بذل و بخشش عثمان به خويشان خود

71 - بذل و بخشش عثمان به خويشان خود
((عثمان )) نسبت به فاميل و خويشانش ، سخت پايبند بود. در رعايت حال ايشان ، فوق العاده مى كوشيد. و آنان را بر ديگران مقدم مى داشت . او در اين خصوص با نصوص بسيارى مخالفت كرد. موارد آن در اين كتاب نمى گنجد. شايد از مجموع اجتهادات دو خليفه ديگر كمتر نباشد!
او در راه ميدان دادن به فاميل خود ((اولاد عاص )) و بذل و بخشش به خويشانش ، در انديشه ملامت مردم و شورش انقلابيون نبود. بسيارى از ادله كتاب مبين و سنّت مقدس حضرت خير المرسلين و روش خلفاى پيشين را در قبال رها كردن ((اولاد عاص )) و ((بنى اميه )) ناديده گرفت و در مقابل آنها اجتهاد كرد.
با اينكه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((وقتى اولاد عاص به سى نفر مرد رسيدند، مال خدا را دست بدست مى گردانند، و بندگان خدا را به بردگى مى گيرند و دين خدا را به نيرنگ مى كشند)).
اين روايت را حاكم نيشابورى (593) به اسناد خود از اميرالمؤ منين - عليه السّلام - و ابوذرّ غفارى و ابو سعيد خدرى نقل كرده است و صحيح دانسته است . و ذهبى در تلخيص مستدرك ، به صحت آن اعتراف نموده است .
روايات صحيح و معتبر در نكوهش اولاد عاص ، متواتر است . پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از وضع اين سركشان منافق خبر داده و آنها را لعن كرده است . قسمتى از آن را ما در كتاب ((ابو هريره )) نقل كرده ايم ، مخصوصاً حاشيه اى را كه بر حديث چهاردهم نوشته ايم ، مطالعه نماييد.
ابن ابى الحديد مى نويسد(594) : فراست عمر درباره عثمان درست از كار در آمد؛ زيرا عثمان بنى اميه را بر گردنهاى مردم مسلط كرد و ايالتهاى قلمرو اسلامى را در اختيار آنها گذاشت و املاك و ضياع و عقار زيادى را به آنها تيول داد. ارمنستان در زمان وى فتح شد. خمس ‍ غنائم ارمنستان را گرفت و همه را يكجا به مروان حكم (پسر عمويش ) بخشيد. در همان موقع عبدالرحمن بن حنبل جحمى گفت :
((قسم به خدا! پروردگار آدميان ، هيچ كارى را بيهوده نگذاشته ، خدايا! فتنه اى را براى ما آفريدى تا به وسيله آن ، آزمايش شويم . ابوبكر و عمر دو خليفه پيشين ، راه راست را به ما نشان دادند؛ آنها حتى يك درهم را از روى خدعه نگرفتند و يك درهم در كار شخصى و هواى نفس خود صرف نكردند. ولى تو، خمس شهرها را به مروان دادى . واى بر اين سعى و كوششى كه دارى !!))(595) .
ابن ابى الحديد مى گويد: عبداللّه بن خالد بن اسيد از عثمان بخششى خواست ، و عثمان چهارصد هزار درهم به وى داد! حكم بن ابى العاص ‍ را كه پيغمبر تبعيد كرده و ابوبكر و عمر هم حاضر نشدند او را برگردانند، به مدينه باز گردانيد و صد هزار درهم به وى عطا كرد!!
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نقطه اى در بازار مدينه به نام : ((نهروز)) را وقف مسلمانان كرده بود، ولى عثمان آن را به حارث بن حكم ، برادر مروان تيول داد! و ((فدك )) را كه بعد از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از دست فاطمه زهرا - عليها السّلام - گرفتند و فاطمه زهرا - عليها السّلام -، گاهى به عنواان ارث و زمانى به نام بخشش پيغمبر، آن را مطالبه مى كرد و عاقبت نيز به آن حضرت ندادند، به مروان بخشيد.
مراتع اطراف مدينه را از دسترس مسلمانان خارج ساخت ، و در اختيار احشام بنى اميه گذاشت كه در انحصار آنها باشد. تمام غنائم فتح آفريقا از طرابلس غرب تا طنجه را يكجا به عبداللّه بن ابى سرح بخشيد! و يكنفر از مسلمانان را در آن سهيم نساخت .
همان روز كه صد هزار درهم بيت المال را به مروان داد، دويست هزار درهم نيز به ابوسفيان بخشيد! ((ام ابان )) دخترش را هم به مروان تزويج كرد. زيد بن ارقم خزانه دار بيت المال ، كليدها را پيش وى آورد و گريست . عثمان گفت اگر من به خويشانم مالى بخشيدم بايد تو گريه كنى ؟
گفت : نه ، ولى براى اين گريه مى كنم كه گمان كردم تو اين اموال را در عوض آنچه در زمان پيغمبر در راه خدا صرف كردى ، گرفته اى . اگر صد درهم به مروان مى دادى زياد بود.
عثمان گفت : پسر ارقم ، كليدها را بينداز كه ديگرى را به اين سمت مى گماريم !!
ابن ابى الحديد مى گويد: ابو موسى اشعرى با اموال فراوانى از عراق آمد، عثمان همه آنها را در ميان بنى اميه تقسيم كرد! دختر ديگرش عايشه را به حارث بن حكم تزويج كرد، و صد هزار درهم ديگر بعد از عزل زيد بن ارقم از بيت المال را به وى بخشيد!
كارهاى ديگرى هم مرتكب شد كه مورد اعتراض مسلمانان واقع گرديد؛ مانند تبعيد ((ابوذر غفارى )) به ((ربذه )) و مضروب ساختن ((عبداللّه بن مسعود)) كه پهلوهايش درهم شكست . و كوتاهيهايى كه بر خلاف روش عمر در اجراى حدود و احكام نمود، و جلوگيرى از رد مظالم و كوتاه ساختن دستهاى متجاوزان و افرادى كه براى تنبيه رعيت گماشت . اين تجاوزات را با نامه اى كه به معاويه در خصوص كشتن گروهى از مسلمانان نوشت ، ختم كرد.
اينها موجب شد كه بسيارى از مردم مدينه با افرادى كه از مصر رسيده بودند تا بدعتهاى او را به اطلاعش برسانند، جمع شدند و او را به جرم اعمالش ، به قتل رساندند. ولى لازم بود كه او را از خلافت خلع كنند، و در قتل وى شتاب ننمايند.
سپس ابن ابى الحديد مى گويد: اميرالمؤ منين - عليه السّلام - از همه كس ‍ نسبت به خون عثمان پيراسته تر بود. خود آن حضرت در بسيارى از سخنانش تصريح به اين معنا نموده است . از جمله مى فرمايد: ((به خدا قسم من عثمان را نكشتم و مايل به كشته شدن او هم نبودم )). آن حضرت - صلوات اللّه عليه - در اين گفته خود صادق بود... تا آخر سخنان ابن ابى الحديد (مراجعه كنيد).
مؤ لف :
بدعتهاى عثمان تمامشان يا بيشتر آنها را محدثان ، به طرق متعدد و به طور متواتر روايت كرده اند و امر مسلمى دانسته اند. از جمله شهرستانى در كتاب ((ملل و نحل )) مقدمه چهارم از مقدمات اول كتاب ، تصريح به مسلم بودن اين رويدادهاى عثمانى نموده است .
عثمان ذى النورين ! از اين حوادث و بدعتها زياد دارد؛ مانند سوزاندن قرآنها تا مردم آن را به قرائت واحد بخوانند! و دادن زكات به جنگجويان با اينكه جزء اصناف هشتگانه مصرف زكات نبودند. ومانند مضروب ساختن ((عمار ياسر)) با آن شدت ، و جارى نساختن حد بر عبيداللّه عمر كه هرمزان را كشته بود! و نامه اى كه راجع به قتل محمدبن ابى بكر و مؤ منين همراهان او به اهالى مصر نوشت و غيره .
كافى است كه آنچه را اميرالمؤ منين - عليه السّلام - در خطبه ((شقشقيه )) راجع به عثمان واعمال و رفتار وى در دوران خلافتش مرتكب شد،به دقت مطالعه نماييد. از جمله - چنانكه گذشت - مى فرمايد: ((تا اينكه سومين آنها به خلافت رسيد، و باد كرده تكيه بر مسند خلافت داد. هنرش خوردن و دفع كردن بود. عمو زادگانش با وى ، روى كار آمدند ومانند شتر گرسنه كه در فصل بهار، علف صحرا را مى بلعد،آنها نيز اموال خدا را بلعيدند.سرانجام شيرازه زندگيش از هم گسيخت واعمالى كه مرتكب شد،تسريع در سقوطش نمود وآنچه خورده بود پس داد)).

593- مستدرك حاكم ، ج 4، ص 480.

594- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 66.

595- احلف باللّه رب الانام

ما ترك اللّه شيئاً سدى

و لكن خلقت لنا فتنة

لكى نبتلى بك او تبتلى

فان الامينين قد بينا

منار الطريق عليه الهدى

فما اخذا درهماً غيلة

و لا جعلا درهماً فى هوى

واعطيت مروان خمس البلاد

فهيهات سعيك ممن سعى

دستور تشكيل شورا

70 - دستور تشكيل شورا
روزى كه مرگ عمر فرا رسيد، دستور داد پس از وى براى تعيين خليفه ، شورايى مركب از شش تن صحابه بزرگ پيغمبر، تشكيل شود كه يكى از آنها على - عليه السّلام - بود؛ آن هم چه كسى ؟ بهترين فرد بشر بعد از پيغمبر خاتم بود، و آسمان بهترين چيزى را كه در خود دارد، دو قمر او (خورشيد وماه ) است . او جوانمرد اسلام است كه در آيه مباهله ، تنها او جان پيغمبر شناخته شده . او كه هيچگاه از پيغمبر جدا نبود. و او كه باب مدينه علم پيغمبر بود كه هر كس بخواهد وارد شهر علم پيغمبر شود، بايد از اين درب وارد گردد(578) .
((واى بر اين شورا! كه بقدرى مردم درز مان اولى درباره على - عليه السّلام - كوتاهى ورزيدند و شك و ترديد نمودند كه امروز بايد در رديف اينان قرار گيرد، ولى آن حضرت در فراز و نشيب شورا با آنها مماشات كرد، و به هر شيوه كه آنها رفتار كردند او نيز همراه بود، تا اينكه مردى از آنها (سعد وقاص ) از حق روى برتافت و به باطل گرويد، و ديگرى (عبدالرحمن بن عوف ) به واسطه خويشى (با عثمان ) كارها كرد. تا اينكه سومين آنها (عثمان ) بر سر كار آمد و باد كرده در مسند خلافت نشست و هنرش خوردن و دفع كردن بود.
عمو زادگانش (بنى اميه ) با وى روى كار آمدند، و اينان اموال خدا (بيت المال مسلمين ) را مانند شتر گرسنه اى كه در فصل بهار، علف صحرا را مى بلعد، بلعيدند. تا اينكه شيرازه دفتر حيات وى از هم پاشيد و اعمال او تسريع در سقوطش نمود. و آنچه خورده بود پس داد و شد آنچه نبايد بشود))(579) .
اين شورا لوازم ناهنجار و عواقب سويى داشت كه زيانبخش ترين نتيجه را در اسلام به جاى گذاشت . عمر در اين صحنه سازى ، تناقضاتى نشان داد كه از مثل فاروق انتظار آن مى رفت .
وقتى عمر در صبح چهار شنبه 26 ذيحجه سال 23 هجرى ، به وسيله فيروزان (ابو لؤ لؤ ) خنجر خورد و از حيات خود مأ يوس شد، به وى گفتند: چه خوب بود كسى را به جاى خود منصوب مى داشتى ؟
عمر گفت : اگر ابو عبيده جراح زنده بود، او را به جاى خود انتخاب مى كردم چون او امين اين امت بود(580) . و چنانچه ((سالم )) غلام ابو حذيفه نيز زنده بود او را به خلافت انتخاب مى كرد؛ زيرا سخت دوستدار خداوند بود(581) .
پيشنهاد كردند كه عبداللّه (پسرش ) را خليفه كند، ولى او نپذيرفت .
مردم بيرون رفتند سپس برگشتند و گفتند: خوب است وصيت كنى كه چه كسى بعد از تو خليفه باشد(582) .
عمر گفت : من بعد از سخن اولم كه به شما گفتم ، به فكر افتادم تا كسى را بر شما خليفه كنم كه از هر كس بهتر شما را به حق رهنمون گردد - اشاره به على - عليه السّلام - مى كرد.
گفتند: چه موجب شد كه چنين نكردى ؟
گفت : نه در زمان حيات و نه بعد از مرگ ، تحمل خلافت را نداشته و ندارم !!
سپس گفت : اين عده را به شما سفارش مى كنم كه بعد از من شورا تشكيل دهند: ((على ))، عثمان ، عبدالرحمن بن عوف ، سعد وقاص ، زبير و طلحه . سپس به مشورت بپردازند و يكى را از ميان خود انتخاب كنند. وقتى او را به خلافت رساندند، همه او را يارى كنيد و مدد نماييد.
آنگاه شش نفر مزبور را فرا خواند و به ايشان گفت : اگر من مُردم ، بايد به جاى من ((صهيب )) نماز بگزارد و شما بايد سه روز سرگرم مشورت باشيد، در روز چهارم بايد حتماً يكى از شما خليفه باشد.
به ابو طلحه انصارى نيز دستور داد تا پنجاه نفر از مردان انصار را انتخاب كند و با صهيب مراقب اين شش نفر باشند تا كار آنها در انتخاب سه روز بعد از مرگ او به انجام رسد. و امر كرد در آن سه روز ((صهيب )) با مردم نماز بخواند. آن شش نفر هم بايد به خانه اى در آيند و صهيب با ابو طلحه انصارى و نفرات وى با شمشير كشيده در بيرون ، مراقب شورا باشند!
سپس به وى سفارش كرد كه اگر پنج نفر درباره يكى توافق كردند، و يك نفر مخالفت كرد، سرش را با شمشير به دو نيم كن . و چنانچه چهار نفر توافق كردند، و دو تن مخالفت نمودند، سر هر دو را بزن . و اگر دو دسته سه نفرى شدند، خليفه در دسته اى است كه عبدالرحمن بن عوف در ميان ايشان است !!!
سه نفر ديگر را چنانكه مخالفت نمودند بكشيد! اگر سه روز گذشت و بر يكى از خود توافق نكردند، گردن هر شش نفر را بزنيد!(583) و بگذاريد خود مسلمانان شورا كنند و هر كس را خواستند براى خود انتخاب نمايند. اين خلاصه دستور تشكيل شورا از جانب عمر بود.
تركيب اعضاى شورا
دستور تشكيل شورا بدينگونه كه ما آن را خلاصه كرديم به تواتر رسيده است . ابن اثير آن را در حوادث سال 23، جلد سوم كامل و طبرى در حوادث آن سال در تاريخ امم و ملوك و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، جلد اول ، صفحه 62 در شرح خطبه شقشقيه و ساير مورخين نقل كرده اند(584) .
وقتى عمر چنانكه خود مى گويد، نمى تواند انتخاب خليفه را در زمان حيات و مرگش تحمل كند، چگونه به خود زحمت داد و به بدترين وجه خود را در گودالى انداخت كه قيافه اى بدتر و زيانى بيشتر داشت ؛ زيرا از ميان همه امت شش نفر را برگزيد، و طورى آنها را توصيف كرد كه خليفه شوند(585) سپس ترتيب كار را به نحوى داد كه در هر صورت عثمان خليفه شود!
وقتى اميرالمؤ منين على - عليه السّلام - اين را شنيد فرمود: ((خلافت از ما منحرف شد)). عمويش عباس - چنانكه در كامل ابن اثير و تاريخ طبرى و غيره است - پرسيد از كجا دانستى ؟
فرمود: عثمان را با من مقرون كرد و گفت خليفه با دسته اكثريت است و اگر دو دسته سه نفرى شدند خليفه با دسته اى است كه عبدالرحمن بن عوف در ميان ايشان باشد. سعد وقاص هم هرگز با عمويش عبدالرحمن مخالفت نخواهد كرد. عبدالرحمن نيز داماد عثمان است و با هم اختلاف نخواهند داشت . اگر دو نفر ديگر با من باشند هم سودى به حال من ندارد!
چه تحملى از اين بيشتر كه عمر دست به چنين نقشه اى بزند و باز تحمل آن را نداشته باشد. چه فرق مى كند كه او خلافت را همينطور به عثمان واگذار كند يا طورى ترتيب دهد كه سرانجام خليفه او باشد، و مخالف او هم به قتل برسد؟!
اى كاش ! عمر وصيت مى كرد كه عثمان يا ديگرى را كه مى خواست خليفه باشد، وديگر برده اى همچون صهيب رومى را با ابو طلحه انصارى و پاسبانان وى با شمشيرهاى كشيده بالاى سر ايشان نگاه نمى داشت كه اگر بدون اخذ تصميم از آن تنگنا بيرون آمدند، گردن همگى را بزنند!!
اگر خلافت را به هر كس مى خواست توصيه مى كرد، ديگر امت اسلام خون خلفا را سبك نمى شمرد و ريختن آن را بى اهميت تلقى نمى كرد، و نمى دانست كه برده اى به نام صهيب بايد بر جنازه خليفه نماز گزارد و به جاى خليفه در نمازهاى پنجگانه به نماز بايستد(586) .
گويا او اكتفا به كوچك شمردن كانديداهاى خلافت به اين اندازه مى كرد كه اگر ابو عبيده زنده بود او را خليفه مى كردم ، و چنانچه سالم زنده بود، او خليفه مى شد، و اين دو نفر را بر شش نفر منتخب خود برتر نمى دانست . با اينكه در ميان اين شش نفر ((برادر خوانده پيامبر و جانشين او و وارث و دوست او و هارون اين امت و دادرس ترين ايشان وباب دارالحكمه و باب مدينه علم پيامبر و من عنده علم الكتاب ، وجود داشت ))!
از اين گذشته ، سالم (به قول آنها كه مى گفتند خلافت بايد در تيره قريش ‍ باشد - مترجم ) نه از تيره قريش بود، و نه عرب نژاد، بلكه يك نفر ايرانى از اهالى ((استخر)) يا ((اربد)) بود. او برده و مملوك زن ابو حذيفه پسر عتبة بن ربيعه بود.
نووى در كتاب امامت از شرح صحيح مسلم و ديگران در منابع ديگر مى نويسند: از نظر نص و فتوا اجماع قائم است كه غير عرب و قريش ‍ نمى تواند خليفه باشد؟! بنابراين چگونه عمر مى گويد: اگر سالم غلام ابو حذيفه زنده بود او را خليفه مى كردم ؟!!
بعضى از طرف عمر عذر آورده اند كه اين را بر حسب اجتهاد شخصى و رأ يى كه نظرش به آن رسيده بود گفته است ! از جمله صاحب ((استيعاب )) در ترجمه سالم اين را آورده است .
آثار سوء شوراى عمر
علاوه ، اين شورا بذر نفاق و اختلاف را ميان اعضاى آن پاشيد كه خود موجب تفرقه اجتماع مسلمين شد و وحدت آن را از هم گسيخت ؛ زيرا هر يك از اعضا، خود را براى خلافت مناسب مى ديد و ديگران را شايسته آن نمى دانست . آنها قبل از شورا اين رأ ى را نداشتند بلكه عبدالرحمن تابع عثمان ، و سعد، پيرو عبدالرحمن ، زبير هم شيعه على - عليه السّلام - بود.
زبير پسر عمه على - عليه السّلام - كسى است كه در موضوع سقيفه از ياوران على - عليه السّلام - بود و كسى است كه در خانه على - عليه السّلام - شمشير كشيد تا از تعرض به آن حضرت و خانه دختر پيغمبر دفاع كند. او جزء كسانى است كه جنازه فاطمه زهرا - عليها السّلام - را تشييع كرد و چون شب او را دفن كردند در نماز بر آن حضرت شركت جست (587) . اين وصيت خود حضرت زهرا - عليها السّلام - بود. و هم زبير بود كه گفت : ((به خدا قسم ! اگر عمر مُرد من با على بيعت مى كنم )).
عمر، سخنى طولانى دارد كه در منبر ايراد كرد و گفت : ((به من خبر رسيده است كه گوينده اى از شما گفته است : اگر عمر مُرد با فلانى بيعت مى كنم . كسى مغرور نشود و نگويد كه بيعت ابوبكر لغزش بود كه تحقق يافت ، آرى چنين بود، ولى خداوند شرّ آن را حفظ كرد...))(588) .
قسطلانى در شرح اين حديث از كتاب ((ارشاد السارى )) روايت مى كند كه زبير بن عوام گفت : اگر عمر مُرد، با على بيعت مى كنم . بيعت ابوبكر لغزشى بود كه انجام گرفت و تمام شد. وقتى سخن او را به عمر رساندند، خشمگين شد و اين خطبه را خواند. (اين چيزى است كه شارحان صحيح بخارى نوشته اند).
ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب ((سقيفه )) به نقل از ابن ابن الحديد(589) نوشته است : ((عمر، و گروهى كه با او بودند به خانه فاطمه - عليها السّلام - رفتند كه از جمله اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم بود. اينان به آنها؛ يعنى على - عليه السّلام - و كسانى كه با وى در خانه بودند گفتند: بياييد و با ابوبكر بيعت كنيد، ولى آنها از آمدن امتناع ورزيدند. زبير با شمشير به آنها حمله برد.
عمر گفت : اين سگ را بگيريد! سلمة بن اسلم با وى گلاويز شد و شمشير را از دستش گرفت و به ديوار زد...
ولى با اين وصف ((شورا)) طمع خلافت را در زبير پديد آورد، و مانند ديگران على - عليه السّلام - را تنها گذاشت و از آن حضرت جدا شد و با شورشيان در جنگ جمل ، بر پسر دايى خود شوريد! چنانچه عبدالرحمن نيز بعدها از اينكه عثمان را بر خود مقدم داشت ، پشيمان شد. به همين جهت از وى كناره گرفت و اقدام به خلع او نمود و از هيچ وسيله اى براى تأ مين اين منظور خوددارى نكرد، ولى نتيجه نگرفت .
مردم همه مى دانستند كه زبير چقدر به عثمان ايراد و اعتراض كرد. عايشه هم به يارى طلحه برخاست به اين اميد كه زمام خلافت به قبيله ((تيم )) باز گردد. عايشه بود كه مى گفت : ((نعثل را بكشيد كه كافر شده است ))(590) .
اين عده و همفكران آنها چندان بر ضد عثمان زبان به اعتراض گشودند كه اهل مدينه و شهرها و كشورها اقدام به خلع و قتل وى نمودند. وقتى عثمان كشته شد و مردم با على - عليه السّلام - بيعت كردند، طلحه و زبير نخستين كسى بودند كه بيعت نمودند. ولى همان موقعيتى را كه در شورا پيدا كردند، آنها را به طمع خلافت انداخت و وادار به شكست بيعت خود، و قيام بر ضد امام نمود و هر دو قيام كردند.
عايشه نيز به اميد خليفه شدن طلحه (پسر دايى خود) در قيام ايشان شركت جست ، و در نتيجه آن ، اتفاقات سوء در بصره ، صفين و نهروان روى داد كه همگى از آثار شوم ((شوراى عمر)) بود. اين آتشهاى فروزان با على - عليه السّلام - به مبارزه برخاستند و جنگها بر پا ساختند. بلكه كارى كردند كه معاويه را به اين فكر انداختند كه به طمع خلافت ، قيام كند. و همگى نيز مانع بزرگى در جلو راه امام - عليه السّلام - كه در صدد اصلاح خلايق و آشكار ساختن حقايق بود، پديد آوردند.
علاوه ، ((شورا)) مردم را نسبت به خود عثمان جسور كرد و بذرهايى افشاند كه بعد از قتل او حاصل داد و پيمان شكنان ، شورشيان و خوارج (ناكثين ، قاسطين و مارقين ) آن را درو كردند!
((جاحظ)) در كتاب ((عثمانيه )) چنانكه در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد اول ، صفحه 62 آمده است - از معمر بن سليمان تيمى از سعيد بن مسيب از عبداللّه عباس روايت مى كند كه گفت : شنيدم عمر بن خطاب به اصحاب شورا مى گفت : ((اگر شما درست همكارى كنيد و يكديگر را يارى دهيد، مى توانيد ميوه خلافت را خود و اولادتان بخوريد. و چنانچه نسبت به هم رشك ببريد و از فعاليت باز ايستيد و پشت به اين نعمت بزرگ كنيد و به جان هم بيفتيد، معاوية بن ابى سفيان بر شما چيره خواهد شد. معاويه در آن روز از جانب عمر حكمران شام بود)).
پوشيده نيست كه عمر در اين سخن ، معاويه را با تردستى نامزد خلافت مى كند، و با نيرنگ و افسون ، عملاً و لساناً او را به اين فكر مى اندازد!
با اينكه اصولاً گردش محور خلافت از عمر به طرف عثمان كافى بود كه بعد از عثمان ، معاويه خليفه شود. به همين جهت هم عمر كار شورا را طورى ترتيب داد كه نتيجه آن خلافت بود.
بارى ! هنوز عثمان نمرده بود كه اين پنج نفر با على - عليه السّلام - از در مخالفت در آمدند و به دنبال آن اقدام به جنگ نمودند. به اين هم اكتفا نشد تا جايى كه معاويه سر بلند كرد و به طمع خلافت افتاد.
عمر خود هنگامى كه وصيت به تشكيل شورا مى كرد به عثمان گفت : چنان مى بينم كه وقتى قريش خلافت را به تو سپردند، بنى اميه و اولاد معيط را برگردن مردم سوار كنى و بيت المال مسلمين را در اختيار ايشان بگذارى ، و گرگان عرب به تو هجوم برده ، در بستر به قتلت برسانند. به خدا قسم ! اگر اين كار را كردند چنين عكس العملى خواهند ديد. و چنانچه تو اين كار را كردى ، بنى اميه و بنى معيط نيز چنان خواهند كرد. سپس پيشانى عثمان را گرفت و گفت : وقتى چنين شد، سخن مرا به ياد آور كه گفتم چنين خواهد شد.
ابن ابى الحديد بعد از نقل اين خبر(591) مى گويد: شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتاب عثمانيه و ديگران اين خبر را در باب فراست عمر، نقل كرده اند.
نظر مؤ لّف درباره شورا
اين معنا نظريه ما را در اينكه منظور عمر از خلافت عثمان ، مهيا ساختن زمينه براى خلافت معاويه بوده است ، ثابت مى كند. عمر مى دانست كه عثمان كشته مى شود و راه هموارى براى معاويه گشوده مى گردد تا او را به خلافت برساند.بلكه خلافت عثمان (592) به تنهايى راهى براى وصول معاويه به خلافت بود.
چيزى كه باعث كمال تعجب است ، دستور عمر براى كشتن شش نفر اعضاى شورا است كه خود، آنها را نامزد نمود تا يكى را از ميان خود خليفه كنند. عجب ! عجب ! ما چطور قبول كنيم يا براى عمر جايز بدانيم كه وى اين حق را به خود بدهد كه اگر شش نفر اعضاى شورا ظرف سه روز بعد از وفات او كار خود را تمام نكردند، گردن آنها را بزنند!!
حقيقت و واقع اين است كه عمر با كمال آسايش وجدان و با اطمينان كامل به اينكه اين كار عملى خواهد بود، دستور قتل آنها را صادر كرد و سفارش لازم را به ابو طلحه انصارى و نفرات آنها نمود. و بر آنها و صهيب سخت گرفت كه بايد اين كار عملى شود. مسلمانان هم ديدند و شنيدند، نه كسى از آنها اعتراض كرد و نه كسى ناراحت شد!
والمسلمون بمنظر و بمسمع
لا منكر منهم و لا متنجع

اين نقشه كامل خليفه بود كه وقتى مى خواست بميرد، آن را روشن ساخت تا به مقصود خود برسد. او از هر كس ديگرى بهتر مقام صحبت اين شش نفر را با پيغمبر مى شناخت . و گواه بود كه وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از دنيا رفت ، از آنان خشنود بود! با اين فرق كه در ميان اين شش نفر، كسى وجود داشت كه برادر پيغمبر و بازوى آن حضرت و نسبت به وى همچون هارون نسبت به موسى بود. جز اينكه او پيغمبر نبود، ولى وزير و جانشين پيغمبر و پدر دو نواده پيغمبر و در جنگ بدر و احد و حنين حضور داشت . وكسى بود كه همه دانشهاى قرآن در نزد وى بود ((مَن عِندَهُ عِلمُ الْكِتاب )).
عمر مى توانست تنها بخاطر اهميت و احترام على - عليه السّلام - از قتل بقيه شش نفر هم صرفنظر كند، مى توانست كه اصلاً چنين وصيتى نكند و بگذارد پس از وى ، خود افراد امت ، شورا كنند و هر كس را كه خواستند بر خود امير نمايند. در آن هنگام او در سخن خود كه : ((نمى توانم در زمان حيات و مرگ ، بار خلافت را تحمل كنم ))، صريح و صادق بود.
يا اينكه مانند ابوبكر كه وصيت به او نمود، او هم وصيت كند كه يقيناً پس ‍ از وى عثمان خليفه است ؛ زيرا او كار شورا را طورى ترتيب داد كه در هر صورت ، به خلافت عثمان بينجامد، چون ترجيح دادن عبدالرحمن بر پنج نفر ديگر، جز اين نبود كه مى دانست او عثمان را روى كار مى آورد و سعد وقاص هم هرگز با عبدالرحمن مخالفت نخواهد كرد.
مردم هم از نقشه خليفه خود اطلاع داشتند، هر چند عقيده دارند كه عمر موضوع را به عهده مردم گذاشت و گفت : من نمى توانم در حيات و مرگ خود آن را تحمل كنم !
نظر مسلمانان در اين باره چيست ؟ اگر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مى شنيد كه عمر به ابو طلحه امر مى كند و مى گويد: اگر پنج نفر آنها توافق كردند و يك نفر امتناع ورزيد، با شمشير سرش را از تن جدا كن ! و چنانچه چهار نفر اتفاق نمودند و دو نفر ابا كرد، آن دو نفر را گردن بزن ! و اگر دو دسته سه نفرى شدند، خليفه در آن دسته اى است كه عبدالرحمن بن عوف در ميان آنهاست و سه نفر ديگر، اگر مخالفت كردند گردنشان را بزن ! و چنانچه سه روز از مرگ من گذشت و شش نفر درباره يك نفر توافق نكردند، گردن هر شش نفر را بزن ؟
اى مسلمانان پاسخ دهيد! و در فتوايى كه مى دهيد آزاد مرد باشيد. و انّا للّه و انّا اليه راجعون .

578- و هو بعد النبى خير البرايا

والسما خير ما بها قمراها

و هو فى آية التباهل نفس ال‍

‍مصطفى ليس غيره اياها

و هما مقلتا العوالم يسرا

ها على و احمد يمناها

انّما المصطفى مدينه علم

و هو الباب من أ تاه أ تاه

579- خطبه شقشقيه اميرالمؤ منين - عليه السّلام - در نهج البلاغه ، خطبه سوم كه در آن حكومت سه خليفه و اعمال و رفتار آنان و وضع اسف انگيز خود در زمان آنان را به تفصيل شرح مى دهد، چنانكه گويى خارى به چشم و استخوانى در گلو داشت (مترجم ).

580- اگر ابو عبيده جراح - چنانكه اهل سنت روايت كرده اند - امين امت بود؛ على - عليه السّلام - به شهادت واقعه غدير خم ، سرپرست امت و از خود امت بهتر بود! عمر، خود از كسانى بود كه بعد از مراسم انتخاب على - عليه السّلام - به عنوان سرپرست امت توسط پيغمبر، به وى تبريك گفت !!!

581- گمان نمى كنم عمر روزى را كه با دوستش ابوبكر خوار و زار از جنگ خيبر بازگ گ گشت ، فراموش كرده باشد كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((فردا عَلَم اسلام را به دست كسى مى دهم كه خدا و پيغمبر را دوست بدارد و خدا و پيغمبر هم او را دوست بدارند. و فتح خيبر به دست او انجام گيرد! ثابت بماند و فرار نكند)).

582- شگفتا! پيغمبر به امر خدا و با يك صد و ده طريق كه خود علماى اهل سنت روايت كرده اند در غدير خم مى گويد خدا به من امر كرده است كه على را به جانشينى بلا فصل خود معرفى كنم همه و از جمله خلفاى ثلاثه شنيدند وپس از پيغمبر وصيت او را ناديده گرفتند، وحالا با اصرار از عمر مى خواهند وصيت كند چه كسى را به جاى خود منصوب مى دارد!! (مترجم ).

583- ما چه مى دانيم . شايد سبك شمردن خون اينان ، ايجاب كرد كه بعدها خون عثمان خليفه را سبك شمارند. شورشيان هم در بصره و صفين و خوارج در نهروان ، خون على - عليه السّلام - و يزيد، خون امام حسين - عليه السّلام - را در كربلا سبك شمارند؛ زيرا فاروق كسى بود كه افراد بعدى در كارها از وى تقليد مى كردند، بويژه اشخاصى كه بيان كرديم .

584- و شايد قبل از اينان ابن قتيبه دينورى در ((الامامة والسياسة )) نقل كرده است (مترجم ).

585- به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد اول ، صفحه 62 مراجعه كنيد كه چيز شگفت انگيزى خواهيد ديد.

586- با اينكه اسلام دين مساوات است ، بايد رعايت شؤ ون پيشوا بشود، و مقام خلافت اسلامى از هر جهت مصون بماند، تا بعدها آن را سبك نگيرند و هر بى سرو پايى دعوى آن را نكند (مترجم )

587- على - عليه السّلام - بر وى نماز خواند و اجازه نداد ابوبكر بر او نماز بگذارد (صحيح بخارى ، ج 2، ص 39 و صحيح مسلم ، ج 2، ص 72).

588- صحيح بخارى ، ج 4، ص 119 (باب : رجم الحبلى من الزنا اذا احصنت ).

589- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2.

590- ((نعثل )) يك نفر يهودى ريش پهن بود. عايشه خليفه را به او تشبيه مى كرد! سخن وى در اين باره و ايراد و نكوهشى كه از عثمان مى نمود در همه كتب تاريخ ، مربوط به حيات عثمان است . از جمله ابن اثير در جلد سوم كامل ، صفحه 80 ضمن نقل جنگ جمل ، آن را نقل مى كند و اشعارى را شاهد مى آورد كه از جمله اين دو شعر است :

فمنك البداء و منك الغير

و منك الرياح و منك المطر

و انت امرت بقتل الامام

و قلت لنا: انه قد كفر!

591- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 22.

592- عثمان از بنى اميه و عمو زاده با واسطه معاويه بود. وقتى بناست شخصى از خاندان اموى كه در رأ س آنها ابوسفيان با آن همه سوابق دشمنى با اسلام و پيغمبر، روى كار بيايد، پيداست كه ديگر خلافت معاويه تعجبى نخواهد داشت (مترجم ).

صدور اوامرى كه مخالف شرع بود (و انصراف عمر بعد از پى بردن به فسادآن )

69 - صدور اوامرى كه مخالف شرع بود (و انصراف عمر بعد از پى بردن به فسادآن )
موارد آن بسيار است . در اينجا به پاره اى از آنها اشاره مى شود:
1 - محمدبن مخلد عطّار در كتاب ((فوائد)) مى نويسد(558) : عمر (رض ) حكم كرد زنى را كه باردار بود سنگسار كنند. معاذبن جبل به وى ايراد گرفت و گفت : اگر قدرت بر اين زن داشته باشى قدرت بر بچه اى كه در شكم اوست ندارى . عمر هم حكم خود را باطل كرد، وگفت : زنان عاجز هستند كه مانند ((معاذ)) بزايند. اگر معاذ نبود عمر به هلاكت رسيده بود!(559) .
2- حاكم يشابورى (560) از ابن عباس روايت مى كند كه زنى باردار ديوانه اى را نزد عمر آوردند، عمر خواست او را سنگسار كند. على - عليه السّلام - فرمود: ((نمى دانى كه قلم تكليف از سه دسته برداشته شده است : (الف ) از ديوانه تا عاقل شود. (ب ) از بچه تا به تكليف برسد. (ج ) و از آدمى كه خواب است تا بيدار شود. عمر هم او را رها كرد)).

 مؤ لف :
اين داستان غير از داستان فوق است ؛ زيرا در داستان فوق ، زن ديوانه نبود، و عمر به عنوان حاكم بر وى قدرت داشت ، البته بعد از وضع حمل و اطمينان به نگاهدارى بچه بعد از سنگسار كردن زن . اما بر اين زن ، به واسطه جنونش ، هيچگونه قدرتى نداشت .
قاضى القضات عبدالجبار معتزلى در كتاب ((المغنى )) سخنانى پيرامون سنگسار كردن زن باردار دارد كه ميان او و سيد مرتضى در كتاب ((الشافى )) محل بحث واقع شده است .ابن ابى الحديد سخنان هر دو را در شرح نهج البلاغه (561) آورده است .
3 - احمد حنبل (562) از ابو ضبيان جنبى از على - عليه السّلام - روايت مى كند(563) : زنى را كه زنا داده بود نزد عمر آوردند. او دستور داد تا سنگسارش كنند، ولى على - عليه السّلام - آن زن را از دست آنها گرفت و آنها را عقب زد. مأ مورين نزد عمر برگشتند و گفتند: على بن ابيطالب ما را برگردانيد.
عمر گفت : على اين كار را نكرده جز بخاطر چيزى كه مى دانسته است . سپس به دنبال على - عليه السّلام - فرستاد و او با حالى خشمگين آمد.
عمر گفت : چرا اينها را برگردانيدى ؟
على - عليه السّلام - فرمود: مگر نشنيده اى كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: قلم تكليف از سه طبقه برداشته شده است : از آدمى كه خواب است تا بيدار شود، و از صغير تا كبير شود، و از مبتلاى به جنون تا عاقل گردد.
عمرگفت : اين را نمى دانم .
على - عليه السّلام - فرمود: من نيز آنچه را تو دستور دادى نمى دانم ! عمر هم زن را سنگسار نكرد.
4 - ابن قيم در كتاب ((الطرق الحكيمة فى السياسة الشرعية )) نقل مى كند كه زنى را نزد عمربن خطاب آوردند و او اقرار به زنا كرد. عمر هم دستور داد او را سنگسار كنند. على - عليه السّلام - فرمود: مهلت دهيد، شايد عذرى داشته باشد كه حد را از وى برطرف كند. سپس على - عليه السّلام - از وى پرسيد: چه چيز تو را به عمل زنا واداشت !
زن گفت : من همنشينى داشتم كه در شترانش آب و شير يافت مى شد، ولى در ميان شتران من آب و شير يافت نمى شد. من تشنه شدم ، از وى آب خواستم ولى او به من آب نداد وگفت : به شرطى به تو آب مى دهم كه خود را در اختيار من بگذارى ! من سه روز مقاومت ورزيدم ، وقتى تشنه شدم و گمان كردم كه روح از كالبدم جدا مى شود، خود را در اختيار او نهادم .
على - عليه السّلام - فرمود: اللّه اكبر! ((فَمَنِ اضْطُرَّ غَيرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَاِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ(564) ؛ يعنى : هر كس ناچار شود و نخواهد سركشى و تعدى كند، خداوند نسبت به او بخشنده و مهربان است )).
بيهقى در سنن از عبدالرحمن سلمى نقل مى كند(565) كه زنى را نزد عمر آوردند كه تشنگى او را به ستوه آورده بود. از چوپانى آب خواست ، ولى چوپان به شرط كامجويى از وى ، حاضر شد به او آب بدهد. زن هم حاضر شد. عمر با مردم درباره سنگسار كردن وى مشورت نمود. على - عليه السّلام - فرمود: اين زن ناچار به اين كار بوده است ، به نظر من بايد او را رها كرد، عمر هم او را رها كرد.
5 - ابن قيم (566) نقل مى كند كه : زن ديگرى را نزد عمر آوردند كه زنا داده و اقرار كرده بود. اقرار خود را هم تكرار كرد و عمل زشت خود را تأ ييد نمود. على - عليه السّلام - در آن موقع حاضر بود و فرمود: اين زن به قدرى اين عمل را آسان گرفته است كه مثل كسى مى ماند كه نمى داند زنا حرام است . عمر نيز حد را از او برداشت .
سپس ابن قيم مى گويد: ((اين نشانه فراست دقيق على - عليه السّلام - است )).
6 - احمد امين به نقل از اعلام الموقعين (567) مى نويسد: قضيه اى را نزد عمر مطرح كردند كه مردى توسط زن پدرش و رفيق او به قتل رسيده بود. عمر مردد شد كه آيا مى شود دو نفر را بخاطر قتل يكنفر كشت ؟!
على - عليه السّلام - به او فرمود: اگر دو نفر با هم در سرقتى شركت كنند آيا تو دست آنها را قطع مى كنى ؟
عمر گفت : آرى .
على - عليه السّلام - فرمود: كشتن اين دو نفر نيز همين است . عمر هم به رأ ى على - عليه السّلام - عمل كرد و به حكمران خود نوشت كه هر دو را به قتل برسان . اگر تمام اهل صنعا در قتل او شريك باشند، همه را به قصاص قتل ، مى كشم .
7 - داستانى است كه مورخان و سيره نويسان نوشته و من از ابن ابى الحديد نقل مى كنم (568) : وى مى نويسد: عمر زنى را كه باردار بود خواست تا درباره موضوعى از وى سؤ ال كند. از شدت هيبت عمر حمل خود را سقط كرد و بچه مرده اى آورد.
عمر از بزرگان صحابه استفتاء كرد. همگى گفتند چيزى بر تو نيست ؛ زيرا تو تصميم داشتى او را ادب كنى .
على - عليه السّلام - فرمود: اگر اينان مى خواهند از تو مراقبت كنند، تو را آلوده ساختند. و چنانچه اين فتوا منتهاى كوشش ايشان در اين باره است ، اشتباه كرده اند. تو بايد برده اى در قبال سقط اين جنين آزاد كنى . عمر و صحابه هم ، به فتواى على - عليه السّلام - مراجعت نمودند.
8 - خليفه درباره مردى به نام قدامة بن مظعون كه از مهاجران نخستين بود و در جنگ بدر شركت داشت و شراب خورده بود، متحير ماند. وقتى اين مرد را نزد عمر آوردند حكم كرد تا او را تازيانه بزنند.
پرسيد:به من تازيانه مى زنى يا اينكه ميان من وتو كتاب خدا حكم مى كند؟
عمر گفت : در كدام كتاب خداست كه تو را تازيانه نزنم ؟ گفت : خداوند مى فرمايد: ((لَيْسَ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ جُناحٌ فيما طَعِموا(569) ؛ يعنى : بر آنها كه ايمان آورده اند و عمل شايسته كرده اند در آنچه خورده اند گناهى نيست )).
من هم از كسانى هستم كه ايمان آوردند سپس عمل شايسته نمودند و كار نيك انجام دادند. من با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در بدر، حديبيه ، خندق و ساير جاها شركت داشته ام .
عمر ندانست كه در رد ((قدامه )) چه بگويد. سپس به اصحاب گفت : آيا كسى در رد وى چيزى نمى گويد؟
ابن عباس گفت : اين آيات به منظور عذر گذشتگان و حجت بر موجودين نازل شده است ؛ زيرا خداوند مى فرمايد:((اى كسانى كه ايمان آورده ايد! شراب و قمار وانصاب و ازلام (دو نوع قمار جاهليت )پليدى است واز عمل شيطان است )).
آيه ديگر، دنباله همان آيه اى است كه خواندى : ((... آنها كه ايمان آوردند سپس عمل شايسته نمودند و كار نيك انجام دادند))(570) .
وقتى خداوند از نوشيدن شراب نهى كرده باشد، ديگر نوشنده آن چه تقوايى دارد؟
عمر گفت : درست است ، حال چه مى گوييد؟
على - عليه السّلام - دستور داد هشتاد تازيانه به وى بزنند. و از آن روز حد شرابخوار در هشتاد تازيانه تثبيت شد(571) .
9 - ابن قيم در قضيه زنى - كه عاشق جوانى از اهل مدينه شده و جوان جواب مساعد به وى نداده بود - نقل مى كند كه وقتى آن زن در عشق خود شكست خورده بود، تخم مرغى گرفت و سفيده آن را روى لباس و ميان رانها خود ريخت ! سپس نزد عمر آمد و از تعرض جوان به خود فرياد كشيد؛ و گفت : اين جوان به زور از من كام گرفت . و مرا در ميان خانواده ام رسوا كرده است . اين هم اثر تجاوز اوست .
عمر از زنان خواست تا ببينند كه او راست مى گويد. زنان گفتند: در بدن و لباس وى آثار نطفه هست .
عمر تصميم گرفت جوان را به كيفر برساند. آن جوان استمداد مى كرد و مى گفت : در كار من بيشتر تحقيق كنيد. به خدا! من مرتكب فحشا نشده ام و به وى تجاوز نكرده ام . او مرا به خود دعوت نمود ولى من خوددارى كردم .
على - عليه السّلام - در آنجا حاضر بود. عمر پرسيد يا اباالحسن ! تو درباره كار اينها چه نظر دارى ؟
على - عليه السّلام - به لباس آن زن كه مى گفت نطفه روى آن ريخته است نگاه كرد، سپس آب جوش طلبيد و روى آن ريخت و آن سفيدى جامد و سفت شد بعد آن را بو كرد و فرمود: اين سفيده تخم مرغ است ! آنگاه زن را تحت فشار گذاشت و او اعتراف كرد(572) .
10 - ابن قيم آورده است كه : دو نفر از مردان قريش صد دينار را نزد زنى به امانت گذاشتند و گفتند: اينها را به هيچيك از ما دو نفر به تنهايى مده .
يك سال گذشت ، يكى از آنها آمد و گفت : دوست من مُرد، دينارها را به من تسليم كن . ولى زن امتناع ورزيد و گفت : شما دو نفر گفتيد آن را به يكى از شما دو نفر به تنهايى ندهم ، من هم به تو نخواهم داد. مرد متوسل به كسان و بستگان او شد تا توانست آن را تحويل بگيرد.
يك سال بعد هم ، نفر دوم آمد و دينارها را از زن درخواست نمود. آن زن گفت : دوست تو آمد و به تصور اينكه تو مُرده اى پولها را از من گرفت . مرد و زن دعوا را پيش عمر بردند. عمر خواست بر ضد زن حكم صادر كند. زن گفت دعواى مرا به على بن ابيطالب واگذار. عمر نيز مرافعه را به نظر على - عليه السّلام - واگذار كرد.
على - عليه السّلام - ديد كه اين دو نفر به آن زن نيرنگ زده اند. از اين رو به مرد گفت : مگر شما دو نفر نگفتيد كه پول را به يكى از ما دو نفر تسليم نكند؟ آن مرد گفت : آرى ، گفتيم .
فرمود: بنابراين برو و دوستت را بياور تا زن پول را به هر دوى شما تحويل دهد، و گرنه راه ديگرى براى وصول آن نيست (573) !
11 - احمد حنبل (574) از حديث ابن عباس روايت مى كند كه عمر در حكم شك در نماز متحير ماند و به وى گفت : اى جوان ! آيا از پيغمبر يا يكى از صحابه او شنيده اى كه اگر مرد در نمازش شك كرد، چه كند؟
ابن عباس گفت : در همين اثنا عبدالرحمن بن عوف آمد و پرسيد: چه مى گفتيد؟
عمر گفت : از اين جوان مى پرسيدم آيا از پيغمبر يا يكى از صحابه شنيده اى كه وقتى مرد در نمازش شك مى كند، چه بايد بكند؟
عبدالرحمن گفت : از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - شنيدم كه مى فرمود: هر وقت يكى از شما در نمازش شك كرد...
فتواى عبدالرحمن در اين حديث بر خلاف آنچه از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به ما (شيعيان ) رسيده است ، مى باشد. (مراجعه كنيد).
امثال اين قضايا از عمر بسيار رسيده است و همگى دلالت دارد كه وى هرگاه واقع را مى شناخت نسبت به آن منقاد بود و هنگامى كه او را آگاه مى ساختند تسليم مى شد. با اين وصف او هر وقت چيزى به نظرش ‍ درست مى آمد، به شدت آن را تعقيب مى كرد و به هيچكس هم اعتماد نمى نمود. او نسبت به حكامش و اموال آنها توجه خاصى داشت ؛ چون با اندك بهانه اى اموال آنها را به نفع بيت المال ضبط مى كرد و خود آنها را با قساوت هر چه تمامتر دنبال مى نمود. حتى گاهى خانه آنها را بر سر آنها مى سوزانيد، چنانكه با سعد وقاص - هنگامى كه حكمران كوفه بود - چنين كرد. و قصرش را با بودن خود وى در آن ، طعمه حريق ساخت . و چون مردم از رسيدن او به منظورش مخالفت مى كردند، تازيانه اش ‍ (دُرّه ) را به دست مى گرفت و بر سر آنها فرود مى آورد.
روزى در راه ديد كه عده اى به دنبال ابى بن كعب افتاده اند. درّه كشيد كه بر سر او فرود آورد. ابى گفت : يا اميرالمؤ منين ! از خدا بترس . عمر گفت : اين جمعيت چيست كه دنبالت افتاده اند، اى پسر كعب ؟ نمى دانى اين عمل ، تو را مفتون مى كند و آنها را خوار مى نمايد(575) .
درّه او مانند تازيانه عذاب بود كه بزرگان صحابه از آن وحشت داشتند، تا جايى كه گفته اند: ((وحشتناكتر از شمشير حجاج بن يوسف بود))(576) .
بدن ام فروه خواهر ابوبكر را - كه در روز عزاى برادرش مى گريست با جمعى از زنان صحابه براى او نوحه سرايى مى كرد - به درد آورد و احترام او را نگاه نداشت . و به اعتراض عايشه ترتيب اثر نداد، و رعايت حرمت ام المؤ منين را در حفظ عمه اش ننمود، تا جايى كه زنان نوحه گر به وحشت افتادند و پراكنده شدند.
از اين قبيل موارد زياد بود كه عمر نه تحت تأ ثير عاطفه قرار مى گرفت و نه در انديشه عواقب آن بود.
همين كافى است كه وى به به على - عليه السّلام - و كسانى كه در خانه دختر پيغمبر؛ فاطمه زهرا - عليها السّلام - به عنوان اعتراض به خلافت ابوبكر متحصن شده بودند، گفت : به خدايى كه جان من در دست اوست اگر براى بيعت كردن بيرون نياييد خانه را بر سرتان آتش مى زنم !
يادگار پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از خانه بيرون آمد و در حالى كه مى گريست و فرياد مى زد و ديد كه با على - عليه السّلام - و زبير چه مى كنند. در اتاق ايستاد وگفت : چه زود بر اهل بيت پيغمبر خدا غره شديد(577) .
اميرالمؤ منين آنجا كه در خطبه ((شقشقيه )) راجع به واگذارى خلافت از جانب ابوبكر به وى سخن مى گويد، مى فرمايد: ((ابوبكر آن را در موردى جنجال برانگيز قرار داد. سخنانش تند و تماس با وى سخت ، ولغزشهايش بسيار، وعذر خواستن از آن فراوان بود! همچون كسى كه بر شترى سركش سوار است كه اگر مهارش را محكم نگاهدارد، بينى حيوان پاره مى شود و چنانچه آن را رها كند به رو در مى افتد. به خدا قسم ! مردم در زمان او دچار خبط و خطا و تلون و اعتراض شدند...)).

558- به نقل ابن حجر عسقلانى در شرح حال معاذبن جبل ، در ((الاصابه )).

559- گويا اين اعتراض رااميرالمؤ منين - عليه السّلام - به عمر نمود نه معاذبن جبل (مترجم ).

560- مستدرك ، ج 4، كتاب حدود، باب : كسانى كه قلم تكليف از آنها برداشته شده ، ص 389 (با سلسله سند).

561- ج 3، ص 150 - 152، ط مصر.

562- مسند احمد، ج 1، ص 154.

563- حاكم نيز به الفاظى قريب به آن در جلد چهارم صفحه 389 مستدرك روايت كرده . ذهبى نيز در تلخيص با تصريح به صحت آن ، آورده و بخارى هم آن را اختصاراً نقل كرده است (صحيح بخارى ، ج 4، ص 117)

564- سوره نحل ، آيه 115.

565- به نقل ابن قيم در صفحه 53 همان كتاب .

566- الطرق الحكيمة فى السياسة الشرعية ، ص 55.

567- فجر الاسلام ، ص 285.

568- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 58 (در ضمن شرح خطبه شقشقيه ).

569- سوره مائده ، آيه 93.

570- سوره مائده ، آيه 90 - 93.

571- حاكم در مستدرك ،ج 4،ص 376(باب :مشاوره صحابه درباره حد شراب ) آن را نقل كرده وتصريح به صحت آن نموده است .ذهبى نيز در تخليص آن را نقل كرده وصحيح دانسته است .

572- الطرق الحكيمة فى السياسة الشرعية ، ص 27.

573- همان مدرك ، ص 30.

574- مسند احمد، ج 1، ص 190.

575- تقصير ابى بن كعب صحابى بزرگوار چيست ؟ مردم خود به احترام او دنبال وى افتاده اند، چه خوارى براى ايشان دارد؟ اين همان تفرعن عمر است كه نمى توانست هيچكس را معنون بداند (مترجم ).

576- ر . ك : شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 60.

577- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 134.

 

مسامحه عمر نسبت به معاويه

68 - مسامحه عمر نسبت به معاويه
عمر معاويه را به حكومت شام فرستاد و او را آزاد گذاشت تا هر جنايتى را مى خواهد مرتكب شود! و با وى بر خلاف سيرت خود - كه سختگيرى نسبت به عمّال و حكّام خود بود - عمل كرد. او مى ديد كه معاويه در شام با هيأ ت شاهان ساسانى و وضعى كه بر خلاف سرشت عمر بود و اسلام از آن بيزارى مى جست ، حكومت مى كرد.
با وصف حال ، در برابر اين وضع ، به او گفت : من نه به تو امر مى كنم و نه نهى مى نمايم ! و بدينگونه افسار او را رها كرد تا هر طور مى خواهد بچرد. و دست به هر عملى بزند و هيچ مانع و رادعى هم در كارش ‍ نباشد!
نتيجه اين ميدان دادن به معاويه و لجام گسيختگى و سركشيهاى وى ، در صفّين - كه بر ضد اميرالمؤ منين قيام كرد - و بعدها در ساباط با اعمالى كه نسبت به نواده عاليقدر پيامبر امام مجتبى - عليه السّلام - نشان داد، آشكار گشت .
با تثبيت معاويه در حكومت شام و آزاد گزاردن وى و سركشيهاى او، بنى اميّه دست تعرض به جان ومال مسلمين زدند و دين خدا را به بازى گرفتند. ((فَاِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون ! وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ!))(557) .

557- سوره شعراء، آيه 227.

روز نجوى

67 - روز نجوى
آن روز تمام خير از همه مردمى كه حضور داشتند، فوت شد، جز از على - عليه السّلام - كه به همه خيرها رسيد. و نه فاروق و نه صديق ! و نه سايرين از افراد بشر، در آن شريك نبودند. اينك آيه نجوى را نقل مى كنيم و شما خوانندگان در آن دقت و تأ مّل نماييد: ((يا اَ يُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَينَ يَدَىْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً ذلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ اَطْهَرُ))(553) ؛
يعنى : ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد هرگاه با پيغمبر در گوشى صحبت كرديد، پيش از رازگويى صدقه بدهيد، اين براى شما بهتر و پاكيزه تر است )).
به اجماع تمام مسلمانان جز على - عليه السّلام - هيچكس به دستور اين آيه شريفه عمل نكرد، چنانكه در تفسير اين آيه در كشاف زمخشرى ، تفسير طبرى ، تفسير بزرگ ثعلبى ، مفاتيح الغيب رازى و ساير تفاسير اهل تسنن موجود است .
به اين روايت صحيح از ميان روايات معتبر كه حاكم جزء احاديث صحيح نقل كرده است (554) توجه كنيد كه از على - عليه السّلام - روايت مى كند كه فرمود:
آيه اى در كتاب خدا هست كه قبل از من كسى به آن عمل نكرد و بعد از من نيز كسى به آن عمل نمى نمايد، و آن ((آيه نجوى )) است . يك دينار داشتم كه آن را به ده درهم فروختم و هر وقت مى خواستم مطلبى را درگوشى به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بگويم ، يك درهم آن را قبلاً در راه خدا صدقه مى دادم . سپس آيه مذكور به وسيله اين آيه شريفه نسخ گرديد:
((مگر بيم داريد كه پيش از راز گفتنتان صدقه دهيد، و چون اين كار را نكرديد، خداوند به شما بخشيد، نماز اقامه كنيد و زكات بدهيد و اطاعت خدا و رسول نماييد))(555) .
اين سرزنش ، عمر و غير او از ساير صحابه ، غير از على - عليه السّلام - را در بر مى گيرد؛ زيرا از صدقه دادن قبل از راز گفتن با پيغمبر، بيم نداشت ، و مخالفتى نكرد كه نياز به توبه داشته باشد.
باز در اينجا فخر رازى از روى هواى نفس سخن گفته و حركات شيطانى از خود نشان داده است . او مى گويد: اين (آيه نجوى ) فقير را دلتنگ مى كند و او را اندوهناك مى سازد؛ زيرا او تمكّن ندارد كه صدقه بدهد! و ثروتمند را به وحشت مى اندازد؛ چون تكليفى را متوجه او مى كند و باعث سرزنش بعضى از مسلمانان نسبت به بعضى ديگر مى شود. براى اينكه عمل به آن موجب پراكندگى و وحشت مى گردد، و ترك عمل به آن ، باعث پيوند وهمبستگى مى شود. و آنچه باعث پيوند مى شود بهتر از آن است كه موجب وحشت گردد!
تا آخر هذياناتش كه معارض گفتار خداوند است كه فرمود: ((ذلِكَ خَيرٌ لَكُمْ وَ اَطْهَر)) و بر خلاف اين گفته ذات حق است كه فرمود: ((و چون نكرديد و خدا به شما بخشيد، نماز كنيد...))(556) .
بنابر آنچه فخر رازى گفته است بايد او معتقد شود كه مثلاً زكات و حج ، قلب فقير را به درد مى آورد و باعث اندوه او مى شود؛ چون نمى تواند آن را انجام دهد و باعث وحشت ثروتمند مى گردد براى اينكه تكليف را متوجه او مى كند... بلكه قياس او به علت ترجيح اتفاق بر اختلاف ، موجب ترك تمام اديان مى شود. پناه به خدا از آنچه باعث حجاب عقل و لغزش قول مى گردد، ((ولاحول ولاقوّة الاّ باللّه العلىّ العظيم )).

553- سوره مجادله ، آيه 12.

554- مستدرك ، ج 2، ص 482.

555- ((ءَ اَشَفَقْتُمْ اَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَىْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ فَاِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اللّهُ عَلَيْكُمْ فَاَقيمُوا الصَّلاةَ وَ آ تَوا الزَّكوة وَاَطيعُوا اللّهَ وَ رَسُولَهُ)) (سوره مجادله ، آيه 13)

556- ر . ك : به هذيانهاى فخر رازى در تفسير كبير (مفاتيح الغيب ) ج 8، ص 167.

شكايت امّ هانى از عمر

66 - شكايت امّ هانى از عمر
طبرانى در معجم كبير از عبدالرحمن بن ابى رافع از امّ هانى دختر ابوطالب - عليه السّلام - روايت مى كند كه گفت : يا رسول اللّه ! عمر خطاب مرا ديد و به من گفت : محمّد سودى به حال تو ندارد! پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - خشمگين شد، ايستاد و خطبه خواند و فرمود: چه شده كه مردمى مى پندارند شفاعت من شامل حال خاندانم نمى شود، ولى شفاعت من حاء و حكم (نام دو قبيله يمن است كه دور از قريش ‍ بودند) را فرا مى گيرد؟!
در مورد ديگر نيز پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - خشمگين شدند و آن زمانى بود كه پسرى از عمّه اش صفيه وفات يافت و پيغمبر او را تسليت داد. وقتى صفيه نزد پيغمبر بيرون رفت ، مردى (551) او را ديد و به وى گفت : خويشى پيغمبر به حال تو سودى ندارد. صفيه گريست چندانكه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - صداى او را شنيد. از خانه بيرون آمد و موضوع را سؤ ال كرد و صفيه نيز آنچه شنيده بود گفت .
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - خشمگين شد و فرمود: اى بلال ! اعلام نماز كن . سپس برخاست و حمد و ثناى الهى گفت و آنگاه فرمود: چه شده كه مردمى خيال مى كنند خويشى من سودى ندارد، روز قيامت هر گونه نسبت سببى و نسبى قطع مى شود مگر سبب و نسب من . خويشان من در دنيا و آخرت با هم پيوند دارند(552) .

551- بدون شك او عمر بن خطاب بوده است .

552- محب الدين طبرى در ((ذخائر العقبى )) به اسناد خود آن را از ابن عبّاس نقل كرده است .

 

قطع درخت حديبيه

65 - قطع درخت حديبيه
اين درخت ((حديبيه )) همان درختى بود كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از اصحاب خود در زير آن ((بيعت رضوان )) گرفت (544) . از نتايج آن بيعت اين بود كه خداوند فتح آشكارى را نصيب بنده و رسولش ‍ نمود و او را پيروز گردانيد.
پس از اين ماجرا، بعضى از مسلمانان كه از آنجا مى گذشتند، از باب تبرّك در زير آن درخت ، نماز مى گزاردند و خدا را شكر مى كردند كه به واسطه آن بيعت پر بركت ، ايشان را به آرزويشان نايل گردانيد (مكه فتح شد و مسلمين توانستند مراسم حجّ را بپاى دارند - مترجم ).
وقتى به عمر خبر رسيد كه مسلمانان در زير آن درخت نماز مى گزارند، دستور داد درخت را قطع كنند! و گفت : از اين به بعد هر كس را آوردند كه در زير آن درخت نماز گزارده ست ، مانند مرتد او را با شمشير به قتل مى رسانم !!(545) .
مؤ لّف :
سبحان اللّه ! اللّه اكبر! ديروز پيغمبر او را مأ مور قتل ((ذى الثديه )) مرتد مى كرد، ولى به احترام نماز گزاردنش ، امتناع مى ورزيد(546) ، ولى امروز شمشيرش را كشيده است تا هر كس از اهل ايمان كه در زير درخت رضوان ، نماز گذارده است ، به قتل رساند!!
عجب ! عجب ! چه كسى اين اختيار را به او داده بود كه خون نمازگزاران با اخلاص را در خصوص نماز گزاردن آنها بريزد؟ اين بذرى بود كه درخت آن در نجد بزرگ شد و ثمر داد. نجدى كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((شاخ شيطان از آنجا بيرون مى آيد))(547) . فاروق ! از اين بذرپاشيها فراوان داشته است . چنانكه به حجرالا سود گفت : تو سنگ هستى ، نه سود و نه زيان دارى . اگر نمى ديدم كه پيغمبر تو را مى بوسيد، تو را نمى بوسيدم !!!
اين سخن عمر را بعضى از نادانان به عنوان اصلى از اصول علمى پنداشته ااند، و بر مبناى آن بوسيدن قرآن و بزرگداشت ضريح پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - و ساير ضريحهاى مقدس را حرام دانستند! و بر خلاف دستور خداوند: ((ذلِكَ وَمَنْ يُعَظِّمْ حُرُماتِ اللّهِ فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ عِنْدَ رَبِّهِ))(548) و ((ذلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللّهِ فَاِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ))(549) كه تعظيم و تجليل از شعائر دينى و نشانه هاى مذهبى را علامت ايمان وتقوا و پاكى دل دانسته است ، بسيارى از اعمال مستحبّه را از دست دادند و خود را از انجام آن محروم ساختند.
آنها محبت به خدا را در حد قول شاعر هم قرار ندادند كه مى گويد:
و ما حبّ الديار شغفن قلبى
و لكن من سكن الديارا(550)

يعنى : ((محبت خانه ها قلب مرا به خود مشغول نداشته بلكه محبت ساكن خانه هاست كه مرا مى كشاند)).

544- نام اين درخت در قرآن كريم آمده است : ((لَقَدْ رَضِىَ اللّهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ اِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرةِ فَعَلِمَ ما فى قُلُوبِهِمْ فَاءَ نْزَلَ السَّكينَةَ عَلَيْهِمْ وَ اَثابَهُمْ فَتْحاً قَريباً)) (سوره فتح ، آيه 18)؛

يعنى : ((خداوند از مؤ منانى كه زير درخت (معهود حديبيه ) با تو بيعت كردند، به حقيقت خشنود گشت و از وفا و خلوص قلبى آنها آگاه بود كه وقار و اطمينان كامل بر آنها نازل فرمود. و آنان را به فتحى نزديك ، پاداش داد)).

545- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 59.

546- ر. ك : ص 154 و 158 همين كتاب .

547- اشاره به مسلك وهّابى است كه اينك مذهب رسمى حكومت حجاز است . و بر اساس آن ، قبور ائمّه و صحابه و تابعين و علماى عاملين سنّى و شيعه را خراب كردند و با زمين يكسان نمودند، به اين پندار كه احترام به قبور، شرك است !! همان پندارى كه عمر در نماز گزاردن زير درخت داشت (مترجم ).

548- يعنى : ((... و هر كس امورى را كه خداوند حرمت نهاده ، بزرگ و محترم شمارد، البته مقامش نزد خدا بهتر خواهد بود)) (سوره حج ، آيه 30).

549- يعنى : ((... هر كس شعائر دين خدا را بزرگ و محترم دارد (خوشا بر او كه ) اين صفتِ دلهاىِ باتقواست ))، (سوره حج ، آيه 32).

550- و به قول مولوى در مثنوى :

گفت معشوقى به عاشق كى فتى

تو به غربت ديده اى پس شهرها

گو كدامين شهرهان زان خوشتراست

گفت آن شهرى كه در وى دلبر است

هر كجا باشد شه ما را بساط

هست صحرا گر بود سم الخياط

هر كجا يوسف رخى باشد چو ماه

جنّت است آن گرچه باشد قعر چاه

(مترجم )

تجاوز عمر از حد شرعى نسبت به پسرش

64 - تجاوز عمر از حد شرعى نسبت به پسرش
عبدالرحمن ؛ پسر عمر - كه به او ((ابوشحمه )) مى گفتند - در عصر حكومت عمرو عاص در مصر، در آن مملكت شراب خورد و موضوع علنى شد. عمرو عاص كه والى بود، دستور داد سر او را تراشيدند و حد شرعى (هشتاد تازيانه ) در حضور برادرش عبداللّه به وى زدند. وقتى خبر به عمر رسيد به عمرو عاص نوشت كه عبايى به عبدالرحمن بپوشاند و او را سوار شتر برهنه اى نموده و هر چه زودتر روانه مدينه كند! ضمناً در نامه ، عمرو عاص را به درشتى ياد كرده بود.
عمرو عاص هم عبدالرحمن را به همان وضعى كه عمر دستور داده بود روانه مدينه كرد، و به عمر نوشت : من حد شرعى را بر وى جارى ساختم ، سرش را تراشيدم و در حياط خانه تازيانه زدم ، به خدايى كه بالاتر از او كسى نيست تا به او قسم بخورند، مصر، جايى است كه حدود شرعى را بر مسلمانان و غير مسلمانان ، جارى مى كنند. نامه را هم به وسيله عبداللّه عمر، براى او ارسال داشت .
عبداللّه با نامه و با برادرش عبدالرحمن در مدينه بر پدرشان وارد شدند در حالى كه او در حال بيمارى بود و خود را در عبايى پيچيده و نمى توانست راه برود. عمر با درشتى عبدالرحمن را مخاطب ساخت و گفت : اى عبدالرحمن ! انجام دادى و انجام دادى ! سپس فرياد زد: تازيانه ! تازيانه !
عبدالرحمن بن عوف از وى شفاعت كرد و گفت : حد را كه بر وى جارى ساخته اند. عبداللّه هم گواهى داد كه حد را بر او جارى ساخته اند، ولى عمر توجه نكرد و شلاق را به دست گرفت و او را زير ضربات خود گرفت .
عمر در آن حال فرياد مى زد و مى گفت : من مريض هستم و به خدا تو قاتل من خواهى بود. چندان او را زد كه صداى فريادش در فضا پيچيد. سپس گفت : او را به زندان ببريد. و او يك ماه در زندان ماند و سپس ‍ جان باخت !
اين واقعه يكى از وقايع مشهور تاريخ اسلام است . مورخان آن را در شرح حال عمر و خصايص او نوشته اند. به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد سوم ، صفحه 123 چاپ مصر مراجعه كنيد. و در همان جلد، صفحه 127 است كه يكى از دوستان عمر مى گويد: وى يكى از پسرانش ‍ را به واسطه شراب خوردن ، حد زد كه از ضربت آن جان داد.
هر كس در تاريخ خود ((ابو شحمه ))(542) نام برده است ، موضوع شراب خوردن و حد عمر را نقل كرده است . ابن عبدالبر اين داستان را چنانكه مى بايد در ((استيعاب )) راجع به عبدالرحمن اكبر، برادر اين عبدالرحمن كه اوسط بوده و برادر ديگرى هم داشته كه عبدالرحمن اصغر ناميده مى شده ، نقل كرده است .
دميرى در ماده ((ديك )) حيات الحيوان مى نويسد: عمر پسرش عبيداللّه را حد شراب خوارى زد. در آن حال عبيداللّه مى گفت : پدر مرا كشتى .
سپس مى گويد: آنچه در كتب تاريخ است اين است كه شرابخوار، پسر ديگرش ابو شحمه ((عبدالرحمن )) اوسط بوده است .
ابن جوزى در ((تاريخ عمر))، باب 77 از كتاب خود را به موضوع حد زدن عمر به پسرش درباره شراب خوردنش ، اختصاص داده است .
منظور ما اين است كه عمرو عاص والى مصر كه مورد وثوق عمر بود، به وى اطلاع داده بود كه در حضور عبداللّه ، عبدالرحمن را حد زده است . عبداللّه عمر هم در نظر پدر موثق ترين اولاد خطاب بود. بنابراين حد ديگرى مورد نداشت .
اگر عمرو عاص با همه قسمهاى محكمى كه خورده بود،مورد اعتماد نبود، چگونه او را به حكومت مصر منصوب داشت كه بر احكام و حدود اسلامى و خون و مال و ناموس مسلمانان مسلط باشد؟! بعلاوه ، مريض ‍ را حد نمى زنند، و كسى را كه حد زده اند، نبايد زندانى نمود. مخصوصاً وقتى بيمارى يا حبس براى او زيانبخش باشد، ولى چه بايد، عمر هميشه اصرار داشت كه رأ ى خود را بر مصلحت نص مقدم بدارد!(543) .

542- ابو شحمه : يعنى پدر پيه ! گويا از بس چاق و تنومند بوده (مانند پدرش عمر كه بلند قد و تنومند بوده است ) به وى پدر پيه و ابو شحمه مى گفته اند و گرنه چنانكه گفتيم ، نامش عبدالرحمن است (مترجم )

543- شايد در اين گونه موارد، خوانندگان بى اطلاع از قوانين اسلامى و حدود الهى ، كار عمر را تحسين كنند كه چقدر سختگير بوده و نسبت به احكام الهى حساسيت داشته است ، ولى سخن در اين است كه مجرى احكام اسلام ، بايد از پيش ‍ خود اجتهاد نكند و نظر شخصى را بر مصالح احكام و مقررات دينى ، مقدم ندارد (مترجم ).

تبعيد نصر بن حجّاج

63 - تبعيد نصر بن حجّاج
عبداللّه بن بريد مى گويد: در يكى از شبها كه عمر شبگردى مى نمود به درب خانه بسته اى رسيد كه زنى در آن براى زنان ديگر آواز مى خواند و مى گفت :(541)
هل من سبيل الى خمر فاشربها
ام هل سبيل الى نصر بن حجّاج

يعنى : ((آيا دسترسى به شرابى دارم كه آن را بنوشم يا راهى هست كه بتوانم به وصال نصربن حجاج برسم ؟)).
عمر گفت :تا زنده اى نه !فرداى آن روز نصربن حجاج را خواست .وقتى نصر آمد، ديد جوانى خوش صورت ، مليح وفوق العاده زيباست .عمر دستور داد موى سرش را بتراشند. وقتى سرش را كوتاه كردند و پيشانيش آشكار گشت و بر زيبائيش افزوده شد،گفت :برو بقيه سرت را بتراش ،وقتى سر را تراشيد زيباتر شد.
گفت :پسر حجاج !زنان مدينه را با زيبايى خود،مفتون ساخته اى .در شهرى كه من سكونت دارم تو نبايد مجاور باشى ! سپس به بصره تبعيدش ‍ كرد. نصر بن حجاج مدتى در بصره ماند،آنگاه نامه اى به عمر نوشت كه چند شعر نيز در آن بود.
نصر در اين اشعار به عمر اعتراض نموده كه گناه من چه بوده است كه بايد تبعيد شوم .اگر روزى زنى در عشق من بى تاب شود، وپنهانى تمنايى از من داشته باشد - كه هر زنى اين حالت را دارد - گناه من چيست ؟ گمان بدى به من بردى ، و بى جهت مرا از وطن آواره كردى ... و در آخر تقاضا كرده بود كه او را برگرداند.
وقتى نامه و شعر او به عمر رسيد گفت : تا من بر سر كار هستم نبايد برگردد. همين كه عمر به قتل رسيد، نصر بن حجاج سوار شد و به مدينه نزد كسانش باز گشت .

541- چنانكه در صفحه 99 جلد سوم شرح نهج البلاغه است .

 

تبعيد ضبيع تميمى ومضروب ساختن او

62 - تبعيد ضبيع تميمى ومضروب ساختن او
مردى نزد عمر آمد و گفت : ضبيع تميمى ما را ملاقات كرد و از ما تفسير آياتى از قرآن را پرسيد و گفت : خداوندا! كارى كن كه من بتوانم قرآن را تفسير كنم .
روزى در اثنايى كه عمر نشسته بود و با مردم نهار مى خورد، ضبيع كه لباس و عمامه اى پوشيده بود، سر رسيد. او هم جلو آمد و با حضار غذا خورد تا فراغت يافت . سپس گفت : يااميرالمؤ منين ! معناى آيه : ((وَالذّارِياتِ ذَرْواً فَالْحامِلاتِ وِقْراً))(539) چيست ؟
عمر گفت : واى بر تو! تو هستى كه مى خواهى تفسير قرآن بدانى ؟!
آنگاه او را برهنه كرد و چندان تازيانه زد كه عمامه از سرش افتاد. سپس ‍ ديد كه او موى سرش را بافته و به دو سوى آويخته است . به همين جهت گفت : به خدايى كه جان عمر در دست اوست ! اگر ديدم سرت را تراشيده اى سرت را از بدنت جدا مى كنم ؟!
سپس دستور داد او را در خانه اى حبس كنند. هر روز او را از خانه بيرون مى آورد و صد تازيانه مى زد !! و چون حالش خوب مى شد ، صد تاى ديگر مى زد!!! آنگاه او را سوار شترى كرد و روانه بصره نمود. و به فرماندار خود ابو موسى اشعرى نوشت كه نشست و برخاست مردم را با وى ممنوع كند و به منبر برود وبه مردم اعلام كند كه : ضبيع طلب علم نموده ولى به آن نرسيده است ! ضبيع بدبخت ، بدينگونه ميان مردم و قوم خود پست و خوار شد تا بدرود حيات گفت . در صورتى كه قبلاً بزرگ قوم خود بود(540) .

 

539- سوره ذاريات ، آيه 1 - 2.

540- مورخان آن را با سلسله سند نقل كرده اند. دانشمند متتبع ، ابن ابى الحديد، آن را در جلد سوم شرح نهج البلاغه ، طبع مصر، صفحه 122 آورده است .

سرسختى نسبت به خالد بن وليد

61 - سرسختى نسبت به خالد بن وليد
وقتى كه خالدبن وليد از جانب عمر حكومت ((قنسرين )) را به عهده داشت ، اشعث بن قيس ، نزد او رفت و خالد ده هزار درهم به وى داد. اين خبر به عمر خطاب - كه از همه چيز عمّالش آگاه بود - رسيد. پيكى را خواست و نامه اى به ابو عبيده جراح ، حكمران ((حمص )) نوشت كه خالد را روى يك پا قرار بده وپاى ديگرش را با عمامه اش ببند و در حضور كارمندان دولت و سران ملت ، سر او را برهنه كن و همچنان نگاهش دار تا بگويد كه اين پولها را از كجا آورده و به اشعث داده است .
اگر از مال خودش بوده است كه اسراف كرده و خدا مسرفين را دوست نمى دارد، و چنانچه از مال ملت بوده ، خيانت است و خداوند خائنان را دوست نمى دارد. او را در هر حال زير نظر بگير و كار او را به قلمرو خود ضميمه كن .
ابو عبيده به خالد نوشت تا نزد وى بيايد، وقتى خالد آمد، ابو عبيده مردم را گِرد آورد و در مسجد جامع به منبر رفت . پيك خليفه برخاست و از خالد پرسيد: اين پولها را از چه محلى به اشعث بن قيس داده اى ؟
خالد جوابى نداد.
ابو عبيده هم ساكت بود و چيزى نمى گفت . بلال برخاست و گفت : اميرالمؤ منين (عمر) به تو فلان دستور را داده است . سپس سر خالد را برهنه كرد و عمامه و عرقچين را از سرش برداشت . بعد او را بر سر پا نگاه داشت و پاى ديگرش را با عمامه اش بست ! و از وى پرسيد: از كجا اين پولها را به اشعث داده اى ؟ از مال خودت يا مال ملت ؟ خالد گفت : از مال خودم دادم .
سپس او را رها ساخت و عرقچين را به وى برگردانيد و با دست خود عمامه اش را بر سرش گذاشت و در آن حال مى گفت : امر واليان خود را اطاعت مى كنيم و مواليان خويش را احترام و خدمت مى نماييم !
خالد متحير بود و نمى دانست معزول است يا غير معزول ؛ زيرا ابو عبيده به احترام او به وى نگفت كه چه وضعى دارد. وقتى آمدن او به نزد عمر، به تأ خير افتاد، عمر پى برد كه آنچه پيش بينى مى نموده واقع شده است . پس نامه اى به خالد نوشت كه تو معزول هستى و كنار برو! و پس از آن ديگر تا خالد زنده بود سمتى به وى نداد(538) .
عباس محمود عقاد، اين قضيه را در كتاب ((عبقرية خالد))، صفحه 245 نقل كرده است .

538- خالد در همان منطقه شامات مُرد. و اينك گور او در شهر حمص ، زيارتگاه اهل تسنن و داراى دستگاه و قبه وبارگاه است . آرى اين همان خالدى است كه مالك بن نويره - آن مرد بهشتى - را كشت و با زن او همبستر شد و همچنين با زن شوهردار ديگرى نيز همان كار زشت را انجام داد وكارهاى قبيح فراوان ديگرى كه بسيار است .با وصف حال ،اهل سنّت گ گ او را سيف اللّه و شمشير بران خدا مى دانند!!! مترجم .

 

سختگيرى نسبت به سعد وقّاص

60 - سختگيرى نسبت به سعد وقّاص
موضوع اين بود كه عمر، سعد وقّاص را به حكومت كوفه منصوب داشت . به وى خبر دادند كه سعد در قصرش نشسته و درب به روى رعيت بسته است . عمر، محمدبن مسلمه را خواست وبه او گفت : به كوفه نزد سعد وقّاص برو و قصرش را بر روى او طعمه حريق كن و ديگر كارى انجام نده و مراجعت كن .
محمدبن مسلمه به كوفه رفت و آتش به درون قصر سعد افكند و سعد را در قصرش غافلگير ساخت . سعد سراسيمه از قصر بيرون آمد و پرسيد: اين چه كارى است ؟
محمدبن مسلمه گفت : اين دستور اميرالمؤ منين (عمر) است ! سعد هم آن را رها كرد تا سوخت ، سپس به مدينه باز گشت !

خشونت نسبت به ابوهريره

59 - خشونت نسبت به ابوهريره
عمر، ابوهريره را در سال 21 هجرى به حكومت بحرين منصوب داشت . در سال 23 او را عزل كرد و به جاى وى ، عثمان بن ابى العاص ثقفى را گماشت . او اكتفا به عزل ابو هريره نكرد، بلكه ده هزار دينار از وى گرفت كه مى گفت از بيت المال دزديده است . و آن را تحويل صندوق دولت خود داد. داستان آن مشهور است .
ابن عبد ربّه اندلسى مالكى (534) آن را نقل كرده و مى گويد : ... سپس ‍ عمر ابوهريره را خواست و گفت : مى دانى كه وقتى تو را به حكومت بحرين منصوب داشتم ، نعلين به پا نداشتى ؟ ولى بعد به من خبر دادند كه تو اسبهايى را به مبلغ 1600 دينار خريده اى .
ابوهريره گفت : اين اسبهايى است كه زاييده اند و عطايايى است كه به من داده اند.
عمر گفت : من براى تو حقوق قرار دادم كه زندگى تو از آن راه تأ مين شود، اين زيادى را بايد تحويل بدهى !
ابوهريره گفت : اين زيادى به تو نمى رسد.
گفت : چرا مى رسد، به خدا! پشتت را به درد مى آورم . سپس برخاست و چندان با تازيانه دستى خود ((دُرّه )) به وى زد كه بدنش را به خون آورد. آنگاه گفت : پولها را بياور.
ابوهريره گفت : آن را به حساب خدا منظور دار.
عمر گفت : اگر از راه حلال به دست آورده بودى و با ميل خود پرداخت مى كردى ،منظور مى داشتم ،ولى تو از نقطه دور((حجر))بحرين آمده اى ومى گويى : مردم اين اموال را براى تو مى آورده اند و مال خدا و مسلمانان نيست ؟! مادرت ((اميمه )) چون تو قاذوره اى را فقط براى چراندن الاغها زاييده است (535) .
سپس ابن عبد ربه مى گويد: در حديث ابوهريره است كه : وقتى عمر مرا از حكومت بحرين عزل كرد، گفت : اى دشمن خدا و دشمن كتاب خدا! اموال خدا را به سرقت بردى ؟ من گفتم : من دشمن خدا و كتاب او نيستم بلكه من دشمن دشمن تو هستم . و اموال خدا را هم به سرقت نبرده ام .
گفت : پس اين ده هزار دينار از كجا در نزد تو جمع شد؟
گفتم : اسبهايى است كه زاييده اند و هدايايى است كه برايم مى آوردند. و حقوقى است كه پس انداز كرده ام . ولى عمر آن را از من گرفت . وقتى نماز صبح خواندم براى اميرالمؤ منين (عمر) طلب مغفرت كردم ...
ابن ابى الحديد در آنجا كه قسمتى از روش عمر را نقل مى كند(536) آورده است . ابن سعد(537) از طريق محمدبن سيرين روايت مى كند كه ابوهريره گفت : عمر به من گفت : اى دشمن خدا و كتاب خدا! آيا مال خدا را به سرقت بردى ؟
ابن حجر عسقلانى نيز در شرح حال ابوهريره ، از كتاب ((اصابه )) نيز اين حديث را آورده است و مى گويد: عملى كه عمر نسبت به وى نشان داد در نظر عموم علما، بر خلاف حقيقت ثابتى است كه همه آن را قبول دارند. و از اينكه چندان ابو هريره را زد تا مالش را گرفت و عزلش كرد، نكوهش كرده است .

534- عقد الفريد، ج 1، باب : فيما يأ خذ السلطان من الحزم والعزم

535- اين سخن خليفه يكى از بدترين نوع فحشهاست !

536- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 104 (ط مصر)

537- طبقات ابن سعد، ج 4، ص 90 (در ترجمه ابوهريره ).

شدت عمل نسبت به جبلة بن ايهم

58 - شدت عمل نسبت به جبلة بن ايهم
موضوع از اين قرار بود كه پانصد نفر از سواران قبيله ((عك وجفنه )) در حالى كه قيافه عربى آنها آشكار و لباسهايشان با تارهاى طلا و نقره مليله (529) دوزى شده و ((جبله )) (پادشاه عرب زبان غسانى اردن ) پيشاپيش آنها بود و تاجى مكلل (530) به گوهرهاى قيمتى مادرش ‍ ماريه ، به سر داشت ، وارد مدينه شدند و همگى اسلام آوردند.
مسلمانان نيز از اسلام آوردن اينان و مسلمان شدن افرادى كه در پشت سر، جزء پيروان آنها بودند، فوق العاده خوشحال شدند. جبله ، در موسم حج همان سال ، با پيروانش همراه خليفه به حج رفت . در همان حال كه جبله ، مشغول طواف بود، مردى از قبيله فزاره روى حوله اى كه او به خود پيچيده بود پا گذاشت و حوله باز شد. جبله يك سيلى به صورت او زد.
مرد فزارى شكايت به عمر برد و عمر حكم كرد كه يا جبله حاضر شود مرد فزارى هم يك سيلى به او بزند، يا او را از خود راضى كند. چندان كار را بر او سخت گرفت كه جبله از منصرف ساختن عمر و مرد فزارى مأ يوس شد.
شب هنگام جبله با همراهانش گريخت و روى به قسطنطنيه نهاد وعلى رغم فشار و سختگيرى عمر، همگى مرتد شدند و مجدداً به كيش نصارا برگشتند. هرقل (هراكيلوس ) امپراطور روم نيز مقدم آنها را گرامى داشت و بيش از آنچه انتظار داشتند در رعايت حال و تجليل آنها كوشيد(531) . با اين وصف ((جبله )) به علت از دست دادن دين اسلام ، مى گريست ! و در اين باره گفته است :
يعنى : ((اشراف بخاطر يك سيلى ، نصرانى شدند. اگر من صبر كرده بودم ، از آن ضررى نمى ديدم آنچه مرا باز داشت ، لجبازى و نخوت من بود. بدان وسيله چشم سالمم را به كورى فروختم . كاش ! مادرم مرا نزاده بود و كاش ! من برمى گشتم به سوى حرفى كه عمر زد. كاش ! من ناراحتيهاى حجاز را تحمل مى كردم و در ميان قبيله ربيعة يا مضر، اسير بودم ))(532) .
مؤ لّف :
كاش ! خليفه اين امير عرب و همراهان او را نمى آزرد و به هر وسيله كه بود و در امكان داشت ، رضايت مرد فزارى را به دست مى آورد، ولى عمر كجا و اين كارها كجا!
او مى خواست در اولين لغزشى كه از جبله سر مى زد، بينى پر عزت او را به خاك بمالد و از اوج عزت ، به حضيض ذلت بكشاند. اين روش عمر با هر فرد با شخصيت و بزرگزادى بود. چنانكه افراد مطلع و متتبع در حالات او به خوبى اطلاع دارند و او را مى شناسند، چقدر فرق است بين معامله اى كه وى با مغيرة بن شعبه نمود و حد زناى محصنه را از او برطرف ساخت ، و برخوردى كه با خالدبن وليد (بزرگزاده قبيله بنى مخزوم - مترجم ) داشت كه در آنجا اصرار ورزيد خالد را سنگسار كنند، و اگر ابوبكر مانع نبود، سنگسار شده بود. چنانكه قبلاً ذكر شد.
علت اين بود كه نيروى شخصى خالد و بزرگ شمردن خود ، باعث سختگيرى عمر نسبت به او شد، همانطور كه شخصيت جبله و عزت نفس ‍ وى ايجاب كرد كه با او آن رفتار را داشته باشد. به عكس مغيرة بن شعبه ! زيرا او با همه سياستمدارى و مكر و حيله اى كه داشت ، بيش از سايه اش ‍ در اختيار عمر بود، به طورى كه خود را از كفش او پست تر مى دانست ، به همين جهت او را با همه فسق و فجورش براى خود حفظ كرد و رها گذاشت .
سياست عمر اين افتضا را داشت كه نسبت به افراد با شخصيت ، مانند جبله و خالد، سختگيرى نشان دهد. وگاهى اين سختگيرى را نسبت به كسان آنها يا متعلقان شخص ، عملى مى ساخت تا آنها را خوار و ذليل كند. چنانكه با پسرش عبدالرحمن ، ام فروه خواهر ابوبكر، جعده سلمى ، ضبيع تميمى ، نصر بن حجاج ، ابو ذؤ يب پسر عمويش و ابو هريره بدبخت و امثال آنها چنين كرد.
عمر، توجه مخصوصى داشت كه خوردنى ، نوشيدنى ، مسكن و مركبش ، ساده و در برابر شهوات ، خويشتندار و نسبت به لذات ، امساك داشته باشد. و آنچه به دست مى آيد به مردم عطا كند و خود و خانواده اش ‍ چيزى از آن برندارد و به بيت المال بيفزايد و نسبت به حساب حكمرانان ، طريق حزم و احتياط را از دست ندهد.
و از اين قبيل امورى كه ملت را با خود راه مى برد؛ به طورى كه زبانها لال و دهانها بسته شد. هيچيك از عمال و مأ مورانش از سختگيرى و شدت عمل وى سالم نماندند جز معاوية بن ابى سفيان ، با اينكه ميان آنها از لحاظ مشرب و سيرت ، تفاوت فراوانى وجود داشت ؛ زيرا مى بينيم هيچگاه عمر از معاويه باز خواست نكرد و هرگز مورد مؤ اخذه اش قرار نداد، بلكه او را رها كرد كه هر چه مى خواهد انجام دهد. و به وى گفت : ((نه امرى به تو مى كنم و نه از چيزى بر حذر مى دارم ))!(533) . هر كس عمر را شناخته است مى داند كه چرا نسبت به معاويه اين همه گذشت داشت !!

529- ((مليله )): رشته هاى باريك زر و سيم كه با آنها روى يقه يا آستين يا دامن لباس نقش و نگار و زر دوزى مى كنند. نقش و نگارى كه با رشته هاى زر و سيم ، در روى پارچه ، دوخته باشند (فرهنگ عميد).

530- ((مكلل )): اكليل پوشيده و آراسته شده ، تاج بر سر نهاده شده ، زيور داده شده (همان مأ خذ).

531- ابن عبد ربه ، ورود هيأ ت جبله را در جلد اول كتاب ((عقد الفريد)) صفحه 187 به تفصيل آورده است . و در جلد اول كتاب ((الدروس العربيه )) - كه براى مدارس متوسطه نوشته اند - صفحه 62 نيز به نقل از اغانى ابوالفرج اصفهانى آمده است .

532- تنصرت الاشراف من اجل لطمة

و ما كان فيها لو صبرت لها ضرر

تكنفنى منها لجاج و نخوة

وبعت لها العين الصحيحة بالعور

فياليت امّى لم تلدنى و ليتنى

رجعت الى القول الذى قال لى عمر

و يا ليتنى ارعى المخاض بقفرة

و كنت اسيراً فى ربيعة او مضر

533- لا آمرك و لاانهاك !

تعطيل حد زنا بر مغيرة بن شعبه !

57 - تعطيل حد زنا بر مغيرة بن شعبه !
اين موضوع مربوط به زناى محصنه مغيرة بن شعبه با ام جميل دختر عمرو، زنى از قبيله قيس در ضمن داستانى است كه از مشهورترين داستانهاى تاريخى عرب است . سال هفده هجرى در هر تاريخى كه مورد بحث واقع شده است ، اين داستان را هم در بر دارد.
چهار نفر عمل مغيره را گواهى كردند؛ از جمله ((ابوبكره )) بود كه در شمار فضلاى صحابه و حاملان آثار نبوى است . و ((نافع بن حارث )) كه او نيز صحابى است ، و ((شبل بن معبد)).
گواهى اين سه نفر صريح و فصيح بود؛ آنها گفتند: ما ديديم كه آلت مغيره در آلت ام جميل مثل ميل در سرمه دان بود، و چون نفر چهارم ، يعنى ((زياد بن سميه )) آمد تا شهادت بدهد، خليفه به او فهماند كه نمى خواهد مغيره رسوا شود، سپس از وى پرسيد: چه ديدى ؟
زياد گفت : من منظره اى ديدم و صداى نفسى شنيدم و ديدم كه ناف بر ناف هم نهاده اند!
عمر گفت : آيا ديدى كه مانند ميل در سرمه دان ، داخل و خارج مى شد؟
زياد گفت : نه ، ولى ديدم كه پاهاى ((ام جميل )) بالاست ! و تخمهاى مغيره ميان رانهاى او مى گردد! حركات سختى را مشاهده كردم و صداى بلندى را شنيدم .
عمر پرسيد: ولى ديدى كه مانند ميل در سرمه دان مى آورد و مى برد؟!
گفت : نه ! عمر گفت : اللّه اكبر! اى مغيره ! برخيز و شهود سه گانه را كه بر ضد تو شهادت دادند، حد بزن . مغيره هم برخاست و هر سه شاهد عادل را حد زد!!
اينك تفصيل اين داستان را از ((وفيات الاعيان ))، تاريخ قاضى ابن خلكان بشنويد. او مى نويسد: ((اما حديث مغيرة بن شعبه و شهادتى كه بر ضد او داده شد. اين بود كه عمر بن خطاب - رضى اللّه عنه - او را حكمران بصره نموده بود. مغيره ، هنگام ظهر از دارالاماره خارج مى شد. ابوبكره او را مى ديد و مى گفت : امير كجا مى رود؟
مغيره مى گفت : دنبال كارى !
ابوبكره مى گفت : بايد ديگران به ملاقات امير بيايند نه امير خود دنبال كارى برود!
مغيره به سراغ زنى به نام ((ام جميل )) دختر عمرو مى رفت وهمسر حجاج بن عتيك بن حارث بن وهب جشمى . سپس نسب زن را نقل مى كند و پس از آن مى گويد: از ابوبكره روايت است وقتى وى با برادرانش نافع ، زياد و شبل فرزندان سميه (521) (كه همگى برادران مادرى بودند) در غرفه اش نشسته بود، غرفه ام جميل نيز در همسايگى و مقابل غرفه او بود، در آن وقت باد درب غرفه ام جميل را گشود و هر چهار برادر، نظرشان به مغيره افتاد كه به هيئت جماع با ام جميل در آويخته است .
ابوبكره گفت : مصيبتى است كه بدان مبتلا شديد . پس حال كه ديديد، درست ببينيد تا بتوانيد آن را ثابت كنيد.
ابوبكره از بالاى خانه ، پايين آمد و دم درب نشست تا مغيره خارج شد. ابوبكره به وى گفت : ما ديديم چه مى كردى بهتر اين است كه از حكومت بر ما استعفا دهى و عزل شوى !
ولى مغيره اعتنا نكرد و رفت تا با مردم نماز ظهر بگذارد! ابوبكره نيز با او رفت .
ابوبكره در مسجد گفت : نه به خدا! نبايد با ما نماز بگزارى بعد از آنچه از تو ديديم .
مردم گفتند: بگذار نماز بگزارد؛ زيرا او حكمران است ، شما مى توانيد آنچه را ديده ايد به خليفه عمر(رض ) گزارش دهيد.
آنها نيز موضوع را طى نامه اى به عمر اطلاع دادند. عمر هم دستور داد كه تمام شهود و مغيره به مدينه بروند. وقتى همه وارد مدينه شدند و نزد عمر رفتند. عمر نشست و دستور داد تا شهود و مغيره حاضر شوند.
نخست ابوبكره پيش رفت و شهادت داد. عمر گفت : او را در ميان رانهاى ام جميل ديدى . گفت : آرى ! به خدا قسم ! مثل اين است كه هم اكنون جاى آبله ها را در ران ام جميل مى بينم !
مغيره گفت : حق نداشتى نگاه كنى .
ابوبكره گفت : اگر ثابت كردم و تو رسوا شدى ، ناراحت نيستم .
عمر گفت : نه به خدا! اين كافى نيست ! مگر اينكه شهادت بدهى كه ديدى در آن فرو رفته است ؛ مانند فرو رفتن ميل در سرمه دان !
ابوبكره گفت : آرى ، اين گواهى را هم مى دهم كه چنين ديدم !!
عمر گفت : مغيره برو كه ربع بدنت رفت !
سپس عمر، شاهد دوم ((نافع )) را خواست و پرسيد به چه شهادت مى دهى ؟
گفت : به همان كه ابوبكره شهادت داد.
عمر گفت : نه بايد شهادت بدهى كه مانند ميل در سرمه دان در آن فرو رفته بود!
گفت : آرى ، شهادت مى دهم كه تا پر فرو رفته بود!!
عمر - رضى اللّه عنه - گفت : مغيره ! نصف بدنت رفت .
آنگاه سومى را خواست و از وى پرسيد: چه را گواهى مى كنى ؟
شبل بن سعيد گفت : آنچه را دو نفر همكارانم گواهى كردند.
عمر گفت : مغيره سه ربع بدنت رفت !
پس از آن نامه اى به زياد نوشت كه در آن موقع حضور نداشت و او را احضار كرد. زياد هم آمد. وقتى عمر او را ديد، در مسجد جايى به وى داد و سران مهاجرين و انصار را كنار او جا داد(522) . همين كه ديد زياد پيش مى آيد، گفت : من مردى را مى بينم كه خداوند با زبان او مردى از مهاجرين را رسوا نمى كند!(523) .
سپس سر برداشت و پرسيد: اى فضله حبارى (524) ! تو چه دارى ؟ گويند در اين وقت مغيره به زياد نزديك شد، ولى زياد ضرب المثل عربى را به ياد او آورد كه : ((لامجنأ لعطر بعد عروس ؛ يعنى : بعد از عروس ، ديگر نمى توان عطر را پوشاند)) كنايه از اينكه موضوع مسلم است و نمى شود آن را انكار كرد.
مغيره گفت : اى زياد! خدا و روز قيامت را به ياد بياور؛ زيرا خدا و پيغمبر و اميرالمؤ منين مرا مهدور الدم مى دانند(525) ، مگر اينكه تو آنچه را ديده اى ناديده بگيرى ووضعى را كه مشاهده كردى گواهى نكنى . به خدا قسم ! اگر تو بين شكم من و او بودى باز نمى ديدى كه ... من در او بود.
راوى گويد: اشك از چشم زياد جارى گشت و رنگ صورتش سرخ شد.
سپس گفت : يا اميرالمؤ منين ! (يعنى عمر) آنچه را به تفصيل سه شاهد قبلى ديده و گفته اند، در نزد من نيست ! من منظره اى ديدم و صداى نفسى بلند شنيدم و ديدم كه مغيره روى شكم ام جميل قرار گرفته است .
عمر - رضى اللّه عنه - گفت : ديدى كه مى آورد و مى برد؛ مانند ميل در سرمه دان ؟
گفت : نه ! گويند: زياد گفت : ديدم پاهاى ام جميل بالاست و تخمهاى مغيره ميان رانها او در حركت است . حركت شديدى ديدم و صداى بلند نفسى !(526) .
عمر (رض ) پرسيد: آيا ديدى كه مانند ميل سرمه دان ، داخل و خارج مى شد؟!
زياد گفت : نه ! عمر گفت : اللّه اكبر! اى مغيره برخيز و شهود را حد بزن ! مغيره نيز برخاست و هشتاد تازيانه به ابوبكره زد!! و با دو نفر ديگر نيز چنين كرد.
عمر از سخن زياد و برطرف شدن حد زناى مغيره دچار شگفتى شده بود.
ابوبكره بعد از آنكه حد خورد، گفت : شهادت مى دهم كه مغيره چنين عملى را مرتكب شد.
عمر خواست حد دومى را بر او جارى سازد، ولى على بن ابى طالب - عليه السّلام - فرمود: اگر او را حد بزنى دوستت مغيره را سنگسار مى كنم .
عمر از ابوبكره خواست توبه كند، ولى ابوبكره گفت : مى خواهى بدين وسيله بعدها شهادت مرا قبول كنى ؟
گفت : آرى .
ابوبكره گفت : ولى من تا زنده ام ديگر ميان دو نفر شهادت نخواهم داد!
وقتى تمام سه شاهد، حد خوردند، مغيره گفت : خدا را شكر كه شما را رسوا كرد.
عمر(رض ) گفت : خدا رسوا كند جايى كه تو را در آن ديدند!!
سپس ابن خلكان مى نويسد: عمر بن شيبه در كتاب ((اخبار بصره )) نوشته است : وقتى ابوبكره تازيانه خورد، مادرش گفت : گوسفندى را ذبح كنند و ابوبكره پوست آن را به كمر خود ببندد، و اين بخاطر ضربت شديدى بود كه به وى رسيد!
راوى گويد: عبدالرحمن بن ابى بكره ، حكايت مى كرد كه پدرش سوگند ياد كرد تا زنده است با زياد (برادرش ) سخن نگويد. وقتى ابوبكره خواست وفات كند، وصيت كرد كسى جز ابو برزه اسلمى بر وى نماز نخواند.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - ميان آنها پيمان برادرى بسته بود. وقتى اين خبر را به زياد دادند، به كوفه باز گشت . مغيرة بن شعبه نيز پاس ‍ زياد را داشت و عمل او را هيچگاه فراموش نكرد(527) .
ام جميل ، در موسم حج با عمر بن خطاب برخورد نمود، مغيره نيز در آنجا بود.
عمر به مغيره گفت : مغيره ! اين زن را مى شناسى ؟
مغيره گفت : آرى ، اين امّ كلثوم دختر على است !
عمر گفت : تجاهل مى كنى ؟ به خدا! ما شك نداشتيم كه ابوبكره راست مى گويد و ديدم كه تو مى ترسيدى سنگى از آسمان بر سرت فرود آيد!
و مى نويسد: شيخ ابو اسحاق شيرازى در اول باب تعداد شهود، در كتاب ((المهذب )) مى نويسد: سه نفر شهادت دادند كه مغيرة بن شعبه زنا كرده : ابوبكره ، نافع و شبل بن معبد. ولى زياد گفت : من سرين برهنه اى ديدم و نفسى كه بر مى آمد و دو پايى كه مانند دو گوش الاغ بود، و غير از اين چيزى نمى دانم . عمر هم سه نفر شهود را حد زد، و به مغيره حد نزد!!
سپس مى گويد: فقها درباره سخن على - رضى اللّه عنه - به عمر كه فرمود: اگر او را حد زدى دوستت مغيره را سنگسار مى كنم ، سخن گفته اند. ابو نصر بن صباغ گفته است : منظور على اين بوده است كه اگر شهادت دوم ابوبكره ، شهادت ديگرى حساب شود ، چهار شاهد تكميل مى شود و لازم مى آيد مغيره را سنگسار كرد. و اگر همان شهادت اول است كه او را حد زدى واللّه اعلم . (پايان سخن قاضى ابن خلكان راجع به اين واقعه اسف انگيز)(528) .

521- اينها از يك مادر و پدران متعدد بودند. و جز زياد (پدر عبيداللّه زياد) كه وضع نامناسبى داشت ، بقيه برادران ، افراد سرشناس و مردان محترم و عدول امت بودند (مترجم ).

522- رشوه اى از اين مهمتر؟ (مترجم ).

523- آرى اين هم رشوه مهمتر! (مترجم ).

524- حبارى : اى هوبره و هوبره پرنده اى است وحشى و حلال گوشت . بزرگتر از مرغ خانگى و داراى گردنى دراز و بالهاى زرد رنگ و خالدار (مى باشد) به عربى ((حبارى )) مى گويند . و در بلاهت به او مثل مى زنند. در فارسى ، ابره و تو دره و جرز و چرز و جرد هم گفته شده (است ) او را براى گوشتش شكار مى كنند. (فرهنگ عميد، در المنجد نيز قريب به همين معنا آمده است - مترجم ).

525- چون زناى محصنه و با زن شوهردار بود و مى بايد مغيره سنگسار شود كه نشد (مترجم ).

526- ديگر چيزى مانده بود؟ (مترجم ).

527- اين مغيرة بن شعبه كه خليفه اين قدر درباره عمل شنيع او سختگيرى مى كند، يكى از چهار سياستمدار معروف عرب است ، سه نفر ديگر: معاويه ، عمرو عاص و همين زياد است كه اين محكمه فرمايشى ومجلس مسخره را به نفع حكومت وقت به طرز ماهرانه اى عوض گ گ كرد. مغيره دو بار به حكومت كوفه ، مركز عراق رسيد. و يكى از سردمداران حكومت خلفا و شخص معاويه و از بازيگران كار كشته آشكار و نهان سياست صدر اسلام بود.

مورخين درباره او نوشته اند: ((اَزْنى ثقيف )) يعنى : زناكارترين مردان قبيله ثقيف بود. حلبى در جلد2 سيره خود، ص 699 مى نويسد: او با سيصد تا هزار زن همبستر شد! كه فقط هشتاد نفر آنها شوهردار بودند! با اين وصف ، عمر چنان رعايت حال او را مى نمايد كه گويى فرشته اى را مى خواهد محاكمه كند. ضمناً بايد گفت كه به گفته حلبى و ديگران ، مغيرة بن شعبه نخستين كسى است كه به عمر ((اميرالمؤ منين )) گفت !! (مترجم ).

528- ر. ك : وفيات الاعيان ، ج 2 (شرح حال يزيد بن زياد حميرى ). مستدرك ، ج 3، ص 448. حاكم نيشابورى اين قضيه را در مستدرك ، ج 3، ص 448 نقل نموده و حديث آن را صحيح دانسته است . و تلخيص مستدرك ذهبى . تمام مورخينى كه حوادث سال هفده هجرى را نگاشته اند، در ترجمه مغيره ، ابوبكره ، نافع و شبل بن معبد، آن را يادآور شده اند.

اقامه حد زنايى كه ثابت نشد

56 - اقامه حد زنايى كه ثابت نشد
محمد بن سعد(518) به سند معتبر روايت مى كند كه : پيكى نزد عمر آمد و تركش خود را سرازير كرد و صحيفه اى در آورد و به عمر داد. عمر آن را گرفت و به قرائت آن مشغول شد. اين صحيفه مشتمل بر چند شعر بود - كه از تجاوز مردى به نام ((جعده )) از قبيله ((سليم )) نسبت به زنان جوانى از قبايل عرب كه آنها را نزد خود نگاه داشته بود تا بتواند از آنها كام بگيرد - حكايت مى كرد(519) .
وقتى عمر آن مكتوب را خواند، گفت : ((جعده )) را بياوريد. و چون آمد دستور داد او را در بند كنند، سپس صد تازيانه بزنند. آنگاه امر كرد مواظب باشند وى بر زنى كه شوهرش در خانه نيست سر نزند.
مؤ لف :
علتى براى جارى ساختن حد به استناد اين اشعار وجود نداشت ؛ زيرا نه گوينده آن معلوم بود و نه فرستنده آن . علاوه چيزى جز سختگيرى خليفه درباره جعده كه نسبت به زنان جوان قبايل بنى سعد بن بكر و اسلم ، جهينه ، و غفار، از حد گذرانده بود، در بر نداشت .
در اين اشعار مى گويد: جعده آنها را مى خواست و باز داشت مى كرد تا بتواند از آنها كام بگيرد و به مرور كه نزد وى مى مانند حجب و حياشان فرو ريزد. اين مضمون اشعار است كه به جعده نسبت داده شده است ، و شرعاً هم ثابت نشده است . تازه اگر هم شرعاً ثابت شود، مجرد آن نوشته و شعر، موجب حد نمى گردد. بله بايد او را زير نظر گرفت و تعزير كرد. شايد خليفه خواسته بود چنين كند! ولى اين كجا وعملى كه در برابر زناى مغيرة بن شعبه نشان داد كجا؟(520) .

518- طبقات ، ج 3، ص 205 (در شرح حال عمر)

519- الا ابلغ ابا حفص رسولا

فداً لك من اخى ثقة ازارى

قلائصنا هداك اللّه أ نا

شغلنا عنكم زمن الحصار

فلا قلص وجدن معقلات

قفا سلع بمختلف البحار

قلائص من بنى سعد بن بكر

و اسلم او جهينة او غفار

يعقلهنّ جعدة من سليم

معيداً يبتغى سقط العذار

520- ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟ (مترجم ).

عمر و اخذ ديه نامشروع !

55 - عمر و اخذ ديه نامشروع !
گروهى از مردم يمن براى اختلافى كه داشتند، بر ابو خراش هذلى صحابى وارد شدند كه مردى شاعر بود. ابو خراش ، مشك خود را برداشت و شبانه رفت تا براى پذيرايى از آنها آب بياورد. مشك را پر از آب كرد و حركت نمود، ولى قبل از آنكه به آنها برسد، مارى او را گزيد. ناچار بسرعت آمد و آب را به آنها داد و گفت : گوسفندتان را طبخ كنيد و بخوريد و به آنها نگفت كه مار او را گزيده است .
آنها نيز گوسفند را طبخ كردند و خوردند، صبح هنگام ديدند ابو خراش ‍ در حال مرگ است . آنها نيز او را دفن كردند و رفتند. ابو خراش در حال جان دادن ضمن اشعارى ، موضوع را گفت كه شب گذشته مار او را گزيده است و از درد آن است كه از دنيا مى رود:
لقد اهلكت حيّة بطن وادٍ
على الاخوان ساقاً ذات فضل
فما تركت عدواً بين بصرى
الى صنعاء يطلبه بذهل

وقتى خبر مرگ او به عمر رسيد، سخت خشمگين شد وگفت :اگر نه اين بود كه مى ترسيدم سنت جارى شود، دستور مى دادم كه هيچ يمنى را پذيرايى نكنند! و آن را به سراسر دنياى اسلام بخشنامه مى كردم ! سپس ‍ به حكمران خود در يمن نوشت كه آن چند نفر را كه بر ابوخراش وارد شدند دستگير كند و ديه وى را از آنها بگيرد، وآنها را براى جبران عملشان ، مورد مؤ اخذه وشكنجه قرار دهد!!(517) .

517- اين قضيه را ابن عبدالبرّ در شرح حال ابو خراش هذلى در كتاب ((استيعاب )) و دميرى در ماده ((حيه )) در حيات الحيوان آورده اند.

تبديل و تغيير حد شرعى توسط عمر!

54 - تبديل و تغيير حد شرعى توسط عمر!
موضوع اين بود كه غلامان حاطب بن بلتعه در سرقت شتر ماده اى ، از مردى از قبيله مُرينه ، شركت داشتند. سارقين را نزد عمر آوردند و همگى اقرار كردند. عمر نيز به ((كثير بن صلت )) دستور داد دست آنها را قطع كند، ولى وقتى اين دستور را صادر كرد، پسر ارباب آنها عبدالرحمن بن حاطب را خواست و گفت : به خدا قسم ! اگر نه بخاطر اين بود كه شما از وجود اينان نفع مى بريد و به آنها گرسنگى مى دهيد، دستور مى دادم دستهاى آنها را قطع كنند. به خدا! اگر اين كار را نكردم ، در عوض ، غرامتى از تو مى گيرم كه تو را به درد آورد...(515) .
مؤ لّف :
شايد عمل عمر كه حد را از غلامان حاطب ، بر طرف ساخت ، علتى داشته باشد ؛ چون ممكن است اين سرقت از روى ناچارى باشد كه خداوند مى فرمايد: ((فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَلا اِثْمَ عَليهِ(516) ؛ يعنى : هر كس بدون سركشى و تجاوز، ناچار به كارى شود، گناهى بر او نيست )). و اينان براى سدّ جوع ، اين كار را كرده باشند.
ولى آنها اقرار به دزدى خود كردند و اين عمل بر آنها ثابت شد و نگفتند كه ضرورت آنها را ناچار به آن ساخته است . اگر فرضاً آنها دعوى آن را مى كردند، لازم بود كه حاكم از آنها دليلى براى اثبات مدّعاى خود بخواهد، ولى اين كار را از عمر نديديم جز اينكه مى بينيم عمر آنها را مورد محبت قرار داد، در حالى كه كار را بر پسر حاطب راجع به غرامت سخت گرفت . ما نمى دانيم عمر از كجا دانست كه خانواده حاطب آنها را به اين گرسنگى كشيده اند؟!

515- مراجعه كنيد به كتاب اعلام الموقعين ، جلد سوم ، صفحه 33 وبعد از آن ، احمد امين نيز اين داستان را از آن كتاب ، در صفحه 287 ((فجر الاسلام )) نقل كرده است . ابن حجر نيز در قسم دوم ((اصابه )) در شرح حال عبدالرحمن بن حاطب ، اشاره به آن نموده ومى گويد: او با عمر داستانى دارد!

516- سوره بقره ، آيه 173.

 

بدعت عمر در تعيين مهر براى زنان !

53 - بدعت عمر در تعيين مهر براى زنان !
مهر زنان واجب است از چيزهايى باشد كه مرد مسلمان آن را در تملّك دارد؛ خواه موجود يا قرض يا منفعت باشد. مقدار آن هم مربوط به زن و شوهر است كه بر آن تراضى داشته باشند. زياد باشد يا اندك ، در صورتى كه كمى آن ، آن را از ماليت ساقط نكند؛ مانند يك دانه گندم . بله مستحب است كه در كثرت ، از پانصد درهم تجاوز نكند.
عمر تصميم گرفت كه از زياده روى در مهرها جلوگيرى به عمل آورد تا امر ازدواج - كه تكثير نسل بر پايه آن استوار است - تسهيل شود و جوانان از ارتكاب حرام مصون گردند؛ چون پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرموده بود: ((هر كس ازدواج كند، يك سوم دين خود را نگاه داشته است )).
به همين منظور، روزى در منبر ايستاد وگفت : به من خبر نرسد كه مهر زنى از ميزان مهر زنان پيغمبر بالاتر رفته باشد؛ چون در غير اين صورت ، زيادى را بر مى گردانم . زنى برخاست و گفت : چنين حقى را خدا به تو نداده است . خداوند مى فرمايد: ((اگر خواستيد زنى را رها كرده و به جاى او زنى ديگر بگيريد و مال بسيارى را مهر او كرده ايد، البته نبايد چيزى از مهر او باز گيريد. آيا به وسيله تهمت زدن به زن ، مهر او را مى گيريد؟ و اين گناهى بزرگ و زشتى اين كار، آشكار است و چگونه مهر آنان را خواهيد گرفت در صورتى كه هر كس به حقّ رسيده (مرد به لذت و آسايش و زن به نفقه و مهر خود) در همچنين زنان ، مهر را در مقابل عقد زوجيّت و عهد محكم حقّ از شما گرفته اند))(510) .
با شنيدن اين آيه و سخن آن زن ، عمر از حكم خود برگشت و گفت : آيا تعجّب نمى كنيد از پيشوايى كه اشتباه كرد و زنى كه راه صواب پيمود، و مبارزه كرد با پيشواى شما و بر او پيروز شد؟!(511) .
و در روايت ديگر گفت : هر كسى از عمر داناتر است ، شما مردان اين حرف را از من شنيديد و به من ايراد نگرفتيد تا زنى كه از زنان شما فهميده تر نيست ، به من ايراد بگيرد(512) .
در روايت ديگر است كه : ((زنى برخاست و گفت : اى پسر خطاب ! خدا اين حق را به ما مى دهد و تو از ما منع مى كنى ؟ سپس اين آيه را خواند. عمر هم گفت : همه كس از عمر داناتر است ، آنگاه از حكم خود برگشت )).
اين روايت را فخر رازى در تفسير آيه ، نقل كرده است (513) . فخر رازى در آنجا دو لغزش قلمى و عقلى دارد؛ زيرا مى گويد: در نظر من آيه ، دلالتى بر پرداختن مهر زنان ندارد!... تا آخر سخنش كه مى خواهد در دفاع از عمر، استدلال آن زن را تخطئه كند!
ولى فخر رازى در اين كار خود، بدون توجه ، بلاهت سرشت خود را آشكار ساخته است . اهل مطالعه به سخن وى مراجعه كنند تا از سفاهت وى دچار شگفتى شوند!
ابوالفرج ابن جوزى ، در تاريخ عمر بن خطاب ، صفحه 150، حديثى از عبداللّه بن مصعب و ديگرى از ابن اجدع هست كه متضمن خطاب عمر در نهى وى از زياده روى در مهرهاى زنان است ، و ايراد زن مزبور بر وى ، كه منجر به عدول عمر از رأ ى خود و اعتراف به خطاى خويش و تصديق زن گرديد.
مؤ لف :
علماى اهل سنّت ! اين واقعه و امثال آن را دليل انصاف و اعتراف عمر گرفته اند؛ چه بسيار داستانهايى كه عمر با مردان و زنان و خاص و عام از اين قبيل داشته است و همه را حضرات به حساب انصاف و اعتراف وى گذاشته اند!! وقتى كارى يا گفتارى شگفت مى ديد، سخت دچار تعجب مى شد و چه بسا كه نشاط مى يافت . چنانكه با پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نيز از اين داستانها داشت .
بخارى از ابو موسى اشعرى روايت مى كند كه گفت : چيزهايى از پيغمبر پرسيدند كه حضرت را ناراحت كرد. چون از امور نامعقول و دون شأ ن پيغمبران بود. وقتى در سؤ ال خود اصرار ورزيدند، حضرت به واسطه سختگيرى آنها در سؤ ال و گفتگوى آنها در چيزى كه نيازى به آن نداشتند، خشمگين شد.
سپس به مردم فرمود: خوب سؤ ال كنيد! خواست آنها را ادب كند؛ چون ملاحظه فرمود كه از سؤ ال خود شرمنده شدند، ناچار از روى لطف و تفقد فرمود: بپرسيد!
در اين هنگام مردى به نام عبداللّه بن حذافه سؤ ال كرد، يا رسول اللّه ! پدر من كيست ؟
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: پدرت حذافه است .
ديگرى به نام سعدبن سالم برخاست وگفت : يا رسول اللّه ! پدر من كيست ؟
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: پدر تو سالم غلام ابو شيبه است .
علت سؤ ال اين بود كه مردم در نسب اين دو نفر شك مى كردند، وقتى عمر ديد پيغمبر خشمگين شد گفت : يا رسول اللّه ! ما از آنچه تو را به غضب مى آورد در پيشگاه خداوند توبه مى كنيم . ولى از اينكه حذافه را پدر عبداللّه و سالم را پدر سعد دانست ، خوشحال شد؟!(514) .
نيز در صحيح بخارى است كه انس به مالك گفت : عبداللّه بن حذافه از پيغمبر پرسيد: پدر من كيست ؟
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: پدرت حذافه است .
و در صحيح مسلم روايت مى كند كه پدر عبداللّه را كس ديگرى مى دانستند. وقتى مادرش شنيد كه وى چنين سؤ الى از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نموده ، گفت : نشنيدم پسرى عاق تر از تو باشد. آيا خيال كردى مادرت از آن كارها كه زنهاى جاهليت كرده اند مرتكب شده و خواستى او را در نظر مردم رسوا كنى ؟
عمر كه در اين هنگام روى دو پا نشسته بود، نزد پيغمبر برخاست و با كمال شگفتى در تصديق پيغمبر نسبت به مادر عبداللّه گفت : راضى شديم كه خدا، خداى يگانه و دين ما، دين اسلام و محمّد پيغمبر ما باشد. عمر اين را در حالى گفت كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - بر روى بسيارى از اعمال زنان عهد جاهليت پرده كشيد كه به وسيله اسلام بخشوده شدند؛ چون اسلام اعمال ماقبل خود را مى پوشاند، و همه را ناديده مى گيرد.
اين حديث در صحيح بخارى در باب : ((كسى كه در مقابل پيشوا يا محدث ، روى دو پاى خود بنشيند)) و قبل از آن هم حديث ابو موسى اشعرى در صحيح بخارى ، جلد اوّل ، اواخر كتاب العلم ، صفحه 19 موجود است .

 

510- ((وَ اِنْ اَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوجٍ مَكانَ زَوْجٍ وَ آتَيْتُمْ اِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً اءَتَاْخُذُونَهُ بُهْتاناً وَ اِثْماً مُبيناً وَ كَيْفَ تَاءْخُذُونَهُ وَ قَدْ اَفْضى بَعضُكُمْ اِلى بَعْضٍ وَآخَذْنَ مِنْكُمْ ميثاقاً غَليظاً)) (سوره نساء، آيه 20 - 21).

511- به همين الفاظ بسيارى از حافظان آثار و ناقلان اخبار آن را روايت كرده اند. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، جلد سوم ، ص 96 آن را به طور ارسال مسلم نقل كرده است .

512- زمخشرى در كشّاف در تفسير آيه مورد بحث ((وَ آتَيْتُم اِحْداهُنَّ قِنْطاراً)) آن را نقل كرده است .

513- تفسير كبير، ج 3، ص 175.

514- و خواننده بايد توجه بيشترى به اين دو حديث كند (مترجم ).

 

تجسّس عمر

52 - تجسّس عمر
خداوند متعال مى فرمايد: ((اى اهل ايمان ! دورى گزينيد از بسيارى از گمانها؛ زيرا بعضى از گمانها گناه است . تجسّس و غيبت يكديگر ننماييد. آيا دوست داريد گوشت مرده برادرتان را بخوريد و ناراحت شويد؟ از خدا بترسيد كه خدا توبه را مى پذيرد و مهربان است ))(504) .
در حديث صحيح از رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - آمده است كه : ((گمان بد مبريد؛ زيرا گمان بد از هر گفتارى ، دروغتر است ، تجسّس و جستجو نكنيد، گرانفروشى ننماييد و حسد نبريد، دشمنى ايجاد نكنيد، كينه توزى ننماييد، با بندگان خدا برادر باشيد...!)).
ولى عمر در ايام خلافتش چنان ديد كه تجسس و جستجو در كار و خانه هاى مردم به نفع است و به صلاح دولت مى باشد، ازين رو شبها شبگردى مى كرد و روزها تجسّس مى نمود!
در يكى از شبها كه در كوچه هاى مدينه گشت مى زد، صداى آواز مردى را از درون خانه اش شنيد، ناگهان از ديوار بالا رفت ! و پايين آمد! و به نزد او رفت . عمر ديد زنى و ظرفى از شراب نزد اوست . گفت : اى دشمن خدا! پنداشتى كه خداوند تو را با اين معصيت مى پوشاند؟
آن مرد گفت : درباره من شتاب مكن ! اگر من يك خطا كردم ، اما تو سه خطا نمودى !
اوّلاً: خداوند مى فرمايد: ((وَلاتَجَسَّسوا؛ يعنى : جستجو نكنيد))، ولى تو تجسّس نمودى ! وثانياً: خداوند مى فرمايد: ((وَاءْتُوا الْبُيوتَ مِنْ اَبْوابِها؛ يعنى : از درهاى خانه ها وارد خانه شويد))، ولى تو از ديوار بالا آمدى ! وثالثاً: مى فرمايد: ((اِذا دَخَلْتُم بُيُوتاً فَسَلِّمُوا عَلى اَهْلِها؛ يعنى : وقتى وارد خانه ها شديد به اهل خانه سلام كنيد))، ولى تو سلام نكردى .
عمر گفت : آيا كار خوبى تا به حال انجام داده اى تا تو را مورد عفو قرار دهم ؟
گفت : آرى . عمر هم او را بخشيد و از خانه خارج شد!(505) .
از سدى روايت است كه گويد: شبى عمربن خطاب به اتفاق عبداللّه مسعود از خانه خارج شد، نورى ديد و آن را دنبال كرد، تا وارد خانه شد. ديد چراغى در خانه است . به تنهايى وارد خانه شد و ابن مسعود را رها كرد. عمر ديد پيرمردى نشسته و شرابى در پيش دارد و زنى براى او آواز مى خواند. مرد متوجه نشد تا اينكه عمر سر رسيد.
عمر گفت : منظره اى از اين وقيحتر نديده ام كه پيرمردى كه پايش لب گور و منتظر مرگ است ، چنين عملى داشته باشد.
پيرمرد سر برداشت و گفت : بله ، ولى كار تو زشت تر از عملى است كه از من ديدى ؛ زيرا تو جستجو نمودى و حال آنكه خداوند از جستجو منع كرده است و بدون اجازه وارد خانه شدى .
عمر گفت : راست گفتى ، سپس در حالى كه آستينش را به دندان گرفته بود و مى گريست از خانه بيرون رفت و گفت : مادر عمر به عزايش ‍ بنشيند!!
مدتى پيرمرد در مجلس عمر حضور نيافت ، ولى بعد آمد و تقريباً به طور پنهانى در گوشه اى از آخر مجلس نشست . عمر او را ديد و گفت : آن پيرمرد را بياوريد.
به او گفتند: خليفه تو را مى خواند. او برخاست و در حالى كه احتمال تأ ديب خود از جانب عمر را مى داد پيش آمد.
عمر گفت : نزديك بيا، چندان جلو آميد كه به نزديك وى رسيد. باز گفت نزديكتر تا گوش به گوش هم قرار گرفتند. عمر گفت : به خدا قسم آنچه را از تو ديدم به كسى حتى به ابن مسعود كه با من بود نگفتم (506) .
شعبى مى گويد : عمر مردى از ياران خود را گم كرد . به عبدالرحمن بن عوف گفت با من بيا تا به منزل فلانى برويم ببينيم آنجا نيست ؟ وقتى به خانه اش آمدند ديدند درب خانه اش باز است و او نشسته و همسرش در ظرف نوشيدنى مى ريزد و به او مى نوشاند.
عمر به عبدالرحمن گفت : شرابخورى است كه او را از ما باز داشته است .
عبدالرحمن گفت : تو چه مى دانى در ظرف چيست ؟
عمر گفت : مى ترسى كه كار من تجسّس باشد و ممنوع ؟
عبدالرحمن گفت : آرى ، تجسس است .
عمر گفت : توبه اين كار چيست ؟
عبدالرحمن گفت : آنچه را از وى ديدى به كسى نگويى ...!!(507) .
مسور بن مخرمة از عبدالرحمن بن عوف روايت مى كند كه شبى وى با عمر بن خطاب در مدينه شبگردى مى كرد، در آن اثنا كه آنها مى گشتند، در خانه اى چراغى را روشن ديدند، به سراغ آن رفتند. وقتى نزديك شدند، ديدند درب بسته است و جماعتى در خانه صداهاى بلند و نامربوط دارند.
عمر دست عبدالرحمن را گرفت و گفت : اين خانه ربيعة بن اميّة است . و آنها هم اكنون شراب مى نوشند، چه بايد كرد؟
عبدالرحمن گفت : چنان مى بينم كه ما در جايى آمده ايم كه خدا منع كرده است ؛ زيرا تجسّس نموديم . عمر هم از آنجا رفت و آنها را به حال خود گذاشت !!(508) .
طاووس يمانى مى گويد: عمر شبى بيرون رفت ، و از خانه اى گذشت كه جماعتى مشغول شرب خمر بودند. عمر صدا زد: فسق ، فسق ؟!
يكى از درون خانه صدا زد: خدا تو را از اين كار منع كرده است . عمر هم برگشت و آنها را به حال خود گذاشت !
ابو قلابه مى گويد: به عمر اطلاع دادند كه ابو محجن ثقفى با دوستانش در خانه اش مشغول ميگسارى است . عمر آمد و وارد خانه او شد.
ابو محجن گفت : يا أ ميرالمؤ منين ! اين كار براى تو جايز نبود، چون خداوند تو را از تجسّس بر حذر داشته است .
عمر از زيد بن ثابت و عبدالرحمن بن ارقم سؤ ال كرد، آنها گفتند: يا اميرالمؤ منين ! او راست مى گويد. عمر هم خارج شد و او را رها كرد!(509) .
مؤ لف :
هر كس در رواياتى كه راجع به تجسّس عمر در كار و خانه مردم داشته ، دقت كند مى بيند كه عمر چقدر به اين كار اهميت مى داده و سعى در انجام آن داشته است .
عمر گمان مى كرده است كه حدود شرعى با خطا و اشتباه حاكم در راه اثبات آن ، بخشوده مى شود، به همين جهت ، حدى بر اين مجرمين صادر نكرد، بلكه به هيچكدام آنها آزارى نرساند! ما نمى دانيم چگونه خليفه راضى بود كه تجسّس او اثرى جز جرى ساختن مجرمين در جرمشان و سركشى بيشتر آن نداشته باشد؟ آن هم بعد از آنكه ديدند پيشواى ايشان درباره عمل آنها مسامحه نشان مى دهد!!

 

504- ((يااَ يُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثيراً مِنَالظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ وَلا تَجَسَّسُوا وَلا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً اَ يُحِبُّ اَحَدُكُمْ اَنْيَاءْكُلَ لَحْمَ اَخيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَاتَّقُوااللّهَ اِنَّ اللّهَ تَوّابٌ رَحيمٌ(سوره حجرات ،آيه 12)

505- مكارم الاخلاق ، تأ ليف خرائطى ، كنزالعمال ، ج 2، ص 167 حديث 3696. وشرح گ گ ابن ابى الحديد، ج 3، ص 96 و ص 137 و احياء العلوم غزالى .

506- ((القطع والسرقة ))، تأ ليف ابوالشيخ ، كنز العمال ، ج 2، ص 141، ح 3354.

507- سعيد بن منصور و ابن منذر آن را روايت كرده اند و به شماره 3694 در جلد دوم كنز العمّال هم نقل شده است . آفرين بر مشاور خليفه ! (مترجم ).

508- عبدالرزاق و عبدبن حميد وخرائطى در مكارم الا خلاق آورده اند. و در كنز العمال هم به شماره 3693 در جلد دوم آمده است . حاكم در جلد چهارم مستدرك ، ص 377 وذهبى گ گ در تلخيص خود آن را نقل كرده اند.

509- اين حديث و قبل از آن در صفحه 141 كنز العمّال ، جلد دوم موجود است .

 

نهى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از پاسخ دادن به ابوسفيان

51 - نهى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از پاسخ دادن به ابوسفيان
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در جنگ احد با هفتصد نفر از اصحاب خود، وارد دره احد شد و پشت به كوه ، صفوف خود را آراست . مشركان سه هزار نفر بودند؛ هفتصد نفر زره پوش و دويست نفر سواره و پانزده زن هم همراه داشتند.
در ميان مسلمانان نيز دويست نفر زره داشتند و دو نفر هم سواره بودند. دو لشكر آماده جنگ شدند. پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - مقابل مدينه ايستاد، و كوه احد را پشت سر قرار داد. پنجاه نفر تيرانداز را هم در پشت سر، در دهانه شكافى تعيين فرمود تا به فرماندهى عبداللّه بن جبير، پشت سر خود را از حمله دشمن حفظ كند.
سپس به عبداللّه جبير فرمود: سواره نظام دشمن را از ما دور گردان تا از پشت سر به ما حمله نكنند. شما در محل خود بمانيد؛ چه ما فتح كنيم يا شكست بخوريم شما محل خود را رها نكنيد؛ زيرا ما فقط از همين شكاف بين دو كوه واهمه داريم .
در اين هنگام ، طلحة بن عثمان از لشكر دشمن بيرون آمد و گفت : اى جماعت اصحاب محمّد! شما عقيده داريد كه اگر ما را كشتيد به جهنّم مى رويم و اگر به دست ما كشته شديد، به بهشت خواهيد رفت . آيا كسى هست كه بخواهد با شمشير من به بهشت برود يا با شمشير خود، مرا روانه جهنّم كند؟!
ابن اثير مى گويد: على بن ابى طالب - عليه السّلام - به هماوردى او پيش آمد و با يك ضربت ، پاى او را قطع كرد و نقش بر زمين شد، لباسش بالار رفت و عورتش آشكار شد، طلحة بن عثمان حضرت را سوگند داد و على - عليه السّلام - هم دست از وى برداشت ، زيرا مى دانست كه او چندان دست و پا مى زند تا به هلاكت مى رسد.
در اين هنگام ، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - تكبير گفت و فرمود: قهرمان لشكر، كار خود را كرد. مسلمانان نيز با تكبير رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - تكبير گفتند. سپس حضرت از على - عليه السّلام - پرسيد: چرا او را به حال خود گذاشتى ؟
على - عليه السّلام - گفت : براى اينكه مرا به خويشاوندى خود با من قسم داد، من هم شرم كردم كه او را تعقيب كنم .
على - عليه السّلام - بعد از او به علمداران لشكر مشركان حمله برد و يكى بعد از ديگرى را به قتل رسانيد. ابن اثير و ديگران مى نويسند: مسلمانان پرچمداران مشركين را كشتند و پرچم بر روى زمين افتاده بود و كسى پيش نمى آمد كه آن را بردارد. تا اينكه عمره ؛ دختر علقمه حارثى آن را برداشت و برافراشت و مجدداً مشركان در اطراف پرچم گِرد آمدند.
سپس صواب ؛ غلام بنى عبدالدار آن را برداشت و او نيز كه پهلوانى نيرومند بود، كشته شد. ابو رافع مى گويد كسى كه پرچمداران را به قتل رسانيد، على بن ابى طالب - عليه السّلام - بود.
دو لشكر جنگ سختى نمودند. بيش از همه على ، حمزه و ابو دجانه انصارى نبرد كردند ومتحمل مشقات زياد شدند. آنها فاتح بودند و مشركين شكست خوردند. زنان هم گريختند و از كوه بالا رفتند. مسلمانان پياده شدند و به جمع آورى غنايم مشغول شدند. وقتى تيراندازان ، ديدند كه برادران مجاهد آنها غنايم را جمع آورى مى كنند، جمع آورى غنايم را از ايستادن شعب ، مقدم داشتند. و سفارش اكيد پيغمبر را فراموش نمودند.
همين كه خالد بن وليد از قلّت نفرات مقابل شكاف ، آگاه شد، يكباره بر آنها حمله برد و همه را كشت سپس با نفرات خود به سربازان اسلام هجوم برد. فراريان مشركين نيز در اين هنگام سر رسيدند و از هر سو مسلمانان را در ميان گرفتند.
جنگ تن به تن در گرفت و هفتاد نفر از شجاعان مسلمين شربت شهادت نوشيدند كه از جمله شير خدا و شير پيغمبر ((حمزه بن عبدالمطلب )) عموى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بود.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در آن روز سخت جنگيد و چندان تير انداخت كه تيرهايش به اتمام رسيد و چوب كمانش شكست و بند آن پاره شد. پيشانى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - شكست و صورتش ‍ مجروح و دندان پيشين ، صدمه ديد و لب نازنينش شكافت . و در اين هنگام ابن قمئه با شمشير بر پيغمبر چيره شد.
على - عليه السّلام - در اطراف حضرت شمشير مى زد. پنج نفر از انصار (مردم مدينه ) در دفاع از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كشته شدند. ابودجانه انصارى مانند سپر، جلو پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - ايستاده بود و با پشت خود، تيرها را از اصابت به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - برطرف مى ساخت .
مصعب بن عمير (مبلّغ جوان پيغمبر كه اهل مدينه به وسيله او مسلمان شده بودند - مترجم ) هم چندان جنگيد تا شهيد شد. ابن قمئه او را به قتل رسانيد و گمان كرد كه او پيغمبر است . ازين رو نزد قريش برگشت و گفت : محمّد را كشتم ! مردم هم مى گفتند: محمّد كشته شد، با اين خبر مسلمانان بدون هدف ، رو به فرار نهادند.
اولين كسى كه پيغمبر را ديد، كعب بن مالك بود. او گفت : اى مسلمانان ! اين پيغمبر است ، كشته نشده ، ولى پيغمبر اشاره نمود كه ساكت شود. مبادا دشمن بشنود و به وى حمله آورد. در اين هنگام ، على - عليه السّلام - با نفراتى كه مانده بودند، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را به درّه اى بردند و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در آنجا قرار گرفت و على - عليه السّلام - و بقيه در اطراف حضرت شمشير مى زدند و از جان پيغمبر دفاع مى نمودند.
محمدبن جرير طبرى ، ابن اثير و ساير مورخان نوشته اند: پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - همانطور كه در پناهگاه بود، گروهى از مشركان را ديد و به على - عليه السّلام - فرمود: به آنها حمله كن ، على - عليه السّلام - هم به آنها حمله برد و آنها را متفرق كرد و عده اى از ايشان را كشت .
سپس گروه ديگرى را ديد وفرمود: به آنها نيز حمله كن . على - عليه السّلام - هم هجوم برد و آنها را پراكنده ساخت و عده اى را كشت . جبرئيل گفت : يا رسول اللّه ! فداكارى به اين معنا است ؟
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: آرى ، على از من است و من از اويم .
جبرئيل گفت : ومن هم از شمايم ! در اين هنگام صدايى شنيدند كه : ((لاسيف الاّ ذوالفقار ولافتى الاّ علىّ))؛
يعنى : ((شمشيرى چون ذوالفقار و جوانمردى چون على نيست )).
على - عليه السّلام - آب مى آورد تا زخمهاى حضرت را شستشو دهد، ولى خون قطع نمى شد، تا اينكه فاطمه زهرا - عليها السّلام - (كه از مدينه با ساير زنان رسيده بودند - مترجم ) قطعه حصيرى را آتش زد و خاكستر آن را در جاى زخمهاى پيغمبر ريخت و خون بند آمد. فاطمه - عليها السّلام - دست به گردن پيغمبر انداخته بود و پدر را - كه مجروح شده بود - مى بوسيد و مى گريست .
هند زن ابو سفيان و ساير زنان قريش آمدند و شهداى مسلمين را مثله كردند. از جمله با گوشها، بينيها، انگشتان دستها و پاها و نقاط ديگر بدنشان را كه بريده بودند، دستبند و گردنبند ساختند. هند بعلاوه ، دستبند و گردنبند خود را در عوض كشتن حمزه ، به وحشى غلام جبير بن مطعم بخشيد. سپس شكم حمزه را پاره كرد و جگر او را به دندان گزيد.
آنگاه ابوسفيان مقابل مسلمانانى كه به كوه گريخته بودند آمد و ايستاد و سه بار گفت : آيا محمّد در ميان شما هست ؟
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: جواب او را ندهيد.
ابوسفيان گفت : اى عمر! آيا ما محمّد را كشته ايم ؟
عمر گفت : به خدا قسم ! نه ، او هم اكنون سخن تو را مى شنود!
مؤ لّف :
شاهد ما نيز بر سر همين جمله بود كه عمر، رأ ى خود را بر نهى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از جواب دادن به ابو سفيان مقدم داشت . پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از ابو سفيان و مشركين ايمن نبود و از آن بيم داشت كه اگر بدانند حضرت زنده است به وى حمله خواهند برد، ولذا دستور داد جواب او را ندهند، ولى عمر اهميت به گفته و نهى پيغمبر نداد و در فكر حفظ جان پيغمبر نبود و پاسخ او را داد!

 

فرار از جنگ (فرار را به قرار ترجیح دادن )

50 - فرار از جنگ
براى افراد مسلمان در نكوهش فرار جنگ ، كافى است كه بگوييم : خداوند متعال به مؤ منين مى فرمايد: ((يا اَ يُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اِذا لَقيتُمُ الَّذينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلا تُوَلُّوهُمُ الاْ دْبارَ وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئذٍ دُبُرَهُ اِلاّ مُتَحَرِّفاً لِقتالٍ اَو مُتَحيّزاً اِلى فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللّهِ وَ مَاءْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصيرُ))(491) ؛
يعنى : ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چون كافران را ببنييد كه اجتماع كرده اند، پشت به آنها نكنيد. هر كس در آن روز، پشت به آنها كند، و جز بخاطر حمله ، روى بگرداند، يا به سوى گروهى ديگر برود مقرون به غضب شده و جاى او جهنم است كه سرانجامى بد دارد)).
اين نص صريح مطلق است (492) ، در آيه محكمى از آيات قرآن مجيد و فرقان عظيم ، ولى بعضى از صحابه در مقابل آن اجتهاد نمودند، نه در يك مورد بلكه در موارد متعدد، در موقع عمل ، انحراف حاصل كردند (به نمونه هايى از آن مى پردازيم ):
(الف )از جمله :
در روز جنگ احد بود كه ابن قمئه به مصعب بن عمير(رض ) حمله كرد و او را كشت ، و پنداشت كه پيغمبر است . ابن قمئه نزد قريش برگشت و مژده داد كه پيغمبر را كشته است ! مشركان نيز به يكديگر مژده مى دادند و مى گفتند: محمد كشته شد! محمد كشته شد! ابن قمئه او را كشت .
با اين خبر، دلهاى مسلمانان از جا كنده شد، و به كلى پراكنده شدند و با بى نظمى ، روى به فرار نهادند. چنانكه خداوند حكايت مى كند كه : ((هنگامى كه از كوه بالا مى رفتيد و به كسى اعتنا نمى كرديد و پيغمبر از دنبالتان شما را مى خواند و خدا سزايتان را به غمى روى غمى داد))(493) .
در آن روز پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - آنها را ندا مى داد و مى فرمود: ((بندگان خدا! بندگان خدا! بياييد. من پيغمبر هستم ، هر كس ‍ ثابت ماند بهشت از آنِ اوست )) با اين صدا و نظير آن ، آنان را مى خواند، با اينكه در آخر آنها قرار داشت ، ولى آنها طورى فرار مى كردند كه به كسى توجه نداشتند!
طبرى و ابن اثير در تاريخ خود مى نويسند: فرار به وسيله گروهى از مسلمانان به پايان رسيد كه عثمان بن عفان و ديگران در ميان ايشان بودند، آنها به ((اعوص )) رفتند و سه روز در آنجا ماندند، سپس نزد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - باز گشتند. وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آنها را ديد فرمود: شما از جنگ روى برتافتيد!
فرار اين عده از جنگ و بازگشت سه روز بعد آنان و گفتار پيغمبر به ايشان ، در همه كتبى كه راجع به جنگ احد به تفصيل سخن گفته اند، آمده است .
و نيز طبرى و ابن اثير در تاريخ خود آورده اند كه : انس بن نضر عموى انس بن مالك به عمر و طلحه و گروهى از مردان مهاجر برخورد، ديد دست از جنگ كشيده اند، پرسيد: چرا نمى جنگيد؟
گفتند: پيغمبر كشته شد.
پرسيد: بعد از پيغمبر چه مى كنيد؟ به همانگونه كه پيغمبر مُرد، شما هم بميريد.
سپس به دشمن حمله كرد و چندان پيكار نمود تا كشته شد. بعد از مرگش ‍ در بدن وى هفتاد جاى زخم يافتند، و جز خواهرش كسى او را نشناخت و او نيز برادرش را به وسيله انگشتان زيبايش شناخت !
مورخين مى نويسند: انس شنيد عده اى از مسلمانان كه عمر و طلحه در ميان آنها بودند، وقتى شنيدند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كشته شده است ، گفتند: اى كاش ! كسى از سوى ما نزد عبداللّه ابن ابى سلول (رئيس منافقين كه از اين جنگ روى برتافته بود - مترجم ) مى رفت و امان نامه اى از ابوسفيان - پيش از آنكه كشته شويم - براى ما مى گرفت !!
انس بن نضر گفت : اى مردم ! اگر راست باشد كه پيغمبر كشته شده است ، خداى محمّد كه كشته نشده ؟ به همان نيت كه محمّد جهاد مى كرد، جنگ كنيد. خدايا! من از گفته اينان از تو پوزش مى طلبم و از آنچه اينها كرده اند، بيزارى مى جويم ، سپس جنگيد تا به شهادت رسيد - رضوان اللّه عليه وبركاته - . اين داستان را نيز تمام مورخانى كه ماجراى جنگ احد را نوشته اند، آورده اند.
(ب ) از جمله :
در روز جنگ حنين بود كه مطابق آيه 25 از سوره توبه : ((اِذْ اَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ...)) (وتفسير آن ) ابوبكر لشكر اسلام را - كه دوازده هزار سرباز بود - چشم زد و شكست خوردند. در ميان كسانى كه فرار كردند و پشت به جنگ نمودند به گفته بخارى (494) ونقل ابن كثير(495) عمر بن خطاب بود.
بخارى از ابو قتاده انصارى روايت مى كند كه در جنگ حنين ، مسلمانان و از جمله عمر بن خطاب ، گريختند. من به عمر گفتم : چرا فرار مى كنند. عمر گفت : كار خداست ...!
(ج ) از جمله :
در روز جنگ خيبر بود كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -، ابوبكر را با لشكرى براى فتح قلعه فرستاد، ابوبكر گريخت و برگشت !
اين حديث را حاكم نيشابورى در جلد سوم ، صفحه 27 كتاب خود، به همين نحو كه گفتيم نقل كرده است . سپس مى گويد: اين حديث با سند صحيح نقل شده است ، ولى بخارى و مسلم روايت نكرده اند!
ذهبى با تصريح به صحت آن در تلخيص مستدرك آورده است .واز جابربن عبداللّه انصارى در يك حديث طولانى - كه حاكم آن را نقل كرده و در مستدرك (496) آن را صحيح دانسته - روايت شده است كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود:
((فردا مردى را به سوى قلعه مى فرستم كه خدا و پيغمبر را دوست دارد، و خدا و پيغمبر هم او را دوست دارند و از جنگ روى برنمى تابد. و خداوند قلعه را به دست او بگشايد))(497) .
سربازان هر كدام اميد داشتند كه آن فاتح آن باشند. على - عليه السّلام - در آن روز مبتلا به دردِ چشم بود. پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - به او فرمود: حركت كن .
على - عليه السّلام - گفت : يا رسول اللّه ! جايى را نمى بينم .
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - آب دهان مبارك خود را به چشم على - عليه السّلام - كشيد و پرچم اسلام را به دستش داد. على - عليه السّلام - عرض كرد: يا رسول اللّه ! به چه چيز جنگ كنم ! فرمود: به اينكه بگويند: ((اشهد ان لااله الاّ اللّه و اشهد انّ محمّداً رسول اللّه )) وقتى كه اين را گفتند، خون و مالشان از طرف من محترم است . مگر اينكه حق آن را ادا نكنند، حساب آنها هم با خداست . على - عليه السّلام - به ملاقات يهوديان خيبر رفت و فتح كرد.
حاكم بعد از نقل اين حديث ، مى گويد: بخارى و مسلم در نقل حديث رايت ، اتفاق نظر دارند، ولى به اين سياق نقل نكرده اند. ذهبى نيز در تلخيص مستدرك ، همين را گفته است .
اياس بن سلمه گويد: پدرم حديث كرد و گفت : ما، در جنگ خيبر با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بوديم . پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - آب دهانش را به چشم على - عليه السّلام - كشيد و دردِ آن برطرف شد. سپس پرچم (رايت ) را به دست او داد و به ميدان رفت . مرحب خيبرى به جنگ او آمد و گفت :
((خيبريان مى دانند كه من مرحب هستم ، غرق در سلاحم ، و شجاعى مجرب هستم ، هنگامى كه آتش جنگ شعله ور مى شود))(498) .
على - عليه السّلام - به مبارزه او شتافت و فرمود: (( من همانم كه مادرم مرا شير شرزه خوانده است ؛ مانند شير بيشه كه وحشتناك است . با شما پيكار سخت و سهمگين خواهم كرد))(499) .
سپس حمله كرد و با يك ضربت كاسه سر او را جدا ساخت و به قتل رسانيد و به دنبال آن ، فتح قلعه هاى خيبر ميسر شد.
حاكم نيشابورى اين حديث را در بحث جنگ خيبر آورده ، سپس گفته است : اين حديث با شرط مسلم صحيح است ، ولى بخارى و مسلم آن را بدين سياق نقل نكرده اند! ذهبى هم آن را صحيح دانسته و در تلخيص ‍ نقل كرده است .
(د) از جمله :
در جنگ ((سلسله )) در وادى رمل بود. اين جنگ هم مثل جنگ خيبر بود؛ زيرا نخست پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - ابوبكر را به ميدان فرستاد، ولى او با لشكر گريخت ، سپس عمر را فرستاد، او نيز با افراد تحت فرمانش فرار كرد، ولى بعد از آنها على - عليه السّلام - را فرستاد و على - عليه السّلام - با غنايم و اسيران برگشت . شيخ مفيد اين نبرد را به تفصيل در كتاب ((ارشاد)) نقل كرده است (مراجعه كنيد تا به حقيقت مطلب پى ببريد).
اين جنگ سلسله غير از جنگ ((ذات السلاسل )) است كه در سال هفتم هجرت به فرماندهى عمروبن عاص روى داد. در آن جنگ نيز ابوبكر، عمر و ابو عبيده جراح ، تحت فرماندهى عمرو بن عاص بودند، چنانكه عموم مورخان گفته اند.
ميان عمر خطاب و عمرو عاص از قديم شكر آب بود. حاكم نيشابورى در كتاب مغازى (500) به اسناد خود از عبداللّه بن بريده از پدرش نقل مى كند كه گفت : پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - عمرو عاص را به جنگ ذات السلاسل فرستاد كه ابوبكر و عمر در لشكر وى وى بودند. همين كه به ميدان جنگ رسيدند، عمرو عاص دستور داد كه آتش روشن نكنند. عمر خطاب در خشم فرو رفت و نزديك بود با وى گلاويز شود، ولى ابوبكر او را باز داشت و به وى فهماند كه چون عمروبن عاص آشنايى به جنگ داشته ، لذا پيغمبر او را فرمانده لشكر نموده است ، عمر هم از او دست برداشت .
حاكم بعد از نقل اين حديث ، مى گويد: اين حديث داراى اسناد صحيح است . ولى بخارى و مسلم آن را روايت نكرده اند! ذهبى نيز در تلخيص ‍ نقل كرده و تصريح به صحت آن نموده است .
تذكر لازم :
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در بزرگداشت على - عليه السّلام - و برترى وى بر ساير صحابه كه داراى سوابق زياد در اسلام بودند، اسلوبهاى حكيمانه اى داشت كه متدبّران در سيرت مقدس وى ، به خوبى مى دانند؛ از جمله اينكه : هيچگاه على - عليه السّلام - را تحت فرماندهى و فرومانروايى كسى قرار نداد؛ نه در جنگ و نه در صلح ، ولى اميرانى بر ديگران گماشت . از جمله عمرو عاص را در جنگ ذات السّلاسل بر ابوبكر و عمر امير كرد، و هنگام رحلت - چنانكه در اوايل كتاب گفتيم - اسامة بن زيد را با توجه به جوان بودنش ، فرمانده سپاهى نمود كه پيرمردان و بزرگان مهاجر و انصار؛ امثال ابوبكر، عمر و ابو عبيده جرّاح در آن بودند. اين معنا امرى مسلم است و در اخبار گذشتگان آمده است .
وقتى على - عليه السّلام - را فرمانده سپاهى مى نمود، گروهى از سابقين در اسلام را تحت فرماندهى وى قرار مى داد، ولى هرگاه ديگران را امير مى كرد على - عليه السّلام - را نزد خود نگاه مى داشت !
و هرگاه دو ستون را مأ مور نبردى مى نمود، يكى به فرماندهى على - عليه السّلام - و ديگرى به فرماندهى غير او و دستور مى داد هر جا گِرد آمدند، فرماندهى واحد از آنِ على - عليه السّلام - باشد، ولى وقتى از هم جدا شدند هر يك فرمانده ستون خود باشد.
از حسن بصرى راجع به على - عليه السّلام - سؤ ال شد، گفت : چه بگويم درباره كسى كه چهار صفت مهم در او جمع بود،
اوّل :
امين دانستن او بر سوره برائت (چنانچه معروف است كه رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - ابتدا ابوبكر را براى قرائت سوره برائت انتخاب نموده بود تا به مكه رفته و آن را قرائت كند. ابوبكر در بين راه بود كه رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - از سوى پروردگار مأ مور شد تا على - عليه السّلام - را موظف به اين كار نمايد. و على - عليه السّلام - رفت وسوره برائت را از ابوبكر گرفت وخود اين مهم را به انجام رساند).
دوم :
هنگامى كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به جنگ تبوك رفت و على - عليه السّلام - را به جاى خود در مدينه گذاشت و فرمود: ((تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى هستى ، جز اينكه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود)). اگر چيزى غير از پيغمبرى بود كه در على - عليه السّلام - نبود، آن را هم مانند نبوت استثنا مى كرد.
سوم :
اين گفته پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - است كه فرمود: ((دو چيز سنگين در ميان شما مى گذارم : كتاب خدا و عترتم )).
چهارم :
اينكه هرگز پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كسى را بر على - عليه السّلام - امير نكرد، ولى امرايى را بر سايرين گماشت (501) .
در جنگ خيبر نيز پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -، نخست ، ابوبكر و بعد عمر را امير كرد، ولى على - عليه السّلام - با آنها نبود، امّا وقتى كه روز ديگر على - عليه السّلام - امير لشكر شد، ابوبكر و عمر تحت فرماندهى وى بودند و قلعه هاى خيبر به دست وى فتح شد. والحمدللّه على ذلك كلّه .
احمد حنبل (502) از حديث بريده روايت نموده است كه : پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -، دو ستون نظامى را به يمن فرستاد. در رأ س يك ستون ((على - عليه السّلام - )) فرمانده ستون ديگر ((خالدبن وليد)) بود. بعد فرمود: هر جا كه به هم رسيديد، فرمانده كلّ سپاه با على - عليه السّلام - است . و هرگاه از هم جدا شديد هر كدام فرمانده سپاه خود باشد.
ما به قبيله بنى زبيده برخورد نموديم و پيكار كرديم . مسلمانان بر مشركان آنجا فاتح شدند. پس از جمع آورى غنايم و اسيران ، ((على )) - عليه السّلام - زنى را از ميان اسيران براى خود برگزيد. بريده گويد: در اين خصوص خالد وليد نامه اى براى پيغمبر نوشت و توسط من فرستاد.
وقتى به حضور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيدم ونامه را تحويل دادم و آن را براى حضرت خواندند، ديدم پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خشمگين شد. من عرض كردم يا رسول اللّه ! من تقصير ندارم شما مرا با مردى (خالد) فرستادى و دستور دادى كه از وى اطاعت كنم اينك به فرمان او نامه را براى شما آورده ام .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((به على چيزى نگو؛ زيرا او از من است و من از اويم ، او بعد ازمن سرپرست شماست . او از من است ومن از اويم و او بعد از من سرپرست شماست )).
اين حديث را عده بى شمارى از اصحاب سنن و مسانيد نقل كرده اند و ما در مراجعه 36 كتاب ((المراجعات )) نقل كرده ايم (مراجعه شود).
گاهى چنين مى شد كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - يكى از رجال اسلام را امير لشكر مى كرد، او مى رفت و بدون نتيجه باز مى گشت ، بعد على - عليه السّلام - را به جاى او مى گماشت و اعزام مى داشت و او با فتح و پيروزى قطعى مراجعت مى كرد. از اين جا به خوبى معلوم مى شود كه جايگاه على - عليه السّلام - چيست . اما اگر پيغمبر بار اول او را براى امير لشكر، تعيين مى فرمود، چنين حاصلى به دست نمى آمد.
و زمانى هم شخصى را مأ مور كار مهمى مى نمود كه همه گردن مى كشيدند، خدا وحى مى فرستاد كه اين كار را جز تو يا كسى كه از تو باشد نمى تواند انجام دهد. چنانكه در خصوص ((سوره برائت )) اين كار انجام گرفت و على - عليه السّلام - به جاى ابوبكر سوره برائت را گرفت و در روز حج بزرگ ، بر مشركان قرائت فرمود(503) .

491- سوره انفال ، آيه 15 - 16.

492- كه نه تقييد خورده و نه تخصيص ، و لو مسلم بگيريم كه آيه در روز جنگ بدر نازل شده است زيرا اطلاق و عموم آن مورد ترديد نيست . چنانكه به اتفاق اهل علم ، ((مورد)) طورى است كه ((وارد)) نمى تواند آن را مقيد سازد يا تخصيص دهد.

493- ((اِذْ تُصْعِدُونَ وَ لا تَلْوُونَ عَلى اَحَدٍ وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فى اُخْريكُمْ فَاَثابَكُمْ غَمّاً بِغَمٍّ)) (سوره آل عمران ، آيه 153).

494- صحيح بخارى ، ج 3، ص 46.

495- البداية والنهاية ، ج 4، ص 329 به نقل از بخارى و مسلم و غيره .

496- ج 3، ص 38.

497- ((لابعثنّ غداً رجلاً يحبّ اللّه و رسوله و يحبّانه لايولى الدبر يفتح اللّه على يده )).

498- قد علمت خيبر انّى مرحب

شاكى السلاح بطل مجرب

499- انا الّذى سمتنى امّى حيدرة

كليث غابات كريه المنظرة

او فيكم بالصاع كيل السندرة

500- ج 3، ص 43.

501- اين عين سخنان حسن بصرى است . ر.ك : شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 369 به نقل از واقدى .

502- مسند احمد، ج 5، ص 356.

503- ما درباره اعزام على - عليه السّلام - براى تلاوت سوره برائت ، بحث دقيقى داريم كه در حديث 18، ص 157 تا 188 كتاب ((ابو هريره )) آورده ايم .

 

كشتن اسيران جنگ حنين

49 - كشتن اسيران جنگ حنين
وقتى خداوند متعال بنده و فرستاده اش پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - را در روز حنين و جنگ قبايل ((هوازن )) پيروز گردانيد و فتحى آشكار نصيب او كرد، منادى پيغمبر اعلام نمود كه اسيران را نكشيد.
عمر خطاب از كنار يكى از اسيران به نام ((ابن اكوع )) - كه در بند بود - گذشت . اين مرد را قبيله هذيل در روز فتح مكه فرستاده بودند تا به نفع آنان جاسوسى كند و اخبار پيغمبر و اصحاب را آنچه مى شنود و مى بيند به آنان اطلاع دهد.
وقتى عمر او را ديد - چنانكه شيخ مفيد در ارشاد، مى نويسد - گفت : اين دشمن خدا ميان ما آمده بود تا جاسوسى كند، اينك كه اسير شده او را بكشيد. يكى از انصار هم گردن او را زد. وقتى اين خبر به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيد آنها را مورد ملامت قرار داد و فرمود: مگر من سفارش نكردم كه اسيران را نكشيد؟!
بعد از قتل اين مرد - به گفته شيخ مفيد در ارشاد - افراد ديگرى را هم كشتند؛ مانند جميل بن معمر بن زهير. پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - خشمگين شد وبه دنبال انصار فرستاد و فرمود: چرا او را كشتيد؟ با اينكه نماينده من به شما اطلاع داد كه اسيران را نكشيد.
آنها هم عذر آوردند كه ما به گفته عمر او را كشتيم (490) . پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - روى خود را از عمر بگردانيد تا اينكه عمير بن وهب از وى شفاعت كرد و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - او را بخشيد.
مؤ لّف :
از جمله كسانى كه در حنين كشته شدند، زنى از قبيله هوازن بود كه خالد وليد او را كشت . پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از كشتن وى سخت ناراحت شد؛ زيرا حضرت ، بر وى گذشت و ديد كه مردم اجتماع كرده اند و او را نظاره مى كنند. به يكى از اصحاب فرمود: خالد را ملاقات كن و بگو پيغمبر تو را از كشتن بچه و زن و مزدور برحذر داشته است . اين را محمدبن اسحاق در سيره خود نقل كرده است .
احمد حنبل به نقل از ((البداية والنهاية )) در آخر غزوه حنين ، مى نويسد: ابو عمر عبدالملك بن عمرو و مغيرة بن عبدالرحمن از ابو الزناد روايت مى كند كه گفت : مرقع بن صيفى از جدّش رباح بن ربيع برادر حنظله كاتب نقل كرد كه چون پيغمبر از جنگى كه پيشقراول آن خالد وليد بود بازگشت ، رباح و همراهانش از كنار زنى گذشتند كه پيشقراولان او را كشته بودند. سپس اجتماع نموده به تناسب اندام وى مى نگريستند، تا اينكه پيغمبر در حال سواره سر رسيد، مردم كنار رفتند تا پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آن كشته را بنگرد. حضرت فرمود: اين زن نبايد كشته مى شد. سپس فرمود: خالد را پيدا كن و بگو بچه ها و مزدوران نبايد كشته شوند.
ابو داوود و نسايى و ابن ماجه اين روايت را در ضمن حديث مرقع بن صيفى نقل كرده اند.

490- معلوم مى شود كه عمر در موارد متعدد در مقابل پيغمبر و خدا، اظهار نظر مى نموده . و اين همان اجتهاد در مقابل نص است

اخذ فديه از اسيران بدر و مخالفت عمر با آن !

48 - اخذ فديه از اسيران بدر و مخالفت عمر با آن !
هنگامى كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در جنگ بدر فاتح شد و اسرا را به نزدش آوردند، همه متوجه شدند كه حضرت انتظار دارد اسيران را موفق بدارد تا به دين اسلام بگروند. و همانطور هم شد و اين همان خواست خدا و پيغمبرش بود، و لى با اين وصف ، پيغمبر در مقابل عفو، فديه اى براى آنها قرار داد تا ايشان را از هر گونه مقاومتى باز دارد و خود قدرتى بر آنها پيدا كند. اين در حقيقت به نفع طرفين بود، و با نرمش و رأ فت پيغمبر نيز هماهنگ بود.
اما نظر عمربن خطاب اين بود كه تمام اسيران كشته شوند! چون پيغمبر را تكذيب و ناراحت نموده اند و در صدد كشتن حضرتش بر آمده اند. و اكنون نيز به جنگ او پرداخته اند.
عمر اصرار زيادى داشت كه تمام آنها به دست كسان مسلمانشان كشته شوند؛ به طورى كه حتى يك نفر از آنها باقى نماند، ولى پيغمبر آنچه را مأ مور به آن بود به آنان تفهيم كرد: ((اِنْ اَ تَّبِ-عُ اِلاّ ما يُوحى اِلَىَّ، اِنّى اَخافُ اِنْ عَصَيْتَ رَبّى عَذابِ يَوْمٍ عَظيمٍ))(481) ؛
يعنى : ((من پيروى نمى كنم مگر آنچه را به من وحى مى شود. من مى ترسم كه نافرمانى خدايم كنم و به عذاب روز بزرگ ، مبتلا گردم )).
به همين علت بعد از گرفتن فديه آنها را بخشيد و آزادشان كرد، ولى كسانى كه جاهل به حكمت كار پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بودند، چنين پنداشتند كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - اشتباه كرد و بهتر بود كه آنها به قتل مى رسيدند و خون همه را مى ريختند(482) . و در اين باره به احاديث مجعولى متوسل مى شوند كه نه عقل و نه نقل ، آن را تأ ييد نمى كند. از جمله اين است كه مى گويند: روز بعد از گرفتن فديه از اسيران و بخشيدن آنها، عمر با ابوبكر - در حالى كه مى گريستند - نزد پيغمبر آمدند.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: چرا گريه مى كنيد؟ اگر جهتى ديدم من هم گريه مى كنم و گرنه بخاطر گريه شما مى گريم . سپس فرمود: ((چيزى نمانده بود كه در ممانعت پسر خطاب ، عذاب دردناكى ما را فرو گيرد. اگر عذابى نازل شود جز عمر، كسى جان بدر نمى برد!!!))(483) .
روايان مى گويند: در اين هنگام اين آيه شريفه نازل شد: ((ما كانَ لِنَبِ-ىٍّ اَنْ يَكُونَ لَهُ اَسْرى حَتّى يُثْخِن فِى الاْ رْضِ تُريدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَاللّهُ يُريدُ الا خِرَة وَاللّهُ عَزيزٌ حَكيمٌ لَوْ لا كِتابٌ مِنَ اللّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فيما اَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظيمٌ))(484) ؛
يعنى : ((پيغمبر را نمى سزد كه اسيرانى داشته باشد تا در زمين كشتار بسيارى كند، شما عوارض دنيا را مى خواهيد ولى خداوند پاداش ‍ آخرت را (براى شما) مى خواهد. خداوند نيرومند و حكيم است . اگر حكم خدا بر اين نرفته بود، در مورد اسيرانى كه گرفتيد، عذابى بزرگ به شما مى رسيد)).
چه كارها كه نمى كنند؛ نسبت اجتهاد به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - دادند و بعد هم عقيده دارند كه اجتهادش به خطا رفته است و به گمراهى در افتاده اند؛ زيرا به دنبال سخن ديگرى ، يعنى عمر افتاده اند و منظور اين آيه بر آنها پوشيده مانده و حقيقت امر بر آنها مكتوم گشته است ؛ زيرا آنها گفتند كه اين آيه در توبيخ پيغمبر و اصحاب نازل شده ، چون به گفته اين احمقان ، پيغمبر و اصحاب - غير از عمر - دنبال عوارض دنيا گشتند و آن را بر پاداش آخرت مقدم داشتند و اسير گرفتند و قبل از اينكه عده اى از آنها را بكشند! از آنها فديه گرفتند، و عقيده دارند كه آن روز كسى جز عمر از اين خطا و اشتباه سالم نماند! و اگر عذابى نازل مى شد جز عمر كسى جان سالم بدر نمى برد!!(485) .

مقتولين جنگ بدر
كسانى كه تصور مى كنند مطابق اين آيه ، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - اسير گرفت و قبل از اينكه كشتار به راه اندازد، از آنها فديه گرفت ، دروغ گفته اند؛ زيرا اسير گرفتن بعد از كشتار مشركان و كشته شدن بزرگان قريش و سركشان ايشان بود؛ مانند: ابو جهل ، عتبة بن ربيعه ، شيبه برادر او، و وليد فرزند وى ، عاص بن سعيد، اسود بن عبدالا سد مخزومى ، امية بن خلف ، زمعة بن اسد، عقيل بن اسود، نبيه ، منبه ، ابوالبخترى ، حنظلة بن ابى سفيان ، طعيمة بن عدى بن نوفل ، نوفل بن خويلد، حارث بن زمعه ، نظر بن حارث بن عبدالدار، عمير بن عثمان تميمى ، عثمان و مالك ، برادران طلحه ، مسعود بن امية بن مغيره ، قيس بن فاكة بن مغيره ، حذيفة بن ابى حذيفة بن مغيرة ، ابو قيس بن وليد بن مغيره ، عمروبن مخزوم ، ابوالمنذر بن ابى رفاعه ، حاجب بن سائب بن عويمر، اوس بن مغيرة بن لوذان ، زيد بن مليص ، عاصم بن ابى عوف ، سعيد بن وهب همپيمان بنى عامر، معاوية بن عبدالقيس ، عبداللّه بن جميل بن زهير بن حارث بن اسد، سائب بن مالك ، ابوالحكم بن اخنس ، هشام بن ابى امية بن مغيره تا هفتاد نفر از سران و زعماى مشركين كه در تواريخ ثبت است و همه مى دانند.
بنابراين چگونه ممكن است بعد از اين كشتار سخت ، گفته شود كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - قبل از كشتار، اسير گرفت ، اگر عقل داشته باشند؟ و بعد از اين ماجرا چگونه اين سرزنش ؛ متوجه پيغمبر مى شود اى مسلمانان ؟ با اينكه همه مى دانيم پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از هر گونه سرزنشى ، مبرا و پيراسته است .
حق اين است كه آيه در مورد سرزنش آن دسته از اصحاب نازل شد كه مى خواستند از پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - عيبجويى كنند، چنانكه خداوند متعال در اين آيه شريفه حكايت مى كند كه : ((و چون خدا يكى از آن دو دسته را به شما وعده داد كه نصيبتان مى شود، و شما دوست داشتيد دسته اى كه قدرت نداشت ، نصيبتان شود و خدا مى خواست با كلمات خويش حق را استقرار دهد و باطل زايل شود))(486) .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - با اصحاب مشورت كرد(487) و فرمود: قريش با تجهيزات كامل براى جنگ با من به حركت در آمده اند، شما چه مى گوييد؟ براى تصاحب كاروان آنها كه از سوريه باز مى گردد برويم يا خود را آماده جنگ با آنان كنيم ؟
اصحاب گفتند: تصاحب كاروان براى ما بهتر از برخورد دشمن مجهز است . بعضى هم چون ديدند پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - اصرار به جنگ دارد، گفتند: چرا از جنگ صحبت نكردى تا خود را آماده آن كنيم .
ما به منظور دستبرد به كاروان مشركان خارج شديم نه براى جنگ . رنگ رخسار رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - تغيير نمود. خداوند نيز اين آيه شريفه را نازل فرمود: ((چنانكه خدايت تو را از خانه ات بيرون آورد و گروهى از مؤ منين ، كراهت داشتند؛ در كار حق با آنكه روشن شده ، با تو مجادله مى كنند، گويى به سوى مرگشان مى كشند و خودشان مى نگرند))(488) .
و چون خداوند اراده فرمود كه آنها را با عذر خواستن پيغمبر، قانع سازد، و از تعرض به كاروان قريش باز دارد، و براى جنگ - كه خواست پيغمبر بود - آماده سازد. فرمود: ((ما كانَ لِنَبِ-ىٍّ اَنْ يَكُونَ لَهُ اَسْرى ...)) شما مى خواهيد عوارض دنيا را بر پاداش آخرت مقدم بداريد، ولى خدا مى خواهد كه شوكت دشمنانش را با جنگ ، درهم شكسته شود.
معناى آيه شريفه همين است و هر كس عكس آن را معنا كند، اجتهاد شخصى و كار بى جايى نموده است . من اطلاع ندارم كسى در اين باره بر من سبقت گرفته باشد، چون من اين آيه را در ((الفصول المهمه ))(489) مطرح ساخته و آن را تفسير نموده ام .

481- سوره يونس ، آيه 15.

482- اين معنا را زينى دحلان در سيره خود، ج 1، ص 512 در حاشيه سيره حلبيه از آنها نقل كرده است .

3 - اين مطلب را با همين الفاظ، در ص 512، جلد اول سيره نبويّه دحلانى ودر معناى گ گ آن ، در سيره حلبيه و البداية والنهايه ابن كثير به نقل از احمد حنبل و مسلم و ابو داوود و ترمذى از عمر خطاب آمده است .

484- سوره انفال ، آيه 67.

485- حتى پيغمبر - نعوذ باللّه (مترجم ).

486- ((وَ اِذْ يَعِدُكُمُ اللّهُ اِحْدَى الطّائِفتَيْنِ اَ نَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ اَنَّ غيرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُريدُ اللّهُ اَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقْطَعَ دابِرَ الْكافِرينَ)) (سوره انفال ، آيه 7).

487- چنانكه در سيره حلبيه و دحلانيه و غيره است .

488- ((كَما اَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِن بَيْتِكَ بِالحَقِّ وَ اِنَّ فَريقاً مِنَ الْمُؤْمِنينَ لَكارِهُونَ يُجادِلُونَكَ فِى الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ كَاَ نَّما يُساقُونَ اِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ)) (سوره انفال ، آيه 5 و 6).

 

نهى رسولخدا - صلّى اللّه عليه وآله - از قتل عباس و بنى هاشم

47 - نهى رسولخدا - صلّى اللّه عليه وآله - از قتل عباس و بنى هاشم
ممانعت رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - از كشتن عباس در روز جنگ ((بدر))، جاى ترديد نيست . اخبار در اين خصوص به حد تواتر رسيده است . كتب صحاح هم مملو از آن است . مورخان و سيره نويسانى كه از جنگ بدر سخن گفته اند نيز، همگى تصريح كرده اند كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در آن روز، از كشتن عموم بنى هاشم جلوگيرى نمود.
موضوع اين بود كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در گرماگرم جنگ بدر، به اصحاب خود فرمود: من اطلاع دارم كه گروهى از بنى هاشم و ديگران ، با بى ميلى به جنگ آمده اند. و آنها نيازى به جنگ ما نداشته اند. پس هر كس يكى از بنى هاشم را ديد نبايد او را به قتل برساند. هر كس ابوالبخترى بن هشام بن حارث بن اسد را ديد، نبايد او را بكشد، و هر كس عباس عموى مرا ديد نبايد او را به قتل برساند؛ زيرا او با بى ميلى آمده است .
راجع به ابوالبخترى در ماجراى جنگ بدر و بعد از آن در البداية والنهاية (476) ابن كثير و غيره ؛ مانند سيره محمدبن اسحاق آمده است . علت اينكه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - اجازه نداد ابوالبخترى را به قتل برسانند، اين بود كه وى در نقض پيمان محاصره اقتصادى پيغمبر و مسلمين ، توسط مشركان مكه ، دست داشت . او پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را اذيت نمى كرد و به حضرتش صدمه نرساند.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نيز سعى داشت او زنده بماند تا توفيق هدايت و گرايش به اسلام را پيدا كند، ولى در بحبوحه جنگ ، مجذر بن زياد بلوى ، او را ديد و گفت : پيغمبر ما را از كشتن تو بر حذر داشته است . در آن لحظه همكارى كه با ابوالبخترى از مكه خارج شده بود نيز با وى بود. ابوالبخترى گفت : همكار من هم مشمول اين عفو هست .
مجذر گفت : نه به خدا ما دست از همكارت بر نمى داريم . پيغمبر فقط درباره تو به ما امر (و سفارش ) كرده است .
ابوالبخترى گفت : پس من و او و همه قريش كشته خواهيم شد، تا زنان مكه نگويند دوستم را بخاطر زنده ماندن خودم رها كردم .
به دنبال آن ، طرفين به نبرد پرداختند و مجذر او را كشت . سپس نزد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آمد و گفت : به خدايى كه تو را به حقّ پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نموده است ، سعى كردم كشته نشود و او را زنده نزد شما بياورم ، ولى او امتناع ورزيد وخواست مرا بكشد، من هم او را كشتم .
ملاحظه مى كنيد كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از قتل بنى هاشم به طور عموم نهى كرده است ، سپس قتل عباس عمويش را با تأ كيد و بخصوص ، ممنوع ساخت . وقتى عباس اسير شد، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - شب را بيدار بود وخواب به چشمش نمى رفت . اصحاب به حضرت گفتند: يا رسول اللّه ! چرا خوابتان نمى برد؟ فرمود: از صداى ناله عموى عباس - كه در بند است - خوابم نمى برد.
اصحاب برخاستند و عباس را از بند آزاد كردند، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم خوابيد
يحيى بن ابى كثير روايت كرده است كه در روز جنگ بدر، هفتاد تن از مشركان اسير شدند، يكى از اسيران ((عباس )) عموى پيغمبر بود. عمر بن خطاب متصدى بند نمودن عباس شد.
عباس گفت : اى عمر! به خدا! آنچه تو را واداشت كه مرا بند كنى ، آن سيلى است كه در دفاع از پيغمبر به تو زدم . راوى گويد: پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - صداى ناله عباس را مى شنيد و خوابش نمى برد.
عرض كردند: يا رسول اللّه ! چرا خوابت نمى برد.
فرمود: چگونه خوابم ببرد در حالى كه صداى ناله عمويم را مى شنوم . انصار هم عباس را از بند در آوردند...(477) .
عموم مهاجرين و انصار مى دانستند كه عباس ، نزد پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - چه جايگاهى دارد، و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - تا چه حد در انديشه او و حفظ سلامتى است .
وقتى سخن ابو حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس - كه در جنگ بدر ملتزم ركاب پيغمبر بود - به حضرت رسيد كه گفته بود: ((آيا پدران و برادران ما بايد كشته شوند و عباس را رها كنيم ؟ به خدا! اگر من او را ملاقات كنم ، دهانش را با شمشير درهم مى كوبم )).
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از اين سخن ، ناراحت شد و از عمر استمداد نمود و فرمود: اى ابو حفص (478) ! آيا بايد صورت عموى پيغمبر درهم خرد شود؟
عمر گفت : به خدا قسم ! اولين روزى بود كه پيغمبر مرا ((ابو حفص )) خواند(479) .
همين كه آتش جنگ فرو نشست ، و خداوند، پيغمبرش را پيروز گردانيد و هفتاد نفر از مشركان ، به قتل رسيدند و هفتاد نفر اسير شدند و آنها را دربند كرده ، نزد پيغمبر آوردند، عمر برخاست و با اصرار، كشتن آنها را تقاضا كرد و گفت : يا رسول اللّه ! اينان تو را تكذيب نمودند و از شهر مكه بيرون كردند و اينك به جنگ شما آمده اند، اجازه بده ما نزديكانمان را بكشيم . من فلانى را و على ، برادرش عقيل را وحمزه برادرش عباس را به قتل برسانيم !
مؤ لّف :
سبحان اللّه ! نه عباس و نه عقيل ، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را تكذيب نكردند. و در كار اخراج پيغمبر دخالت نداشتند و آزارى به او نرساندند. بلكه اينان در محاصره شعب ابوطالب در كنار پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بودند و در ناراحتى حضرتش شركت داشتند، و به گواهى پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - هر دو نيز با اكراه به جنگ بدر كشيده شده بودند.
در گرماگرم جنگ نيز رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - از كشتن آنها ممانعت كرد. بنابراين چگونه آنها كه اسير شده بودند، كشته مى شدند. وقتى صداى ناله عباس خواب را از چشم پيغمبر بگيرد، چطور ممكن است آنها را كه اسير شده بودند، به قتل رسانيد. و چه چيزى آن را ايجاب مى كرد؛ زيرا عباس قبل از آن مسلمان بود، ولى اسلام خود را پوشيده مى داشت ، آن هم بخاطر حكمتى بود كه خدا و پيغمبر، رضايت داشتند، و صلاح او و امت اسلام ، در آن بود.
مفتى شافعى ((سيد احمد زينى دحلان )) آنجا كه از جنگ بدر و اسارت عباس سخن مى گويد(480) از مواهب ، چنين نقل مى كند: عباس - رضى اللّه عنه - به طورى كه اهل علم و تاريخ مى گويند از مدتها پيش اسلام آورده بود و مسلمانى خود را مكتوم مى داشت ، و هر فتحى كه مسلمانان مى كردند او را شاد مى كرد.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نيز وقتى در مكه بود او را از اسرار كار خود مطلع مى ساخت . وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - با قبايل عرب ، سخن مى گفت ، او نيز در كنار پيغمبر بود وعرب را تشويق مى كرد كه به يارى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بشتابند و از فرمانش سرپيچى نكنند. چنانكه درباره حضور وى در بيعت عقبه - كه از انصار گرفت - حضور يافت . تمام اينها دليل است بر اينكه وى مسلمان شده بود.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - شخصاً به وى دستور داده بود در مكه بماند تا اسرار و اخبار قريش را به او گزارش دهد. وقتى اهل مكه مردم را به جنگ پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرا خواندند او نتوانست خوددارى كند. به همين جهت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، در روز بدر، فرمود: هر كس عباس را ديد نبايد او را بكشد؛ زيرا او با كراهت آمده است .
اين معنا با گفته پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - منافات ندارد هنگامى كه از عموى خود، عباس فديه خواست و فرمود: ((وضع خود را روشن كن ، چون ظاهراً تو بر ضد ما بودى ))؛ زيرا در ظاهر به جنگ پيغمبر آمدن منافات با اين ندارد كه در باطن با بى ميلى آمده باشد. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم ناچار براى تسكين دلهاى اصحاب ، با عباس مانند ساير اهل مكه رفتار نمود؛ چون در آن جنگ ، پدران ، فرزندان و برادران اصحاب كشته شده بودند و حضرت نمى خواست به آسانى عباس را بپذيرد.
افزون بر اين ، عباس نزد قريش مال داشت و از آنان طلبكار بود. وخوف داشت كه اگر اسلام خود را آشكار سازد، آنها از ميان برود. و اين كار را هم به امر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مى كرد تا مأ مور رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - در ميان قريش باشد.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نيز مسلمانى عمويش را براى صحابه آشكار نساخت . به همين جهت ، همين كه در فتح مكه خداوند نيروى اسلام را بر بت پرستان غالب گردانيد، عباس اسلام خود را آشكار ساخت . عباس اشتياق زيادى داشت كه به مدينه مهاجرت كند، ولى پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - او را سفارش مى كرد كه ماندن تو در مكه برايت بهتر است .
به روايتى به وى نوشت : در همانجا كه هستى بمان كه خداوند مهاجرت اصحاب را با تو ختم مى كند، همان طور كه من خاتم انبياء هستم .
همين طور هم بود؛ زيرا عباس ، از آخرين مهاجران بود؛ چون در ((ابواء)) به پيغمبر برخورد و از حركت پيغمبر اطلاع نداشت كه براى فتح مكه مى رود، و از همانجا با پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - به مكه برگشت .
حلبى ، سخنان صريحترى - در موارد ديگر - راجع به اسلام عباس و همسرش امّ الفضل دارد. طالبان به آن كتاب و ساير موارد و تصريح علما در اين مورد، مراجعه كنند

 

476- ج 3، ص 274.

477- كنز العمال ، ج 5، ص 272، حديث 5391. ابن عساكر هم آن را روايت كرده است .

478- ((حفصه )) دختر عمر بوده است ، به همين جهت پيغمبر به وى ابو حفص مى گفت (مترجم ).

479- محمدبن اسحاق و سيره نويسان ديگر از جمله ابن كثير در البداية والنهاية ، ج 3، ص 285 نقل كرده است .

480- سيره سيد احمد زينى دحلان ، ج 1، ص 504 در حاشيه سيره حلبيه .

 

شراب و حرمت آن

46 - شراب و حرمت آن
خداوند متعال پيرامون شراب سه آيه نازل فرمود: نخست : اين آيه شريفه است كه مى فرمايد: ((يَسْئلُونَكَ عَنِ الخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ قُلْ فيهِما اِثْمٌ كَبيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنّاسِ))(469) ؛
يعنى : ((از تو راجع به شراب و قمار سؤ ال مى كنند، بگو در اين دو، گناه بزرگى و منافعى (به قول مشتريان آن ) براى مردم هست )).
دوم : در آن هنگام ، برخى از مسلمانان شراب مى نوشيدند و بعضى آن را ترك گفتند، مردى شراب نوشيد و به نماز ايستاد و هذيان گفت . خداوند اين آيه شريفه را نازل فرمود: ((يا اَ يُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَقْرَبُوا الصَّلوة وَ اَ نْتُمْ سُكارى حَتّى تَعْلَمُوا م ا تَقُولونَ))(470) ؛
يعنى : ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد! در حال مستى به نماز نزديك نشويد تا بدانيد چه مى گوييد (وچه مى كنيد)).
سوم : بعد از نزول اين آيه شريفه ، باز هم عده اى شراب نوشيدند و آنهايى كه ترك كرده بودند، ترك نمودند. تا اينكه به گفته مورخين عمر خطاب شراب نوشيد و استخوان شترى را گرفت و با آن به سر عبدالرحمن بن عوف زد و شكست ! سپس نشست و با شعر اسودبن يعفر، بر كشتگان بدر، نوحه سرايى كرد:
((گويى در چاه ، چاه سرزمين بدر، جوانمردان و عرب بزرگوار، خفته اند. آيا پسر كبشه (471) مى گويد ما زنده مى شويم . كسانى كه پوسيده شده اند چگونه زنده مى شوند؟ آيا مرگ عاجز است كه باز به سوى من برگردد و مرا برانگيخته كند وقتى استخوانم پوسيده باشد. كيست كه از طرف من به خدا بگويد: من ماه رمضان را روزه نمى گيرم ! بگو: خدايا! آشاميدنى را از من منع كن و بگو: خدا طعام را از من دريغ بدار))(472) .
وقتى كه اين مطلب به پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - گزارش شد، در حالى كه سخت خشمگين بود و اطراف ردايش را به دست گرفته و مى كشيد با چيزى كه در دست داشت به عمر زد.
عمر گفت : به خدا پناه مى برم از خشم خدا و خشم پيغمبرش ! پس اين آيه شريفه نازل شد: اِنَّما يُريدُ الشَّيطانُ اَن يُوقِ-عَ بَيْنَكُم الْعَداوَةَ وَالْبَغْضاءَ فِى الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُم عن ذِكْرِ اللّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ فَهَلْ اَ نْتُمْ مُنْتَهُونَ))(473) ؛
يعنى : ((شيطان مى خواهد ميان شما به وسيله شراب و قمار، دشمنى و كينه ايجاد كند و شما را از ياد خدا و نماز باز دارد، آيا خوددارى نمى كنيد؟)).
عمر گفت : خوددارى كرديم ، خوددارى كرديم !
اين داستان بعينه ، در كتاب ((المستطرف )) آمده است (474) . گروهى از بزرگان ديگر اهل تسنّن نيز آن را از ((ربيع الا برار)) زمخشرى ، نقل كرده اند.
قسمتى از آن را فخر رازى (475) در تفسير آيه : ((اِنَّما يُريدُ الشَّيطانُ اَن يُوقِ-عَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَالْبَغضاءَ فِى الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ)) روايت مى كند، چون مى گويد: در حديث است كه وقتى آيه : ((يا اَ يُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلوةَ وَ اَ نْتُمْ سُكارى )) نازل شد، عمر بن خطاب گفت : خدايا براى ما درباره شراب بيان روشنى بياور، چون آيه : ((اِنَّما يُريدُ الشَّيْطانُ...)) نازل گرديد، عمر گفت : خدايا! خوددارى كرديم !

469- سوره بقره ، آيه 219.

470- سوره نساء، آيه 43.

471- كنايه تفريطى به پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - است .

472- و كائن بالقليب قليب بدر

من الفتيان والعرب الكرام

ايوعدنا ابن كبشة اِن سنحيا

و كيف حيات اصداء و هام

ايعجزه ان يردّ الموت عنى

و ينشرنى اذا بليت عظامى

الا من مبلغ الرّحمن عنى

بانّى تارك شهر الصيام

فقل للّه يمنعنى شرابى

و قل للّه يمنعنى طعامى

473- سوره مائده ، آيه 91.

474- المستطرف ، تأ ليف : شهاب الدين ابشيهى ، ج 2، باب : 74 مختص به حرمت شراب و نكوهش و نهى از آن .

475- تفسير كبير، ج 3، ص 446 (در تفسير سوره مائده ).

 

احكام روزه در آغاز اسلام(خیلی با حاله حتما بخوانید)

45 - احكام روزه در آغاز اسلام
در آغاز تشريع فريضه صوم ، اين گونه بود كه وقتى شب فرا مى رسيد شخص صائم ، افطار مى كرد. خوردن ، آشاميدن و تماس با زن ، حلال و ساير مفطرات براى او مباح مى گرديد، تا اينكه نماز عشا را بخواند يا خوابش ببرد؛ وقتى نماز عشا را مى خواند يا خوابش مى برد، چيزهايى كه بر صائم حرام بود، بر وى حرام مى شد تا شب بعد.
لكن عمر شبى بعد از نماز عشا با همسرش نزديكى نمود، غسل كرد و بعد از كارى كه كرده بود نادم شد. پس نزد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آمد و گفت : يا رسول اللّه ! من از اين نفس خيانتگر از خدا و تو پوزش ‍ مى طلبم (466) . سپس جريان را اطلاع داد.
در اين هنگام ، برخى از مردان نيز برخاستند و اعتراف كردند كه آنها هم بعد از نماز عشا مانند عمر مرتكب عمل مباشرت شده اند. پس خداوند اين آيه شريفه را نازل فرمود:
((اُحِلَّ لَكُمْ لَيلَةَ الصِّيامِ الرَّفَثُ اِلى نِسائكُمْ هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ اَ نْتُم لِباسٌ لَهُنَّ عَلِمَ اللّهُ اَ نَّكُم كُنْتُمْ تَخْتانُونَ اَ نْفُسَكُمْ فَتابَ عَلَيْكُم وَ عَفى عَنْكُمْ فَالاْ نَ ب اشِرُوهُنَّ وَابْتَغُوا ما كَتَبَ اللّهُ لَكُم وَ كُلُوا وَاشْرَبُوا حَتّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الخَيْطُ الاْ بْيَضُ مِنَ الخَيْطِ الاْ سْودِ مِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ اَتِمُّوا الصِّيامَ اِلَى اللَّيْل ))(467) و(468) ؛
يعنى : ((در شبهاى ماه رمضان ، براى شما نزديكى با زنانتان حلال گرديد. آنها به منزله لباس (عفت براى ) شما هستند و شما نيز به منزله لباس ‍ (عفاف براى ) آنها هستيد. خدا مى دانست كه شما به نفسهاى خود خيانت مى كنيد، پس شما را بخشيد و از شما درگذشت . پس هم اكنون (مى توانيد) با آنها تماس بگيريد و آنچه را خدا برايتان نوشته است طلب كنيد. و بخوريد و بنوشيد تا هنگامى كه خط سفيد شفق از خط سياهى شب ، براى شما آشكار شود، سپس روزه را تا شب ، به انجام رسانيد)).
آيه شريفه هر چند صريح است كه آنها بيش از يك بار به نفسهاى خود خيانت كردند، ولى همچنين تصريح مى كند كه خدا توبه آنها را پذيرفت و ايشان را بخشيد و فرصت بيشتر براى تمتع بردن از زنان خود به آنها داد. و آنچه را قبلاً منع كرده بود ، تخفيف بخشيد . سپاس خداى را بر بخشش ، آمرزش و سعه رحمتش

466- ولى على - عليه السّلام - به عقيده شيعه ، امام بر حق و خليفه بلافصل پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، هيچگاه چنين كارى نكرد و پشيمان نشد ومعذرت نخواست ؛ زيرا او امام معصوم و ما فوق ابناء بشر بود (مترجم )

467- سوره بقره ، آيه 187.

468- ر . ك : تفسير كشاف و ساير تفاسير. واحدى نيز در كتاب اسباب النزول ، ص 33 آن را آورده است .

 

سرپيچى عمر از دستور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -

44 - سرپيچى عمر از دستور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -
شيخ عرفا، محى الدين ابن عربى ، روايت كرده است (465) : هنگامى كه عمر اسلام آورد، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - به او فرمود: ((اسلام خود را پنهان بدار)) ولى عمر امتناع ورزيد و آن را آشكار ساخت !
مؤ لّف :
آن روز حكمت اقتضاء مى نمود كه عمر مسلمان شدن خود را پنهان بدارد، و دعوت خدا و پيغمبر، جز در پنهانى انجام نمى گرفت ، ولى بى باكى عمر موجب شد كه رأ ى خود را صريحاً اظهار بدارد و لو در مقابل نص باشد!

465- به نقل از نويسنده اديب عرب ، محمد لطفى جمعه مصرى ، در كتاب تاريخ فلسفة الاسلام ، ص 301.

خشم پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نسبت به عمر

43 - خشم پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نسبت به عمر
احمد حنبل (463) از سلمان بن ربيعه روايت مى كند كه گفت : شنيدم كه عمر مى گفت : پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مالى را تقسيم كرد و من گفتم : يا رسول اللّه ! مستحق تر از اينها اهل صُفّه (464) هستند.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((شما مى خواهيد من چيز كمى به مردم بدهم و بعد مرا بخيل بدانيد، من بخيل نيستم )).
مؤ لّف :
چنانكه خدا و پيغمبر مى خواست مال را قسمت كرد. از ابو موسى اشعرى روايت شده است كه گفت : ((عمر پرسشهايى از پيغمبر كرد كه باعث نارحتى رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - گرديد، حضرت به طورى غضبناك شد كه عمر آثار غضب را در چهره پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مشاهد نمود...)).
بخارى نيز اين روايت را در صحيح خود، جلد اول ، باب : ابواب كتاب العلم ، باب : الغضب فى الموعظة والتعليم ، ص 19، آورده است .

463- ج 1، ص 20.

464- اهل ((صفه )) يعنى اصحاب سكو؛ واينان بينوايان صدر اسلام بودند كه در اوايل هجرت پيامبر - صلّى اللّه عليه وآله - بر روى سكوى جلو مسجد پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - روزگار مى گذرانيدند. و هيچ ربطى به صوفى ندارند، چرا كه ((صوفى )) از ((صوف ))؛ يعنى پشم گرفته شده است . پس صوفى ، يعنى پشم پوش ، و ربطى به اصحاب صفّه ندارد (مترجم ).

 

گستاخى نسبت به فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله

42 - گستاخى نسبت به فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -
مالك بن انس و بزاز درباره ((لِقْحه ))(461) (به كسر لام ، بر وزن بِرْكه ) در كتاب ((حيات الحيوان )) از رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - روايت مى كند كه : آن حضرت به امراى خود بخشنامه كرد كه : ((وقتى پيكى به سوى من مى فرستيد، خوشنام و خوش صورت باشد)).
وقتى عمر اين را شنيد، برخاست وگفت : نمى دانم چيزى بگويم يا ساكت شوم ؟ پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: بلكه بگو اى عمر!
عمر گفت : چطور ما را از تطيّر(462) نهى كردى ، ولى خود تطيّر زدى .
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((من تطيّر نزدم بلكه طلب خير نمودم )).

 

461- ((لحقه )) شتر شيرده است .

462- ((تطيّر)): فال بد زدن ، از پرواز مرغ ، فال زدن . به فال بد گرفتن (فرهنگ عميد).