كه قصر باشد. و - چنانكه گفتيم - اجماع امت اسلام نيز بر اين است . بدون اينكه در اين خصوص ‍ اختلافى ميان مسلمين باشد. فقط عثمان و عايشه بودند كه مخالفت نمودند، و به تواتر رسيده است كه آنها نماز را در سفر، تمام مى خواندند!
با اينكه گفتيم مسلم در صحيح خود از چند طريق از زهرى نقل مى كند كه او از عروة بن زبير روايت نموده كه خود عايشه گفت : وقتى نماز براى اولين بار واجب شد دو ركعت بود. سپس اين دو ركعت در نماز سفر، تثبيت شد، ولى در حضر كامل گرديد، ا ين حديث عيناً از عايشه رسيده است (605) .

605- ر. ك : صحيح مسلم ، ج 1، ص 258 (ط مصر، سال 1327ه‍ ق ). و عمل كنيد به آنچه او روايت كرده و رها كنيد آنچه را كه بعدها اجتهاد نموده است !

نماز عثمان در سفر

72 - نماز عثمان در سفر
نماز چهار ركعتى در سفر، قصر مى شود و دو ركعت است ؛ خواه اين كوتاه شدن نماز سفر، در حال خوف يا در حال امن باشد. مشروعيت نماز قصر به دليل كتاب و سنت و اجماع مسلمين ثابت شده است ؛ قال اللّه تعالى : ((وَ اِذا ضَرَبْتُمْ فِى الاْ رْضِ فَلَيْسَ عَلَيكُمْ جُناحٌ اَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلاةِ اِنْ خِفْتُمْ اَنْ يَفْتِنَكُمُ الَّذينَ كَفَرُوا))(596) ؛
يعنى : ((هرگاه راه سپرديد، گناه نداريد كه نماز را كوتاه كنيد، اگر ترسيديد كه كافران شما را تعقيب كنند)).
از يعلى بن اميه روايت است كه گفت : به عمر گفتم : با اينكه ما امنيت داريم چرا نماز را قصر كنيم ؟
عمر گفت : من هم از آنچه باعث تعجب تو شده است ، در شگفت شدم و از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - سؤ ال كردم . پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((نماز قصر صدقه اى است كه خداوند به شما ارزانى داشته است ، صدقه خدا را بپذيريد)).
مسلم ، آن را در صحيح خود، جلد اوّل ، صفحه 258 (كتاب صلاة المسافر و قصرها) آورده است . و نيز مسلم در همان باب ، صفحه 259 از عبداللّه عمر روايت مى كند كه من در هر سفرى با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بودم ، در نمازهاى چهار ركعتى ، تا زنده بود، زايد بر دو ركعت ، نماز نخواند. با ابوبكر هم در سفرها بودم او نيز بيش از دو ركعت نخواند، با عمر هم مصاحب بودم ، او نيز چيزى بر دو ركعت نيفزود. با عثمان هم همسفر بودم او نيز چيزى بر دو ركعت اضافه نكرد(597) . خداوند مى فرمايد: ((لَقَدْ كانَ لَكُمْ فى رَسُولِ اللّهِ اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ))(598) .
ابن أ بى شيبه روايت كرده است كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((بهترين امت من كسانى هستند كه گواهى مى دهند خدايى جز خداى يگانه نيست ، و محمّد پيغمبر خداست ، و كسانى كه وقتى كارى نيكو مى كنند، شاد مى شوند، و چون بدى نمايند، آمرزش مى خواهند، و هرگاه مسافرت كنند، نماز خود (چهار ركعت ) را كوتاه نمايند)).
و از انس بن مالك به نقل بخارى و مسلم در صحيح خود روايت است كه گفت : با پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از مدينه به مكه رفتم ، هر چهار ركعت را دو ركعت خواند تا به مدينه برگشتيم .
و نيز بخارى در صحيح (599) از ابن عباس روايت مى كند كه گفت : ((پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نوزده روز در مكه اقامت نمود و نماز را قصر مى خواند...)).
مؤ لف :
علت اينكه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در اين نوزده روز نماز را قصر مى خواند، اين بود كه نيت اقامه نداشت .
همچنين مسلم در كتاب صحيح خود روايت مى كند كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - بعد از هجرت با اهل مكه نماز مى گزارد و امامت مى كرد و در نمازهاى چهار ركعتى در سر دو ركعت اول ، سلام مى داد، و قبلاً به مردم مكه مى فرمود: شما نماز را تمام كنيد؛ زيرا من و همراهانم ، مسافر هستيم .
انس بن مالك مى گويد: نماز ظهر را با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در مدينه چهار ركعت خواندم ، و در ذوالحليفه نماز عصر را پشت سر حضرت ، دو ركعت گزاردم (600) .
مؤ لف :
آيه محكم قرآنى ، دلالت دارد كه در زمان خوف مسافر، بايد نماز چهار ركعتى را دو ركعت بخواند. نصوص بعدى كه نقل كرديم ، دلالت دارد كه مطلقاً بايد چهار ركعتيها را در مسافرت ، دو ركعت خواند. اجماع امت اسلام نيز چنين است و جز عثمان و عايشه كه به تواتر رسيده است كه نماز چهار ركعتى را در سفر تمام مى خواندند! مخالفى پيدا نشده است .
اين نخستين موضوعى بود كه مردم به عثمان ! اعتراض كردند، و مورخان آن را از حوادث سال 29 هجرى شمرده اند(601) . و روايات بسيارى هم بر آن دلالت دارد.
از جمله بخارى و مسلم در صحيح خود از عبداللّه عمر روايت مى كنند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در ((منى )) دو ركعت خواند. ابوبكر و عمر هم دو ركعت خواندند، عثمان نيز در اوايل خلافتش ، دو ركعت مى خواند، ولى بعدها چهار ركعت خواند!...
نيز بخارى ومسلم از عبدالرحمن بن يزيد روايت مى كنند كه گفت :عثمان بن عفّان در ((منى )) با ما نماز را چهار ركعت خواند. وقتى موضوع را به عبداللّه مسعود خبر دادند گفت : ((انّا للّه و انّا اليه راجعون ))! سپس گفت : من با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در ((منى )) دو ركعت خواندم و با ابوبكر نيز دو ركعت خواندم و با عمر هم در منى دو ركعت خواندم . كاش ! از اين چهار ركعت هم حظّى مى بردم !
و نيز بخارى و مسلم از حارثة بن وهب خزاعى روايت مى كنند كه گفت : پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در مكه ، در ميان آن همه مردم كه ايمان آورده بودند با ما نماز خواند و نمازش دو ركعت بود.
مسلم از چند طريق از زهرى از عروه از عايشه روايت مى كند كه وقتى نماز واجب شد، دو ركعت بود. نماز سفر به همين گونه ماند و نماز حضر كامل شد.
زهرى مى گويد به عروه گفتم : پس چرا عايشه در سفر تمام مى خواند.
عروه گفت : او اجتهاد مى كند چنانكه عثمان نيز اجتهاد نمود(602) .
مؤ لف :
وقتى فاضل نووى در شرح صحيح مسلم به اين حديث مى رسد، مى گويد؛ علما در تأ ويل و اجتهاد عايشه و عثمان اختلاف نموده اند و گفته اند: عثمان اميرالمؤ منين ! و عايشه ام المؤ منين است ! گويى هر دو در منازل خود نماز مى گزارند!
سپس مى گويد: محققين اين را رد كرده اند؛ زيرا پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از آنها سزاوارتر بود. همچنين ابوبكر و عمر.
بعضى هم گويند: عثمان در مكه با خانواده خود بود.
اين را هم رد كرده اند؛ چون پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - با زنانش ‍ مسافرت مى كرد و نمازش قصر بود.
بعضى هم گفته اند: بخاطر اعرابى كه در حضر بودند، عايشه و عثمان نماز را تمام مى خواندند تا مبادا آنها تصور كنند كه نماز در حضر و سفر مطلقاً قصر است !
اين را هم رد كرده اند؛ چون اين معنا در زمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم بود، و اشتهار نماز در عصر عثمان بيش از زمان پيغمبر بود.
و گويند علت تمام خوانندن نماز اين بود كه عثمان و عايشه بعد از حج ، در مكه نيت اقامه كرده بودند!
اين را هم باطل دانسته اند، به دليل اينكه : اقامت در مكه براى مهاجرين بيش از سه روز حرام بوده است .
و گفته اند: عثمان زمينى در ((منى )) داشت .
اين را هم مردود دانسته اند؛ زيرا اين معنا مقتضى اتمام و اقامه نيست .
سپس نووى مى گويد: حق اين است كه عثمان و عايشه قصر و اتمام را جايز مى دانستند، و آنها يكى از دو جايز را گرفتند.
مؤ لف : حق اين است كه مخالفت عثمان و عايشه با نصوص شرعى ، منحصر به اين موارد نبوده است ، بخصوص كه اين مسئله چيزى نيست كه محرمات الهى هتك شود و خونها ريخته گردد و مال و ناموس كسى مانند ساير مواردى كه عثمان و عايشه ، تأ ويل و اجتهاد كردند، مباح گردد. بنابراين ، اين مورد نسبت به ساير مواردى كه اميرالمؤ منين عثمان و ام المؤ منين عايشه اجتهاد كردند مهم نيست !
از جمله رواياتى كه حافظان آثار در اين موضوع نقل كرده اند، روايتى است كه احمد حنبل از حديث معاويه از عبادبن عبداللّه زبير نقل مى كند(603) كه گفت : وقتى معاويه به حج آمد، ما هم با وى به مكه آمديم . معاويه نماز ظهر را با ما دو ركعت خواند، ولى عثمان وقتى نماز را تمام مى خواند و به مكه مى آمد، ظهر، عصر و عشا را هر كدام چهار ركعت مى گزارد. و چون به منى مى آمد در آنجا و در عرفات نماز را تمام مى خواند. به همين جهت وقتى معاويه با ما ظهر را دو ركعت خواند، مروان حكم و عمرو بن عثمان پيش او رفتند و گفتند: هيچكس بقدر تو به پسر عمويت (عثمان ) زيان نرساند.
معاويه گفت : چه زيانى ؟
گفتند: مگر نمى دانى كه او در سفر نماز را تمام مى خواند؟
معاويه گفت : واى بر شما! مگر واقع مطلب غير از چيزى است كه من انجام دادم . من ظهر و عصر را با پيغمبر و ابوبكر و عمر قصر خواندم .
آنها گفتند: ولى پسر عمويت عثمان آن را تمام مى خواند و مخالفت تو با او براى وى عيب است !
معاويه هم رفت و نماز عصر را چهار ركعت خواند(604) ولى ظهر را دو ركعت خوانده بود.

596- سوره نساء، آيه 101.

597- عثمان نيز چنين بود تا اينكه شش سال يا نه سال از ايام خلافتش گذشت و از آن پس تا زنده بود نماز را تمام خواند. چنانكه خواهيم گفت .

598- سوره احزاب ، آيه 21.

599- ج 1، ص 131.

600- صحيح مسلم ، ج 1، كتاب : صلاة المسافرين وقصرها.

601- ر. ك : تاريخ كامل ابن اثير، ج 3، ص 49 و تاريخ طبرى ، ج 3، ص 322.

602- صحيح مسلم ، ج 1، ص 258 (كتاب : صلاة المسافرين ).

603- مسند احمد، ج 4، ص 94.

604- يعنى عمل عثمان ر ا كه ((اجتهاد در مقابل نص )) بود تكرار كرد!